کلمه جو
صفحه اصلی

نوع


مترادف نوع : سنخ، صنف، قسم، گونه، جنس، جور، رقم، روش، سیاق، طرز، قبیل، قماش، تیره

برابر پارسی : گون، گونه، جور

فارسی به انگلیسی

kind-sort, manner, species, brand, breed, character, class, description, genre, genus, ilk, kidney, kind, make, manners, model, nature, order, range, rate, representative, run, stamp, stripe, type, type _, variety, version, chop, lot

brand, breed, character, class, description, genre, genus, ilk, kidney, kind, make, manners, model, nature, order, range, rate, representative, run, sort, species, stamp, stripe, type, type _, variety, version


kind


manner


فارسی به عربی

ابحر , اسلوب , اقناع , بدلة , تابع , تشکیلة , جنس , جیل , خلیة , رقطة , صنف , طبیعة , قضیة , نوع

عربی به فارسی

گونه , نوع , قسم , جور , جنس , گروه , دسته , کيفيت , جنسي , (درمقابل پولي) , غيرنقدي , مهربان , مهرباني شفقت اميز , بامحبت , طور , طبقه , رقم , جورکردن , سوا کردن , دسته دسته کردن , جور درامدن , پيوستن , دمساز شدن , بشر , انواع , حروف چاپ , ماشين تحرير , ماشين کردن


مترادف و متضاد

breed (اسم)
نوع، جنس، گونه، اعقاب، اولاد

persuasion (اسم)
تشویق، تحریک، قسم، اطمینان، نوع، ترغیب، اجبار، عقیده دینی، متقاعد سازی، نظریه یا عقیده از روی اطمینان

order (اسم)
سامان، ساز، امر، سیاق، دسته، ترتیب، نظم، ارایش، انجمن، حواله، خط، دستور، فرمان، نوع، مقام، صنف، زمره، رسم، ارجاع، فرمایش، ضابطه، ردیف، رتبه، امریه، انتظام، ایین، سفارش، طرز قرار گیری، راسته، نظام، ایین و مراسم، فرقهیاجماعت مذهبی، گروه خاصی، دسته اجتماعی، درمان

quality (اسم)
صفت، نهاد، جنبه، وجود، نوع، چگونگی، کیفیت، خصوصیت، چونی، زاب

nature (اسم)
نهاد، خوی، طبع، روح، خیم، سیرت، نوع، گونه، خاصیت، سرشت، طبیعت، خو، فطرت، افرینش، مشرب، خمیره، ذات، ماهیت، گوهر، غریزه، منش

suit (اسم)
جامه، درخواست، نوع، مرافعه، تسلسل، توالی، تقاضا، خواستگاری، دادخواست، عرضحال، یک دست لباس

sort (اسم)
جور، قسم، طبقه، نوع، رقم، گونه، طرز

manner (اسم)
راه، رفتار، طرز عمل، عنوان، قسم، سیاق، فن، نوع، سبک، چگونگی، تربیت، ادب، روش، رسوم، طرز، طریقه، طریق، سان، طور، مسلک، سلیقه

kind (اسم)
جور، قسم، گروه، دسته، طبقه، نوع، جنس، گونه، طرز، کیفیت، در مقابل پولی

type (اسم)
قسم، نوع، رقم، گونه، الگو، باسمه، کلیشه، حروف چاپ، حروف چاپی

stamp (اسم)
مهر، نشان، نوع، داغ، جنس، نقش، چاپ، استامپ، تمبر، باسمه

brand (اسم)
جور، نشان، مارک، نوع، انگ، داغ، نیمسوز، جنس، رقم، لکه بدنامی، علامت داغ، اتش پاره

method (اسم)
راه، عنوان، سیاق، نوع، سبک، رسم، رویه، روش، شیوه، طرز، اسلوب، طریقه، طریق، روند، متد، طور، مسلک، نحو، منوال

class (اسم)
جور، گروه، دسته، طبقه، نوع، رده، رسته، زمره، کلاس، سنخ، هماموزگان

species (اسم)
قسم، نوع، گونه، انواع

genre (اسم)
جور، قسم، دسته، نوع، جنس، طرز

gender (اسم)
قسم، نوع، جنس، تذکیر و تانیی

genus (اسم)
جور، قسم، دسته، طبقه، نوع، جنس، سرده

ilk (اسم)
جور، طبقه، نوع، گونه، خانواده

kidney (اسم)
کلیه، مزاج، نوع، خلق، گرده، قلوه

variety (اسم)
نوع، تنوع، گوناگونی، واریته، جورواجور

speckle (اسم)
نقطه، قسم، خال، نوع، رنگ، لکه کوچک

سنخ، صنف، قسم، گونه


جنس، جور، رقم، روش، سیاق، طرز، قبیل، قسم، قماش


تیره، گونه


۱. سنخ، صنف، قسم، گونه
۲. جنس، جور، رقم، روش، سیاق، طرز، قبیل، قسم، قماش
۳. تیره، گونه


فرهنگ فارسی

صنف، گونه، انواع جمع، نوع اخص ازجنس، دربرگیرنده
( اسم ) ۱ - قسم گونه. ۲ - کلبی است که افراد آن متفق الحقیقه باشند و بعبارت دیگر نوع کلبی است مقوم ذاتی افراد که صادق بر افراد متفقه الحقایق باشد. بعبارت دیگر نوع بخشی است از جنس شامل افرادی که حقیقت آنها یکی باشد چنانکه نوع انسان در میان جنس حیوان . ۳ - گونه : جمع : انوع . توضیح در کتب مختلف برای نوع محل خاصی از لحاظ تقسیم بندی در نظر گرفته نشده و هر مولفی آنرا بنحوی تعبیر کرده است ولی با توجه به تقسیم بندی لینه دانشمند سوئدی و با توجه به تقسیم بندیی که در کتب منطق بعمل آمده نوع را میتوانیم مرادف با (( گونه ) ) بدانیم . یا بنوعی ( نوعی ) . یا در نوع خود . در میان افراد مشابه خود : (( هر چیزی که در نوع خود فاضلتر بود ... اختصاص دارد ... ) ) لباب الالباب . یا نوع اضافی . هریک از انواع متوسطه که اجناس متوسطه هم نامیده شوند - نوع اضافی اند نسبت بمافوق خود ( اساس الاقتباس ) یا نوع انواع ( نوع الانواع ) . یانوع بسیط . نوعی است که فوق آن جنس و تحت آن نوعی نباشد . یا نوع سافل . نوعی که دون آن نوعی نباشد مانند انسان یا نوعی .. یا هر نوع . هر قسم . یا همه نوع . همه قسم .
تشنگی . گرسنگی و تشنگی . از اتباع جوع است . گویند : رماه الله بالجوع و النوع .

عنصری انتزاعی دارای ویژگی‌های معین که وقوع بیرونی ندارد و تنها در قالب نمونه‌هایش تجلی می‌یابد


فرهنگ معین

(نُ ) [ ع . ] (اِ. ) گونه ، قسم . ج . انواع .

لغت نامه دهخدا

نوع . (ع اِمص ) تشنگی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از تاج المصادر بیهقی ). گرسنگی و تشنگی . (از متن اللغة). از اتباع جوع است . (از تاج المصادر بیهقی ) (ناظم الاطباء). گویند: رماه اﷲ بالجوع و النوع . (از اقرب الموارد).


نوع . [ ن َ / نُو ] (از ع ، اِ) گونه . قسم . (غیاث اللغات ). صنف . لون . (منتهی الارب ). جور : هر روز نوع دیگر می گفت . (تاریخ بیهقی ص 363). از این نوع بسیار گفتند. (تاریخ بیهقی ص 369). نوعی است از مرغان آب که او را طیطوی خوانند. (کلیله و دمنه ). آدمی چون آوندی ضعیف است پر اخلاط و فساد از چهار نوع متضاد. (کلیله و دمنه ). و این دو نوع است . (کلیله و دمنه ). دو نوع از انواع فواید از این کتاب روی نماید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 6).
گفت نوعی زانتقام است انتظار.

مولوی .


|| نمط. روش . طرز. ترتیب . طور. شیوه . نحو. رجوع به ترکیبات نوع شود. || هر گونه چیز و گونه ٔ هر چیزی . (منتهی الارب ). رجوع به معنی اول شود.
- از نوع ِ ؛ قسمی . جوری . گونه ای : بی حشمت وی علی تکین را بر نتوان انداخت تا آنگاه که از نوع دیگر اندیشه آید. (تاریخ بیهقی ص 344).
نیست از نوع مردم آن کامروز
شخص و انواع داند و اجناس .

ناصرخسرو.


بسی فربه نماید آنکه دارد
نمای فربهی از نوع آماس .

سنائی .


- بر نوع ِ ؛ به شیوه ٔ. به طرز. به روش . طوری : برای حشمت خواجه ٔ تو این پرسش بدین جمله است والاّ بر نوع دیگر پرسیدندی . (تاریخ بیهقی ص 321).
- به نوع نوع ؛ گوناگون .گونه گونه :
به تازه تازه همی بوستان بخندد خوش
به نوع نوع همی آسمان بگرید زار.

مسعودسعد.


- به نوعی ؛ به نحوی : چنانکه هر کسی به نوعی از انواع اسباب بزرگی چیزی داشتی . (تاریخ بیهقی ص 133).
- || چنان . آنچنان . بدانسان :
به نوعی گوشمالش داد ایام
که رفت از خاطرش فکر می و جام .

صهبا.


- در نوع ِ ؛ در میان افراد مشابه . (از فرهنگ فارسی معین ): هر چیزی که در نوع خود فاضل تر بود... اختصاص دارد. (لباب الالباب از فرهنگ فارسی معین ).
- هر نوع ؛ هر قبیل . هر گونه . هر جور :
مدتی شعر ز هر نوع که دانی گفتم
لفظ و معنیش بدانسان که پسندد همه کس .

ابن یمین .


- هم نوع . رجوع به همین مدخل شود.
- همه نوع ؛ همه قسم . (فرهنگ فارسی معین ).
|| (اصطلاح منطق ) کلی را گویند که بر ذاتهائی که حقیقت آن یکی باشد، واقع شود. (از غیاث اللغات ). کلی مقول بر واحد یا کثیرین متفقین به حقایق در جواب ماهو. (یادداشت مؤلف ). بخشی است از جنس شامل افرادی که حقیقت آنها یکی باشد، چنانکه نوع انسان در میان جنس حیوان . (فرهنگ فارسی معین ). دومین کلی است از کلیات خمس و آن بر افراد متفق الحقیقة که در حقیقت ذات یکسانند اطلاق شود، مانند «انسان » که مشتمل بر زید و عمرو و مرد و زن و خرد و بزرگ است . نوع اخص از جنس ، یعنی کلی نخستین از کلیات خمس است که بر انواع مختلف الحقیقة اطلاق شود :
مکرماتش به نوع ماند راست
نوع باقی و شخص برگذر است .

خسروی سرخسی .


|| در اصول ، کلی است که بر افرادمتفق الاعراض مختلف الحقیقة اطلاق شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- نوع اضافی ؛ در منطق ، هر یک از انواع متوسط، که اجناس متوسطه هم نامیده شوند، نوع اضافی اند نسبت به مافوق خود. (فرهنگ علوم عقلی از اساس الاقتباس ). نیز رجوع به نوع سافل شود.
- نوع الانواع ؛ در منطق ، نوعی که اخص از آن نباشدو تنها اشخاص در زیر آن درآید، چون مردم و یاسمن و هزاردستان . (یادداشت مؤلف ).
- نوع بسیط ؛ در منطق ، نوعی است که فوق آن جنس و تحت آن نوعی نباشد. (فرهنگ علوم عقلی ).
- نوع سافل ؛ در منطق ، نوعی را گویند که تحت جمیع انواع باشد و تحت آن نوع دیگر نباشد اگرچه صنف و اشخاص باشند، چنانکه انسان را نوع سافل گویند که تحت حیوان و جسم نامی و جسم مطلق است ، که هر یک از ایشان نوع اضافی اند و مندرج اند تحت جواهر که جوهر را جنس عالی گویند. (غیاث اللغات ). نوعی که دون آن نوعی نباشد، مانند انسان . (فرهنگ علوم عقلی ).
|| در جانورشناسی و گیاه شناسی ، گونه . (فرهنگ فارسی معین ). || (مص ) جُستن . (منتهی الارب ). طلب کردن . (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جنبیدن شاخ درخت . (تاج المصادر بیهقی ). جنبانیدن شاخ . (زوزنی ). متمایل شدن شاخ . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). نوعان . نیع. (از متن اللغة). || نزدیک رسیدن مرغ جهت فرودآمدن . (منتهی الارب ). بال زدن عقاب برای فرودآمدن . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || پیچ پیچان رفتن . (منتهی الارب ). ترجح . (اقرب الموارد) (متن اللغة). || تشنه شدن . (از اقرب الموارد). || گرسنه شدن . (از متن اللغة).

نوع. [ ن َ / نُو ] ( از ع ، اِ ) گونه. قسم. ( غیاث اللغات ). صنف. لون. ( منتهی الارب ). جور : هر روز نوع دیگر می گفت. ( تاریخ بیهقی ص 363 ). از این نوع بسیار گفتند. ( تاریخ بیهقی ص 369 ). نوعی است از مرغان آب که او را طیطوی خوانند. ( کلیله و دمنه ). آدمی چون آوندی ضعیف است پر اخلاط و فساد از چهار نوع متضاد. ( کلیله و دمنه ). و این دو نوع است. ( کلیله و دمنه ). دو نوع از انواع فواید از این کتاب روی نماید. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 6 ).
گفت نوعی زانتقام است انتظار.
مولوی.
|| نمط. روش. طرز. ترتیب. طور. شیوه. نحو. رجوع به ترکیبات نوع شود. || هر گونه چیز و گونه هر چیزی. ( منتهی الارب ). رجوع به معنی اول شود.
- از نوع ِ ؛ قسمی. جوری. گونه ای : بی حشمت وی علی تکین را بر نتوان انداخت تا آنگاه که از نوع دیگر اندیشه آید. ( تاریخ بیهقی ص 344 ).
نیست از نوع مردم آن کامروز
شخص و انواع داند و اجناس.
ناصرخسرو.
بسی فربه نماید آنکه دارد
نمای فربهی از نوع آماس.
سنائی.
- بر نوع ِ ؛ به شیوه ٔ. به طرز. به روش. طوری : برای حشمت خواجه تو این پرسش بدین جمله است والاّ بر نوع دیگر پرسیدندی. ( تاریخ بیهقی ص 321 ).
- به نوع نوع ؛ گوناگون.گونه گونه :
به تازه تازه همی بوستان بخندد خوش
به نوع نوع همی آسمان بگرید زار.
مسعودسعد.
- به نوعی ؛ به نحوی : چنانکه هر کسی به نوعی از انواع اسباب بزرگی چیزی داشتی. ( تاریخ بیهقی ص 133 ).
- || چنان. آنچنان. بدانسان :
به نوعی گوشمالش داد ایام
که رفت از خاطرش فکر می و جام.
صهبا.
- در نوع ِ ؛ در میان افراد مشابه. ( از فرهنگ فارسی معین ): هر چیزی که در نوع خود فاضل تر بود... اختصاص دارد. ( لباب الالباب از فرهنگ فارسی معین ).
- هر نوع ؛ هر قبیل. هر گونه. هر جور :
مدتی شعر ز هر نوع که دانی گفتم
لفظ و معنیش بدانسان که پسندد همه کس.
ابن یمین.
- هم نوع . رجوع به همین مدخل شود.
- همه نوع ؛ همه قسم. ( فرهنگ فارسی معین ).
|| ( اصطلاح منطق ) کلی را گویند که بر ذاتهائی که حقیقت آن یکی باشد، واقع شود. ( از غیاث اللغات ). کلی مقول بر واحد یا کثیرین متفقین به حقایق در جواب ماهو. ( یادداشت مؤلف ). بخشی است از جنس شامل افرادی که حقیقت آنها یکی باشد، چنانکه نوع انسان در میان جنس حیوان. ( فرهنگ فارسی معین ). دومین کلی است از کلیات خمس و آن بر افراد متفق الحقیقة که در حقیقت ذات یکسانند اطلاق شود، مانند «انسان » که مشتمل بر زید و عمرو و مرد و زن و خرد و بزرگ است. نوع اخص از جنس ، یعنی کلی نخستین از کلیات خمس است که بر انواع مختلف الحقیقة اطلاق شود :

فرهنگ عمید

۱. صنف.
۲. شکل، صورت.
۳. (زیست شناسی ) گونه.
۴. (منطق ) کلی ای که بر افرادی که حقیقت یکسان دارند اطلاق می شود و اخص از جنس است.
* نوع بشر: انسان.

۱. صنف.
۲. شکل؛ صورت.
۳. (زیست‌شناسی) گونه.
۴. (منطق) کلی‌ای که بر افرادی که حقیقت یکسان دارند اطلاق می‌شود و اخص از جنس است.
⟨ نوع بشر: انسان.


دانشنامه عمومی

نوع یا گونه، در منطق مفهومی کلی است که بر تمام اجزای مشترک و مختص ذات و ماهیت افرادی مشتمل باشد که بین آن ها اختلاف ذاتی وجود ندارد و تفاوت آن ها تنها در امور عرضی است.مانند «چنار»، «بید»، «نارون» و «مو» هر یک نوع هستند، زیرا اختلاف ذاتی بین آن ها نیست و اختلاف در اوصاف عرضی است که باعث بازشناختن آن ها از یک دیگر می شود.

نوع (ابهام زدایی). نوع ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
نوع
نوع داده
نظریه نوع ها
ایمنی نوع
نوع (زیست شناسی)
تمایز نوع و نمونه

نوع (زیست شناسی). در زیست شناسی، نوع عبارت است از یک نمونه مشخص (یا در برخی موارد مجموعه ای از نمونه ها) از یک جاندار که نام مشخص آن ارگانیسم به صورت رسمی مرتبط به آن است.
lectotype merriam-webster.com
paralectotype merriam-webster.com
holotype merriam-webster.com
paralectotype thefreedictionary.com
مونه گزین: (به انگلیسی: lectotype) نمونه ای انتخاب شده به عنوان نمونه ای از یک گونه یا زیرگونه، هنگامی که توصیف کننده علمی نام گونه، قادر به مشخص کردن نوع آن نمی باشد.
هم گزین: (به انگلیسی: Paralectotype) هر نوع گونه باقی مانده پس از مشخص کردن مونه گزین.
همادگزین: (به انگلیسی: holotype) گونه زیستنی تک که به وسیله توصیف کننده علمی آن به عنوان نوع یک گونه یا آرایه خردتر در هنگام جایگزین کردن گروه، مشخص شده است. به عبارت دیگر نوعی از یک گونه زیستی یا آرایه خردتر که در زمانی پس از جایگزینی یک گروه یا به وسیله یک شخص به استثناء توصیف کننده علمی مشخص شده است.

دانشنامه آزاد فارسی

نوع (جانداران). نوع (جانداران)(species)
کوچک ترین واحد در رده بندی جاندارانو آن گروهی است که اعضایش شباهت تام با هم دارند و می توانند با یکدیگر تولیدمثل کنند. نیز ← گونه (زیست شناسی)

نوع (منطق). (در لغت به معنی قِسْم و گونه) در اصطلاح منطق، از کلیات خمس. و آن کلّی ذاتی ای است که در پاسخ پرسش «آن چیست = ماهو؟» بیان می شود و بر افرادی صدق می کند که حقیقتی یکسان دارند و به اصطلاح متفق الحقیقه هستند؛ چنان که اگر بپرسند «پرویز و سعید و سعیده و نسرین کیستند یا چیستند؟» پاسخ آن است که «انسان» هستند. نوع از ترکیب جنس و فصل پدید می آید، چنان که از ترکیب حیوان و ناطق ، که جنس و فصل است، انسان، که نوع است، حاصل می شود. تفاوت و امتیاز در ذاتیات یک نوع نیست چنان که همۀ افراد انسان به یک اندازه حیوان و به یک اندازه ناطق اند؛ بلکه تفاوت در عرضیات آن ها است و عرضیات است که افراد را از یکدیگر جدا می کند. نوع، به حقیقی، اضافی و متوسط و عالی تقسیم می شود.

فرهنگ فارسی ساره

گونه


فرهنگستان زبان و ادب

{type} [زبان شناسی] عنصری انتزاعی دارای ویژگی های معین که وقوع بیرونی ندارد و تنها در قالب نمونه هایش تجلی می یابد

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] نوع ، یکی از اصطلاحات علم منطق بوده و به معنای تمام حقیقت مشترک بین جزئیاتِ متحد در ماهیت است.
نوع در منطق دارای سه کاربرد است: ۱. نوع (جهت) که به معنای جهت قضیه است؛۲. نوع (خطابه) که قانون استفاده مقدمات خطابیه است؛۳. نوع (کلیات خمس) که یکی از کلیات خمس است.
اقسام کلی ذاتی
کلی ذاتی یا جنس است یا نوع و یا فصل؛ چه اگر تمام ماهیت باشد نوع است و اگر جزء مشترک ماهیت باشد جنس است، و اگر جزء ممیّز باشد، فصل خواهد بود.نوع مرکب از جنس و فصل است، جنس در او به جای ماده و فصل به جای صورت است، اما جنس و فصل ماده و صورت نیستند، چه جنس و فصل بر مرکب به مواطات حمل می شوند، و ماده و صورت بر او به مواطات حمل نمی شوند.
توضیح اصطلاح
مراد از نوع کلی همان نوع در کاربرد سوم است و آن عبارت است از: کلی ذاتی ای است که تمام حقیقت مشترک ما بین جزئیات و مصادیقی است که در ماهیت، متحد، و در عدد و خصوصیات فردی مختلف اند، و در جواب سؤال ما هو می آید، مثلا چون بپرسیم که احمد و پرویز و هوشنگ چیستند؟ جواب انسان است.نوع تمام ذاتیات را در بردارد و بنابراین بر همه حقیقت شی ء دلالت دارد و ازاین رو نوع هرچیز همان ماهیت و چیستی آن چیز است و آن از ترکیب جنس و فصل حاصل می شود.از تعریف نوع به خوبی معلوم می شود که افراد یک نوع کاملا از لحاظ حقیقت یکسان هستند، و هیچ تفاوتی در ذاتیات با هم ندارند و اختلاف آنها تنها در عرضیات آنها است و مجموعه همین عرضیات که امتیاز یک فرد را از افراد دیگر موجب می شود تعیّن و تشخّص نامیده می شود.
نوعیت
...

جدول کلمات

لون

پیشنهاد کاربران

این واژه تازى ( اربى ) است و برابرهاى پارسى آن چنینند: اَدْوِنَک Advenak ( پهلوى: نوع ، جنس ، شکل، وجه و . . . ) ، سردگ Sardag ( پهلوى: نوع ، جنس ، قِسم ) ، شُن Shon ( پهلوى: قسم ، نوع ، جنس ، طریق ) ، گون - گونه Gun - Guneh ( پهلوى: نوع ، قِسم ، مثل ) ، آکْر Akr ( سانسکریت:
آکْرْتى: نوع ، قِسم ) ، چِشْن Cheshn ( کردى: نوع ، گونه )

طور

واژه نوع آریایی است نه سامی ، چون :
واژه نوع نیز در سنسکریت به صورت nAman नामन् به مانای kind, form آمده که پسوند مان نشانگر مانندگی یا باشندگی است. مانای دیگر نامان همانا آب است که نا ریشه واژه نم ( نا ام ) به مانای آبناک یا آبدار و بوی نا همان بوی آب یا ترشدگی است.
عرب ، به واژه های بیگانه ( ع ) می افزاید ، نا را ناع یا نوع نوشته است.

فرمان روایی

species

نوع
واژه ای پارسی که اربیده شده و همان " نود" است در :
خوش نود ، فَرنود ، بِه نود


کلمات دیگر: