رش
فارسی به انگلیسی
arm
عربی به فارسی
ترشح , ريزش نم نم , پوش باران , چکه , پاشيدن , ترشح کردن , پاشيده شدن , گلنم زدن , اب پاشي کردن
فرهنگ فارسی
اندازه ازسرانگشت میانه دست تا آرنج که نیم متراست، تپه، پشته، تل، زمین پشته پشته
۱ - ( مصدر ) چکیدن آب و خون و اشک . ۲ - باران اندک و ریزه باریدن . ۳ - ( اسم ) باران ریزه باران اندک جمع رشاس .
چکانیدن آب و خون و اشک . چکیدن آب و خون و اشک . یا با آب پاش فشاندن بافنده بر بافته .
فرهنگ معین
(رَ) [ په . ] (اِخ .) نام روز هجدهم از هر ماه شمسی .
(رُ) (اِ.) چشم غره ، نگاه خشمگین .
( ~. ) (اِ. ) نوعی جامة ابریشمین گرانبها.
(رَ ) (اِ. ) ۱ - پشته ، تپه . ۲ - زمین پشته پشته .
( ~. ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) چکیدن آب و خون و اشک . ۲ - باران اندک و ریزه باریدن . ۳ - (اِ. ) باران ریزه ، باران اندک ، ج . رشاس .
(رَ شّ ) [ ع . ] (مص ل . ) ۱ - آب پاشیدن . ۲ - آب زدن به متاع برای سنگین شدن آن .
( ~. ) (اِ. ) ۱ - بازو. ۲ - واحد طول ، از نوک انگشت میانه تا آرنج .
(رَ ) [ په . ] (اِخ . ) نام روز هجدهم از هر ماه شمسی .
(رُ ) (اِ. ) چشم غره ، نگاه خشمگین .
(رَ) (اِ.) نک ریش .
( ~.) (اِ.) نوعی جامة ابریشمین گرانبها.
(رَ) (اِ.) 1 - پشته ، تپه . 2 - زمین پشته پشته .
(رَ شّ) [ ع . ] (مص ل .) 1 - آب پاشیدن . 2 - آب زدن به متاع برای سنگین شدن آن .
( ~.) (اِ.) 1 - بازو. 2 - واحد طول ، از نوک انگشت میانه تا آرنج .
لغت نامه دهخدا
رش و سنگ کم و ترازوی کژ
همه تدبیر مرد غدار است .
ناصرخسرو.
گز و ذرع . (ناظم الاطباء). گز. (برهان ). مطلق گز. (لغت محلی شوشتر). || ارش یعنی از آرنج تا سر انگشتان . (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از فرهنگ خطی ) (لغات شاهنامه )(از شعوری ج 2 ورق 8). واحد طول ، و آن برابر است با فاصله ٔ سر انگشت میانه ٔ دست تا آرنج . (از فرهنگ فارسی معین ). مخفف ارش ، و آن از آرنج تا سر انگشتان دست است . (از برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ). مخفف ارش از آرنج تا سر انگشتان ، آنرا گز دست نیز گویند و به عربی ذراع الید خوانند. (از لغت محلی شوشتر). پیمودن زمین بود نه جامه . (لغت فرس اسدی نسخه ٔ عباس اقبال ص 207). این لغت بر این معنی در هیچیک از نسخ دیگر نیست و در نسخه ٔ اساسی هم امثال ندارد. (حاشیه ٔ همان صفحه ) :
ز بالا فزون است ریشش رشی
تنیده در او خانه صد دیوپای .
معروفی .
چهل رش به بالا و پهنا چهل
نکرد از بنه اندر او آب و گل .
دقیقی .
ز صد رش فزونست بالای او
همان سی وهشت است پهنای او.
فردوسی .
به رش کرده بالای این پل هزار
بخواهی ز گنج آنچه خواهی بکار.
فردوسی .
کمندی فروبرده بالای او
سرش بیست رش بد به پهنای او.
فردوسی .
تو زآن مرز یک رش مپیمای پای
چو خواهی که پیمان بماند بپای .
فردوسی .
ز ده رش فزون بود پهنای او
چهل رش بپیمود بالای او.
فردوسی .
نه من و نیمش تیغی که بدو جوید کین
سه رش و نیم درازی ّ یکی قبضه ازین .
منوچهری .
جگر بیست مبارز ستدن روز مصاف
نیزه ٔ بیست رش دست گزای تو کند.
منوچهری .
ببالای صد رش فزون از درخت
همه پر سر و بیخ بر سنگ سخت .
اسدی .
به منقار بگرفته یکّی نهنگ
چهل رش فزون اژدهایی به چنگ .
اسدی .
ز دریا فتاده به صحرا برون
درازی ّ او چارصد رش فزون .
اسدی .
دژآگاه دیوی بدو منکر است
ببالا چهل رش ز تو برتر است .
اسدی .
یک رش هنوز برنشدستی نه یک بدست
پنجاه سال شد که درین سبز پیکری .
ناصرخسرو.
موسی به قول عام چهل رش بود
وز ما فزون نبود رسول ما.
ناصرخسرو.
تذرع ؛ اندازه کردن چیزی را به رش . (از منتهی الارب ). || در این شواهد بمعنی ساعد یا ساق دست است : ذراع ؛ داغ رش دست . مذرع ؛ گاوی که بازو و رشهای او پر خالهای سیاه باشد. (از منتهی الارب ). و رجوع به ذراع و ارش شود.
- رش خسروی ؛ ظاهراً ذراع سلطانی است . شاه رش :
رش خسروی بیست پهنای او
سوار سرافراز بالای او.
فردوسی .
رجوع به ترکیب شاه رش و نیز ذرع و ذراع سلطانی شود.
- رش رش ؛ ظاهراً ذراع ذراع . ارش ارش :
یکی کوه دان مر مرا پر ز گوهر
به من پایه پایه برآیند و رش رش .
ناصرخسرو.
- شاه رش ؛ باع و شاه ارش ، یعنی ارش بزرگ که عبارت از اندازه ای باشد از سر انگشت میانین دست راست تا سر انگشت میانین دست چپ چون دست ها را از هم بگشایند. (ناظم الاطباء) :
به رش بود بالاش صد شاه رش
چو هفتاد رش برنهی از برش .
فردوسی .
همانجا یکی سهمگین چاه بود
که ژرفیش صد شاه رش راه بود.
اسدی .
و رجوع به ماده ٔ شاه رش شود.
|| وجب و بدست که به عربی شبر گویند. (از شعوری ج 2 ورق 8). || مقدار. (ناظم الاطباء) (برهان ) (از لغت محلی شوشتر). || دستوانه . (دهار). در این معنی که گویا منظور ساعدبند مردان باشد، در متن دیگری دیده نشد.
رش و سنگ کم و ترازوی کژ
همه تدبیر مرد غدار است.
ز بالا فزون است ریشش رشی
تنیده در او خانه صد دیوپای.
نکرد از بنه اندر او آب و گل.
همان سی وهشت است پهنای او.
بخواهی ز گنج آنچه خواهی بکار.
سرش بیست رش بد به پهنای او.
چو خواهی که پیمان بماند بپای.
چهل رش بپیمود بالای او.
هرچه بخواهد بده که گنده زبان است
دیو رمیده نه کنده داند و نه رش .
منجیک .
- کنده و رش ؛ فراز و نشیب زمین بود که پشته پشته باشد اگرچه دشت بود. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ).
گر ز سوی بصره می آید هزاران قوصره
ازبرای مصلحت چنگال از رش می کند.
بسحاق اطعمه (از آنندراج ).
|| نوعی از انجیر. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (از برهان ) (لغت محلی شوشتر) (از فرهنگ جهانگیری ) (از شعوری ج 2 ورق 8) (از فرهنگ رشیدی ). || سیماب و جیوه . (ناظم الاطباء). سیماب . (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (از ذیل فرهنگ سروری چ دبیرسیاقی ). سیماب و زیبق . (از برهان ) (لغت محلی شوشتر). سیماب که جیوه و ژیوه نیز گویند. (از شعوری ج 2 ورق 8). || خاکه ٔ برنج یعنی گردی که پس از کوبیدن شلتوک با نمک و حصول برنج بدست می آید. (ناظم الاطباء). مخفف رشت . رش برنج ، نمک و خاکی که از کوفتن برنج با نمک ماندو آن را برای محکم کردن کاهگل بامها بکار برند. در برنج پوست آن را می گویند و کنجاره یعنی ثفل کنجد را رهسی می گویند. آیا رش و رهشی یکی نیست ؟ (یادداشت مؤلف ). || نام روز یازدهم است از هر ماه شمسی ، و در این روز سفر و صحبت ممنوع است . (از انجمن آرا) (آنندراج ) (برهان ). نام روز یازدهم از هر ماه شمسی . (ناظم الاطباء). روز هیجدهم از هر ماه شمسی ، و در برخی از فرهنگها که یازدهم آمده خطاست . (از یادداشت مؤلف ). روز هیجدهم از هر ماه شمسی . (فرهنگ فارسی معین ) (از غیاث اللغات ) (از شعوری ج 2 ورق 8) (از سروری ) (از فرهنگ رشیدی ). روزی است از ماه پارسیان که آن را رش خوانند. (لغت فرس اسدی ). روز هیجدهم از هر ماه شمسی و در این روز با دوستان صحبت داشتن و سفر کردن ممنوع است . (فرهنگ جهانگیری ) :
می سوری بخواه کآمد رش
مطربان پیش دار و باده بکش .
خسروی .
چو هور سپهر آورد روز رش
ترا زندگی باد پدرام و خوش .
فردوسی .
درآمد در آن خانه ٔ چون بهشت
به روز رش از ماه اردیبهشت .
فردوسی .
می خور کت باد نوش بر سمن و پیلگوش
روز رش رام و جوش روزخور و ماه و باد.
منوچهری .
|| (اِخ ) نام فرشته ٔ موکل بر این روز (روز هیجدهم از هر ماه شمسی ) که عدل نیز در دست اوست . (از فرهنگ جهانگیری ) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی ). نام فرشته ای است که موکل روز رش و مدبر امور و مصالحی است که در آن روز واقع شود. (از انجمن آرا) (آنندراج ) (از شعوری ج 2 ورق 8). بموجب مذهب زرتشت فرشته ٔ عدالت را گویند، و اصل تلفظ آن رشن است و شکل قدیمتر رشنو بوده . (از لغات شاهنامه ). نام فرشته ٔ داد است و روز هیجدهم هر ماه به نگهبانی وی سپرده است و در اوستا نام او رشنو آمده است . و دشمن دزدان و راهزنان و موکل بر عدل و داد. (یادداشت مؤلف ). نام فرشته ای هم هست که عدل بر دست اوست و مصالح روز رش به او تعلق دارد. (برهان ). محمد معین گوید: «= رشن ، اوستا رشنو ، پهلوی رشن که صفت است به معنی عادل و دادگر. رشن در اوستا نام فرشته ٔ عدالت است ودر یشتها مکرر از او یاد شده ، کلمه ٔ رشن از مصدر رز به معنی مرتب ساختن و انتظام ، اشتقاق یافته و به همین معنی در اوستا (از جمله مهریشت بند 14) بسیار آمده . ایزد رشن با مهر و سروش رابطه دارد، یشتهای متعلق به این ایزدان نیز در اوستا جنب هم جای داده شده چنانکه روزهای سه گانه ٔ شانزدهم و هفدهم و هیجدهم هر ماه منسوب به آنان است . در ادبیات متأخر زرتشتی این سه به محاکمه ٔ روز جزا گماشته شده اند و رشن سومین داور روز واپسین است ، صفت رزیشته یعنی راست تر و درست تر، برای او در اوستا یاد شده . در پارسی معمولاً وی رارشن راست و گاه رشن گویند. اسدی در لغت فرس (ص 223) آرد: بیرونی در فهرست روزهای ایران او را «رسن » و درخوارزمی «رشن » یاد کرده است . (از حاشیه ٔ برهان قاطعچ معین ).
تا شود از باد آبان باغ پردینار زرد
تا شود از ابرنیسان باغ پر دیبای رش .
عبدالواسع جبلی .
سائل از جامه خانه ٔ تو برد
اطلس و خزّ و توزی و کژ و رش .
سوزنی .
فراش صنع قدرت او گسترد بساط
از حزمه حزمه حله و از رزمه رزمه رش .
سوزنی .
بر قد لاله قمر دوخت قباهای رش
خشتک نفطی نهاد بر سر چین قبا.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 37).
اگرچه دامن کوه است جای پرورشش
بساط کوه که خار است اطلس و رش باد.
کمال الدین اسماعیل .
ای زین خوب زینی یا تخت بهمنی
ای باره ٔ همایون شبدیز یا رشی .
دقیقی .
رش . [ رَ ] (کردی ، ص ) در کردی به معنی سیاه است . و صفت سیاه در کردی حاکی از احترام است و در اول اسماء اعلام آید تعظیم را. (یادداشت مؤلف ).
چون نزد بر وی نثارش رش نور
او همه جسم است نی دل چون قشور.
مولوی .
|| ضرب دردناک . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ضربت دردآور. (از اقرب الموارد).
رش . [ رَش ش ] (ع مص ) چکانیدن آب و خون و اشک . (ناظم الاطباء). || چکیدن آب و خون و اشک . (فرهنگ فارسی معین ) (آنندراج ) (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ). برفشاندن آب و خون و اشک . ترتاش . (از اقرب الموارد). || زدن کسی را زدنی دردناک . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). زدن دردناک . || با آب پاش آب فشاندن بافنده بر بافته . (از اقرب الموارد). || باران ریزه باریدن آسمان . (ناظم الاطباء). باران اندک باریدن آسمان . (ازاقرب الموارد). ریزه باریدن . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (مصادر اللغه ٔ زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). || شستن چیزی . (از اقرب الموارد). || آب زدن . (دهار) (غیاث اللغات ). آب زدن جایی را. (منتهی الارب ). آب بزدن . (مصادر اللغه ٔ زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). آب پاشیدن . (از شعوری ج 2 ورق 8) (از اقرب الموارد). || در عربی امر به پاشیدن . (لغت محلی شوشتر). || صب . (یادداشت مؤلف ).
گرچه شمسی نه بر، عالم را
ازکف راد تست و ابل و رش .
سوزنی .
به شدم و بهتری نصیب تو بادا
چهره ٔ تو چون گل طری و بر او رش .
سوزنی .
رش . [ رِ ] (اِ) ریش و لحیه . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). مخفف ریش است که بعربی لحیه گویند. (برهان ). محاسن . || ریش . زخم . جراحت . (فرهنگ فارسی معین ). مخفف ریش جراحت هم هست . (برهان ). || قهر و غضب و خشم . (ناظم الاطباء).
- رُش کردن ؛ گردانیدن چشم از روی خشم و قهر :
که فقیه از که رو ترش کرده
باز تا بر که چشم رش کرده .
سنایی (از آنندراج ).
فرهنگ عمید
= اَرَش: ◻︎ رش و سنگ کم و ترازوی کژ / همه تدبیر مرد غدار است (ناصرخسرو: ۲۸۵).
۱. تپه؛ پشته؛ تل.
۲. زمین پشتهپشته: ◻︎ هرچه بخواهد بده که گندهزبان است / دیو رمیده نه کنده داند و نه رش (منجیک: شاعران بیدیوان: ۲۳۳).
= رشن: ◻︎ درآمد در آن خانهٴ چون بهشت / به روز رش از ماه اردیبهشت (عنصری: ۳۵۲).
جامۀ ابریشمی.
۱. اندکاندک و ریزهریزه آمدن باران.
۲. پاشیدن.
۳. (اسم) قطره.
جامۀ ابریشمی.
۱. تپه، پشته، تل.
۲. زمین پشته پشته: هرچه بخواهد بده که گنده زبان است / دیو رمیده نه کنده داند و نه رش (منجیک: شاعران بی دیوان: ۲۳۳ ).
۱. اندک اندک و ریزه ریزه آمدن باران.
۲. پاشیدن.
۳. (اسم ) قطره.
= رشن: درآمد در آن خانهٴ چون بهشت / به روز رش از ماه اردیبهشت (عنصری: ۳۵۲ ).
دانشنامه عمومی
گویش مازنی
۱مایع غلیظ – مایعی که با برخی مواد و املاح مخلوط شده و غلیظ ...
۱به حرکت در آمدن – راه افتاده ۲اصطلاحی در بازی های کتولی ...
زخمی که عفونت و چرک آن جاری شود – زخم عفونیعضو زخمی و ناسور ...
گاو سیاه رنگ
رنگ قهوه ای روشن
واژه نامه بختیاریکا
پیشنهاد کاربران
رَش = رنگ زرد، بز دارای گوش های زرد
چاو ره ش:چشم سیاه
رَش : دفعه ؛ مرتبه ؛
( یِه رَش ) : یِه بار ( یکبار ) ؛ یکدفعه ؛
اوستایی:ARATN
پارسی باستان:ARASHN
پهلوی:ARASHN
ارمنی: ELL ( دگرگونی آوایی ( ر ) به ( ل ) )
یونانی:OLENE ( واک گرد روی O، E )
گوتیک:ALEINA
آلمانی کهن: ELINA
آلمانی:ELLE
انگلیسی:ELL
نکته: این واژه با واژه ( آرنج ) از یک واجریشه هست.