مغزی
فارسی به انگلیسی
cerebral
nipple, adapter, [shue] welt, piping
lining, pipe
فارسی به عربی
عربی به فارسی
اخلا قي , معنوي , وابسته بعلم اخلا ق , روحيه , اخلا ق , پند , معني , مفهوم , سيرت
مترادف و متضاد
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
(مَ زا ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - جنگ ، حرب . ۲ - موضع غزو، میدان جنگ ، ج . مغازی .
( ~.) (ص نسب .) 1 - منسوب به مغز. 2 - پارچه ای که از زیر دور یقه و سردست و سر آستین از رنگ دیگر دهند. 3 - چرمی که در میان لبة دو پاره چرم گذاشته و بدوزند. 4 - نوعی حلوا که در آن اقسام مغز خوراکی مانند بادام و پسته گذارند.
(مَ زا) [ ع . ] (اِ.) 1 - جنگ ، حرب . 2 - موضع غزو، میدان جنگ ؛ ج . مغازی .
لغت نامه دهخدا
مغزی. [ م َ ] ( ص نسبی ) منسوب به مغز: سکته مغزی. خونریزی مغزی. آسیب مغزی. ضربه مغزی. || ( اِ ) در خیاطی ، نواری باریک چون قیطانی که به درازی درز شلوار یا لبه جامه دوزند مخالف رنگ شلوار یا جامه. حاشیه باریک بر کنار جامه از لونی دیگر. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || در کفاشی ، چرمی که در میان لبه دو پاره چرم گذاشته بدوزند. و رجوع به مغزی دوزی شود. || قسمی از حلواست که بغایت سفید باشد، مغز پسته و بادام در آن آمیخته قرصها بندند. ( غیاث ) ( آنندراج ). || یکی از آلات آهنین در. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
مغزی . [ م َ زا ] (ع اِ) غزو. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). قصد که به سوی دشمن بود به حرب . ج ، مغازی . (مهذب الاسماء). غزو. ج ، مغازی . (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). و رجوع به غزو شود. || موضع غزو. (از اقرب الموارد). جنگ گاه . میدان جنگ . ج ، مغازی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || زمان غزو. (از اقرب الموارد). || مراد و مقصود: مغزی الکلام ؛ مراد سخن . یقال : عرفت مغزاه ؛ ای مراده و مقصده . (از منتهی الارب ). مقصود و مراد از سخن . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج ، مغازی . (اقرب الموارد). مقصود. قصد. غرض . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): فاقبل علیه ابوبکر فقال له یا هذا قد عرفت مغزاک .(معجم الادباء چ مارگلیوث ج 1 ص 231، یادداشت ایضاً).
مغزی . [ م َ ] (ص نسبی ) منسوب به مغز: سکته ٔ مغزی . خونریزی مغزی . آسیب مغزی . ضربه ٔ مغزی . || (اِ) در خیاطی ، نواری باریک چون قیطانی که به درازی درز شلوار یا لبه ٔ جامه دوزند مخالف رنگ شلوار یا جامه . حاشیه ٔ باریک بر کنار جامه از لونی دیگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || در کفاشی ، چرمی که در میان لبه ٔ دو پاره چرم گذاشته بدوزند. و رجوع به مغزی دوزی شود. || قسمی از حلواست که بغایت سفید باشد، مغز پسته و بادام در آن آمیخته قرصها بندند. (غیاث ) (آنندراج ). || یکی از آلات آهنین در. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
فرهنگ عمید
مقصود؛ مراد.
۱. مربوط به مغز.
۲. باریکهای از پارچه که در کنارۀ یخه یا سرآستین یا میان دو لبۀ دوختنی بگذارند و بدوزند.
۱. مربوط به مغز.
۲. باریکه ای از پارچه که در کنارۀ یخه یا سر آستین یا میان دو لبۀ دوختنی بگذارند و بدوزند.
دانشنامه عمومی
مغزی مداد بخش استوانه ای شکل و باریکی است که از گرافیت یا مواد رنگی به همراه ترکیبات دیگر تشکیل می شود
۲ – مهره و درپوش
۳ – مهره نگه دارنده
۴ – دستگیره
دانشنامه آزاد فارسی
مربوط به مغز. به ویژه مربوط به بخشی با نام مخکه با فعالیت های عالی مغز مرتبط است.