کلمه جو
صفحه اصلی

سیاه


مترادف سیاه : اسود، اغبر، تاریک، تیره، قره، کبود، کمرنگ، مشکی ، برده، غلام، کاکاسیاه، سیاه پوست ، بدیمن، بی ارزش، پشیز، غم انگیز، ملالت بار

متضاد سیاه : سپید، سفید، سفیدپوست

فارسی به انگلیسی

black, black colour, blackamoor, negro, quarter-note, blackly, ebony, inky, negroid, sooty, crotchet

blackly, black, ebony, inky, Negroid, sooty


black, blackamoor, negro, quarter-note


فارسی به عربی

اسود , رصیف المیناء , زنجی , وسخ

مترادف و متضاد

dark (صفت)
تاریک، تیره رنگ، سیاه، تیره، تار، ظلمانی

black (صفت)
زشت، تاریک، سیاه، مشکی، سیاه رنگ، تیره، چرک و کثیف، تهدید امیز

joyless (صفت)
سیاه

cheerless (صفت)
سیاه، افسرده، غمگین، عبوس

darksome (صفت)
سیاه، گرفته، اندکی تیره

jetty (صفت)
سیاه، سیاه رنگ

despondent (صفت)
سیاه، پژمان، محزون، دلسرد، پکر

unlucky (صفت)
شوم، سیاه، ناموفق، بد بخت، بدشگون، نحس، سیاه بخت، تیره بخت، بدیمن، بخت برگشته

grimy (صفت)
کثیف، سیاه

jet black (صفت)
سیاه

mirthless (صفت)
سیاه

۱. اسود، اغبر، تاریک، تیره، قره، کبود، کمرنگ، مشکی ≠ سپید، سفید
۲. برده، غلام، کاکاسیاه
۳. سیاهپوست ≠ سفیدپوست
۴. بدیمن
۵. بیارزش، پشیز
۶. غمانگیز، ملالتبار


اسود، اغبر، تاریک، تیره، قره، کبود، کمرنگ، مشکی ≠ سپید، سفید


فرهنگ فارسی

هرچیزی که برنگ ذغال باشد، تیره وتاریک، حبشی
۱ - ( صفت ) آن چه برنگ زغال باشد اسود ۲ - تیره تاریک . ۳ - ( اسم ) رنگ زغال سواد . توضیح تیره ترین رنگهاست و آن رنگی است خارج از دسته رنگهای اصلی و فرعی . چون این رنگ را به رنگ دیگر اضافه کنند آن را تیره سازد مقابل سفید . ۴ - کسی که سیاه پوست باشد . ۵ - حبشی زنگی . ۶ - اسب سیاه رنگ . ۷ - خط چهارم از جمله هفت خط جام ارزق . ۸ - ( صفت ) مست طافح سیاه مست . ۹ - نحس شوم . یا بازار سیاه . بازاری که در آن قیمت اشیائ را بیش از قیمت اصلی خرید و فروش کنند . یا ( میان ) سیاه و سفید فرق کردن ( تشخیص دادن ) خواندن و توانستن سواد داشتن .
نام اسب اسفندیار است و چون سیاه بوده بدین نام میخوانند

فرهنگ معین

[ په . ] ۱ - (ص . ) آن چه به رنگ زغال است . متضاد سفید. ۲ - تیره ، تاریک . ۳ - (اِ. ) رنگ زغال . ۴ - کسی که پوستش سیاه باشد، سیاه پوست . ۵ - حبشی . ۶ - شوم ،بدیمن . ، ~بازار بازاری که در آن قیمت اشیا را بیش از قیمت اصلی و رسمی خرید و فروش کنند.

لغت نامه دهخدا

سیاه. ( ص ) در مقابل سفید. ( برهان ). اسود :
یخچه می بارید از ابر سیاه
چون ستاره ، بر زمین از آسمان.
رودکی.
همه جامه کرده کبود و سیاه
همه خاک بر سر بجای کلاه.
فردوسی.
سیاه سنگی اندر میان دشت گهی
بروزگار شود گوهری چو دانه نار.
فرخی ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 110 ).
غایت رنگها است رنگ سیاه
که سیه کم شود بدیگر رنگ.
ناصرخسرو.
اگرچه موی سیاه و سپید هر دو یکی است
مرا که فارغم از نازکی و برنایی.
مجیرالدین بیلقانی.
|| غلام حبشی و زنگی. ( برهان ) ( از جهانگیری ) ( فرهنگ رشیدی ) ( آنندراج ) :
ایستاده بخشم بر در او
این بنفرین سیاه روخ چکاد.
حکاک ( از لغت فرس اسدی ص 106 ).
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد.
حافظ ( از جهانگیری ).
|| تاریک. مظلم :
شب سیاه بدان زلفکان تو ماند
سپید روز بپاکی رخان تو ماند.
دقیقی.
چه گویم چرا کشتمش بی گناه
چرا روز کردم بر او بر سیاه.
فردوسی.
از آن پس که برگشت از آن رزمگاه
که رستم بر او کرد گیتی سیاه.
فردوسی.
تا گنج او خراب شد و فیل او اسیر
تا روز او سیاه شد و حال او فگار.
منوچهری.
در سایه شب شکست روزم
خورشید سیاه شد ز سوزم.
خاقانی.
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت.
حافظ.
- پول سیاه ؛ پولی که از نیکل و مس سکه زنند.
- حرف سیاه ؛ حروفی که در مطبعه از لحاظ قطع و درازا به همان نسبت حروف معمولی باشد ولیکن درشت تر از پهنا.
- روسیاه :
ز بس زنگی کشته بر خاک راه
زمین گشته بر آسمان روسیاه.
نظامی.
رجوع به ذیل این ترکیب و سیاه روی شود.
- سیاه گشتن دل ازچیزی ؛ سیر شدن دل از آن ، چنانکه پروای حال او نکند و هرگز بدو توجه ننماید :
مراد من ز خرابات چونکه حاصل شد
دلم ز مدرسه و خانقاه گشته سیاه.
حافظ.
- قلب سیاه :
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سیاه بود از آن در حرام رفت.
حافظ.
|| نحس. شوم. || وارون. وارونه. || مست طافح از خود بی خبر. ( برهان ) ( جهانگیری ) :

سیاه . (اِخ ) نام اسب اسفندیار است و چون سیاه بوده بدین نام میخوانند. (برهان ) (فرهنگ رشیدی ) (از جهانگیری ). || (اِ) اسب سیاه بطور مطلق :
تو بردار زین و لگام سیاه
برو سوی آن مرغزاران پگاه .

فردوسی .


بیارید گفتا سیاه مرا
نبرده قبا و کلاه مرا.

فردوسی .


ابا خود ببرده ست خنگ و سیاه
که بد باره ٔ نامبردار شاه .

فردوسی .


از پشت سیاه زین فروکرد
بر زرده ٔ کامران برافکند.

خاقانی .



سیاه . (ص ) در مقابل سفید. (برهان ). اسود :
یخچه می بارید از ابر سیاه
چون ستاره ، بر زمین از آسمان .

رودکی .


همه جامه کرده کبود و سیاه
همه خاک بر سر بجای کلاه .

فردوسی .


سیاه سنگی اندر میان دشت گهی
بروزگار شود گوهری چو دانه ٔ نار.

فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 110).


غایت رنگها است رنگ سیاه
که سیه کم شود بدیگر رنگ .

ناصرخسرو.


اگرچه موی سیاه و سپید هر دو یکی است
مرا که فارغم از نازکی و برنایی .

مجیرالدین بیلقانی .


|| غلام حبشی و زنگی . (برهان ) (از جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ) :
ایستاده بخشم بر در او
این بنفرین سیاه روخ چکاد.

حکاک (از لغت فرس اسدی ص 106).


ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد.

حافظ (از جهانگیری ).


|| تاریک . مظلم :
شب سیاه بدان زلفکان تو ماند
سپید روز بپاکی رخان تو ماند.

دقیقی .


چه گویم چرا کشتمش بی گناه
چرا روز کردم بر او بر سیاه .

فردوسی .


از آن پس که برگشت از آن رزمگاه
که رستم بر او کرد گیتی سیاه .

فردوسی .


تا گنج او خراب شد و فیل او اسیر
تا روز او سیاه شد و حال او فگار.

منوچهری .


در سایه ٔ شب شکست روزم
خورشید سیاه شد ز سوزم .

خاقانی .


در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت .

حافظ.


- پول سیاه ؛ پولی که از نیکل و مس سکه زنند.
- حرف سیاه ؛ حروفی که در مطبعه از لحاظ قطع و درازا به همان نسبت حروف معمولی باشد ولیکن درشت تر از پهنا.
- روسیاه :
ز بس زنگی کشته بر خاک راه
زمین گشته بر آسمان روسیاه .

نظامی .


رجوع به ذیل این ترکیب و سیاه روی شود.
- سیاه گشتن دل ازچیزی ؛ سیر شدن دل از آن ، چنانکه پروای حال او نکند و هرگز بدو توجه ننماید :
مراد من ز خرابات چونکه حاصل شد
دلم ز مدرسه و خانقاه گشته سیاه .

حافظ.


- قلب سیاه :
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سیاه بود از آن در حرام رفت .

حافظ.


|| نحس . شوم . || وارون . وارونه . || مست طافح از خود بی خبر. (برهان ) (جهانگیری ) :
زلفت که بد سیاه خرابات لعل تو
هشیار گشت و چشم تو مانده ست در خمار.

رفیعالدین لنبانی (از فرهنگ رشیدی ).


منم سیاه خرابات لعل او چون جام
که ذوقهاست مرا زآن شراب نوش گوار.

رفیعالدین لنبانی (از جهانگیری ).


|| خط چهارم است از جمله ٔ هفت خط جام که خط ازرق باشد. (برهان ) (جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ).

فرهنگ عمید

۱. رنگی مانند رنگ زغال.
۲. (صفت ) هر چیزی که به رنگ زغال باشد.
۳. (صفت ) کسی که پوست بدنش سیاه باشد، حبشی، زنگی.
۴. (صفت ) تیره، تاریک.
۵. (صفت ) [مجاز] کم ارزش، پست.
۶. (صفت ) [مجاز] آلوده به گناه.
۷. (صفت ) [عامیانه، مجاز] کثیف، چرک.
۸. (صفت ) [مجاز] بدیمن، نامبارک.

دانشنامه عمومی

سیاه یا مِشکی رنگی است که نور هیچ قسمتی از طیف قابل رؤیت را بازتاب نمی کند. به تعریفی دیگر سیاه حاوی همه رنگ ها در طیف قابل رؤیت هست و گاه به آن رنگ بی فام هم گفته شده.سیاه ظالم را احمد سیاه نیز میگویند(زاده ۲۰متری)سیاه سیر را سیاه پرکلاغی هم می گویند. رنگ شبقی نیز نوعی از سیاه بسیار سیر است.برای توصیف شناسنامه ای رنگ سیاه چشم واژهٔ مشکی کاربرد بیشتری دارد.
فهرست رنگ ها
این رنگ از اولین رنگ هایی بوده که در دورهٔ نوسنگی برای نقاشی بر روی دیوارهٔ غار از آن استفاده شده است.
رنگ سیاه می تواند با احساس قاطعیت مرتبط باشد. در ادبیات مذهبی، رنگ سیاه به دنیای زیرین و نامرئی اشاره دارد به همین دلیل دارای یک حس ناشناخته و پر رمز و راز است و آن را نشانهٔ تاریکی و مرگ می دانند.
استفادهٔ این رنگ در دکوراسیون باعث می شود که نور محیط جذب شده و فضا کوچک تر به نظر برسد.

دانشنامه آزاد فارسی

نمایش سیاه بازی
از شخصیت های نمایش ایرانی. بازیگری در نمایش های تخت (رو) حوضی که کارش بر بنیاد بازی های دلقکی تک نفره استوار است. قبل از سیاهِ نمایش های سنتی روحوضی در «تعزیۀ مضحک»، یک نسخه خوان سیاه به نام قنبر (غلام حضرت امیر) با ته لهجۀ حبشی و رفتار خنده آور ظاهر می شد که دشمنان دین را هجو می کرد. بعدها همین سیاه با مایه های تندتری از مزاح و حرکت های شادی آور به دسته های دوره گرد نوروزی راه یافت. از لحاظ ظاهر، پوستی تیره تر از بشرۀ سیاه معمولی داشت و لهجه و کلامش عامیانه تر از عوام بود. مسائل را با بزرگ نمایی، گزافه گویی و زبان درازی مطرح می کرد. سیاه از اولین شخصیت های نمایش سنتی است که از لحاظ لهجه، و طرح گستاخانۀ مسائل با ارباب، داماد یا پسرش به شکلی اغراق آمیز برخورد می کرد. در دورۀ قاجار، پس از رونق کار دلقک ها و مسخرگانی مانند کریم شیره ای، حبیب دیوانه، شیخ حسین (شیپور)، اسماعیل بزاز، و کَل عنایت، کار سیاه بازها در دسته های تقلید و مطرب (روحوضی) نیز رواج گرفت. اکبر نایب جعفر، باباتیمور، و ذبیح الله ماهری از «سیاه» های معروف اواخر دورۀ قاجار بودند که با دسته های حسین آقاباشی، سیداحمد باشی و مؤید کار می کردند، و محل اجرای برنامه های شان قهوه خانه ها، باغ ها و پاتوق های عمومی بود. در دورۀ پهلوی اول دسته های تقلید در «بنگاه های شادمانی» متمرکز شدند و افرادی مثل ببراز سلطانی، مهدی مصری، رضا عرب زاده، و حسین یوسفی و بعدها سعدالله رحمت خواه (سعدی افشار) و محمود یکتا به سیاه بازی رونق دادند.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] سیاه نام یکی از رنگ ها می باشد که از احکام آن در بابهای طهارت، صلات، حج، نکاح و دیات سخن گفته اند.
سیاه از رنگ ها بوده و مقابل آن سفید می باشد.
احکام رنگ سیاه
← کفن کردن مرده با پارچه سیاه
۱. ↑ جواهر الکلام، ج۴، ص۲۴۷.
...

گویش اصفهانی

تکیه ای: siyâ
طاری: siyâ
طامه ای: siyâh
طرقی: siyâ
کشه ای: siyâ
نطنزی: siyâh


واژه نامه بختیاریکا

برِشتِه؛ تَهل؛ دیزِه؛ شَه

پیشنهاد کاربران

سیاه یا مِشکی رنگی است که نور هیچ قسمتی از طیف قابل رؤیت را بازتاب نمی کند. به تعریفی دیگر سیاه حاوی همه رنگ ها در طیف قابل رؤیت هست و گاه به آن رنگ بی فام هم گفته شده.
سیاه سیر را سیاه پرکلاغی هم می گویند. رنگ شبقی[۱] نیز نوعی از سیاه بسیار سیر است. برای توصیف شناسنامه ای رنگ سیاه چشم واژهٔ مشکی کاربرد بیشتری دارد.
جستارهای وابسته [ویرایش]
فهرست رنگ ها
منابع [ویرایش]
Wikipedia contributors, "Black, " Wikipedia, The Free Encyclopedia, ( accessed January 17, 2008 ) .
↑ jet - black
رنگ های وب سیاه نقره ای خاکستری سفید سرخ آلبالویی بنفش سرخابی سبز مغز پسته ای زیتونی زرد نارنجی آبی سرمه ای سبز دودی آبی دریایی

این یک نوشتار خُرد است. با گسترش آن به ویکی پدیا کمک کنید.
رده های صفحه: رنگ رنگ ها
قس عربی
أسود هو أحد الألوان التی یمکن ملاحظتها فی الطبیعة.
یمکن أن نعرّف اللون الأسود بأنه ذلک الانطباع الذی یترک فی العین عندما لا تأتی أی أشعة ضوئیة باتجاه العین. ای لا تتحفز أی من المستقبلات اللونیة فی العین بفعل الأشعة الضوئیة.
[عدل]اقرأ أیضاً
الضوء الأسود
قس آذربایجانی
Ağ rəngin əksi, müxalifi olan qara rəngin cəmiyyətdə, məişətdə daşıdığı məna, qoşulduğu sözlər bütün rənglərdəkindən çoxdur. Arxada qara rəngin kainatın quruluş modelində Yerin alt qatını bildirdiyini demişdik. Bu elə indinin özündə də belə düşünülür və həmin təsəvvür dilimizdə işlənən ifadələrdə də özünü qorumaqdadır: "Qara yerə girəsən", "Başını qara yer oğurlasın", "Qara yer otağın olsun", "Qaranlıq dünyanın qara küncündə qaralasan", "Qara qəbir evin olsun", "Qara qəbrin dar qazılsın", "Qara yerdə çürüyəsən". Sayını istənilən qədər artıra biləcəyimiz bu nümunələrdə qara rəngin yeraltı dünyanı – qaranlığı bildirməsi şəksizdir. Bundan savayı, bilavasitə mənəviyyatla bağlı "qaraüz"; tale təyinli "qara - bəxt", "qaragünlü", "qaraduvaq", "qaranişan"; xasiyyət əlamətli "qaradinməz", "qaraqabaq", "qaraniyyət", "qarayaxa", "qaragüruh"; cəmiyyətin aşağı təbəqəsinə aid edilən "qara camaat", "qara kütlə" və s. ifadələrdəki rəng anlamına gələn "qara" da üstündə mənfi məna yükü daşıyır.
Dedik ki, qara rəngin funksiyası çoxdur və o, qoşulduğu sözlərdə müxtəlif mənalar ifadə edir. Misal üçün, təkcə qədim adlarda ( Qaraxan, Qaragünə, Qarabudaq, Qaraca Çoban, Qaraçəkur və b. ) , istərsə də müasir adlarda ( Qarakişi, Qarakazım, Qaravəli və b. ) işlənmiş "qara" çoxanlamlıdır. Bir fikrə görə, adlardakı "qara" xaqanlıqda xanların titulunu bildirir. Başqa bir fikrə görə isə "qara", "titul" yox, "başçı, böyük" deməkdir. "Qara"nın "qorxunc, dəhşətli, vahiməli, zəhmli, olduqca qorxulu, çox dəhşətli epitet funksiyası daşımaqla "cəsarət və güclük damğası" olduğunu deyənlər də vardır.
Dilimizdə "qaraqaşlı", "qaragözlü", "qarasaçlı" və s. ifadələr də işlək sayılır. Buradakı "qara", sözsüz ki, rəng bildirməklə qaşın, gözün, saçın qaralığını bildirir. Amma məsələ belədir ki, bu rəngin vasitəsi ilə insanların antropoloji xüsusiyyətlərini də ayırd etmək olur. Bu məsələ ilə bağlı indiyə qədər açılmamış çox vacib bir mətləbdən danışmağı yerində bilirik. Bəlli olduğu üzrə, araşdırmalarda "Kitabi - Dədə Qorqud"dakı Oğuzların türkmən, qırğız, qazax, özbək və üz quruluşları bunlara oxşar mənşəli olmasından az söz getməyib. Amma abidənin boylarındakı Oğuz kişi və xanımlarının qara qaşlı, qara saçlı, qara gözlü, ala gözlü, qıyma gözlü olmaları bu deyilənlərin əksindən xəbər verir.
Mətləbə keçməzdən öncə "qıyma göz"lə bağlı bir məsələ ilə tanış olaq. "Qıyma göz", "qıyıq göz" deyil. Göz qapaqları bir - birinə yaxın, kirpikləri kipləşmiş görünən gözə "qıyma göz" deyilir. Gözlərinin ucu dar, qıyılmış göz isə "qıyıqgöz" adlanır. Uzaq Şərq, Sibir, Orta Asiya, eləcə də Qazaxıstan türkləri "qıyma göz" yox, "qıyıq "göz"lüdürlər.
İndi "Kitabi - Dədə Qorqud"dakı oğuzların saçlarına, qaş - gözlərinə diqqət edək: "Topuğunda sarmaşanda qara saçlım" ( Dirsə xanın xanımına aiddir ) , "Dirsə xanın xatununa qəhər gəldi, qara qıyma gözləri qan - yaş doldu", "Qara qıyma gözlərin uyğu almış açğıl axı" ( Buğaca aiddir ) . "Ağ üzlü, ala gözlü gəlinlər gedərsə, mənim gedər". Bu sözləri deyən Dirsə xandır. Deməli, onun nəzərdə tutduğu "ala gözlü"dür. İribəbək və bəbək sahəsi qara, bəbək sahəsinin çevrəsi mavi çalarlı, ağ, daha dəqiqi iri, açıq mavi göz "ala göz" adlanır. Bayaq dediyimiz məkandakıların gözlərinin necəliyini xatırlatmışdıq. "Qarğı kimi qara saçım uzanır". Bu, Qazan xanın saçıdır. Burla xatun "qarğı kimi qara saçını yoldu". Bamsı Beyrək deyir: ". . . bir qara gözlü yavuqlum vardı". Bamsı Beyrəyin böyük bacısı əsirlikdən qurtarıb gələn qardaşına deyir: "Qara qıyma gözlərin" çöngələnməsəydi // Ağam Beyrək deyərdim, ozan sana" Bamsı Beyrək Baniçiçəkdən soruşur: "Qarğı kimi Qara saçın yoldunmu qız?! // Qara gözdən acı yaşı tökdünmü qız?! Burla xatun deyir: "Ala gözlü gəlin alar derdim", "Oguzun ala gözlü qızı - gəlini" Qanturalı deyir: "Ala gözüm açuban dünya gördüm" və s. Məsələ belədir ki, abidənin boylarında tanıdılan kafir qızları da qara qaşlı, qara gözlü, qara saçlıdır; "Doqquz qara gözlü. . . ka . . .

مشکین رنگ

سیاه به ترکی: قارا ، قَرَه

سیاه:
دکتر کزازی در مورد واژه ی سیاه می نویسد : ( ( سیاه در پهلوی سیا syā و سیاو syāw بوده است . ) )
( ( زمین را بلندی نبُد جایگاه ؛
یکی مرکزی تیره بود و سیاه
ستاره ، به سر بر، شگفتی نمود؛
به خاک اندرون، روشنائی فزود. ) )
توضیح بیت : زمین در آغاز ارجمندی و والایی نداشت کانون تیر فام و سیاه بود خورشید بر فراز آن شگفتی آفرید و خاک تیره و تار را روشنایی بخشید.
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 193 )

دیجور

مشکی سوار

سیاه پهلوی است و ترک های استانبول هم میگویند سیاه چون زمان عثمانی زبانشان پارسی بود و از کلمات پارسی زیادی استفاده میکنند

سیاه ( سی آه ) و هر کلمه ایی آه داشته باشد. تورکی است. مثل سپاه. گی یاه. گناه. نگاه. پگاه. شاه. ماه. کاه. گاه. واه ( واهی ) . داه ( داهی ) . راه. جاه. چاه. . . . . . . . . . .

رنگ سیاه


سیاه یعنی به رنگ سایه
سیاه رنگی است که نیمه تاریک یک جسم دارد
و سایه هم کوتاه شده از کلمه ساآی است و سا یعنی مانند و همشکل و آی نیز آمدن و آید است.
ساای می تواند شاای نیز شود که شاای و شب آی به معنی نیمه تاریک یک جسم که به رنگ شب است شب آی به شبه و شبیه و شباهت هم تبدیل میشود.


کلمات دیگر: