مغز. [ م َ ] (اِ) ماده ٔ عصبی که در جوف کله ٔ سرواقع شده و آن را پر کرده . (ناظم الاطباء).
مخ . دماغ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دماغ . و با لفظ کافتن و خراشیدن و پریشان کردن و پریشان شدن و پریشان داشتن و در عطسه افکندن و در رعاف آوردن و در استخوان کردن و در استخوان کشیدن و در پوست کاستن مستعمل ، و آشفته مغز، آلوده مغز، بیدارمغز، پاک مغز، پخته مغز، پوچ مغز، تنک مغز، تهی مغز، تیره مغز، تیزمغز، جوشنده مغز، چارمغز، حرام مغز، خشک مغز، سبک مغز، سخت مغز و سیه مغز ازمرکبات آن است . (آنندراج ). اوستا مزگا (دماغ )، پهلوی مزگ ، هندی باستان مجان (مغز)، اُسِّتی مغز ، بلوچی «مژگ » ، سریکلی «موژگ » (استخوان مغز)، «مُغز» شغنی مغز (مغز) که همه عاریتی هستند... افغانی ماغزه (مغز) (مفرد و جمع)... کردی مگز و در اوراق مانوی (پارتی ) مگس (مغز). ماده ٔ عصبی نرمی که در جمجمه قرار دارد و مرکز احساسات ومبداء حرکات ارادی می باشد. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). مرکز اعصاب که در استخوان جمجمه ٔ حیوانان ذی فقار قرار دارد و از آن انسان بسیار پیچیده است و از دو نیم کره تشکیل یافته که دارای چین خوردگیهای فراوان است . (از لاروس )
: هست ز مغز آن سرت ای منگله
همچو زوش مانده تهی کشکله .
رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
یکی صمصام اعداکش عدوخواری چو اژدرها
که هرگز سیر نبود وی ز مغز و از دل اعدا.
دقیقی (گنج بازیافته ص 77).
همه مغز مردم خورد شیر و گرگ
جز از دل نجوید پلنگ سترگ .
فردوسی .
به روزی دو کس بایدت کشت زود
پس از مغز سرشان بباید درود.
فردوسی .
دوای تو جز مغز آدم چو نیست
بر این درد و درمان بباید گریست .
فردوسی .
کف یوز پرمغز آهوبره
همه چنگ شاهین دل کو دره .
عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
از دل گردان برآر زهره به پیکان
در
سر مردم بکوب مغز به کوپال .
منوچهری .
مغزشان در سر بیاشوبم که پیلند از صفت
پوستشان از سر برون آرم که مارند از لقا.
خاقانی .
که پوست پاره ای آمد هلاک دولت آن
که مغز بی گنهان را دهد به اژدرها.
خاقانی .
خورشید زرین دهره بین صحرای آتش چهره بین
در مغز افعی مهره بین چون دانه ٔ نار آمده .
خاقانی .
تا مغز مخالفانْش بینی
خرمن خرمن به کوه و کردر.
؟ (از سندبادنامه ).
در سرش مغز نیست پنداری
مغز او را خری دگر خورده ست .
کمال الدین اسماعیل .
ور چنین است مجد قزوینی
مغز تنها نه مغز و سر خورده ست .
کمال الدین اسماعیل .
زو چو استعداد شد کآن رهبر است
هر غذایی کو خورد مغز خر است .
مولوی .
با مغزکله گفتم ای قوت دل من
زین پرده ات به حیلت خواهم برون کشیدن
مغز از سر ارادت گردن نهاد وگفتا
از تو یکی اشاره از ما به سر دویدن .
بسحاق اطعمه .
و رجوع به مخ و ترکیب های همین کلمه شود.
-
مغز الکترونیک ؛ نام نامناسبی است که به ادوات و دستگاههای الکترونیک که قادرند مقداری از اعمال دقیق ، از قبیل محاسبه و حل مسائل ریاضی ، راندن و هدایت وسائل نقلیه و ماشین و ابزارها و جز اینها را بدون دخالت مستقیم انسان به خوبی انجام دهند اطلاق کرده اند. (از لاروس ).
-
مغز خر خوردن ؛ کنایه از عقل نداشتن و هرزه لاییدن و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته . (از آنندراج ). بسیار ابله و کانا بودن . (امثال و حکم ج
4 ص
1719)
: ملک مطلب گر نخوردی مغز خر
ملک گاوان را دهند ای بی خبر.
عطار (از امثال و حکم ج 4 ص 1719).
خلق گویند مغز خر خورده ست
هرکه در احمقی تمام بود.
کمال الدین اسماعیل .
مغز خر خوردیم ما تا چون شما
پشه را داریم همراز هما.
مولوی .
-
مغز خر کسی را دادن ؛ مغز خر به خورد وی دادن . عقل او را زایل کردن
: شما را مغز خر داده ست ایام
از اینید این سر خر بسته در دام .
عطار (از امثال و حکم ج 4 ص 1719).
-
مغز در سر نداشتن ؛ مرادف مغز خر خوردن . (ازآنندراج ). و رجوع به ترکیب مغز خر خوردن شود.
-
مغز دیده بر مژگان دویدن ؛ کنایه از گریه ٔ خونین کردن . (آنندراج )
: بگو تا خود چه در خاطر خلیده ست
چه مغز دیده بر مژگان دویده ست .
طالب آملی (از آنندراج ).
-
مغز سر ؛ دماغ . (منتهی الارب ). اسم فارسی دماغ است . (فهرست مخزن الادویه ) (تحفه ٔ حکیم مؤمن )
: چو از وی کسی خواستی مر مرا
بجوشیدی از کینه مغز سرا.
فردوسی .
روزکی چند باش تا بخورد
خاک ، مغز سر خیال اندیش .
سعدی (گلستان ).
-
مغز شتر خوردن ؛ مغز خر خوردن
: هر کو به غذا مغز شتر خورده نباشد
آلت ز پی شیشه زدودن تبر آرد (؟)
اثیر اخسیکتی (از امثال و حکم ).
و رجوع به ترکیب مغز خر خوردن شود.
-
مغز شیربرآوردن ؛ کنایه از کمال قوت و غلبه . (آنندراج )
: به روز معرکه ایمن مشو ز خصم ضعیف
که مغز شیر برآرد چو دل ز جان برداشت .
سعدی .
-
مغز کسی برآوردن ؛ مغز از جمجمه ٔ وی بیرون آوردن . مغز او را متلاشی کردن . پراکنده ساختن مغز وی . کنایه از کشتن و نابود کردن وی
: چو دستت دهد مغز دشمن برآر
که فرصت فروشوید از دل غبار.
سعدی .
باش تا دستش ببندد روزگار
پس به کام دوستان مغزش برآر.
سعدی (گلستان ).
-
مغز کله ؛ مغز سر گوسفند و گوساله و غیره . مغز درون جمجمه ٔ گوسفند و غیره . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
مغز گنجشک خوردن ؛ کنایه از بس دراز گفتن . (از امثال و حکم ج
4 ص
1719).
-
مغز کوچک . رجوع به مخچه شود.
|| محل تفکر و تعقل . (ازفهرست ولف ). پایگاه احساس و ادراک و حرکات ارادی و فعالیتهای روانی است . (ازلاروس )
: بگویش که من نامه ٔ نغز پاک
فرازآوریدستم از مغز پاک .
بوشکور (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چو بشنید رستم ز بهمن سخن
پراندیشه شد مغز مرد کهن .
فردوسی .
هر آن کس که گیتی به بد بسپرد
به مغز اندرش هیچ باشد خرد.
فردوسی .
مرا اختر خفته بیدار گشت
به مغز اندر اندیشه بسیار گشت .
فردوسی .
ز بالا به ایوان نهادند روی
پراندیشه مغز و روان راه جوی .
فردوسی .
به چشم ، رنگ گل آید همی ز خاک سیاه
به مغز، بوی مل آید همی ز آب روان .
فرخی .
پرشود معده ترا چون نبود میده ز کشک
خوش کند مغز ترا گر نبود مشک سذاب .
ناصرخسرو.
از سر بفکن خمار ازیرا
نپذیرد پند مغز مخمور.
ناصرخسرو.
جز نام ندانی از او ازیرا
کت مغز پر است از بخار صهبا.
ناصرخسرو.
فروغ خشم آتش غیرت در مغز وی بپراکند. (کلیله و دمنه ).
دهلهای گرگینه چرم از خروش
درآورده مغز جهان را به جوش .
نظامی .
مگوچندین که مغزم را برفتی
کفایت کن تمام است آنچه گفتی .
نظامی .
به نرمی گفت کای مرد سخنگوی
سخن در مغز تو چون آب در جوی .
نظامی .
مرد نه از چربی طینت نکوست
نور تن از مغز بود نی ز پوست
از گل چرب ارچه که باشد چراغ
کی زید ار هست ز روغن فراغ .
امیرخسرو.
-
مطلبی به مغز کسی فرونرفتن ؛ آن را نیاموختن . آن را نپذیرفتن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
مغز بردن ؛ کنایه از بسیار گفتن و درد سر دادن باشد.(برهان ) (انجمن آرا). کنایه از بی دماغ کردن . (آنندراج ). در تداول امروز، سر بردن
: مغزت نمی برد سخن سرد بی اصول
دردت نمی کند سر رویین چون جرس .
سعدی .
مرغ ایوان ز هول او بپرید
مغز ما برد و حلق خود بدرید.
سعدی (گلستان ، کلیات چ فروغی ص 67).
- || در شاهد زیر ظاهراً به معنی رنج بردن و زحمت کشیدن است
: غالب گفتار سعدی طرب انگیز است و طیبت آمیز و کوته نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد که مغز و دماغ بیهوده بردن و دود چراغ بیفایده خوردن کار خردمندان نیست . (گلستان ، کلیات چ فروغی ص
207).
-
مغزپوشیده ؛ همان پوشیده مغز است از عالم بالابلند و بلندبالا. (آنندراج ). تهی مغز. تیره رای . نادان
: تو ای مغزپوشیده ٔ سالخورد
ز گستاخی خسروان بازگرد.
نظامی (از آنندراج ).
-
مغز تر کردن ؛ کنایه از حرف زدن و سخن کردن باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء). سخن گفتن . (غیاث ) (فرهنگ رشیدی ). مقابل مغز در سر کردن . (آنندراج ).
- || مغز را جلا دادن . تردماغی پیدا کردن
: به گفتار شه مغز را تر کنم
به گفت کسان مغز در سر کنم .
نظامی (از آنندراج ).
-
مغز در سر کردن ؛ کنایه از خاموش شدن و سکوت ورزیدن باشد. (برهان ) (آنندراج ). خاموش شدن . (فرهنگ رشیدی )
: به گفتار شه مغز را تر کنم
به گفت کسان مغز در سر کنم .
نظامی (از فرهنگ رشیدی ).
-
مغز روشن کردن ؛ کنایه از صحیح الفکر گردانیدن دماغ را. (آنندراج )
: چنان گوید این نامه ٔ نغز را
که روشن کند خواندنش مغز را.
نظامی (از آنندراج ).
-
مغز کسی پوک بودن ؛ سخت نادان بودن او. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
مغز کسی پوک شدن ؛ سرش رفتن . ازسر و صدا یا از پرحرفی کسی متأذی شدن . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || قوه ٔ تفکر و تعقل او ضعیف شدن .
-
مغز کسی خراب یا معیوب بودن ؛ دیوانه بودن . سفیه بودن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
مغز کسی خشک بودن ؛ دیوانه بودن . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| مجازاً، خرد. عقل . شعور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: که گر مغز بودیت با خال خویش
نکردی چنین جنگ را دست پیش .
فردوسی .
تو دانی که کاووس را مغز نیست
به تیزی سخن گفتنش نغز نیست .
فردوسی .
هر آن کس که اندر سرش مغز نیست
همه رای و گفتار او نغز نیست .
فردوسی .
چه دانی تو آیین شاهنشهی
که داری سر از مغز و دانش تهی .
فردوسی .
ز افسر سر تو از آن شد تهی
که نه مغز بودت نه رای بهی .
فردوسی .
|| ماده ٔ نرم جوف استخوانها. (ناظم الاطباء). آنچه که درون استخوان است . مخ عظم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
سرما تا مغز استخوان کسی کارکردن ؛ تا اندرون وی سرایت کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سخت اثر کردن سرما. نفوذ کردن سرما تا اعماق وجود او.
-
مثل مغز حرام ؛ طعامی بی نمک . (از امثال و حکم ج
3 ص
1489). و رجوع به ترکیب مغز حرام شود.
-
مغز استخوان ؛ اسم فارسی مخ است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (فهرست مخزن الادویه ). کنایه از مغز قلم است . (انجمن آرا). مخ . (منتهی الارب ). نقی . (دهار). بافتی سرشاراز چربی که در میان سوراخ استخوانهای بلند جای دارد و آن را مغز استخوان زردگویند تا از مغز استخوان قرمز که در استخوانهای اسفنجی قرار دارد و سازنده ٔ گلبول خون است مشخص باشد. (از لاروس )
: باری ما را غم تو هر شب
همخوابه ٔ مغز استخوان است .
انوری (از انجمن آرا).
در تن خویش از برای قوت او
مغزی از هر استخوانی می کنم .
خاقانی .
از خوردن زخم سفته جانش
پیدا شده مغز استخوانش .
نظامی .
-
مغز استخوان (به فک اضافه ) ؛ قسمت داخل استخوان و آنچه که از استخوان حیوان خوردنی باشد. محتوای میان استخوانها
: چو بریان شد از هم بکند و بخورد
ز مغز استخوانش برآورد گرد.
فردوسی .
چو یازید دست گرامی به خوان
از آن کاسه برداشت مغز استخوان .
فردوسی .
-
مغزپشت ؛ حرام مغز. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب های مغز تیره و مغز حرام شود.
-
مغز تیره ؛ رشته ٔ سفیدی است که در وسط استخوانهای تیره ٔ پشت قرار گرفته و آن را مغز حرام می گویند.
نخاع . (فرهنگستان ). و رجوع به ترکیب بعد شود.
-
مغز حرام ؛ نخاع . (بحر الجواهر). حرام مغز. حرامه مغز. نُخط. پشت مغز. مغز ستون فقرات انسان و گاو و گوسفند و شتر و جز آنها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آن را نخاع شوکی و مغز تیره ٔ پشت نیز نامند که شباهت مختصری به مغز استخوان دارد و قسمتی از سلسله ٔ اعصاب مرکزی است که در مجرای ستون فقرات قرار گرفته و طول آن در انسان بالغ (مرد)
45 و (زن )
42 سانتی متر است و ضخامت آن در حدود یک سانتی متر است . مغز حرام بطور منظم استوانه ای نیست ، بلکه دو قسمت برآمده ٔ دوکی شکل است (برآمدگی گردنی ، برآمدگی کمری ) و سپس باریک و مخروطی شکل می گردد که آن را مخروط انتهایی می نامند ودر دنباله ٔ آن رشته ٔ انتهایی قرار دارد، مغز حرام از بالا به مغز مربوط و متصل است و در امتداد بصل النخاع می باشد و در حدود سطح افقی است که از وسط یا کنار فوقانی قوس قدامی مهره ٔ اطلس می گذرد. در وسط مقطع عرضی مغز حرام ماده ٔ خاکستری مشاهده می شود که شبیه حرف «هاش بزرگ »
k00l)_&
tl;
rb&
tg;);"">