مترادف ران : آلست، پا، لنگ
ران
مترادف ران : آلست، پا، لنگ
فارسی به انگلیسی
thigh
thigh, ham, beefsteak
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
آلست، پا، لنگ
فرهنگ فارسی
هریک از اندامهای حرکتی پسین دام
( اسم ) در ترکیب بمعنی راننده آید : ارابه ران سخنران قایقران .
گوش کردن سخن کسی را و قبول نمودن . یا احمق و سست گردانیدن کسی را .
فرهنگ معین
(ص فا.) در ترکیب به معنی «راننده » آید: کالسکه ران ، سخنران ، قایقران .
[ په . ] (اِ.) قسمتی از پا یا اندام خلفی جانوران که بین مفصل زانو و مفصل خاصره قرار دارد؛ فخذ، آلست .
[ په . ] (اِ. ) قسمتی از پا یا اندام خلفی جانوران که بین مفصل زانو و مفصل خاصره قرار دارد، فخذ، آلست .
لغت نامه دهخدا
دو بازو بکردار ران هیون
برش چون برشیر و چهرش چو خون .
فردوسی .
بیاویخت بر نیزه ران بره
ببست اندر اندیشه دل یکسره .
فردوسی .
بپرسید رستم که این اسب کیست ؟
که از داغ روی دو رانش تهیست .
فردوسی .
ران گوران خورد آنکس که رود از پی شیر
درگه شاه پی شیر است اینت درگاه .
فرخی .
خان بخواری و بزاری بازگشت
از طپانچه لعل کرده روی و ران .
فرخی .
بر و گردن ضخم چون ران پیل
کف پای او گرد چون اسپری .
منوچهری .
بیک پنجه ران تکاور ببرد
بزد بر زمین گردنش کرد خرد.
اسدی .
برفتن همچو بندی لنگ از آنی
که بند ایزدی بستست رانت .
ناصرخسرو.
در بیشه گوزن از پی داغ تو کند پاک
هم سال نخست از نقطِ بیهده ران را.
انوری .
لاجرم زابلق چرب آخور چرخ
دلدلی داشت خم ران اسد.
خاقانی .
ران خورشید را بدان آتش
داغ شاه جهان کنید امروز.
خاقانی .
دو شیر گرسنه است و یک ران گور
کباب آنکسی راست کو راست زور.
نظامی .
سر خسته را بر سر ران نهاد
شب تیره بر روز رخشان نهاد.
نظامی .
افجی ؛ آنکه میان هر دو ران یا زانو یا ساقش دوری باشد. اغضب ؛ مابین زه تا ران . جباء؛ زن باریک ران . جَخِر؛لاغرران . جخور؛ لاغری ران . دَرَع ؛ سیاهی ران گوسپند. فخذ؛ بر ران کسی زدن . فودج ؛ بن ران ناقة. لفاء؛ ران سطبر. مجدح ؛ داغی است که بر ران شتر کنند. مقاء؛ ران بی گوشت . ناسلة، ناشلة؛ ران کم گوشت . (منتهی الارب ).
- از ران خود کباب خوردن ؛ کنایه از مشقت خود چیزی حاصل کردن . (آنندراج ).
- بزیر ران درآوردن ؛ سوار شدن .
- || بمجاز، مطیع ساختن . مرکوب قرار دادن . باطاعت واداشتن . فرمانبردار کردن . فرمانبر ساختن . مطیع و منقاد گردانیدن :
تو نیز بزیر ران درآری
آن رخش تکاور هنرمند.
خاقانی .
- بزیر ران شدن ؛ مطیع گشتن . زیر فرمان درآمدن :
بزیر ران شده اسب مرادش
همه کام جهان او دست دادش .
میرنظمی (از شعوری ).
- داغ برران ؛ نشانه دار. علامت دارنده .
- || بمجاز، مطیع. فرمانبردار. مهرخورده . که تحت اختیار و حکم کسی باشد :
جز بنام تو داغ برران نیست
مرکب بخت زیر ران ملوک .
خاقانی .
لگام فلک گیر تا زیر رانت
کبود استری داغ برران نماید.
خاقانی .
- دست در زیر ران گذاردن ؛ کنایه از ضمانت شخص سوگند خورنده است که این کار را انجام میدهد برای اطاعت و وفاداری و امانت در سوگند. (از قاموس کتاب مقدس ).
- ران افشردن ؛ فشردن زانو بر دو پهلوی اسب تند رفتن را... و رجوع به ماده ٔ ران افشردن در همین لغت نامه شود.
- ران فشاردن ؛ ران افشردن . ران فشردن . و رجوع به ماده ٔ ران فشاردن و ران فشردن و ران افشردن شود.
- ران فشردن ؛ ران افشردن . ران فشاردن . و رجوع به این دو ماده در همین لغت نامه شود.
- ران گشادن ؛ اسب سواری کردن . تاختن . و رجوع به ماده ٔ ران گشادن در همین لغت نامه شود.
- ران ملخ ؛ کنایه از بی ارزو بی ارج . چیز بیمقدار و بی بها. هدیه ٔ ناچیز.
- ران ملخ پیش سلیمان بردن (یا بخوان جم بردن ) ؛ کنایه از هدیه ٔ ناچیزی ببزرگی دادن . خدمت بیمقداری برای مردبلندقدری انجام دادن . کار بی ارزشی برای مردی مهم کردن :
ران ملخی پیش سلیمان بردن
عیب است ولیکن هنر است از موری .
؟
حدیث ثنای من و حضرتت
چو ران ملخ باشد و خوان جم .
ابوالفرج رونی .
- زیر ران بودن ؛ مرکوب بودن :
شاه را بین کعبه ای بر بوقبیس
چون کمیتش زیر ران آمد به رزم .
خاقانی .
کانکه دزدید اسب ما را کو و کیست ؟
اینکه زیر ران تست ای خواجه چیست ؟
مولوی .
- || بمجاز، مطیع و منقاد بودن . فرمانبردار بودن . زیر اطاعت بودن :
صدر تو میدان کرامات باد
و اسب سعادات ، ترا زیر ران .
خاقانی .
اگر چه اسب زیر ران خاقانی است
هنوز داغ بنام تواست رانش را.
خاقانی .
ران . (اِ) درخت انغزه . (آنندراج ) (انجمن آرا). درخت انگوزه . (برهان ) (لغت محلی شوشتر). درخت انغوزه . (ناظم الاطباء). درخت انگوژه . (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ رشیدی ). انگوزه که حلتیت (حلتیث ) باشد. (ازبرهان ) (لغت محلی شوشتر). انغوزه . (ناظم الاطباء).
ران . (اِخ ) (حصن ...) نام قلعه ای است در سرزمین روم . (از اقرب الموارد).
ران . (اِخ ) کشوری بسرحد آذربایجان . (ناظم الاطباء). شهری است بسرحد آذربایجان و عراق و آن غیر اران است . از آن شهر است ابوالفضل احمد رانی بن حسن و ولید رانی بن کثیر. (منتهی الارب ). شهری است در بین مراغه و زنجان ، گویند در این مکان زر و سرب یافت شود. (از معجم البلدان ).
ران . (ع اِ) موزه مانندی است و درازتراز آن مگر قدم ندارد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). اصل آن رین است که الف بیاء بدل شده است . (از اقرب الموارد). || در تداول صوفیان ، آن حجاب و پرده ٔ حائل است بین قلب و عالم قدس بواسطه ٔ استیلای هیأت نفسانی بر آن ، و رسوخ ظلمات جسمانی در آن ، تا آنجا که مانع وصول انوار ربوبیت باشد. (اصطلاحات الصوفیه ): اعوذ باﷲ مِن َ الرین و الران ِ؛ مثل است . (از اقرب الموارد). و رجوع به رین شود.
- بادران ؛ که باد را دور کند. که باد را دفع سازد.
- دزدران ؛ که دزد را براند. که دزد را دور کند. که دزد را دفع کند :
روز صیادم بد و شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیر و دزدران .
مولوی .
- مگس ران ؛ آنکه یا آنچه مگس دور کند. آنکه یا آنچه مگس براند :
بر خوان عنکبوت که بریان مگس بود
شهپر جبرئیل مگس رانت آرزوست .
سعدی .
|| سوق دهنده . روان کننده . روانه سازنده . راهی کننده بسوی ...
- آب ران ؛ روانه کننده ٔ آب . جاری سازنده ٔ آب .
- ارابه ران ؛ که ارابه را براند. که بکار رانندگی ارابه پردازد. راننده ٔ ارابه .
- سیل ران ؛ کنایه از چشم گریان و اشکریز :
از نسیم یار گندمگون یکی جوسنگ مشک
با دل سوزان و چشم سیل ران آورده ام .
خاقانی .
- تندران ؛ تیزران . تند راننده ٔ مرکب .
- تیزران ؛ تندران . که تند براند.
- زورق ران ؛ راننده ٔ زورق . راننده ٔقایق .
- قایق ران ؛ راننده ٔ قایق . زورق ران .
- قلبه ران ؛ شخم کننده ٔ زمین جهت زراعت . (ناظم الاطباء).
- کشتی ران ؛ راننده ٔ کشتی . ناخدا.
- گاوران ؛ راننده ٔ گاو. که گاو را براند.
- گله ران ؛ شبان . چوپان . رمه بان . راعی . که گله را براند.
|| انجام دهنده . اجراکننده . عمل کننده .
- حکمران ؛ حاکم . فرمانده . فرمانروا. حکم دهنده . امیر. رئیس .
- دادران ؛ دادگر. عادل . عدالت پیشه . که بعدالت و داد حکم و داوری کند.
- سلطنت ران ؛ پادشاه . حاکم . سلطان :
یکی سلطنت ران صاحب شکوه
فروخواست رفت آفتابش بکوه .
سعدی .
- شهوت ران ؛ که پیرو شهوت نفس است . که از هوای نفس پیروی کند. که کارها را از روی شهوت و هوی و هوس انجام دهد. عیاش .
- || که درامور جنسی زیاده روی کند. هوس ران . و رجوع به شهوت شود.
- غرض ران ؛ غرض ورز. مغرض . که در گفتار یا کاری غرض شخصی بکار برد. که در باره ٔ شخصی یا چیزی نیت بد داشته باشد. و رجوع به هوسران و کامران و غرض شود.
- کامران ؛ کامیاب و متمتع و با عیش و عشرت . (ناظم الاطباء). خوشبخت . کامیاب . کامگار. شادکام . که بکام و آرزوی خود برسد. که کار بکام خود دارد :
وگر کامرانی درآید ز پای
غنیمت شمارند فضل خدای .
سعدی .
عذر من خسته دل فروخوان
در حضرت کامران فرخ .
عباس اقبال آشتیانی .
و رجوع به شهوتران و هوس ران شود.
- هوس ران ؛ شهوتران . بوالهوس . که کار از روی هوی و هوس کند. و رجوع به شهوتران و کامران و هوس شود.
|| که سخن بگوید. که حرف زند.
- سخن ران ؛ متکلم و خطاب کننده . (ناظم الاطباء). ناطق . سخنگوی . نطاق . سخنور. که نطق کند.
- || کسی که سخن را دراز کند. (ناظم الاطباء).
|| (فعل امر) امر براندن . (آنندراج ) (انجمن آرا) (رشیدی ). رجوع به راندن شود.
ران . [ نِن ْ ] (ع ص ) اعلال شده ٔ رانی : رجل ران ؛ مرد پیوسته نگرنده بسوی چیزی . (منتهی الارب ).
دو بازو بکردار ران هیون
برش چون برشیر و چهرش چو خون.
ببست اندر اندیشه دل یکسره.
که از داغ روی دو رانش تهیست.
درگه شاه پی شیر است اینت درگاه.
از طپانچه لعل کرده روی و ران.
کف پای او گرد چون اسپری.
بزد بر زمین گردنش کرد خرد.
که بند ایزدی بستست رانت.
هم سال نخست از نقطِ بیهده ران را.
دلدلی داشت خم ران اسد.
داغ شاه جهان کنید امروز.
کباب آنکسی راست کو راست زور.
شب تیره بر روز رخشان نهاد.
- از ران خود کباب خوردن ؛ کنایه از مشقت خود چیزی حاصل کردن. ( آنندراج ).
- بزیر ران درآوردن ؛ سوار شدن.
- || بمجاز، مطیع ساختن. مرکوب قرار دادن. باطاعت واداشتن. فرمانبردار کردن. فرمانبر ساختن. مطیع و منقاد گردانیدن :
فرهنگ عمید
* ران فشردن: (مصدر لازم ) [قدیمی، مجاز] فشار آوردن بر اسب در سواری و برانگیختن و به تاخت درآوردن او.
۱. = راندن
۲. راننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): اتومبیل ران، ارابه ران، قایق ران.
قسمت بالای پای انسان یا حیوان از لگن تا سر زانو؛ سرین؛ کفل؛ آلست؛ الست؛ آلر؛ آگر.
〈 ران فشردن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] فشار آوردن بر اسب در سواری و برانگیختن و به تاخت درآوردن او.
۱. = راندن
۲. راننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): اتومبیلران، ارابهران، قایقران.
دانشنامه عمومی
ماهیچه نیم وتری
ماهیچه نیم غشایی
ماهیچه دوسر رانی
ناحیه ران به سه بخش قدام ران ، داخل ران و خلف ران تقسیم می شود.
عضلات ناحیه قدام ران : عضله چهار سر رانی ، عضله تنسور فاسیا لاتا و عضله سارتوریوس یا خیاطه
عضلات ناحیه داخل ران :این عضلات عمدتاً عضلات اداکتور هستند که عمل آن ها نزدیک کردن ران به خط وسط بدن است وبه سه طبقه تقسیم می شوند :
دانشنامه آزاد فارسی
بخشی از اندام تحتانی، بین لگن و زانو. استخوان ران (فمور) بلندترین استخوان بدن است و در بالا با استخوان لگن، و در پایین با درشت نی مفصل می شود. نیز (← ساقِ پا)
فرهنگستان زبان و ادب
دانشنامه اسلامی
ران بخش بالایی پای برخی جانداران؛ بین زانو و کشال است.
← کاربرد ران در فقه
۱. ↑ جواهر الکلام ج۴، ص۲۰۱-۲۰۳.
فرهنگ فقه مطابق مذهب اهل بیت علیهم السلام، ج ۴، ص۳۴.
...
ریشه کلمه:
رین (۱ بار)
«رانَ» از مادّه «رین» (بر وزن عین) به طوری که «راغب» در «مفردات» می گوید: همان زنگاری است که روی اشیاء قیمتی می نشیند، و به گفته بعضی دیگر از ارباب لغت، قشر قرمز رنگی است که بر اثر رطوبت هوا روی آهن و مانند آن ظاهر می شود که در فارسی ما آن را «زنگ» یا «زنگار» می نامیم. و معمولاً نشانه پوسیدن و ضایع شدن آن فلز و طبعاً از بین رفتن شفافیت و درخشندگی آن است. و گاه، آن را به معنای غلبه و تسلط چیزی بر شیء دیگر، یا افتادن در چیزی که راه خلاص از آن نیست تفسیر کرده اند، که در واقع اینها همه لازمه همان معنای اصلی است.
زنگار. . یعنی اعمالشان بر روی دلهایشان زنگار گذاشته است در نهج البلاغه نامه 58 آمده «فَهُوَ الرّاکِسُ الَّذی رانَ اللّهُ عَلی قَلْبِهِ». رین به معنی غلبه و تعظیه نیز آمده است یعنی اعمالشان به قلوبشان غلبه کرده و یا آنها را پوشانده است مثل . در کافی کتاب «الایمان و الکفر» باب الذنوب حدیث 20 از امام باقر علیه السلام نقل شده فرمود: در قلب هر بنده نکتهای هست سفید چون گناهی کند در آن، نکتهای سیاه حادث میشود اگر توبه کند آن سیاهی از بین میرود و اگر به گناه ادامه بدهد سیاهی افزوده میشود و چون آن پئشیده شد دیگر صاحب قلب به نیکی روی نمیآورد و آن است فرموده خدای عزّ وجّل «کَلّا بَلْ رانَ عَلی قُلُوبِهِمْ ما کانُوا یَکْسِبُونَ».
گویش اصفهانی
تکیه ای: run
طاری: run
طامه ای: run
طرقی: run
کشه ای: run
نطنزی: run
گویش مازنی
سرپرست – گرداننده ی کار
واژه نامه بختیاریکا
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
کلمات شمران و تهران از آن سرچشمه گرفته اند.
ته ران. بمعنای قسمت پایین و ته کوه
شم ران. بمعنای شمال و بالای دامنه