مترادف ملکه : شهبانو، شهربانو | ملک، قدرت، صفت، سجیه
متضاد ملکه : پادشاه | حال
برابر پارسی : شهبانو، شهربانو
queen
habit, second nature, automatism
habit, queen, Regina, sultana
شهبانو , ملکه , زن پادشاه , بي بي , وزير , ملکه شدن
صفت، سجیه
شهبانو، شهربانو ≠ پادشاه
ملک، قدرت ≠ حال
۱. ملک، قدرت
۲. صفت، سجیه ≠ حال
(مَ لَ کِ) [ ع . ملکة ] (اِ.) سرعت ادراک و دریافت ذهن . ج . ملکات .
( ~ .) [ ع . ملکة ] (اِ.) 1 - زن پادشاه ، شهبانو. 2 - زنی که پادشاه باشد. 3 - زنی که نمونة بارز یک خصوصیت ظاهری یا باطنی است : ملکه عصمت ، ملکه زیبایی و مانند آن . 4 - جنس مادة بالغ و بارور در جامعة حشره های اجتماعی (زنبور عسل ، موریانه ، مورچه ) که کار تخمگذاری را انجام می دهد.
ملکه . [ م َ ل َ / ل ِ ک َ ] (ع اِ) قوت حصول شی ٔ در ذهن و قدرت کردن کاری که متمکن گرددبه طبیعت کسی . (غیاث ) (آنندراج ). مأخوذ از تازی ، سرعت ادراک و دریافت و استواری هوش و فراست و قوت حصول چیزی در ذهن . (ناظم الاطباء). در کیفیات نفسانیه آنچه سریعالزوال بود حال گویند و آنچه بطی ءالزوال است ملکه خوانند. (خواجه نصیر طوسی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عبارت است از هیئتی که در جایگاه خود ثابت و راسخ باشد. بعبارة اخری ، زوال آن هیئت از جایگاه خود دشوار بود و این لفظ در برابر حالت استعمال شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). صفت راسخ در نفس : توضیح آنکه هرگاه به سبب فعلی از افعال هیئتی در نفس پیدا شود این هیئت را کیفیت نفسانی نامند و اگر این کیفیت سریعالزوال باشد آن را حال گویند، اما هرگاه بر اثر تکرار و ممارست ، در نفس رسوخ یابد و بطی ٔ الزوال شودملکه و عادت و خلق می گردد. (از تعریفات جرجانی ). کیفیت نفسانیه ٔ راسخه و ابتدای حدوث آن حال است . ج ، ملکات . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قال الشیخ فی الشفاء، ان الملکة کانت فی ابتداء حدوثها حالاً. (بحر الجواهر). خواجه ٔ طوسی گوید: ملکه هیأتی نفسانی بود که موجب صدور فعلی یا انفعالی شود بی رویتی . (فرهنگ علوم عقلی از اساس الاقتباس ) : خسرو اگرچه دانا بود چون سخن پردازی بزرجمهر ملکه ٔ نفس داشت از او مغلوب آمد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 3 93). همت بر مطالعه و مذاکره ٔ آن گمارد تا آن معانی در دل او رسوخ یابد... و آن عبارات ملکه ٔ زبان او شود. (المعجم ). و رجوع به اسفار ج 1 ص 138 و ج 2 ص 35 و مقولات ارسطو ص 71 وکشاف اصطلاحات الفنون ص 1328 و اخلاق ناصری ص 64 شود.
- ملکه شدن ؛ در یاد ماندن . (ناظم الاطباء). راسخ شدن صفتی در نفس : ملکه شدن آن حالت باطن را بر وجهی که زوال نپذیرد. (اوصاف الاشراف ص 10).
|| در برابر لفظ عدم نیز به کار رود. (کشاف اصطلاحات الفنون ). مقابل عدم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
ملکة. [ م َ ل َ ک َ ] (ع مص ) مَلک . مِلک . مُلک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (محیط المحیط). و رجوع به ملک شود. || (اِ) بندگی . گویند: طال ملکته ؛ دراز کشید بندگی او. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ملک . گویند: اقر بالملکة؛ یعنی او اقرار کرد ملک او را. (منتهی الارب ). ملک و تملک . (ناظم الاطباء): اقر المملوک بالملکة؛ مملوک به ملک اقرار کرد. (از اقرب الموارد). || فلان حسن الملکة؛ او نیکو کارکن است در ملکهای خود. منه الحدیث لایدخل الجنة سیی ٔ الملکة اذا کان سیی ٔ الصنع. (منتهی الارب ). فلان نیکوکار و احسان کننده است درباره ٔ مملوکهای خود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مافی ملکته شی ٔ؛یعنی او مالک چیزی نیست . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || صفتی راسخ نفس را. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). رجوع به ملکه شود. || در مقابل عدم نیز استعمال شود. (از محیط المحیط).
ملکة. [ م َ ل ِ ک َ ] (ع اِ) زنی که پادشاه باشد. (ناظم الاطباء). مؤنث مَلِک . (از محیط المحیط). || زن پادشاه . مؤنث ملک . (ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل بعد شود.
ملکة. [ م ِ ک ِ / م َ ک َ ] (ع اِ) هر چیز که در قبضه ٔ تصرف کسی باشد و مالک آن بود. (ناظم الاطباء): هذا ملکة یمینی ؛ این ملک رقبه ٔ من است . (منتهی الارب ). هو ملکة یمینی ؛ من مالک آن و توانا بر آن هستم . (از اقرب الموارد).
ملکة. [ م ُ ک ِ / م َ ک َ ] (ع اِ) پادشاهی . (دهار). مُلک . (المنجد). رجوع به ملکت شود.
ملکة. [م ُ ل ُ ک َ ] (ع اِ) دست و پای اسب . (ناظم الاطباء).
۱. ملک و قدرت.
۲. صفت راسخ در نفس؛ قدرت و توانایی کاری یا سرعت ادراک که در اثر تمرین و ممارست در طبیعت انسان متمکن و جایگزین شود.
۱. پادشاه زن.
۲. زن پادشاه؛ زوجۀ شاه؛ شهبانو.