کلمه جو
صفحه اصلی

مغز


مترادف مغز : دماغ، کله، سر، مخ، دانه، هسته، جوهر، اصل، لب ، عقل، فکر، وسط، میان، درون

متضاد مغز : پوست

فارسی به انگلیسی

core, brain, head, mind, nucleus, bean, pith, pulp

pith, pulp, brain


core, brain, head, mind, nucleus


فارسی به عربی

دماغ , عقل , لب , نخاع , نواة , یافوخ

مترادف و متضاد

brain (اسم)
ذکاوت، مغز، هوش، مخ، کله، خرد

nucleus (اسم)
هسته، لب، اساس، مغز

kernel (اسم)
هسته، دانه، شالوده، مغز، تخم، هسته اصلی، مغزهسته، خستو

marrow (اسم)
جوهر، مغز، مخ، مغز استخوان، قسمت عمده

pith (اسم)
قوت، مغز، اهمیت، مغز میوه، مغز حرام، مغز تیره، مخ استخوان

pate (اسم)
سر، مغز، کله، سر یا قسمتی از سر انسان

encephalon (اسم)
مغز، مخ، دماغ

pericranium (اسم)
مغز، کله، قسمت خارجی جمجمه، سمحاق

gray matter (اسم)
مغز، ماده خاکستری بافت عصبی

دماغ ≠ پوست


کله، سر، مخ


دانه، هسته


جوهر، اصل، لب


۱. دماغ
۲. کله، سر، مخ
۳. دانه، هسته
۴. جوهر، اصل، لب ≠ پوست
۵. عقل
۶. فکر
۷. وسط، میان، درون


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - مخ : [ روزکی چند باش تا بخورد خاک مغز سر خیال اندیش . ] ( گلستان . قر . ۵۱ ) یا مغز تیره . نخاع یا مغز حرام . نخاع یا مغز سر . مخ ۲ - ماده نرم جوف استخوانها . یا مغز استخوان . ماده نرم جوف استخوانها که تشکیل شده از مقادیری سلولهای چربی و رگهای خونی و الیاف عصبی و عوامل گلبول ساز مخ عظام : [ از خوردن زخم سفته جانش پیدا شده مغز استخوانش . ] ( لیلی و مجنون نظامی . چا . وحید . ۳ ) ۸۵ - قسمت مرکزی و میانی برخی اندامها از قبیل ساقه و ریشه و هسته : مغز بادام مغز گردو و غیره . یا مغز پسته یی . برنگ مغزپسته برنگ سبز شبیه بمغز پسته . یا مغز هسته . دانه گیاهان که در داخل غشائ صلب و چوبی شده هسته برخی گیاهان - که دارای میوه شفت هستند - قرار دارد از قبیل بادام و زرد آلو و هلو و گیلاس و میوه های نظیر آنها . یا ( چون ) دو مغز در یک پوست بودن . دوست صمیم بودن . یا مغز تر کردن . سخن گفتن صحبت کردن . یا مغز در سر کردن خاموش شدن سکوت کردن . ۴ - بینی :[ خویش را تاویل کن نه اخبار را مغز را بد گوی نه گلزار را . ] ( مثنوی . نیک . ۵ ) ۲۳٠ : ۱ - ماده اصلی هر چیز جوهر هر شئ : [ هر که کل اشیائ نداند مغز و اجزائ نشناسد . ] ( مقامات حمیدی . چا . شمیم . ۱۵٠ )
گاو ماده که بار بر وی دشوار باشد

فرهنگ معین

(مَ ) [ په . ] (اِ. ) ۱ - ماده نرم و خاکستری رنگی که در کاسة سر یا میان استخوان است . ۲ - عقل ، فکر. ۳ - شخص دانا و آگاه و نخبه . ۴ - بخش درونی هر چیزی . ۵ - وسط ، میان . ۶ - درون میوه هایی مانند: گردو، پسته ، بادام .

لغت نامه دهخدا

مغز. [ م َ ] ( اِ ) ماده عصبی که در جوف کله سرواقع شده و آن را پر کرده. ( ناظم الاطباء ). مخ. دماغ. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). دماغ. و با لفظ کافتن و خراشیدن و پریشان کردن و پریشان شدن و پریشان داشتن و در عطسه افکندن و در رعاف آوردن و در استخوان کردن و در استخوان کشیدن و در پوست کاستن مستعمل ، و آشفته مغز، آلوده مغز، بیدارمغز، پاک مغز، پخته مغز، پوچ مغز، تنک مغز، تهی مغز، تیره مغز، تیزمغز، جوشنده مغز، چارمغز، حرام مغز، خشک مغز، سبک مغز، سخت مغز و سیه مغز ازمرکبات آن است. ( آنندراج ). اوستا مزگا ( دماغ )، پهلوی مزگ ، هندی باستان مجان ( مغز )، اُسِّتی مغز ، بلوچی «مژگ » ، سریکلی «موژگ » ( استخوان مغز )، «مُغز» شغنی مغز ( مغز ) که همه عاریتی هستند... افغانی ماغزه ( مغز ) ( مفرد و جمع )... کردی مگز و در اوراق مانوی ( پارتی ) مگس ( مغز ). ماده عصبی نرمی که در جمجمه قرار دارد و مرکز احساسات ومبداء حرکات ارادی می باشد. ( از حاشیه برهان چ معین ). مرکز اعصاب که در استخوان جمجمه حیوانان ذی فقار قرار دارد و از آن انسان بسیار پیچیده است و از دو نیم کره تشکیل یافته که دارای چین خوردگیهای فراوان است. ( از لاروس ) :
هست ز مغز آن سرت ای منگله
همچو زوش مانده تهی کشکله.
رودکی ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
یکی صمصام اعداکش عدوخواری چو اژدرها
که هرگز سیر نبود وی ز مغز و از دل اعدا.
دقیقی ( گنج بازیافته ص 77 ).
همه مغز مردم خورد شیر و گرگ
جز از دل نجوید پلنگ سترگ.
فردوسی.
به روزی دو کس بایدت کشت زود
پس از مغز سرشان بباید درود.
فردوسی.
دوای تو جز مغز آدم چو نیست
بر این درد و درمان بباید گریست.
فردوسی.
کف یوز پرمغز آهوبره
همه چنگ شاهین دل کو دره.
عنصری ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
از دل گردان برآر زهره به پیکان
در سر مردم بکوب مغز به کوپال.
منوچهری.
مغزشان در سر بیاشوبم که پیلند از صفت
پوستشان از سر برون آرم که مارند از لقا.
خاقانی.
که پوست پاره ای آمد هلاک دولت آن
که مغز بی گنهان را دهد به اژدرها.
خاقانی.
خورشید زرین دهره بین صحرای آتش چهره بین
در مغز افعی مهره بین چون دانه نار آمده.

مغز. [ م َ ] (اِخ ) قریه ٔ بزرگی است با باغهای بسیار از نواحی قومس و مستعربان آن را به جهت داشتن درختان گردوی فراوان ام الجوز نامند و میان آن و بسطام یک منزل است . (از معجم البلدان ). قریه ٔ بزرگی است کثیرالبساتین که در میانه ٔ آن و بسطام یک مرحله راه است و از نواحی شهر قومس بوده که اکنون ویران است و مستعربه آن را «ام الجوز» خوانند. (انجمن آرا). و رجوع به نزهةالقلوب چ لیدن ص 174 شود.


مغز. [ م َ ] (اِمص ) دورسپوزی . (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 183). مغزیدن مصدر است . «مَمْغَز» در شاهد ذیل مفرد نهی است . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدْت ای پسر مَمْغَز تو هیچ .

رودکی (از لغت فرس ایضاً).


و رجوع به مغزیدن شود.

مغز. [ م ُ غ ِزز ] (ع ص ) گاو ماده که بار بر وی دشوار باشد. (منتهی الارب ). ماده گاوی که آبستنی بر وی دشوار باشد. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


مغز. [ م َ ] (اِ) ماده ٔ عصبی که در جوف کله ٔ سرواقع شده و آن را پر کرده . (ناظم الاطباء). مخ . دماغ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دماغ . و با لفظ کافتن و خراشیدن و پریشان کردن و پریشان شدن و پریشان داشتن و در عطسه افکندن و در رعاف آوردن و در استخوان کردن و در استخوان کشیدن و در پوست کاستن مستعمل ، و آشفته مغز، آلوده مغز، بیدارمغز، پاک مغز، پخته مغز، پوچ مغز، تنک مغز، تهی مغز، تیره مغز، تیزمغز، جوشنده مغز، چارمغز، حرام مغز، خشک مغز، سبک مغز، سخت مغز و سیه مغز ازمرکبات آن است . (آنندراج ). اوستا مزگا (دماغ )، پهلوی مزگ ، هندی باستان مجان (مغز)، اُسِّتی مغز ، بلوچی «مژگ » ، سریکلی «موژگ » (استخوان مغز)، «مُغز» شغنی مغز (مغز) که همه عاریتی هستند... افغانی ماغزه (مغز) (مفرد و جمع)... کردی مگز و در اوراق مانوی (پارتی ) مگس (مغز). ماده ٔ عصبی نرمی که در جمجمه قرار دارد و مرکز احساسات ومبداء حرکات ارادی می باشد. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). مرکز اعصاب که در استخوان جمجمه ٔ حیوانان ذی فقار قرار دارد و از آن انسان بسیار پیچیده است و از دو نیم کره تشکیل یافته که دارای چین خوردگیهای فراوان است . (از لاروس ) :
هست ز مغز آن سرت ای منگله
همچو زوش مانده تهی کشکله .

رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


یکی صمصام اعداکش عدوخواری چو اژدرها
که هرگز سیر نبود وی ز مغز و از دل اعدا.

دقیقی (گنج بازیافته ص 77).


همه مغز مردم خورد شیر و گرگ
جز از دل نجوید پلنگ سترگ .

فردوسی .


به روزی دو کس بایدت کشت زود
پس از مغز سرشان بباید درود.

فردوسی .


دوای تو جز مغز آدم چو نیست
بر این درد و درمان بباید گریست .

فردوسی .


کف یوز پرمغز آهوبره
همه چنگ شاهین دل کو دره .

عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


از دل گردان برآر زهره به پیکان
در سر مردم بکوب مغز به کوپال .

منوچهری .


مغزشان در سر بیاشوبم که پیلند از صفت
پوستشان از سر برون آرم که مارند از لقا.

خاقانی .


که پوست پاره ای آمد هلاک دولت آن
که مغز بی گنهان را دهد به اژدرها.

خاقانی .


خورشید زرین دهره بین صحرای آتش چهره بین
در مغز افعی مهره بین چون دانه ٔ نار آمده .

خاقانی .


تا مغز مخالفانْش بینی
خرمن خرمن به کوه و کردر.

؟ (از سندبادنامه ).


در سرش مغز نیست پنداری
مغز او را خری دگر خورده ست .

کمال الدین اسماعیل .


ور چنین است مجد قزوینی
مغز تنها نه مغز و سر خورده ست .

کمال الدین اسماعیل .


زو چو استعداد شد کآن رهبر است
هر غذایی کو خورد مغز خر است .

مولوی .


با مغزکله گفتم ای قوت دل من
زین پرده ات به حیلت خواهم برون کشیدن
مغز از سر ارادت گردن نهاد وگفتا
از تو یکی اشاره از ما به سر دویدن .

بسحاق اطعمه .


و رجوع به مخ و ترکیب های همین کلمه شود.
- مغز الکترونیک ؛ نام نامناسبی است که به ادوات و دستگاههای الکترونیک که قادرند مقداری از اعمال دقیق ، از قبیل محاسبه و حل مسائل ریاضی ، راندن و هدایت وسائل نقلیه و ماشین و ابزارها و جز اینها را بدون دخالت مستقیم انسان به خوبی انجام دهند اطلاق کرده اند. (از لاروس ).
- مغز خر خوردن ؛ کنایه از عقل نداشتن و هرزه لاییدن و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته . (از آنندراج ). بسیار ابله و کانا بودن . (امثال و حکم ج 4 ص 1719) :
ملک مطلب گر نخوردی مغز خر
ملک گاوان را دهند ای بی خبر.

عطار (از امثال و حکم ج 4 ص 1719).


خلق گویند مغز خر خورده ست
هرکه در احمقی تمام بود.

کمال الدین اسماعیل .


مغز خر خوردیم ما تا چون شما
پشه را داریم همراز هما.

مولوی .


- مغز خر کسی را دادن ؛ مغز خر به خورد وی دادن . عقل او را زایل کردن :
شما را مغز خر داده ست ایام
از اینید این سر خر بسته در دام .

عطار (از امثال و حکم ج 4 ص 1719).


- مغز در سر نداشتن ؛ مرادف مغز خر خوردن . (ازآنندراج ). و رجوع به ترکیب مغز خر خوردن شود.
- مغز دیده بر مژگان دویدن ؛ کنایه از گریه ٔ خونین کردن . (آنندراج ) :
بگو تا خود چه در خاطر خلیده ست
چه مغز دیده بر مژگان دویده ست .

طالب آملی (از آنندراج ).


- مغز سر ؛ دماغ . (منتهی الارب ). اسم فارسی دماغ است . (فهرست مخزن الادویه ) (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) :
چو از وی کسی خواستی مر مرا
بجوشیدی از کینه مغز سرا.

فردوسی .


روزکی چند باش تا بخورد
خاک ، مغز سر خیال اندیش .

سعدی (گلستان ).


- مغز شتر خوردن ؛ مغز خر خوردن :
هر کو به غذا مغز شتر خورده نباشد
آلت ز پی شیشه زدودن تبر آرد (؟)

اثیر اخسیکتی (از امثال و حکم ).


و رجوع به ترکیب مغز خر خوردن شود.
- مغز شیربرآوردن ؛ کنایه از کمال قوت و غلبه . (آنندراج ) :
به روز معرکه ایمن مشو ز خصم ضعیف
که مغز شیر برآرد چو دل ز جان برداشت .

سعدی .


- مغز کسی برآوردن ؛ مغز از جمجمه ٔ وی بیرون آوردن . مغز او را متلاشی کردن . پراکنده ساختن مغز وی . کنایه از کشتن و نابود کردن وی :
چو دستت دهد مغز دشمن برآر
که فرصت فروشوید از دل غبار.

سعدی .


باش تا دستش ببندد روزگار
پس به کام دوستان مغزش برآر.

سعدی (گلستان ).


- مغز کله ؛ مغز سر گوسفند و گوساله و غیره . مغز درون جمجمه ٔ گوسفند و غیره . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مغز گنجشک خوردن ؛ کنایه از بس دراز گفتن . (از امثال و حکم ج 4 ص 1719).
- مغز کوچک . رجوع به مخچه شود.
|| محل تفکر و تعقل . (ازفهرست ولف ). پایگاه احساس و ادراک و حرکات ارادی و فعالیتهای روانی است . (ازلاروس ) :
بگویش که من نامه ٔ نغز پاک
فرازآوریدستم از مغز پاک .

بوشکور (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


چو بشنید رستم ز بهمن سخن
پراندیشه شد مغز مرد کهن .

فردوسی .


هر آن کس که گیتی به بد بسپرد
به مغز اندرش هیچ باشد خرد.

فردوسی .


مرا اختر خفته بیدار گشت
به مغز اندر اندیشه بسیار گشت .

فردوسی .


ز بالا به ایوان نهادند روی
پراندیشه مغز و روان راه جوی .

فردوسی .


به چشم ، رنگ گل آید همی ز خاک سیاه
به مغز، بوی مل آید همی ز آب روان .

فرخی .


پرشود معده ترا چون نبود میده ز کشک
خوش کند مغز ترا گر نبود مشک سذاب .

ناصرخسرو.


از سر بفکن خمار ازیرا
نپذیرد پند مغز مخمور.

ناصرخسرو.


جز نام ندانی از او ازیرا
کت مغز پر است از بخار صهبا.

ناصرخسرو.


فروغ خشم آتش غیرت در مغز وی بپراکند. (کلیله و دمنه ).
دهلهای گرگینه چرم از خروش
درآورده مغز جهان را به جوش .

نظامی .


مگوچندین که مغزم را برفتی
کفایت کن تمام است آنچه گفتی .

نظامی .


به نرمی گفت کای مرد سخنگوی
سخن در مغز تو چون آب در جوی .

نظامی .


مرد نه از چربی طینت نکوست
نور تن از مغز بود نی ز پوست
از گل چرب ارچه که باشد چراغ
کی زید ار هست ز روغن فراغ .

امیرخسرو.


- مطلبی به مغز کسی فرونرفتن ؛ آن را نیاموختن . آن را نپذیرفتن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مغز بردن ؛ کنایه از بسیار گفتن و درد سر دادن باشد.(برهان ) (انجمن آرا). کنایه از بی دماغ کردن . (آنندراج ). در تداول امروز، سر بردن :
مغزت نمی برد سخن سرد بی اصول
دردت نمی کند سر رویین چون جرس .

سعدی .


مرغ ایوان ز هول او بپرید
مغز ما برد و حلق خود بدرید.

سعدی (گلستان ، کلیات چ فروغی ص 67).


- || در شاهد زیر ظاهراً به معنی رنج بردن و زحمت کشیدن است : غالب گفتار سعدی طرب انگیز است و طیبت آمیز و کوته نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد که مغز و دماغ بیهوده بردن و دود چراغ بیفایده خوردن کار خردمندان نیست . (گلستان ، کلیات چ فروغی ص 207).
- مغزپوشیده ؛ همان پوشیده مغز است از عالم بالابلند و بلندبالا. (آنندراج ). تهی مغز. تیره رای . نادان :
تو ای مغزپوشیده ٔ سالخورد
ز گستاخی خسروان بازگرد.

نظامی (از آنندراج ).


- مغز تر کردن ؛ کنایه از حرف زدن و سخن کردن باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء). سخن گفتن . (غیاث ) (فرهنگ رشیدی ). مقابل مغز در سر کردن . (آنندراج ).
- || مغز را جلا دادن . تردماغی پیدا کردن :
به گفتار شه مغز را تر کنم
به گفت کسان مغز در سر کنم .

نظامی (از آنندراج ).


- مغز در سر کردن ؛ کنایه از خاموش شدن و سکوت ورزیدن باشد. (برهان ) (آنندراج ). خاموش شدن . (فرهنگ رشیدی ) :
به گفتار شه مغز را تر کنم
به گفت کسان مغز در سر کنم .

نظامی (از فرهنگ رشیدی ).


- مغز روشن کردن ؛ کنایه از صحیح الفکر گردانیدن دماغ را. (آنندراج ) :
چنان گوید این نامه ٔ نغز را
که روشن کند خواندنش مغز را.

نظامی (از آنندراج ).


- مغز کسی پوک بودن ؛ سخت نادان بودن او. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مغز کسی پوک شدن ؛ سرش رفتن . ازسر و صدا یا از پرحرفی کسی متأذی شدن . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || قوه ٔ تفکر و تعقل او ضعیف شدن .
- مغز کسی خراب یا معیوب بودن ؛ دیوانه بودن . سفیه بودن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مغز کسی خشک بودن ؛ دیوانه بودن . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| مجازاً، خرد. عقل . شعور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
که گر مغز بودیت با خال خویش
نکردی چنین جنگ را دست پیش .

فردوسی .


تو دانی که کاووس را مغز نیست
به تیزی سخن گفتنش نغز نیست .

فردوسی .


هر آن کس که اندر سرش مغز نیست
همه رای و گفتار او نغز نیست .

فردوسی .


چه دانی تو آیین شاهنشهی
که داری سر از مغز و دانش تهی .

فردوسی .


ز افسر سر تو از آن شد تهی
که نه مغز بودت نه رای بهی .

فردوسی .


|| ماده ٔ نرم جوف استخوانها. (ناظم الاطباء). آنچه که درون استخوان است . مخ عظم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- سرما تا مغز استخوان کسی کارکردن ؛ تا اندرون وی سرایت کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سخت اثر کردن سرما. نفوذ کردن سرما تا اعماق وجود او.
- مثل مغز حرام ؛ طعامی بی نمک . (از امثال و حکم ج 3 ص 1489). و رجوع به ترکیب مغز حرام شود.
- مغز استخوان ؛ اسم فارسی مخ است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (فهرست مخزن الادویه ). کنایه از مغز قلم است . (انجمن آرا). مخ . (منتهی الارب ). نقی . (دهار). بافتی سرشاراز چربی که در میان سوراخ استخوانهای بلند جای دارد و آن را مغز استخوان زردگویند تا از مغز استخوان قرمز که در استخوانهای اسفنجی قرار دارد و سازنده ٔ گلبول خون است مشخص باشد. (از لاروس ) :
باری ما را غم تو هر شب
همخوابه ٔ مغز استخوان است .

انوری (از انجمن آرا).


در تن خویش از برای قوت او
مغزی از هر استخوانی می کنم .

خاقانی .


از خوردن زخم سفته جانش
پیدا شده مغز استخوانش .

نظامی .


- مغز استخوان (به فک اضافه ) ؛ قسمت داخل استخوان و آنچه که از استخوان حیوان خوردنی باشد. محتوای میان استخوانها :
چو بریان شد از هم بکند و بخورد
ز مغز استخوانش برآورد گرد.

فردوسی .


چو یازید دست گرامی به خوان
از آن کاسه برداشت مغز استخوان .

فردوسی .


- مغزپشت ؛ حرام مغز. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب های مغز تیره و مغز حرام شود.
- مغز تیره ؛ رشته ٔ سفیدی است که در وسط استخوانهای تیره ٔ پشت قرار گرفته و آن را مغز حرام می گویند. نخاع . (فرهنگستان ). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- مغز حرام ؛ نخاع . (بحر الجواهر). حرام مغز. حرامه مغز. نُخط. پشت مغز. مغز ستون فقرات انسان و گاو و گوسفند و شتر و جز آنها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آن را نخاع شوکی و مغز تیره ٔ پشت نیز نامند که شباهت مختصری به مغز استخوان دارد و قسمتی از سلسله ٔ اعصاب مرکزی است که در مجرای ستون فقرات قرار گرفته و طول آن در انسان بالغ (مرد) 45 و (زن ) 42 سانتی متر است و ضخامت آن در حدود یک سانتی متر است . مغز حرام بطور منظم استوانه ای نیست ، بلکه دو قسمت برآمده ٔ دوکی شکل است (برآمدگی گردنی ، برآمدگی کمری ) و سپس باریک و مخروطی شکل می گردد که آن را مخروط انتهایی می نامند ودر دنباله ٔ آن رشته ٔ انتهایی قرار دارد، مغز حرام از بالا به مغز مربوط و متصل است و در امتداد بصل النخاع می باشد و در حدود سطح افقی است که از وسط یا کنار فوقانی قوس قدامی مهره ٔ اطلس می گذرد. در وسط مقطع عرضی مغز حرام ماده ٔ خاکستری مشاهده می شود که شبیه حرف «هاش بزرگ » k00l)_&tl;rb&tg;);"">

فرهنگ عمید

۱. (زیست شناسی ) بخش نرم و خاکستری رنگی که درون جمجمه قرار دارد، مخ.
۲. مادۀ چرب که میان استخوان جا دارد.
۳. آنچه در هستۀ میوه یا درون برخی میوه ها وجود دارد.
۴. [مجاز] اصل و حقیقت چیزی.
۵. [مجاز] سر.
۶. [مجاز] نخبه، بااستعداد، باهوش.
* مغز تیره: (زیست شناسی ) [قدیمی] = نخاع

۱. (زیست‌شناسی) بخش نرم و خاکستری‌رنگی که درون جمجمه قرار دارد؛ مخ.
۲. مادۀ چرب که میان استخوان جا دارد.
۳. آنچه در هستۀ میوه یا درون برخی میوه‌ها وجود دارد.
۴. [مجاز] اصل و حقیقت چیزی.
۵. [مجاز] سر.
۶. [مجاز] نخبه؛ بااستعداد؛ باهوش.
⟨ مغز تیره: (زیست‌شناسی) [قدیمی] = نخاع


دانشنامه عمومی

در کردی سورانی، واژه مشک Meshk به معنی مغز است.


مَغْز یکی از حسّاس ترین و پیچیده ترین اعضای بدن در همه مهره داران و بیشتر بی مهرگان است که در برخی گونه ها ۲ درصد از وزن بدن جان دار را تشکیل می دهد. در انسان حدود ۲۰ تا بیش از ۲۵ درصد کالری (انرژی) روزانه را مصرف می کند و بیشتر انرژی خود را از کربوهیدرات ها (گلوکز خون) جذب می کند و این سوخت را سریع می سوزاند حتّی زمانی که شخص در خواب است، مغز بیشتر از هر عضوی از بدن اکسیژن مصرف می کند. به نارسایی مغزی اسکم مغزی می گویند.مغز شامل نیمکره های مخ، مخچه و ساقه مغز است. بیشتر حجم مغز را نیمکره های مخ تشکیل می دهند.نیمکره های مخ باعث می شوند تا انسان بتواند فکر کند و حرف بزند و مسائل را حل کنند.نیمکره چپ فعالیت های نیمه راست بدن و نیمکره راست فعالیت های نیمه چپ بدن را کنترل می کند. اما آن ها همکاری هم دارند مثلاً در موقع نگاه کردن.هر دو نیم کره به طور همزمان از همه بدن اطلاعات را دریافت و پردازش می کنند.هر نیم کره کارهای مخصوص به خود را نیز دارد.مثلا نیم کره چپ به توانایی استدلال و ریاضیات و نیم کره راست مخ در مهارت های هنری تخصص یافته است.مخچه هم مرکز برخی تعادل بدن است و با ورزش های مانند ژیمناستیک و بند بازی تقویت می شود.بخش دیگر مغز ساقه مغز است که واصل مخ و مخچه به نخاع است. ساقه مغز شامل سه بخش است: مغز میانی و پل مغزی و بصل النخاع. بصل النخاع در بالای نخاع است و مرکز فعالیت های غیرارادی بدن است و برای همین مشهور به گره حیات است.مخ شامل لوب های مختلفی است:
بیماری های التهابی در مغز: شامل مننژیت، آنسفالیت
بیماری های وابسته به خونرسانی مغز: شامل سکته مغزی، حمله ایسکمیک گذرا، خونریزی
هیپرتنسیون اندوکرانیک یا افزایش فشار داخل مغز
هیدروسفالی: در دو نوع ارتباطی و غیر مرتبط
انواع تومور مغزی
صرع و دمانس
پارکینسون و بیماری هانتینگتون
که در هر یک از این لوب ها حواس مختلفی وجود دارد برای مثال لوب پیشانی: حس بویایی؛لوب پس سری: حس بینایی؛لوب گیجگاهی: حس شنوایی؛لوب آهیانه: مرکز حواس پیکری مانند لامسه.همچنین مغز دارای دستگاه لیمبیک هست.
مغز در همهٔ مهره داران و بیشتر بی مهرگان مرکز دستگاه عصبی است. تنها شماری از بی مهرگان مانند اسفنج دریایی، عروس دریایی، آب دزدک دریایی بالغ و ستاره دریایی مغز ندارند، هرچند دارای بافت عصبی پراکنده ای هستند. مغز در سر و معمولاً نزدیک اندام های حسی نخستین مانند بینایی، بویایی، چشایی و شنوایی قرار دارد. مغز مهره داران پیچیده ترین اندام بدنشان است.
از دید فیزیولوژی و تکاملی زیستی، کار مغز کنترل متمرکز بر روی سایر اندام های بدن است. مغز با تولید الگوهای فعالیت ماهیچه ها یا با هدایت مواد شیمیایی تراوشی که هورمون نام دارند، بدن را کنترل می کند. این کنترل متمرکز سبب پاسخ سریع و هماهنگ به تغییرات محیط می شود. برخی انواع پایه ای از پاسخ مانند بازتاب یا رفلکس عصبی می تواند توسط طناب نخاعی یا گره ها ایجاد شود، اما کنترل پیچیده و هدفمند بر رفتارها بر پایهٔ حس های ورودی پیچیده نیازمند توانایی یکپارچه سازی اطلاعات یک مغز متمرکز است.

دانشنامه آزاد فارسی

مغز (brain)
در جانوران عالی، تودۀ یاخته های عصبیمتصل به هم و تشکیل دهندۀ قسمت جلویی دستگاه عصبی مرکزی، و کنترل کننده و هماهنگ کنندۀ فعالیت های این دستگاه. در مهره داران، مغز در جمجمه جا گرفته و شامل سه ناحیه اصلی است. در قاعدۀ ساقۀ مغزی، بصل النخاعقرار دارد که شامل مراکز کنترل تنفس، شدت و قدرت ضربان قلب، فشار خون، و کنترل و تنظیم درجۀ حرارت بدن است. مخچهروی آن قرار گرفته است و با هماهنگ کردن اعمال عضلانی پیچیده ای نظیر حفظ شکل بدن و حرکت اندام های حرکتی و کنترل تعادل مرتبط است. نیمکره های مخیک جفت برآمدگی انتهای جلویی مغز جلویی اند و در مهره داران اولیه اساساً به حواس مرتبط اند، اما در مهره داران عالی، بسیار توسعه یافته و در هماهنگی همۀ پیام های ورودی حسی و خروجی حرکتی و نیز در تفکر، هیجانات، حافظه و رفتار دخیل اند. اطلاعات حسی به شکل تکانه های عصبی از گیرنده ها به نیمکره های مخ می رسند. این گیرنده ها ممکن است در اندام های حسی باشند؛ یاخته های مخروطی (یاخته های حساس به نور) در شبکیۀ چشم از آن جمله اند که تکانه ها یا پیام ها را با عصب بینایی به مغز می فرستند. نیمکره های مخ اطلاعات دریافت شده را پردازش می کنند و تکانه هایی برای پاسخ بدن به آن ایجاد می کنند. در مهره داران، بسیاری از رشته های عصبی که از دو طرف بدن می آیند، هنگام ورود به مغز همدیگر را قطع می کنند. بنابراین، نیمکرۀ چپ مغز در ارتباط با طرف راست بدن است و برعکس. در انسان ها، عدم تقارن خاصی در دو نیمۀ مخ توسعه پیدا کرده است. در افراد راست دست، به نظر می رسد نیمکرۀ چپ نقش بیشتری در کنترل کلامی و بعضی مهارت های ریاضی داشته باشد، در حالی که نیمکرۀ راست بیشتر در درک فضایی نقش دارد. اصولاً محل مهارت ها و توانایی ها در مغز نزدیک هم نیستند. در مغز و سایر قسمت های دستگاه عصبی، تکانه های عصبی با ناقلین عصبی از محل سیناپس عبور می کنند. در پستان داران، نیمکره های مخ بزرگ ترین قسمت مغزند و قشر مخدر آن ها قرار گرفته است. قشر مخ شامل لایه سطحی ضخیمی از اجسام سلولی یا مادۀ خاکستری است و زیر آن رشته های عصبی یا مادۀ سفید قرار دارند که قسمت های متفاوت قشر را به هم، و نیز به دیگر نقاط دستگاه عصبی مرکزی وصل می کند. همچنان که پیچیدگی مغز افزایش می یابد، در سطح مغز چین های عمیق ایجاد می شود. در پستان داران عالی، نواحی نامعلوم وسیعی در مغز وجود دارد که به نظر می رسد مربوط به هوش، شخصیت و قوه ذهنی بالا باشد. تکلم در دو منطقۀ مخصوص مغز کنترل می شود که معمولاً در ناحیۀ چپ قرار دارند. ناحیۀ بروکامسئول توانایی کلامی، و ناحیۀ ورنیکهمسئول درک مطالب گفتاری و نوشتاری است. در ۱۹۹۰، دانشمندان دانشگاه جان هاپکینزدر بالتیمور موفق به کشت یاخته های مغز انسان شدند.بازتاب ها (انعکاس ها). بازتاب پاسخ غیرارادی به محرک اند و تفکر آگاهانه در آن ها نقش ندارد. مثلاً، دور کردن دست از یک جسم داغ بازتاب است. مسیر عصب در بازتاب کمان بازتابنامیده می شود. این مسیرها نیاز به ارتباط با مغز برای عمل ندارند و این امر آن ها را از پاسخ هایی ارادی متمایز می سازد که معمولاً مغز در آن ها نقش دارد. یاخته های عصبی مغز ممکن است بر اثر افراط در مصرف حلال های شیمیایی خاص برای همیشه آسیب ببیند. الکل بر عملکرد مغز اثر می گذارد و ممکن است در نهایت، استفادۀ مداوم منجر به تخریب دایم مغز شود.

نقل قول ها

مغز عضوی است که به عنوان مرکز سیستم عصبی در تمام مهره داران و بسیاری از حیوانات بی مهره عمل می کند.
• «حیوانات که از جمادات متمیّزند به واسطهٔ حس و حرکت متمیّزند و آغاز آن حس و حرکت، از دِماغ باشد؛ و در دماغ هفت عصبه است که به واسطهٔ آن عصبات، حس و حرکت به عصبات دیگر رسد و همهٔ اندام محسوس و متحرک باشند.»• «هیچ عضوی به نیست مردم/ از دل و از دماغ بهتر نیست.» -> ضیاءالدین نخشبی در چهل ناموس؛ ناموس سیوم در مناقب دماغ

گویش اصفهانی

تکیه ای: maqz
طاری: maqz
طامه ای: maqz
طرقی: mox
کشه ای: mox
نطنزی: maqz


گویش مازنی

۱بزی که گوش های پهن و بلندی دارد ۲بز با گوش خال خالی


مگس


/maghez/ بزی که گوش های پهن و بلندی دارد - بز با گوش خال خالی & مگس

واژه نامه بختیاریکا

مَزگ

جدول کلمات

مخ

پیشنهاد کاربران

مغز شئ یعنی عصاره شئ مفهوم شئ

هسته

مغز
درونی ترین لایه شیء
هسته

مغز: در پهلوی مزگ mazg بوده است. واژه با جابجای آوایی ، در پارسی ، کاربرد یافته . ریختی کهنتر از آن ، نزدیک به ریخت پهلوی مَزْغ است .
( ( مرا اختر خفته بیدار گشت
به مغز اندر اندیشه بسیار گشت ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 224. )


در گفتار لری میانکوه مَزگ می گویند.

اون دوستی که گفتن مغز وازه ای ترکی هست سخت در اشتباهن چرا که مغز گونه گویش عربی مزگ هست که یک واژه از زبان های ایرانی هست حتی توی دیگر زبانهای ایرانی هم گاها به گونه مزگ به کار میرود و در زبان های ترکی مغز به beyin یا beyni گفته میشود

این واژه هندو اروپاییه و عربی نیست:
روسی: mozg
فارسی میانه ( پهلوی ) : mazg
فارسی امروزی: Maqz

همه زبان های پارسی از جمله اوستایی، پارسی کهن، پارسی میانه و پارسی نو غ دارند و این وات همواره نقش مهمی در زبان های کهن ایرانیک داشته است. در خط های پهلوی و اوستایی نیز نویسه ای جدا برای غ وجود دارد. برای نمونه بَغ، مُغ و دوغ در زبان پهلوی ساسانی بکار رفته اند. ق نیز در برخی زبان های ایرانی شرقی وجود داشته است. در فارسی واژگانی که ق دارند به دو دسته تقسیم میشوند: یا ترکی و عربی اند، یا واژگان کهن ایرانی که در پارسی نو برخی از حروفشان تبدیل به ق شده است. یعنی قِ این واژگان در گذشته حرف دیگری بوده است. همچون : قشنگ که برگرفته از خشنگ در زبان ایرانیِ سغذی میباشد ، یعنی در این واژه خ به ق دگرگون شده است. یا واژه قرمز که برگرفته از کرمیر در پارسی میانه است ، یعنی ک به ق دگرگون شده است. واژگان این دسته خود به دو دسته تقسیم میشوند :

الف - واژگانی که از زبان ایرانیِ سغذی آمده اند و ( ( خ ) ) یا ( ( ک ) ) آنها به ( ( ق ) ) دگرگون شده است :

قشنگ که برگرفته از سغذی xšank میباشد. / قاطر که برگرفته از سغذی xara - tara میباشد. / قند که برگرفته از سغذی xanda میباشد. / نقره که برگرفته از سغذی nākrtē میباشد. / قانون که از سغذی kanonā آمده است. و . . .

ب - واژگان پارسی ای که در گذشته دارای حرف ( ( ک ) ) بوده اند و معمولا توسط عربی این حرف به ( ( ق ) ) دگرگون شده است :

قابوس که در گذشته کاووس بوده است. در پارسی میانه kayos و در اوستایی kāvāusān آمده است. / قالب که در گذشته کالب بوده است. در پارسی میانه kalpād آمده است.

/قز و قزاغند که در گذشته کز و کژاکند بوده اند. در پارسی میانه kač و در پارسی باستان kaž آمده است. / قفیز که در گذشته کویز بوده است که در پارسی میانه kafiz , kapič و در پارسی باستان kapithe آمده است.

/چاقو که در گذشته چاکو بوده است و هم ریشه با چکوش میباشد. / قپان که در گذشته کپان بوده است و احتمالا برگرفته از لاتین campania است. / قهرمان که در گذشته کهرمان بوده است. در اوستایی kara - manah آمده است.

/قاقم ( گونه ای سمور ) که برگرفته از پارسی میانه kākom میباشد. / قبا که برگرفته از پارسی میانه kapāh میباشد. / قباد که برگرفته از پارسی میانه kavāt میباشد. / قومس ( نام شهری ) که برگرفته از پارسی میانه kūmis میباشد. / قیصر که از پارسی میانه kaysar , kēsar آمده است. / قنات که برگرفته از پارسی میانه kānakih , kahas میباشد. / قرابه ( گونه ای ظرف شیشه ای ) که برگرفته از پارسی میانه karāveh میباشد. / قوطی که برگرفته از پارسی میانه kiwōt میباشد. / قربان که برگرفته از کرپان اوستایی میباشد. / قاف که برگرفته از پارسی میانه kāf میباشد. / قم ( نام شهر ) که برگرفته از کمب می باشد. و نمونه های بسیار دیگر از این دست.

آقای جدیری غین در زبان های ایرانی شرقی به ویژه سغدی بوده فقط ویژه ترکی نیست.

در پارسی کهن هم برخی واژگان غین داشتند

کمی پژوهش ایرادی نداره

در زبان تالشی که یک زبان ایرانیک است مازگ Māzg گفته میشود

اوستایی:MAZGA
پارسی باستان:MAZGH
پهلوی:MAZGA، MASG
پارسی کنونی:مغز

در زبان لری و لکی مزگ می گویند که با مغز یک ریشه دارد


کلمات دیگر: