کلمه جو
صفحه اصلی

مغزی

فارسی به انگلیسی

piping, facing, layer, welt, cerebral, mental, medullary, gusset, lining, pipe, nipple, adapter, [shue] welt

cerebral


nipple, adapter, [shue] welt, piping


lining, pipe


فارسی به عربی

ضفیرة , عقلی , مخی , نووی

عربی به فارسی

اخلا قي , معنوي , وابسته بعلم اخلا ق , روحيه , اخلا ق , پند , معني , مفهوم , سيرت


مترادف و متضاد

nuclear (صفت)
اتمی، هستهای، مغزی

mental (صفت)
دماغی، مغزی، فکری، روانی، معنوی، روحی، هوشی

cerebral (صفت)
دماغی، مغزی، مخی، فکری

medullary (صفت)
مغزی، نخاعی، دارای مغز، شبیه نخاع، مغزینه ای

pulpy (صفت)
گوشتالو، مغزی، خمیری، کاغذی

marrowy (صفت)
مغزی، پر مغز

pithy (صفت)
موثر، مغزی، مختصر و مفید، پر مغز، شبیه مغز

medullar (صفت)
مغزی، نخاعی، دارای مغز، شبیه نخاع، مغزینه ای

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - منسوب به مغز : مربوط به مغز [ ضربه شدید مغزی ] . ۲ - ( اسم ) پارچه ای که از زیر دور یقه و سر دست و آستین از رنگ دیگر دهند . ۳ - ( کفاشی ) چرمی که در میان لبه دو پاره چرم گذاشته بدوزند . ۴ - نوعی حلوا که در آن اقسام مغز خوراکی مانند بادام و پسته گذارند .

فرهنگ معین

( ~. ) (ص نسب . ) ۱ - منسوب به مغز. ۲ - پارچه ای که از زیر دور یقه و سردست و سر آستین از رنگ دیگر دهند. ۳ - چرمی که در میان لبة دو پاره چرم گذاشته و بدوزند. ۴ - نوعی حلوا که در آن اقسام مغز خوراکی مانند بادام و پسته گذارند.
(مَ زا ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - جنگ ، حرب . ۲ - موضع غزو، میدان جنگ ، ج . مغازی .

( ~.) (ص نسب .) 1 - منسوب به مغز. 2 - پارچه ای که از زیر دور یقه و سردست و سر آستین از رنگ دیگر دهند. 3 - چرمی که در میان لبة دو پاره چرم گذاشته و بدوزند. 4 - نوعی حلوا که در آن اقسام مغز خوراکی مانند بادام و پسته گذارند.


(مَ زا) [ ع . ] (اِ.) 1 - جنگ ، حرب . 2 - موضع غزو، میدان جنگ ؛ ج . مغازی .


لغت نامه دهخدا

مغزی. [ م َ زا ] ( ع اِ ) غزو. ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). قصد که به سوی دشمن بود به حرب. ج ، مغازی. ( مهذب الاسماء ). غزو. ج ، مغازی. ( یادداشت به خطمرحوم دهخدا ). و رجوع به غزو شود. || موضع غزو. ( از اقرب الموارد ). جنگ گاه. میدان جنگ. ج ، مغازی. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || زمان غزو. ( از اقرب الموارد ). || مراد و مقصود: مغزی الکلام ؛ مراد سخن. یقال : عرفت مغزاه ؛ ای مراده و مقصده. ( از منتهی الارب ). مقصود و مراد از سخن. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). ج ، مغازی. ( اقرب الموارد ). مقصود. قصد. غرض. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ): فاقبل علیه ابوبکر فقال له یا هذا قد عرفت مغزاک.( معجم الادباء چ مارگلیوث ج 1 ص 231، یادداشت ایضاً ).

مغزی. [ م َ ] ( ص نسبی ) منسوب به مغز: سکته مغزی. خونریزی مغزی. آسیب مغزی. ضربه مغزی. || ( اِ ) در خیاطی ، نواری باریک چون قیطانی که به درازی درز شلوار یا لبه جامه دوزند مخالف رنگ شلوار یا جامه. حاشیه باریک بر کنار جامه از لونی دیگر. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || در کفاشی ، چرمی که در میان لبه دو پاره چرم گذاشته بدوزند. و رجوع به مغزی دوزی شود. || قسمی از حلواست که بغایت سفید باشد، مغز پسته و بادام در آن آمیخته قرصها بندند. ( غیاث ) ( آنندراج ). || یکی از آلات آهنین در. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).

مغزی . [ م َ زا ] (ع اِ) غزو. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). قصد که به سوی دشمن بود به حرب . ج ، مغازی . (مهذب الاسماء). غزو. ج ، مغازی . (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). و رجوع به غزو شود. || موضع غزو. (از اقرب الموارد). جنگ گاه . میدان جنگ . ج ، مغازی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || زمان غزو. (از اقرب الموارد). || مراد و مقصود: مغزی الکلام ؛ مراد سخن . یقال : عرفت مغزاه ؛ ای مراده و مقصده . (از منتهی الارب ). مقصود و مراد از سخن . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج ، مغازی . (اقرب الموارد). مقصود. قصد. غرض . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): فاقبل علیه ابوبکر فقال له یا هذا قد عرفت مغزاک .(معجم الادباء چ مارگلیوث ج 1 ص 231، یادداشت ایضاً).


مغزی . [ م َ ] (ص نسبی ) منسوب به مغز: سکته ٔ مغزی . خونریزی مغزی . آسیب مغزی . ضربه ٔ مغزی . || (اِ) در خیاطی ، نواری باریک چون قیطانی که به درازی درز شلوار یا لبه ٔ جامه دوزند مخالف رنگ شلوار یا جامه . حاشیه ٔ باریک بر کنار جامه از لونی دیگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || در کفاشی ، چرمی که در میان لبه ٔ دو پاره چرم گذاشته بدوزند. و رجوع به مغزی دوزی شود. || قسمی از حلواست که بغایت سفید باشد، مغز پسته و بادام در آن آمیخته قرصها بندند. (غیاث ) (آنندراج ). || یکی از آلات آهنین در. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


فرهنگ عمید

مقصود؛ مراد.


۱. مربوط به ‌مغز.
۲. باریکه‌ای از پارچه که در کنارۀ یخه یا سر‌آستین یا میان دو لبۀ دوختنی بگذارند و بدوزند.


مقصود، مراد.
۱. مربوط به مغز.
۲. باریکه ای از پارچه که در کنارۀ یخه یا سر آستین یا میان دو لبۀ دوختنی بگذارند و بدوزند.

دانشنامه عمومی

مغزی کاربردهای زیر را دارد:
مغزی مداد بخش استوانه ای شکل و باریکی است که از گرافیت یا مواد رنگی به همراه ترکیبات دیگر تشکیل می شود

مغزی (شیر). مغزی از قسمت های زیر تشکیل شده است:۱ – حلزونی
۲ – مهره و درپوش
۳ – مهره نگه دارنده
۴ – دستگیره

دانشنامه آزاد فارسی

مغزی (cerebral)
مربوط به مغز. به ویژه مربوط به بخشی با نام مخکه با فعالیت های عالی مغز مرتبط است.

پیشنهاد کاربران

همان کس مغز می باشد، که برای مودبانه ادا شدن به این صورت درآمده است.


کلمات دیگر: