کلمه جو
صفحه اصلی

حاجی

فارسی به انگلیسی

hadji

pilgrim (to Mecca) [used before the name of a man


مترادف و متضاد

hadj (اسم)
حج، زیارت حج، حاجی

hadji (اسم)
حج، زیارت حج، حاجی

فرهنگ فارسی

کسی که در مکه مراسم حج بجا آورد حاج . توضیح استعمال این کلمه قیاسا صحیح است و گویندگان بزرگ هم آنرا بکار برده اند. یا حاجی حاجی مکه . در مورد کسی گویند که بجایی میرود و تا دیری باز نمیگردد .
صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید بیست و چهارمین تن از حکام ترک مصر

فرهنگ معین

[ ازع . ] (ص نسب . ) کسی که در مکه مراسم حج به جا آورد.نک حاج . مؤنث آن حاجیه . ،~ مکه (عا. ) در مورد کسی گویند که به جایی می رود و تا دیری باز - نمی گردد.

لغت نامه دهخدا

حاجی . (اِخ ) (ملک صالح ). صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید بیست و چهارمین تن از حکام ترک مصر و آخرین آنان ، او پس از مرگ علی ، معروف بملک منصور، در 783 هَ . ق .جلوس کرد و بعلت حداثت سن اتابک او برقوق چرکسی به اداره ٔ امور پرداخت و پس از یک سال و نیم به اتفاق امرا رسماً تاج شاهی بر سر نهاد و او آخرین این سلسله است و پس از او غلامان چرکسی به حکومت مصر رسیدند.


حاجی. ( از ع ، ص ، اِ ) حاج. حنیف. ( منتهی الارب ). آنکه فریضه حج گذاشته بود :
لاجرم روی بزرگان همه سوی در اوست
حاجیند ایشان گوئی و درِ خواجه حَرم.
فرخی.
حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و بسنگ بباید کشت تا بار دیگر برغم خلفا هیچکس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 183 ).
حاجیان آمدند با تعظیم
شاکر از رحمت خدای رحیم.
ناصرخسرو.
حاجی تو نیستی شتر است از برای آنک
بیچاره بار می برد و خار میخورد.
سعدی.
مغیلان چیست تا حاجی عنان از کعبه بر تابد
خسک درراه مشتاقان بساط پرنیان باشد.
سعدی.
شیادی گیسوان بافت بصورت علویان و با قافله حجاج به شهری درآمد در هیأت حاجیان. ( گلستان ).
دریای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما.
حافظ.
بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام.
حافظ.
حاجی به ره کعبه و ماطالب دیدار
او خانه همی جوید و ما صاحب خانه
خیالی ( از دیوان شیخ بهائی ص 347 ).
- امثال :
حاجی حاجی را بمکه بیند ؛ رفت و باز دیگر نخواهد آمد. بس دیر خواهی آمد؟ این وام را که کرد باز نخواهد داد. این عاریت باز نمی گرداند.
گفت حاجی خانه است گفت نه گفت اگر هم بود بچیزی نبود.
حاجی مرد شتر خلاص .
و صاحب غیاث اللغات گوید: حاجی به تشدید جیم منسوب بحاجة و حاجة صفت است برای موصوف محذوف که لفظ جماعت باشد و حاجة صیغه مونث اسم فاعل است پس حاجی کسی است که منسوب باشد بجماعت حاجةبحالت الحاق یای نسبت. تای تأنیث از آخر حاجة ساقطشد چنانکه در عامی و معتزلی و فارسیان بتخفیف جیم خوانند و بعضی توهم کرده اند که در اصل حاجج بوده یک جیم را به یاء قلب کرده اند. بر اهل تتبع مخفی نخواهد بود. مثل این در صیغه اسم فاعل و دیگر اسماء معهود نیست اگر چه در افعال این قسم قلب آمده است - انتهی.

حاجی. ( اِخ ) ( امیر غیاث الدین... ). جد آل مظفر است ، صاحب حبیب السیر آرد: «مبارزان معرکه اخبار در میدان احوال آل مظفر کمیت قلم را بدین منوال جولان داده اند که جد اعلی امیر مبارزالدین محمد که نخستین سلاطین آل مظفر است موسوم بود بغیاث الدین حاجی خراسانی و طلوع اختر وجود امیر غیاث الدین حاجی از افق ولادت بروایت مطلع السعدین در نشتقان خواف روی نمود و بقولی آن جناب از سجاوند خواف بود و باتفاق مورخان امیر حاجی در زمان تسلط چنگیزخان بر ولایت خراسان از مولد و منشاء خویش بخطه دارالعباد یزد رفت و او بمرتبه ای عظیم خلقت بود که در یزد موزه ای که گنجایش پایش داشته باشد پیدا نشد و شمشیری که درمیان می بست بسنگ یزد سه من و نیم وزن داشت و دیده بخت امیر حاجی بدیدار سه پسر منور بود ابوبکر و محمدو منصور. ابوبکر و محمد ملازمت علاءالدوله که در یزد رایت حکومت افراشته بود اختیار کردند و در آن اوان که هلاکوخان عازم بغداد بود علاءالدوله ابوبکر را با سیصد سوار به اردوی ایلخان روان گردانید و هلاکو بعد ازفتح دارالسلام بغداد او را با فوجی از سپاه به سرحد مصر فرستاد و ابوبکر در آن دیار آثار تسلط و اقتدار بظهور رسانیده در جنگ اعراب خفاجه بقتل آمد و محمد تا وقت حلول اجل طبیعی در سلک نوکران علاءالدوله انتظام داشت و از این دو برادر اصلاً نسل نماند اما منصوربن حاجی خراسانی که همواره در خدمت پدر بزرگوار بسر میبرد او راسه پسر بود...» رجوع به حبط 2 ص 88 شود.

حاجی . (اِخ ) یا حاج (ملک ) مظفر. صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید از سلسله ٔ غلامان ترک و هیجدهمین آنان که در مصر حکومت رانده اند پسر ملک ناصرالدین محمدبن قلاوون ، او پس از برادر خودملک کامل شعبان بر مسند حکمرانی جلوس کرد در 747 هَ. ق . و پس از یک سال یکی از امراء وی او را بکشت .


حاجی . (اِخ ) (امیر جلال الدین ...) ابن تاج الدین علی شیروانی وزیر موسی خان بن علی بایدو، (که از شوال تا 14 ذی الحجه سنه ٔ 736 هَ . ق . سلطنت کرده است ،) این پادشاه و وزیر قدرت مطیع ساختن امرای بزرگ را نداشتند. رجوع به حبط ج 2 ص 77 و تاریخ مغول ص 352 شود.


حاجی . (اِخ ) (امیر غیاث الدین ...). جد آل مظفر است ، صاحب حبیب السیر آرد: «مبارزان معرکه اخبار در میدان احوال آل مظفر کمیت قلم را بدین منوال جولان داده اند که جد اعلی امیر مبارزالدین محمد که نخستین سلاطین آل مظفر است موسوم بود بغیاث الدین حاجی خراسانی و طلوع اختر وجود امیر غیاث الدین حاجی از افق ولادت بروایت مطلع السعدین در نشتقان خواف روی نمود و بقولی آن جناب از سجاوند خواف بود و باتفاق مورخان امیر حاجی در زمان تسلط چنگیزخان بر ولایت خراسان از مولد و منشاء خویش بخطه ٔ دارالعباد یزد رفت و او بمرتبه ای عظیم خلقت بود که در یزد موزه ای که گنجایش پایش داشته باشد پیدا نشد و شمشیری که درمیان می بست بسنگ یزد سه من و نیم وزن داشت و دیده ٔ بخت امیر حاجی بدیدار سه پسر منور بود ابوبکر و محمدو منصور. ابوبکر و محمد ملازمت علاءالدوله که در یزد رایت حکومت افراشته بود اختیار کردند و در آن اوان که هلاکوخان عازم بغداد بود علاءالدوله ابوبکر را با سیصد سوار به اردوی ایلخان روان گردانید و هلاکو بعد ازفتح دارالسلام بغداد او را با فوجی از سپاه به سرحد مصر فرستاد و ابوبکر در آن دیار آثار تسلط و اقتدار بظهور رسانیده در جنگ اعراب خفاجه بقتل آمد و محمد تا وقت حلول اجل طبیعی در سلک نوکران علاءالدوله انتظام داشت و از این دو برادر اصلاً نسل نماند اما منصوربن حاجی خراسانی که همواره در خدمت پدر بزرگوار بسر میبرد او راسه پسر بود...» رجوع به حبط 2 ص 88 شود.


حاجی . (اِخ ) (امیر... سیف الدین ).. «چون این خبر به امیرزاده میرانشاه که در کنار آب مرغاب بود رسید آتش خشمش اشتعال یافته امیر حاجی سیف الدین و امیر اقبوغا را با فوجی از سپاه ظفر انتما برسم منغلا روانه ٔ هرات گردانیده خود متعاقب ازآنجا در حرکت آمد...» رجوع به حبط ج 2 ص 138 شود.


حاجی . (اِخ ) (امیر...) نوه ٔ امیر مظفر، سرسلسله ٔ مظفریان ، و خواهرزاده ٔ امیرمبارزالدین نخستین پادشاه این خانواده است . «و از امیر مظفر پسری ماند و دختری . دختر را به برادرزاده ٔ خود امیر بدرالدین ابوبکر داده بود که از او شاه سلطان و امیر حاجی در وجود آمدند...». رجوع به حبط ج 2 ص 88 شود.


حاجی . (از ع ، ص ، اِ) حاج . حنیف . (منتهی الارب ). آنکه فریضه ٔ حج گذاشته بود :
لاجرم روی بزرگان همه سوی در اوست
حاجیند ایشان گوئی و درِ خواجه حَرم .

فرخی .


حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و بسنگ بباید کشت تا بار دیگر برغم خلفا هیچکس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 183).
حاجیان آمدند با تعظیم
شاکر از رحمت خدای رحیم .

ناصرخسرو.


حاجی تو نیستی شتر است از برای آنک
بیچاره بار می برد و خار میخورد.

سعدی .


مغیلان چیست تا حاجی عنان از کعبه بر تابد
خسک درراه مشتاقان بساط پرنیان باشد.

سعدی .


شیادی گیسوان بافت بصورت علویان و با قافله ٔ حجاج به شهری درآمد در هیأت حاجیان . (گلستان ).
دریای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما.

حافظ.


بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام .

حافظ.


حاجی به ره کعبه و ماطالب دیدار
او خانه همی جوید و ما صاحب خانه

خیالی (از دیوان شیخ بهائی ص 347).


- امثال :
حاجی حاجی را بمکه بیند ؛ رفت و باز دیگر نخواهد آمد. بس دیر خواهی آمد؟ این وام را که کرد باز نخواهد داد. این عاریت باز نمی گرداند.
گفت حاجی خانه است گفت نه گفت اگر هم بود بچیزی نبود .
حاجی مرد شتر خلاص .
و صاحب غیاث اللغات گوید: حاجی به تشدید جیم منسوب بحاجة و حاجة صفت است برای موصوف محذوف که لفظ جماعت باشد و حاجة صیغه ٔ مونث اسم فاعل است پس حاجی کسی است که منسوب باشد بجماعت حاجةبحالت الحاق یای نسبت . تای تأنیث از آخر حاجة ساقطشد چنانکه در عامی و معتزلی و فارسیان بتخفیف جیم خوانند و بعضی توهم کرده اند که در اصل حاجج بوده یک جیم را به یاء قلب کرده اند. بر اهل تتبع مخفی نخواهد بود. مثل این در صیغه ٔ اسم فاعل و دیگر اسماء معهود نیست اگر چه در افعال این قسم قلب آمده است - انتهی .

فرهنگ عمید

= حاج: حاجیان آمدند با تعظیم / شاکر از رحمت خدای رحیم (ناصرخسرو: ۳۰۰ ).

دانشنامه عمومی

حاجی (عربی:الحجّی)، عنوانی است که مسلمانان به زائر یا زائران خانه کعبه در شهر مکه اطلاق می کنند.
این عنوان که معمولاً پیش از نام اشخاص می آید، به کسی گفته می شود که موفق به زیارت خانه کعبه در روزهای مشخص (هفتم تا سیزدهم) در ماه ذی الحجه قمری شده و مناسک خاص آن را انجام داده باشد.
ویکی پدیای انگلیسی

واژه نامه بختیاریکا

از قرن 8 بزرگترین واحد ایل بختیاری از تیره تبدیل به طایفه گردید. چهارلنگ و هفت لنگ تعریف شد و از آن تاریخ تحولات زیادی در زمینه جغرافیا، تقسیمات بصورت مداوم بوجود آمد. بدین سبب هنوز اجماعی بر روی چارت بختیاری وجود ندارد. برآیند نظریات متعدد از میان کتب و ماخذ شفاهی بدین گونه می باشد. ( تش ) ( ت ) بساک؛ ( ط ) مِیوند
از قرن 8 بزرگترین واحد ایل بختیاری از تیره تبدیل به طایفه گردید. چهارلنگ و هفت لنگ تعریف شد و از آن تاریخ تحولات زیادی در زمینه جغرافیا، تقسیمات بصورت مداوم بوجود آمد. بدین سبب هنوز اجماعی بر روی چارت بختیاری وجود ندارد. برآیند نظریات متعدد از میان کتب و ماخذ شفاهی بدین گونه می باشد. ( تش ) ( ت ) سهید؛ ( ط ) دینارانی

پیشنهاد کاربران

در عامیانه: صفتی برای رفیق صمیمی؛ آدم باحال؛ کسی که دارای اوضاع اقتصادی خوب است.


کلمات دیگر: