کلمه جو
صفحه اصلی

قالب


مترادف قالب : شکل، طرح، فرم، هیئت، بدن، تن، کالبد، قطع، بوته زرگری

برابر پارسی : پیکر، تن، چارچوب

فارسی به انگلیسی

die, bar, mold, casting, block, fitted, shape, slab, square, stamp, template, mould, model, form, matrix, centering, shuttering, last, tree, caketablet, body

mould, model, form, matrix, centering, shuttering, last, tree, caketablet, body


bar, block, fitted, shape, slab, square, stamp, template


فارسی به عربی

حجم , قالب , کعکة , ممثلون , نموذج
( قالب (ریخته گیری ) ) قالب

حجم , قالب , کعکة , ممثلون , نموذج


عربی به فارسی

قالب (ريخته گيري) , شمش (طلا و نقره و فلزات) , بصورت شمش در اوردن , قارچ انگلي گياهان , کپک قارچي , کپرک , کپرک زدن , قالب , کالبد , با قالب بشکل دراوردن


مترادف و متضاد

format (اسم)
قطع، هیئت، نسبت، قالب، اندازه شکل

case (اسم)
حادثه، اتفاق، جا، حالت، صندوق، جلد، جعبه، محفظه، قالب، مورد، پرونده، قضیه، قاب، وضعیت، دعوی، پوسته، غلاف، مرافعه، نیام

size (اسم)
میزان، مقدار، اندازه، قالب، قد، سایز، چسبزنی

ingot (اسم)
خشت، شمش، قالب

pat (اسم)
قالب، چونه، دست زدن اهسته

standard (اسم)
نشان، پرچم، شعار، علم، قالب، معیار، استاندارد، الگو، نمونه قبول شده

cast (اسم)
قالب، گچ گیری، مهره ریزی، طاس اندازی

mandrel (اسم)
مرغک، قالب، سنبه

cake (اسم)
کیک، قالب، قرص

model (اسم)
طرح، پیکر، نمونه، قالب، نقشه، سرمشق، مدل

template (اسم)
قالب، الگو

mold (اسم)
قالب، کالبد، کپک، کپک قارچی، الگو، کپرک، قارچ انگلی گیاهان

mandril (اسم)
مرغک، قالب، سنبه

شکل، طرح، فرم، هیئت


بدن، تن، کالبد


قطع


بوته‌زرگری


۱. شکل، طرح، فرم، هیئت،
۲. بدن، تن، کالبد
۳. قطع
۴. بوتهزرگری


فرهنگ فارسی

( اسم ) غوره خرمای سرخ بسر احمر .
نزد شعرای پارس جزئ و رکن را نامند و این لفظ بلفظ قلب نیز استعمال شود .

فرهنگ معین

(لِ ) [ معر. ] (اِ. ) ۱ - پیکر، هیکل . ۲ - شکل ، هیئت . ۳ - آلتی که جسمی شکل پذیر را در داخل یا خارج آن نهاده به صورت آن آلت درآورند، قالب کفش . ۴ - واحدی برای قطعات بریدة معین ، قالب پنیر. ۵ - جزو، رکن (علم عروض ). ، ~تهی کردن الف - بی نهایت ترسیدن . ب

(لِ) [ معر. ] (اِ.) 1 - پیکر، هیکل . 2 - شکل ، هیئت . 3 - آلتی که جسمی شکل پذیر را در داخل یا خارج آن نهاده به صورت آن آلت درآورند، قالب کفش . 4 - واحدی برای قطعات بریدة معین ؛ قالب پنیر. 5 - جزو، رکن (علم عروض ). ؛ ~تهی کردن الف - بی نهایت ترسیدن . ب - کنایه از: مردن . ؛~کردن گول زدن خریدار و فروختن جنس نامرغوب به او.


لغت نامه دهخدا

قالب. [ ل َ / ل ِ ] ( معرب ، اِ ) معرب از کالبد. کالبد. ( منتهی الارب ). شکل و هیأت.پیکر. هیکل. کالب. کلوب. ( ناظم الاطباء ). || آلت و ابزاری برای شکل دادن به مواد :
قالب این خشت بر آتش فکن
خشت نو از قالب دیگر بزن.
نظامی.
ترکیبات : قالب خشت. قالب کفش. قالب چکمه. قالب کلاه. قالب لباس ( آلتی که بدان لباس را هموار سازند ).
- بر قالب زدن ؛ در قالب آمدن :
خنده ها دارد ز روزن خانه معماریت
تا چه بر قالب زند بهرتو قالب کاریت.
محسن تأثیر ( از آنندراج ).
- به قالب زدن ؛ ساختن. جعل کردن. سخن بیهوده به قالب زدن یا دروغ به قالب زدن ؛ یعنی گفتن. رجوع به این کلمه شود.
- از قالب بیرون ( برون ) آمدن ؛ درست وآماده شدن :
که کار آمد برون از قالب ننگ
کلیدت را گشادند آهن از سنگ.
نظامی.
|| بوته. بوتقة. || یک قطعه بریده معین و معلوم از چیزی : قالب صابون. قالب یخ. قالب کره. قالب پنیر :
خام است نقره با بدن نازنین او
در قالب پنیر کند جا سرین او.
محسن تأثیر ( از آنندراج ).
- قالب نان :
قالب نانی بدست آرم چه خون ها میخورم
دست کوته را تنور رزق چاه بیژن است.
صائب.
|| تن. بدن : قالب بی جان. یک جان در دو قالب :
جانی که ترا یافت به قالب چه نشیند
مرغی که ترا شد ز نشیمن چه نویسد.
خاقانی.
آن قابل امانت در قالب بشر
و آن عامل ارادت در عالم جزا.
خاقانی.
سر برکشد کرم چوکف شه مسیح وار
بر قالب کرم دم احیا برافکند.
خاقانی.
شعبده ای تازه برانگیختم
هیکلی از قالب نو ریختم.
نظامی.
تا من سگ تو شدم نمانده ست
از قالب من جز استخوانی.
عطار.
چار طبع مخالف سرکش
چند روزی بیکدگر شده خوش
چون یکی زین چهار شد غالب
جان شیرین برآید از قالب.
سعدی.
نجوید جان از آن قالب جدائی
که باشد خون جامش در رگ و پی.
حافظ.
- قالب از روان پرداختن ؛ قالب تهی کردن. کنایه از مردن :
روز آمد و بردوختم از دم لب را
پرداخته از روان و جان قالب را
اکنون که مرا زنده همی دارد شمع
شاید که چو روز زنده دارم شب را.
کمال اسماعیل.

قالب . [ ل ِ ] (ع اِ) نزد شعرای پارس جزء و رکن رانامند و این لفظ بلفظ قلب نیز استعمال شود. (کشاف اصطلاحات الفنون ). رجوع به جزء در همین لغت نامه شود.


قالب . [ ل ِ ] (ع ص ) بسر احمر. (فهرست مخزن الادویه ). غوره ٔ خرمای سرخ . (منتهی الارب ). || شاة قالب ؛ گوسپندی که رنگش غیر رنگ مادر وی باشد. (منتهی الارب ).


قالب . [ ل َ / ل ِ ] (معرب ، اِ) معرب از کالبد. کالبد. (منتهی الارب ). شکل و هیأت .پیکر. هیکل . کالب . کلوب . (ناظم الاطباء). || آلت و ابزاری برای شکل دادن به مواد :
قالب این خشت بر آتش فکن
خشت نو از قالب دیگر بزن .

نظامی .


ترکیبات : قالب خشت . قالب کفش . قالب چکمه . قالب کلاه . قالب لباس (آلتی که بدان لباس را هموار سازند).
- بر قالب زدن ؛ در قالب آمدن :
خنده ها دارد ز روزن خانه ٔ معماریت
تا چه بر قالب زند بهرتو قالب کاریت .

محسن تأثیر (از آنندراج ).


- به قالب زدن ؛ ساختن . جعل کردن . سخن بیهوده به قالب زدن یا دروغ به قالب زدن ؛ یعنی گفتن . رجوع به این کلمه شود.
- از قالب بیرون (برون ) آمدن ؛ درست وآماده شدن :
که کار آمد برون از قالب ننگ
کلیدت را گشادند آهن از سنگ .

نظامی .


|| بوته . بوتقة. || یک قطعه ٔ بریده ٔ معین و معلوم از چیزی : قالب صابون . قالب یخ . قالب کره . قالب پنیر :
خام است نقره با بدن نازنین او
در قالب پنیر کند جا سرین او.

محسن تأثیر (از آنندراج ).


- قالب نان :
قالب نانی بدست آرم چه خون ها میخورم
دست کوته را تنور رزق چاه بیژن است .

صائب .


|| تن . بدن : قالب بی جان . یک جان در دو قالب :
جانی که ترا یافت به قالب چه نشیند
مرغی که ترا شد ز نشیمن چه نویسد.

خاقانی .


آن قابل امانت در قالب بشر
و آن عامل ارادت در عالم جزا.

خاقانی .


سر برکشد کرم چوکف شه مسیح وار
بر قالب کرم دم احیا برافکند.

خاقانی .


شعبده ای تازه برانگیختم
هیکلی از قالب نو ریختم .

نظامی .


تا من سگ تو شدم نمانده ست
از قالب من جز استخوانی .

عطار.


چار طبع مخالف سرکش
چند روزی بیکدگر شده خوش
چون یکی زین چهار شد غالب
جان شیرین برآید از قالب .

سعدی .


نجوید جان از آن قالب جدائی
که باشد خون جامش در رگ و پی .

حافظ.


- قالب از روان پرداختن ؛ قالب تهی کردن . کنایه از مردن :
روز آمد و بردوختم از دم لب را
پرداخته از روان و جان قالب را
اکنون که مرا زنده همی دارد شمع
شاید که چو روز زنده دارم شب را.

کمال اسماعیل .


رجوع به قالب تهی کردن شود.
|| آلتی است که آن را قالب گویند بواسیر که بخواهند برید بدان بگیرند و این آلت از بهر برداشتن دیوچه (زالو) سخت شایسته است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).

فرهنگ عمید

۱. ظرفی که در آن فلز گداخته یا چیز دیگر را می ریزند تا به شکل و اندازۀ آن درآید.
۲. تکۀ چوب تراشیده به اندازۀ پای انسان که درون کفش می گذارند.
۳. شکل، هیبت.
۴. جسم، تن، بدن، کالبد.
۵. واحد شمارش برای قطعات بریده شده از قبیل صابون و کره.
* قالب تهی کردن: [مجاز] مردن.
* قالب زدن: (مصدر متعدی )
۱. چیزی را در قالب درآوردن.
۲. [عامیانه، مجاز] جعل کردن، دروغ گفتن.
* قالب کردن: (مصدر متعدی ) [عامیانه]
۱. چیزی را در قالب قرار دادن، قالب گیری کردن.
۲. [مجاز] فریب دادن کسی در معامله و جنسی را گران تر از قیمت واقعی به او فروختن.

۱. ظرفی که در آن فلز گداخته یا چیز دیگر را می‌ریزند تا به شکل و اندازۀ آن درآید.
۲. تکۀ چوب تراشیده به اندازۀ پای انسان که درون کفش می‌گذارند.
۳. شکل؛ هیبت.
۴. جسم؛ تن؛ بدن؛ کالبد.
۵. واحد شمارش برای قطعات بریده شده از قبیل صابون و کره.
⟨ قالب تهی کردن: [مجاز] مردن.
⟨ قالب زدن: (مصدر متعدی)
۱. چیزی را در قالب درآوردن.
۲. [عامیانه، مجاز] جعل کردن؛ دروغ گفتن.
⟨ قالب کردن: (مصدر متعدی) [عامیانه]
۱. چیزی را در قالب قرار دادن؛ قالب‌گیری کردن.
۲. [مجاز] فریب دادن کسی در معامله و جنسی را گران‌تر از قیمت واقعی به او فروختن.


دانشنامه عمومی

قالب ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
قالب شعر
قالب (سی++)
قالب پرونده
قالب (غذا)
قالب فستک
قالب خواندن باز
قالب سازی

ماتریس.


دانشنامه آزاد فارسی

قالب (باستان شناسی). قالب (باستان شناسی)(matrix)
در باستان شناسی، ماده ای فیزیکی که بازمانده های فرهنگی یا سنگواره ها در آن جای می گیرند، از قبیل خاک، خاکستر، زغال سنگ (تورب)، و غیره.

قالب (رایانه). قالب (رایانه)(Template)
(یا: شابلون؛ الگو) ۱. در یک بسته نرم افزار کاربردی، جایی که مشخص کنندۀ کلید واژه ها و ترکیبات آن هاست. ۲. در پردازش تصاویر، الگویی که می توان از آن برای مشخص کردن یا مطابقت دادن یک تصویر اسکن شده استفاده کرد. ۳. در برنامه های صفحۀ گسترده، یک صفحۀ گسترده از پیش طراحی شده که دربرگیرندۀ فرمول ها، برچسب ها و سایر عناصر است. ۴. در MS-DOS، بخش کوچکی از حافظه که آخرین فرمان تایپ شده MS-DOS را در خود حفظ می کند. ۵. در برنامه های واژه پردازی و نشر رومیزی، یک سند از پیش طراحی شده که دربرگیرندۀ قالب بندی متون و در بسیاری از موارد، متن های عمومی است.

فرهنگ فارسی ساره

چارچوب


فرهنگستان زبان و ادب

{mould} [مهندسی بسپار، مهندسی مواد و متالورژی] محفظه ای که به سیال یا مادۀ شکل پذیر، شکل دلخواه را می دهد
{format} [رایانه و فنّاوری اطلاعات] ساختار تعریف شده برای ذخیره سازی یا پردازش داده ها

واژه نامه بختیاریکا

قالو؛ اَرا

جدول کلمات

کالبد

پیشنهاد کاربران

شکل، طرح، فرم، هیئت، بدن، تن، کالبد، قطع، بوته زرگری

format/فرمت، فرم.
قدیم، مردم در فکر حرمت بودند حالا تو فکر فرمت.

در پارسی: کالبد kālbad
این واژه عربی نیست، پارسی است. ولی عرب ها نیز از آن را به کار می گیرند.

این واژه تازی شده " کارپ " پارسی می باشد که در گذر روزگاران " کالبد" گردیده است.

در پارسی " تپنک topank " در نسک : فرهنگ برابرهای پارسی واژگان بیگانه از ابوالقاسم پرتو .

در پارسی باستان ( تفنگ ) می گویند

این لغت پارسی ست و از کارب گرفته شده

�قالب� معرب شده کالِب است که واژه ایست فارسی همچنین از �ریخت� نیز می توان بهره برد.
نمونه "دوستت چه خوش ریختِ" یعنی دوست چه خوش هیکل، چه خوش چهره است.

پ ن:
کالبُد ( قالب بدن ) نیز از کالِب ریشه می گیرد.

شکل

در گفتار لری جمله های دعایی زیر را زیاد می گفته و می گویند:
خداوند یک قالب آزا ( سالم ) به شما بدهد.
خدا کند که همیشه قالبتان آزا ( سالم ) باشد.

یا در جمله ای می گویند فلانی قالبش اینجور است به مَنای اینکه فلانی شکل و ساختش اینجور بوده است.

این واژه باستانی ایرانی است.

واژه ی " قالب" همان واژه ی " کالب" فارسی می باشد که پس از سیر در زبان های غیر ایرانی با تغییر لهجه و معنی دوباره به زبان فارسی بازگشته است .


کلمات دیگر: