مترادف فر : تاب، چین، شکن، کرس، تازگی، طراوت، نوی، دلال، غنج، کرشمه، ناز، تنور، تنوره | جلال، شان، شکوه، شوکت، فروغ ایزدی، لمعه، حسن، زیبایی
فر
مترادف فر : تاب، چین، شکن، کرس، تازگی، طراوت، نوی، دلال، غنج، کرشمه، ناز، تنور، تنوره | جلال، شان، شکوه، شوکت، فروغ ایزدی، لمعه، حسن، زیبایی
فارسی به انگلیسی
pomp, splendour
spinning, turn
curling-iron, curling tongs, cooking-range, cooking-stove, oven
charisma, dignity, honor, ringlet, wave
فارسی به عربی
فرهنگ اسم ها
معنی: شأن و شوکت و رفعت و شکوه
مترادف و متضاد
تاب، چین، شکن، کرس
تازگی، طراوت، نوی
دلال، غنج، کرشمه، ناز
تنور، تنوره
جلال، شان، شکوه، شوکت
فروغایزدی، لمعه
حسن، زیبایی
۱. تاب، چین، شکن، کرس
۲. تازگی، طراوت، نوی
۳. دلال، غنج، کرشمه، ناز
۴. تنور، تنوره
۱. جلال، شان، شکوه، شوکت
۲. فروغایزدی، لمعه
۳. حسن، زیبایی
فرهنگ فارسی
← تنور
( اسم ) آواز گرفتن اخلاط بینی .
چین و شکن موی را گویند
فرهنگ معین
(فَ رّ ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) گریختن . ۲ - (اِ مص . ) گریز.
(فَ رْ یا رّ ) [ په . ] (اِ. ) ۱ - فروغی ایزدی که بر دل هر کس بتابد اورا بر دیگران برتری می دهد. ۲ - شکوه ، جلال . ۳ - زیبایی ، برازندگی .
(فِ ) [ فر. ] (اِ. ) ۱ - نوعی کوره یا اجاق در بسته برای پخت و پز. ۲ - نوعی ابزار فلزی گرم شونده برای چین و شکن دادن به موی سر. ۳ - ابزار مشابهی که در گل سازی برای شکل دادن به گل ها به کار می رود، اتوی گل سازی .
(فَ رْ یا رّ) [ په . ] (اِ.) 1 - فروغی ایزدی که بر دل هر کس بتابد اورا بر دیگران برتری می دهد. 2 - شکوه ، جلال . 3 - زیبایی ، برازندگی .
(فَ) (اِ.) پر.
(فَ رّ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) گریختن . 2 - (اِ مص .) گریز.
(فِ) [ فر. ] (اِ.) 1 - نوعی کوره یا اجاق در بسته برای پخت و پز. 2 - نوعی ابزار فلزی گرم شونده برای چین و شکن دادن به موی سر. 3 - ابزار مشابهی که در گل سازی برای شکل دادن به گل ها به کار می رود، اتوی گل سازی .
لغت نامه دهخدا
سری بی تن و پهن گشته به گرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز.
زمانه ای که پرآشوب بود پالاپال.
فرّ و فرمان فریدون ورز با فرهنگ و هنگ.
درخشان شود شاه را گاه و فر.
مباد خانه او خالی از سعادت و فر.
نه خوار گردد هر چیز کآن شود بسیار؟
به فر او همه گیتی گرفتند.
ز فر ماه فروردین جهان چون خلد رضوان شد
همه حالش دگرگون شد همه اسمش دگرسان شد.
حکم تو طوق گردنان طوق تو زلف سعتری.
ز دست حادثه امروز میکشم تعذیب.
بدانست او که آن فر خدایی است.
دوتای جامه اگر کهنه است اگر از نو
هزار بار نکوتر به نزد ابن یمین
ز فر مملکت کیقباد و کیخسرو.
از خرد بدگهر نگیرد فر
کی شود سنگ بدگهر گوهر؟
چو فردوسی همی شد هفت کشور.
- بافروبرز. بافروجاه. زور و فر. زیب و فر. فر کیان. فر یزدان. فر و نژاد. به آیین و فر بودن :
چو فرزند باشد به آیین وفر
گرامی به دل بر چه ماده چه نر.
فر. [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گزاز پائین بخش سربند شهرستان اراک ، واقع در 24 هزارگزی شمال آستانه سر راه شوسه ٔ اراک به ملایر. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر که دارای 115 تن سکنه است . از رودخانه ٔ طوره مشروب میشود. محصولاتش غلات و بنشن است . اهالی به کشاورزی گذران میکنند. شعبه ٔ پست و تلگراف و یک مهمانخانه و سه قهوه خانه سر راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
سری بی تن و پهن گشته به گرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز.
ابوشکور بلخی .
به فر و هیبت شمشیر تو قرار گرفت
زمانه ای که پرآشوب بود پالاپال .
دقیقی .
ای امیر مهربان این مهرگان خرم گذار
فرّ و فرمان فریدون ورز با فرهنگ و هنگ .
منجیک ترمذی .
ز دستور پاکیزه ٔ راهبر
درخشان شود شاه را گاه و فر.
فردوسی .
بقاش باد و به کام مراد دل برساد
مباد خانه ٔ او خالی از سعادت و فر.
فرخی .
ز فرّ جود تو شد خوار در جهان زر و سیم
نه خوار گردد هر چیز کآن شود بسیار؟
ابوحنیفه ٔ اسکافی .
سپهداران او هر جا که رفتند
به فر او همه گیتی گرفتند.
فخرالدین اسعد.
تا به فر دولت او دشمنان را سپری کردند. (مجمل التواریخ و القصص ).
ز فر ماه فروردین جهان چون خلد رضوان شد
همه حالش دگرگون شد همه اسمش دگرسان شد.
امیرمعزی .
تخت تو تاج آسمان تاج تو فر ایزدی
حکم تو طوق گردنان طوق تو زلف سعتری .
خاقانی .
ز فر بزم تو دی بوددر نعیم بهشت
ز دست حادثه امروز میکشم تعذیب .
ظهیر فاریابی .
بدان فرزانگی وآهسته رایی است
بدانست او که آن فر خدایی است .
نظامی .
دو قرص نان اگر از گندم است اگر از جو
دوتای جامه اگر کهنه است اگر از نو
هزار بار نکوتر به نزد ابن یمین
ز فر مملکت کیقباد و کیخسرو.
ابن یمین .
- فر گرفتن ؛ شکوه و شوکت بدست آوردن . شکوه و جلال یافتن :
از خرد بدگهر نگیرد فر
کی شود سنگ بدگهر گوهر؟
سنایی .
گرفت از ماه فروردین جهان فر
چو فردوسی همی شد هفت کشور.
عنصری .
ترکیب های دیگر:
- بافروبرز . بافروجاه . زور و فر. زیب و فر. فر کیان . فر یزدان . فر و نژاد. به آیین و فر بودن :
چو فرزند باشد به آیین وفر
گرامی به دل بر چه ماده چه نر.
فردوسی .
|| سنگ و هنگ . (برهان ). ارج و سنگ . (صحاح الفرس ). || نور، چه مردم نورانی را فرمند و فرهومند گویند.(برهان ). پرتو. روشنی . تاب . تابش . تابداری . (ناظم الاطباء). || برازش و زیبایی و برازندگی و زیبندگی . (برهان ) :
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی
با ریدکان مطرب بودی به فر و زیب .
رودکی .
هست چندانکه در این شهر نبات است و درخت
اندر آن خلقت فضل است و در آن صورت فر.
فرخی .
عارضش را جامه پوشیده ست نیکویی و فر
جامگان را ابره از مشک است و زآتش آستر.
عنصری .
سال کو خرمن جوانی دید
سوخت هر خوشه ای که زیب و فر است .
خاقانی .
|| سیلاب . || پَر، اعم از پر مرغ خانگی و پر مرغان دیگر. (برهان ). فر همای ، شاید همان پر همای باشد. (از یادداشت بخط مؤلف ) :
کبک وش آن باز کبوترنمای
فاخته رو گشت به فر همای .
نظامی .
فره . خره . فرهی . در فارسی جدید فرخ ، فرخنده ، فرخان و فرهی از همین ریشه است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). ... خورنه ، در زبان پهلوی خور و در فارسی فر شده است . (ایران در زمان ساسانیان ترجمه ٔ رشید یاسمی ص 167). || داد و عدل و عدالت . || ریاست و فرماندهی . || استقلال . || سیاست و عقوبت . (ناظم الاطباء).
فر. [ ف َ / ف ِ ] (پیشوند) پیشوند است بمعنی پیش ، جلو، بسوی جلو، و غیره ، چنانکه در کلمات فرخجسته ، فرسوده ، فرمان . در پارسی باستان و اوستا: فْرَ ، ارمنی : هْرَ ، هندی باستان : پْرَ . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
فر. [ ف َرر ] (ع مص ) گریختن . (منتهی الارب ). فرار. || گریختن از دشمن . || وسعت دادن سوار جولان خود را برای انعطاف . (از اقرب الموارد). || نگریستن دندان ستور را تا سال آن معلوم نمایند. (منتهی الارب ). گشودن دهان چارپای را برای آنکه ببینندسالش چیست . || رفتن بسوی چیزی . || از آنچه در نفس کسی است استنطاق کردن وی را. || جستجو کردن از کاری . (از اقرب الموارد). بازکاویدن از کار. (آنندراج ). || میل کردن .مَفَرّ. مَفِرّ. (اقرب الموارد). رجوع به مصادر مذکور شود. || (ص ) گریزنده ، و مذکر و مؤنث وجمع و مفرد در وی یکسان است . (منتهی الارب ): رجل فر؛ای فار، و ازین معنی است : هذان فر قریش افلا ارد علی قریش فرها. (از اقرب الموارد). و گاه «فَرّ»، جمعِ «فارّ» است ، مانند راکب و رکب . (از اقرب الموارد).
فر. [ ف ِ ] (فرانسوی ، اِ) آهن . حدید. || اتو. || آلات آهنی برای داغ کردن . (نفیسی ). || آنچه با آن موی سر را به کمک حرارت چین و شکن دهند. || درفش داغ . (نفیسی ). || و نیز در تداول فارسی نوعی ازاجاق خوراک پزی را گویند که با گاز نفت کار میکند.
فر. [ ف ِرر ] (اِ صوت ) آواز گرفتن بینی . (یادداشت بخط مؤلف ).
فر. [ ف ُ ] (اِ) کتابخانه ٔ یهودان . (برهان ).
فر.[ ف ِ ] (اِ) چین و شکن موی را گویند. در فرهنگهای فارسی موجود ضبط آن مشاهده نشد، و گمان میرود مأخوذ از زبان فرانسه باشد. رجوع به «فر» (فرانسوی ) شود.
فرهنگ عمید
۱. چین وشکن مو.
۲. (صفت ) دارای چین وشکن، مجعد: موهایش فر بود.
۱. فرار کردن، گریختن.
۲. گریز.
= فَرّه
فَرّه#NAME?
۱. فرار کردن؛ گریختن.
۲. گریز.
وسیلهای دربسته مانند اجاق یا تنور که بعضی از غذاها و شیرینیها را درون آن میپزند.
۱. چینوشکن مو.
۲. (صفت) دارای چینوشکن؛ مجعد: موهایش فر بود.
دانشنامه عمومی
بهار، مهرداد (۱۳۸۴)، پژوهشی در اساطیر ایران، به کوشش ویراستار: کتایون مزداپور.، تهران: انتشارات آگاه، شابک ۹۶۴-۳۲۹-۰۰۹-۳
دوستخواه، جلیل (۱۳۸۱)، «پیوست»، اوستا، کهن ترین سرودهای ایرانیان ج۲، به کوشش گزارش و پژوهش: جلیل دوستخواه.، تهران: مروارید، شابک ۹۶۴-۶۰۲۶-۱۷-۶
فردوسی (۱۳۷۹)، شاهنامه، به کوشش تصحیح مصطفی جیحونی.، اصفهان: شاهنامه پژوهی
مکنزی، دیوید نیل (۱۳۷۹)، فرهنگ کوچک زبان پهلوی، ترجمهٔ مهشید میرفخرایی، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، شابک ۹۶۴-۴۲۶-۰۷۶-۷
بارزترین جلوهٔ فر تابندگی آن است. کسی که دارای فرّه است رخساری تابنده می دارد. به تابندگی افراد فره مند در اساطیر بسیار اشاره شده است. مثلاً در شاهنامه چون طهمورث از بدی پالوده می گردد فرهٔ ایزدی از او تافتن می گیرد. معروف ترین این تابندگی ها جمشید راست چنان که جزء دوم نام وی شید به معنی درخشان است و نام اصلی وی جم است.
فرّ هنگام گسستن از افراد یا پیوستن به ایشان نمودهای دیگری هم می یابد. برای نمونه فرّه از جمشید در هیئت مرغی (مرغ وارغنه) گسست یا در هیئت غُرمی (=میش کوهی) به تک در پی اردشیر بابکان روان بود تا سرانجام به وی پیوست. فرّه در هیئت غرم روایتی است که در شاهنامه آمده است. در کارنامهٔ اردشیر بابکان هم روایتی مشابه ذکر شده است که برّ ه ای از پس ایشان همی دوید.
در اوستا این کلمه به صورت خورنه یا خورننگْه آمده است. صورت پهلوی آن خورّه xwarrah و به معنی شکوه و خوشبختی است. در نوشته های مانوی این واژه به صورت آشناتر farrah (با املای frh یا prh) آمده است. در اواخر دوران ساسانی معنی فرّ تحول یافته و تبدیل به بخت شده بود. مهرداد بهار این تحول را به خاطر شرایط و فشار طبقاتی ساسانیان می داند که به موجب آن ورزیدن درست خویشکاری ها (چنان که از مفهوم ابتدایی فر بر می آید) باعث به دست آوردن فرّه نمی شده است و نیز دست کشیدن از انجام خویشکاری ها موجب از دست دادن فرّه.
این روستا در دهستان پل دوآب قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۱۰۴۲ نفر (۲۹۶ خانوار) بوده است.
خوشحال - خوب - چاق
فَرّ؛ شکوه.
فرهنگستان زبان و ادب
گویش مازنی
۱صدای رفت و برگش آب بینی در دماغ ۲مخفف فردا که به تنهایی ...
واژه نامه بختیاریکا
( فِر ) پرواز
( فِر ) پیروز؛ برنده
( فِر ) دهانه گشاد. مثلاً نُفت فر یعنی دارای نفت با سوراخهای اندکی بزرگتر از حد معمول
( فِر ) قطره؛ چکّه
گِف؛جیت
پیشنهاد کاربران
فر علاوه برمعنایی اساطیری نظیر فرایزدی وغیره که به آنها اشاره شده است . می تواند نوعی پشوند ونشانگر افزایش وافزوده گر ی وپُری ویزادبودن باشد مانند معنی واژه هایی همانند فرناز ، فرشاد ، فرشید ، فردوست و. . . . که به معنی دارندگی شادی روبه افزایش یا فراوان ویا درفرشید تمایل روبه فزونی به درخشش یا همانند شید یا خورشید یا روشنایی یا نوراست . واین وآژه ازنظر وصفی به این شکل می تواند با همان فرایزدی دررابطه قرار گیرد .
فَرَاَfara، فَراfarau[ ( درهخامنشی واوستا زیادآمده ودرسر دسته ای ازواژگان مانند فرمان ، فرزان، فرارفتان، فراخواندن بجامانده ) بمعنی �پیش� است . درسانسکریت �پَرpar�درلاتین �پرُوpro�ودرزبانهای کنئنی اروپا به هیئت های مختلف موجود است. ] ( فرهنگ ایران باستان، استادپ. رداودص 54
پیری pey rieدرگویش سورانی زبان کردی برابراست با پَری pareدرگویش اورامی زبان کردی وبمعنی پیش درزبان فارسی دری وهم ریشه است با preدرزبان انگلیسی ] که بصورت پیشوند ی بانام ها واسامی جای ها همراه است . همانند پری زنگنه که نام یکی ازروستاهای ملایر است . و�فر� نیزکارکردی مشابه آن دارد مانند فر ایجان درشهرستان محلات ونمونه های فراوان دیگر سطح کشور وعلی الخصوص درقلمرو جغرافیای طبیعی وفرهنگی قره چای واز جمله درمنطفه فراهان دراستان مرکزی .
په رین parinدرکردی سوارنی برابراست باپرِآیprayدرکردی اورامانی ودرفارسی راندن به جلو معنی می دهد. وواژه propel درانگلیسی ازاین ریشه وبهمین معنی است
�فر�مترادف�پر�می باشدو [در زبان سنسکریت این واژه به گونۀ واژة Parsuو در زبان اوستایی Parasuمفاهیم �مرز، دنده، پهلو، کنار، و بر� را به ذهن متبادرمیکند ) دیاکونف، 155 ، 68 - 67 :1378؛ قرشی، . ( 229 :1380ابن بلخی نیز پارس را منسوب به پهلو میداند ) ابن بلخی، . ( 4 :138 ] pariyپَری درپارسی باستان پیرامون ، اطراف ( واژه نامه پارسی باستان ) معنی می دهد و para : فرا می باشد. نام روستاها دارنده این یشونددرنوشتهای رسمی با آوای �فر�ودرگویش های محلی همانند �فرک�یا�پرک�یا �فرده قان�یا �پرده قان�با آوای �پر�خوانده می شوند .
و بصورت یشوند یا پسوند در نامگذاری اماکن وفرهنگ اصطلاحات جغرافیایی بسیار دیده می شودکه می توان ازآن بعنوان حد، حریم ، محدوده ، ومرزودارندگی یا نشان معنی کرد . مانند فرایجان ، فراهان ، فر، فرحصار، فرزین ، فرمهین و - دراستان مرکزی و. . . . که دراین نامگذاری ها با درنظر گرفتن فرهنگ باستانی وبرخاسته ازطبیع که تمام هسیتی را نااشی از فرایزدی وآنرا دارای حیات می دانستند . بخشی ازگستره زیاد معنی �فر، فره� یعنی شناخت وبه رسمیت شناختن واحترام به آن ویا حرمت آن بطورضمنی دخیل می باشد ولی چنان ارتباط تنگاتنگی که بعضی افراد درتعبیر اسامی جای ها برداشت می نمایند ندارد بلکه معمولا بصورت ترکیب با نشانه دیگر وقابل شناسایی ( به ارزش معنایی شناخت ودرک که با تکریم همراه است درفرهنگ باستان توجه شود ) وبطور اولی با علایم جغرافی وبطور خاص جغرافیایی طبیعی وپس ازآن جغرافیای انسانی و. . . همراه است . فی المثل واژه� فرمهین �که درگویش های فارسی محلی بشکل �پَرمئین یا پرمیین � می خوانند و امروزه مرکزشهرستان فراهان دراستان مرکزی ایست درحاشیه کویر میقان قرارگرفته است . میقان عربی شده واژه مه گان درفارسی است . این کویر سبب ایجاد مه در زمانهای سرد واکثر روزهای زمستان می شود . ونیز نام چندروستا دراین ناحیه با �میقان� همراه است ازجمله �میقان، مشهد میقان� ضمن اینکه شاید این ناحیه را ازنظر جغرافیای سیاسی بتوان ازتوابع ناحیه �میقان� محسوب کرد وفرمهین را مرز محدوده جغرافیای سیاسی میقان تعریف کرد . ولی ازآنجا که علت نامگذاری روستاویا نحیه ی میقان همان دارندگی صفت مه آلودی بوده بنظر می رسد یکی ازدلایل نام گذاری نام فرمهین توصیف آن با قرار گیری درمنطقه مه آلود صحیحتر باشد . زیرااین روستا درمرزمنطقه مه آلود قراردارد . ونیز �مه�درآن زیاداست ومی تواند ازنظر شکل توصیف معنایی با توصیف واژه �فرزین� یعنی کس یا جایی که �زین� بمعنی شکوه وجلال ودرخشندگی وزینت وبرجستگی زیاد با حالت رو به تزاید وفروانی است دررابطه قرارگیرد . یا �فرایجان� که مرکب ازفر ایجان و�ایجان� یک علامت جغرافیای شهری است .
البته جادارد اشاره شود که درمواردمتعدی دراین منطقه درگویش های محلی علاوه بر�پرمیین� درفرمهین که اشاره شد درخواندن نام جای ها همراه با واژه �فر�بجای حرف �ف� از حرف �پ� استفاده می شود مثل �پردقان� که نام روستاییدیگر دراین منطقه است . یا �پری زنگنه� که زادبوم کریمخان زنذبوده است.
Fer می گویند
مویه گدر فر یعنی آب دیگ به جوش آمد.
( ( به چشمش همان خاک و هم سیم و زر
کریمی بدو یافته زیب و فر. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 221. )
جلال
بزرگی
برتری
و. . . .
من یک معلم هستم و به دانش آموزانی که در کلاس من هستن پیشنهاد دادم بیان اینجا پس خوب دقت می کنن
آهای دانش آموز ان برتر لطفا وقتی جواب میفرستین درست بفرستین و اسم خودتون و کلاستون رو کامل بنویسین همچنین از کدوم شهر و مدرسه هستین
ممنون از همکاری شما
The boy's hair fell around his shoulders in golden curls
موهای فر و طلایی اون پسربچه از رو شونه هاش آویزون بودند
اوستایی: FRA، PAIRI
پارسی باستان: PARIY، PARI، PER
پهلوی: FRA
سانسکریت:PRA، PARI
ارمنی :HRA
یونانی :PERI
لاتین:PER، PERI، PRO
گوتیک :FAIR، FRA
آلمانی کهن : PARIY، VER، FIR
پروسی کهن :PER، PRA
و. . .
در زبان آلمانیِ کنونی نیز بمانند پارسی به فراوانی تکواژ ( ver ) به عنوان پیشوندِ کارواژه بکار می رود:
نمونه آلمانی: verschaffen، versuchen و. . .
نمونه پارسی:فراختن ( فرآزیدن ) ، فرسودن، فرساییدن، فرکندن، فرجامیدن و. . .