کلمه جو
صفحه اصلی

ذمه


مترادف ذمه : تقبل، ضمان، ضمانت، عهده، کفالت، پیمان، عهد، زینهار

برابر پارسی : تاوان، پیمام، برگردن

فارسی به انگلیسی

obligation, due


obligation, duty, due

فارسی به عربی

ضمیر

مترادف و متضاد

تقبل، ضمان، ضمانت، عهده، کفالت


پیمان، عهد


زینهار


due (اسم)
بدهی، حق، ذمه، موعد پرداخت، پرداختنی، حقوق

obligation (اسم)
وظیفه، فرض، تعهد، عهده، ذمه، تکلیف، التزام، تکفل معاش

۱. تقبل، ضمان، ضمانت، عهده، کفالت
۲. پیمان، عهد
۳. زینهار


فرهنگ فارسی

امان، عهدوپیمان، زینهار، ذمم جمع
۱ - ( اسم ) کفایت ضمانت . ۲ - نتیجه ای که از تعهد حاصل شود . ۳ - ( اسم ) عهد پیمان ضمان زینهار یا اهل ذمه اهل کتاب از زردشتیان جهودان و ترسایان که در سرزمین مسلمانان زندگی کنند ( با شروط ذمه ) .
سخت شدن گرما .

فرهنگ معین

(ذِ مِّ ) [ ع . ذمة ] (اِ. ) ۱ - کفالت ، ضمانت . ۲ - عهد، پیمان . ، اهل ~ اهل کتاب از زرتشتیان ، یهودیان و ترسایان که در سرزمین مسلمان زندگی کنند (با شروط ذمه ).

لغت نامه دهخدا

ذمه. [ ذَ م َه ْ ] ( ع مص ) دمه. ذَمِه َ الحَرﱡ؛ سخت شد گرما. || ذَمِه الرّجل بالحرّ؛ سخت شد گرما بر مرد.

ذمة. [ ذَ م َ ] (ع مص ) (شاید معرب از دمه ٔ فارسی ) سخت شدن گرما. سخت شدن گرما بر مرد.


ذمة. [ ذَم ْ م َ ] (ع ص ، اِ) بئرٌ ذَمَّة؛ چاه اندک آب . (مهذب الاسماء). چاه کم آب . || چاه بسیارآب . چاه پرآب . (از اضداد است ). ج ، ذِمام .


ذمة. [ ذِم ْ م َ ] (ع اِ) کفالت . ذِمامَت . دَمامَت . || عهد. پیمان . (ادیب نطنزی ). اِل . امان : به امان پناهید و زنهار طلبید و در ذمت عنایت و رعایت حاجب آلتونتاش گریخت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ طهران ص 342). || حرمت . (مهذب الاسماء). ملحة. || زینهار. (ادیب نطنزی ). زنهار. (مهذب الاسماء). ذمَّةالمسلمین واحدة؛ یعنی مسلمانان در کار ذمه چون یک تن باشند، که هرگاه یکی از آنان کسی را امان داد هرچند فرومایه تر کس از مسلمانان باشد همه ٔ مسلمانان او را امان داده باشند. || پذرفتاری .ضمان . || زنهاری . (دستوراللغة نطنزی ). زینهاری . (دهار). مردم با عهد و پیمان . (منتهی الارب ). || عُهْده َ. || عُنُق . گردن . امانةاﷲ فی عنقک ؛ ای ذمتک . (از منتهی الارب ). به گردن تست . و از این معنی است مشغول الذِمّة و بری ءالذمّة.
- اهل ذِمَّة ؛ اهل کتاب از زرتشتیان و جهودان و ترسایان که در زمین مسلمانی با شروط ذِمَة زیست دارند. لدخولهم فی عهدالمسلمین و امانهم . و آنان را ذمیان یعنی زنهاریان گویند و آنان ملتزم به ادای جزیه باشند. || قضی بذمّته ؛ احسان کرد در حق وی تا نکوهیده نگردد. || طعام مهمانی . طعام عروسی . ج ، ذِمَم ، ذِمام . و سید در تعریفات گوید: لغةَ، العهد، لأن ّ نقضه یوجب الذم . و منهم من جعلها و صفاً، فعرّفها بأنّها وصف یصیرالشخص به اهلاً للأیجاب له و علیه . و منهم من جعلها ذاتاً، فعرّفها، بأنّها نفس ، لها عهدٌ، فأن ّ الانسان یولد و له ذِمّةُ صالحة للوجوب ، له و علیه ، (عند جمیعالفقهاء) بخلاف سائر الحیوانات . (تعریفات جرجانی ).
و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: الذمّة بالکسر، قال بعض الفقهاء ان ّ الذمة امر لا معنی له بل هی من مخترعات الفقهاء یعبرون عن وجوب الحکم علی المکلف بثبوته فی ذمته و هذا القول لیس بصحیح اذ فی المغرب ان الذمة فی اللغة العهد و یعبّر بالأمان و الضمان و یسمّی محل التزام الذمة بها فی قولهم ثبت فی ذمّتی کذا ای علی نفسی . فالذمة فی قول الفقهاء یراد به نفس المکلف . و ذکر القاضی الأمام ابوزید: ان ّ الذمة شرعا وصف یصیر به الأنسان اهلاً لما له و لما علیه فان ّ اﷲتعالی لما خلق الأنسان محلاً للأمانة اکرمه بالعقل و الذمة حتی صار اهلاً لوجوب الحقوق له و علیه و ثبت له حقوق العصمة و الحریةو المالکیة کما اذا عاهدنا الکفار و اعطیناهم الذمّة ثبت لهم و علیهم حقوق المسلمین فی الدنیا. و هذا هوالعهد الّذی جری بین اﷲتعالی و عباده یوم المیثاق . ثم هذا الوصف غیرالعقل اذا العقل لمجرد فهم الخطاب ، فاَن اﷲتعالی عند اخراج الذریة یوم المیثاق جعلهم عقلاءو الاّ لم یجز الخطاب و السؤال و لا الاشهاد علیهم بالجواب و لو کان العقل کافیا للأیجاب لم یحتج الی الأشهاد و السؤال و الجواب فعلم ان ّ الایجاب لامر ثبت بالسؤال و الجواب و الاشهاد. و هو العهد المعبر عنه بالذمة فلو فرض ثبوت العقل بدون الذمة لم یثبت الوجوب له وعلیه ، و الحاصل ان ّ هذا الوصف بمنزلة السّبب لکون الأنسان اهلاً للوجوب له و علیه و العقل بمنزلة الشرط و معنی قولهم وجب ذلک فی ذمته ، الوجوب علی نفسه بأعتبار ذلک الوصف . فلما کان الوجوب متعلّقا به جعلوه بمنزلة ظرف یستقر فیه الوجوب دلالة علی کمال التعلق و اشارة الی ان ّ هذا الوجوب انّما هو باعتبار العهد و المیثاق الماضی ، کما یقال وجب فی العهد و المروة ان یکون کذا و کذا. و امّا علی ما ذکره فخرالاسلام من ان المراد بالذمة فی الشرع نفس و رقبة لها ذمة و عهد فمعنی هذا القول انّه ٔ وجب علی نفسه باعتبار کونها محلا لذلک العهد. فالرقبة تفسیر للنفس و العهد تفسیر للذمة. و هذا فی التحقیق من تسمیة المحل باسم الحال ّ. و المقصود واضح . هذا کله خلاصة ما فی التلویح و حاشیته للفاضل الچلپی و البیرجندی فی باب الکفالة - انتهی .


فرهنگ عمید

۱. عهد، ضمان، پیمان.
۲. (اسم مصدر ) [قدیمی] بر عهده گرفتن، تعهد داشتن.

دانشنامه عمومی

ذمه می تواند به موارد زیر اشاره کند:
ذمی یا اهل ذمه
ذمه (اشنویه)، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان اشنویه در استان آذربایجان غربی ایران
ذمه (نیشابور)، روستایی از توابع بخش میان جلگه شهرستان نیشابور در استان خراسان رضوی ایران
قنات ذمه، سبزوار

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] ذمّه از ماده «ذَمَمَ» به معنی عهد، کفالت، امان، حرمت، حق و ضمان می باشد.
در اصطلاح، اهل ذمه به کافران اهل کتابی می گویند که با مسلمانان عهد و پیمان بسته اند تا در کشور اسلامی و در پناه دولت اسلام در امان باشند و در مقابل، شرایطی را که دولت اسلامی برای آنها تعیین می کند، بپذیرند.

[ویکی الکتاب] معنی ذِمَّةً: عهد وپیمان (دراصل از ذِمام و ذمّ به معنی توبیخ و مذمتی است که متوجه انسان در برابر عهدشکنیاش میشود، می باشد )
معنی جِزْیَةَ: خراجی که از اهل ذمه گرفته شود ( بدین مناسبت آن را جزیه نامیدهاند که در حفظ جان ایشان به گرفتن آن اکتفاء میشود )
ریشه کلمه:
ذمم (۵ بار)

(به کسر اول) عهد و پیمان ، یعنی درباره هیچ مؤمن قرابت و پیمانی را رعایت نمی‏کنند. در اقراب گوید «اَلذِّمَّةُ: اَلْعَهْدُ وَ الْاَمانُ وَ الضِّمانُ». ذمی از فرق یهود و نصاری آن کس را گویند که در پناه اسلام است و با مسلمانان پیمان و عهد بسته است. در نهج البلاغه نامه 53 که عهد مالک اشتر است آمده «وَ مِنها اَهْلَ الْجِزْیَةِ وَ الْخَرجِ مِنْ اَهْلِ الذِّمَّةِ وَ مُسْلِمَةِالنَّاس» این کلمه فقط دو بار در قرآن آمده که نقل شد.

پیشنهاد کاربران

گردن

در پیمان های ملکیو معاملات:ذمه یعنی تهعد پرداخت وجه، دریافت ضمانت وصول بدهی از شخص مقابل

متاسفانه ، دهخدا ریشه لغات را در زبان عربی جستجو نموده است در صورتیکه زبان عربی گونه ای از زبان آشوری و یا عبری است . در زبان عربی حرف ح جای خ را میگیرد و جای گ را ج و . . . . .
خون دم می باشد در فارسی دما میشود که با پسوند وند ، دماوند میشود که معنی آن سرخگون است زیرا که در نقاط بلند کوهستانی گلبولهای قرمز زیاد می شود و صورت انسان سرخ میشود . دمه باشتیاه شده است ذمه که در واقع می شود کسانی که ریختن خونشان قدغن می باشد . که برخی از حاکمان مسلمان زیرک میشدند و شخص اهل ذمه را دستور می دادند تا خفه شأن کنند تا خونی ریخته نشود .

عهد وپیمان شده
دین


کلمات دیگر: