کلمه جو
صفحه اصلی

اعظم


برابر پارسی : نخست، بزرگ

فارسی به انگلیسی

جمع : اعاظم


greater or greatest, grand


arch-, grand


فرهنگ اسم ها

اسم: اعظم (دختر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: aezam) (فارسی: اَعظم) (انگلیسی: aezam)
معنی: بزرگ تر، بزرگوارتر، از صفات خدوند، بزرگ، بزرگترین، بزرگوار

(تلفظ: aezam) (عربی) بزرگ، بزرگتر، بزرگترین، بزرگوار، بزرگوارتر؛ از صفات خدوند.


مترادف و متضاد

major (صفت)
بالغ، بزرگ، کبیر، بیشتر، عمده، ارشد، بزرگتر، اعظم، اکبر، مهاد، بیشین

famous (صفت)
ستوده، مشخص، عالی، برجسته، مشهور، سربلند، معروف، نامی، نبیه، بلند اوازه، اعظم

فرهنگ فارسی

بزرگتر، بزرگوارتر، اعاظم جمع
( اسم ) جمع عظم استخوانها عظام .
علی قلیخان از شعرای عصر صفوی و از بزرگان امرای شاه عباس بوده

فرهنگ معین

(اَ ظَ ) [ ع . ] (ص تف . ) ۱ - بزرگتر، بزرگوارتر. ۲ - درشت تر.

لغت نامه دهخدا

اعظم . [ اَ ظَ ] (ع ن تف ) بزرگ یا بزرگتر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بزرگوارتر.سترگتر. عظیم تر. کلانتر. (یادداشت بخط مؤلف ). || بزرگ . (ناظم الاطباء). از القاب سلاطین و پادشاهان که بعد از کلمه ٔ «سلطان » یا «شاهنشاه » بر سکه هانقش میکردند. مؤلف النقود العربیة آرد: سلطان ، هو اسم اعظم الرتب و ینقش وحده او ینقش ... السلطان الشهید، او الاعظم . (النقود العربیه ص 134). همو گوید: شاهنشاه و هو لقب بنی بویه من العجم و السلجوقیة و قد یضم الیه «الاعظم ». (النقود العربیه ص 135) :
اکبر و اعظم خدای عالم و آدم
صورت خوب آفرید و سیرت زیبا.

سعدی .


- اتابک اعظم ؛ از القاب امراء و پادشاهان : اتابک اعظم ، شهنشاه معظم . (گلستان ).
- اسم اعظم ؛ نام مهین خداوند. نام بزرگ الهی که از خلق نهان است .(یادداشت بخط مؤلف ) :
چون صبح آدم همدمش ملک خلافت ز آدمش
هم بود اسم اعظمش هم علم اسما داشته .

خاقانی .


تا تو نیز از خلق پنهانی همی
لیلةالقدری و اسم اعظمی .

مولوی .


دلهای خسته را بکرم مرهمی فرست
ای اسم اعظمت در گنجینه ٔ شفا.

سعدی .


بر جان عزیزت آفرین باد
بر جسم شریفت اسم اعظم .

سعدی .


- اعظم سلاطین ؛ بزرگترین پادشاهان . (ناظم الاطباء).
- چرخ اعظم ؛ فلک اعظم . فلک الافلاک . بزرگترین آسمان :
برآرم پر و برپرم کآشیانه
به ازقبه ٔ چرخ اعظم ندارم .

خاقانی .


- خواجه ٔ اعظم ؛ خواجه ٔ بزرگ . وزیر بزرگ :
ور خواجه ٔ اعظم قدحی کهتر خواهد
حقا که میش مه دهی و هم قدحش مه .

منوچهری .


- دریای اعظم ؛ دریای بزرگ . اقیانوس کبیر :
چنین خواندم که در دریای اعظم
بگردابی درافتادند با هم .

سعدی .


- سلطان اعظم ؛ پادشاه بزرگ . (ناظم الاطباء) : سوگند خورد که سلطان اعظم از این حال هیچ خبری ندارد. (تاریخ بیهقی ص 597). گفتند دیر است در آرزوی آنند که رعیت سلطان اعظم ... باشند. (تاریخ بیهقی ص 348).
سلطان اعظم آنکه به تیغ بنفشه فام
اندر دل مخالف دین شد بنفشه کار.

خاقانی .


- شهراﷲ الاعظم ؛ ماه رمضان . (یادداشت بخط مؤلف ).
- صدراعظم ؛ لقب شخص اول دولت که بزرگتر و مهین تر از همه ٔ دستوران بودو بر همه ٔ آنان فرمانروا باشد. (ناظم الاطباء).
- صنم اعظم ؛ بت بزرگ : اهل ضد آنرا مخزنه ٔ صنم اعظم ساخته . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 274).
- فلک اعظم ؛ چرخ اعظم . فلک الافلاک . فلک اطلس . بزرگترین آسمان . (از یادداشتهای مؤلف ).
- قدوه ٔ اعظم ؛ پیشوای بزرگ :
چون بدو نامه کنم بر سرش از خط ملک
قدوه ٔ اعظم عنوان بخراسان یابم .

خاقانی .


- ماه اعظم ؛ ماه رمضان . شهراﷲ اعظم . (از یادداشتهای مؤلف ) :
شعر سلکی است ورا واسطه مدح تو بزرگ
سال سلکی است ورا واسطه ماه اعظم .

سوزنی .


- وزیر اعظم ؛ وزیری که از همه ٔ وزراء برتر و در نزد پادشاه مقرب تر باشد. (ناظم الاطباء).
|| (اِخ ) نام کوهی است . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).

اعظم . [ اَ ظَ ] (اِخ ) (دریای ...) دریای عمان و دریای حبشه و دریای قلزم از دریای اعظم است . (حدود العالم ). و جنوب کرمان دریای اعظم است . (حدود العالم ).


اعظم . [ اَ ظَ ] (اِخ ) امام ... ابوحنیفه نعمان بن ثابت . متوفی بسال 150 هَ . ق . امام مذهب حنفی . رجوع به ابوحنیفه نعمان بن ثابت شود.


اعظم . [ اَ ظَ ] (اِخ ) علی قلیخان . از شعرای عصر صفوی و از بزرگان امرای شاه عباس بوده و دیوان مرتبی داشته است . این بیت از اوست :
گر فلک رابمن سر جنگ است
عرصه پیدا کند جهان تنگ است .

(از قاموس الاعلام ترکی ).



اعظم . [ اَ ظَ ] (اِخ ) علیخان . از شعرای دوره ٔ صفویه و منسوب به شاه طهماسب بوده است . این بیت از اوست :
نظر به روی تو خورشید ناگهان انداخت
کلاه خویش ز شادی بر آسمان انداخت .

(از قاموس الاعلام ترکی ).



اعظم . [ اَ ظُ ] (ع اِ) ج ِ عَظم ، بمعنی استخوان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ِ عَظم ،بمعنی استخوان جانداران که گوشت بر آن باشد. (از اقرب الموارد). عِظام . عِظامَه که هاء کلمه ٔ اخیر برای تأنیث جمع است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد):
ز نعت چربدستیهات اَعْظُم
چو روغن گشت و بر پیراهن افتاد.

قوامی رازی (دیوان ص 21).


- سبعة اعظم ؛ ای اعضاء.(منتهی الارب ).

اعظم. [ اَ ظَ ] ( ع ن تف ) بزرگ یا بزرگتر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). بزرگوارتر.سترگتر. عظیم تر. کلانتر. ( یادداشت بخط مؤلف ). || بزرگ. ( ناظم الاطباء ). از القاب سلاطین و پادشاهان که بعد از کلمه «سلطان » یا «شاهنشاه » بر سکه هانقش میکردند. مؤلف النقود العربیة آرد: سلطان ، هو اسم اعظم الرتب و ینقش وحده او ینقش... السلطان الشهید، او الاعظم. ( النقود العربیه ص 134 ). همو گوید: شاهنشاه و هو لقب بنی بویه من العجم و السلجوقیة و قد یضم الیه «الاعظم ». ( النقود العربیه ص 135 ) :
اکبر و اعظم خدای عالم و آدم
صورت خوب آفرید و سیرت زیبا.
سعدی.
- اتابک اعظم ؛ از القاب امراء و پادشاهان : اتابک اعظم ، شهنشاه معظم. ( گلستان ).
- اسم اعظم ؛ نام مهین خداوند. نام بزرگ الهی که از خلق نهان است.( یادداشت بخط مؤلف ) :
چون صبح آدم همدمش ملک خلافت ز آدمش
هم بود اسم اعظمش هم علم اسما داشته.
خاقانی.
تا تو نیز از خلق پنهانی همی
لیلةالقدری و اسم اعظمی.
مولوی.
دلهای خسته را بکرم مرهمی فرست
ای اسم اعظمت در گنجینه شفا.
سعدی.
بر جان عزیزت آفرین باد
بر جسم شریفت اسم اعظم.
سعدی.
- اعظم سلاطین ؛ بزرگترین پادشاهان. ( ناظم الاطباء ).
- چرخ اعظم ؛ فلک اعظم. فلک الافلاک. بزرگترین آسمان :
برآرم پر و برپرم کآشیانه
به ازقبه چرخ اعظم ندارم.
خاقانی.
- خواجه اعظم ؛ خواجه بزرگ. وزیر بزرگ :
ور خواجه اعظم قدحی کهتر خواهد
حقا که میش مه دهی و هم قدحش مه.
منوچهری.
- دریای اعظم ؛ دریای بزرگ. اقیانوس کبیر :
چنین خواندم که در دریای اعظم
بگردابی درافتادند با هم.
سعدی.
- سلطان اعظم ؛ پادشاه بزرگ. ( ناظم الاطباء ) : سوگند خورد که سلطان اعظم از این حال هیچ خبری ندارد. ( تاریخ بیهقی ص 597 ). گفتند دیر است در آرزوی آنند که رعیت سلطان اعظم... باشند. ( تاریخ بیهقی ص 348 ).
سلطان اعظم آنکه به تیغ بنفشه فام
اندر دل مخالف دین شد بنفشه کار.
خاقانی.
- شهراﷲ الاعظم ؛ ماه رمضان. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- صدراعظم ؛ لقب شخص اول دولت که بزرگتر و مهین تر از همه دستوران بودو بر همه آنان فرمانروا باشد. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ عمید

۱. بزرگ تر.
۲. بزرگوارتر.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی أَعْظَمُ: عظیمتر
معنی سَیِّداً: آقا - مالک بزرگی که تدبیر امور شهر و سواد اعظم (سیاهی جمعیت) یعنی جمعیت بسیاری را عهده دار باشد
معنی کِبْرَهُ: قسمت بزرگش - قسمت اعظمش (منظور از عبارت "وَﭐلَّذِی تَوَلَّیٰ کِبْرَهُ مِنْهُمْ" کسی است که عهده دار بخش اعظم آن (جریان تهمت زدن) است)
معنی سَادَتَنَا: فرمانروایان ما (کلمه سادة جمع سید ( آقا ) است ، و کلمه سید به معنای مالک بزرگی است که تدبیر امور شهر و سواد اعظم (سیاهی جمعیت) یعنی جمعیت بسیاری را عهده دار باشد )
معنی یَلْهَث: زبان از کام بیرون میآورد (کلمه لهث وقتی در سگ استعمال میشود به معنای بیرون آوردن و حرکت دادن زبان از عطش است .خداوند متعال وضعیت بلعم باعورا را که اسم اعظم می دانست و به واسطه آن مستجاب الدعوه بود ولی به دلیل تمایلش به فرعون عاقبت به گمراهی و شقاوت ر...
معنی مَرْجَانُ: مرجان (مرجانها جانورانی گـُل مانند و استوانه ای از رده کیسه تنان هستند در بالای استوانه ، سر آن ها قرار دارد و در پایین، صفحه ای پهن وجود دارد که به آن صفحه پایی می گویند. سلول های صفحه پایی موادی آهکی ترشح می کنند تا مرجان بر روی تخته سنگ ثابت نگه...
ریشه کلمه:
عظم (۱۲۸ بار)

پیشنهاد کاربران

بهترین اسم
بزرگ وار و بالا مقام
عالی رتبه

بزرگ ، بزرگوار و بلند مرتبه

عظیم ترین . بلند مرتبه ترین. بزرگوارترین .

بزرگوارتر

اعظم به معنای ( تلفظ: aezam ) ( عربی ) بزرگ، بزرگتر، بزرگترین، بزرگوار، بزرگوارتر، از صفات خدوند - بزرگوارتر، بزرگ تر معادل عربی نام شمیلا در فارسی

به معنای بزرگ در ادبیات عرب و معادل فارسی آن نام شمیلا می باشد نامی برای دختران

اعظماز ریشه افعل گرفته شده و صفتی به معنی بزرگتر و اسم پسر است که در ایران برای دختر استفاده می شود. باید این مورد حتما در فرهنگ لغت ذکر شود.
برخی منابع: https://hamariweb. com/names/muslim/arabic/boy/azam - meaning_2374
https://www. thebump. com/b/azam - baby - name


کلمات دیگر: