کلمه جو
صفحه اصلی

خار


مترادف خار : خاربن، خلنگ ، خاشاک، خس، خسک، شوک، غاز، تیغ، سنگ خارا، گیر

متضاد خار : گل، گلبن

فارسی به انگلیسی

thistle, thorn, bristle, tongue, fluke, key, neat and tidy, barb, dirt, prickle, spine, tooth

thistle, thorn, pin, tongue, key


barb, dirt, key, prickle, spine, tooth


فارسی به عربی

شوک , شوکة , علیق , مهماز , نتوء , وخز

مترادف و متضاد

fluke (اسم)
اتفاق، خار، پیکان، زمین گیر، قلاب لنگر، انتهای دم نهنگ، یکنوع ماهی پهن، اصابت اتفاق

prickle (اسم)
خار، نیش، خراش کوچک، خار نوک تیز

acicula (اسم)
سوزنچه، تیغ، خار

thorn (اسم)
تیغ، خار، سرتیز، شوک

bur (اسم)
تیغ، خار، فضول

thistle (اسم)
خار، خاربن، خارخسک، بوته خار، باد اور، شوک مبارک

bramble (اسم)
خار، بوته، خاربن، تمشک جنگلی

quill (اسم)
خار، تیغ جوجه تیغی، قلم پر، ساقه تو خالی پر

goad (اسم)
خار، سیخ، انگیزه، سیخک، سک، مهمیز

prick (اسم)
نقطه، خار، هدف، شق، سیخونک، الت ذکور، زخم بقدر سرسوزن، جزء کوچک چیزی، نقطه نت موسیقی، چیز خراش دهنده، میخ کوچک

sting (اسم)
خار، سوزش، نیش، گزیدگی، زخم نیش

barb (اسم)
خار، نوک، پیکان، ریش، دندانهای ریز

jag (اسم)
خار، نوک، دندانه، کنگره، بریدگی، برامدگی تیز، سیخونک

teasel (اسم)
خار، شانه چوپان، بوته خار، ماشین خارزنی

teazle (اسم)
خار، شانه چوپان، بوته خار، ماشین خارزنی

brushed (صفت)
خار، مرتفع

combed (صفت)
خار

tricked (صفت)
خار

خاربن، خلنگ ≠ گل، گلبن


۱. خاربن، خلنگ ≠ گل، گلبن
۲. خاشاک، خس، خسک
۳. شوک، غاز
۴. تیغ
۵. سنگ خارا، خارا
۶. گیر


فرهنگ فارسی

تیغ درخت، سیخهای نوک تیزکه درشاخه های بعضی از، درختان وگیاههامیروید، وهرچیزشبیه به آن
(اسم ) سنگی است از دست. سنگهای آذرین درونی که خود دست. مشخصی را بنام سنگهای خارایی تشکیل میدهد . سنگی است سخت و مرکب از بلورهای اصلی کوارتز فلدسپات و میکا که برنگهای خاکستری و پشت گلی و سبز دیده میشود گرانیت. ۲ - نوعی از بافت. ابریشمی که مانند صوف موج داراست و مخطط عتابی . ۳ - نغمه ایست از موسیقی .
دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع در ۳٠ هزار گزی خاور راه مالرو خورزن به اقداش بالا .

فرهنگ معین

[ په . ] (اِ. ) ۱ - گیاهی که دارای شاخه های باریک و نوک تیز و خراشنده است ، شوک . ۲ - هر یک از سیخ های نوک شاخه های درختان ، تیغ درخت . ۳ - هر چیز نوک تیز و خراشنده . ۴ - هر یک از تیغ های مهرة گردن .

لغت نامه دهخدا

خار. ( اِ ) شوکه. شوک. ( منتهی الارب ). شوکه تیز. ( آنندراج ). سَفی ̍. عَرین. عَسَج. لُدّاغ. ( منتهی الارب ). لم. لام. بور. غاز. غاژ. تیغ. تیخ. تلی. تلو :
اشتر گرسنه کیمه ( کتیره ؟ ) خورد
کی شکوفه ز خار چیره خورد.
رودکی.
بلی کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بر مارا .
فرالاوی.
از بیخ بکند او و مرا خار بینداخت
ماننده خار خسک و خار خوانا.
ابوشکور.
چگونه یابند اعدای او قرار کنون
زمانه چون شتری شد هیون و ایشان خار .
دقیقی.
چشم بی شرم تو گر روزی برآشوبد ز درد
نوک خارش جا کشوباد ای دریده چشم و کون.
منجیک.
جهان ما بد و نیک است و بدش بیش از نیک
گل ایچ نیست ابی خار و هست بی گل خار.
قمری ( از رادویانی ).
اگر گل کارد او صد برگ ابا زیتون ز بخت او
برآن زیتون و آن گلبن بحاصل خنجک وخار است
چرا این مردم دانا و زیرک سار و فرزانه
به تیمار و عذاب اندر ابا دولت به پیکار است ؟
خسروی.
بردار کلند و تیر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان.
خجسته.
به پیران رسیدند هر سه سوار
رخان پر زخون و روان پر ز خار.
فردوسی.
همی زرد گردد گل کامکار
همی پرنیان گردداز رنج خار.
فردوسی.
بکن کار و کرده بیزدان سپار
بخرما چه یازی چو ترسی ز خار؟
فردوسی.
ز شاپور از آنگونه شد روزگار
که در باغ با گل ندیدند خار.
فردوسی.
به کاری که پاداش یابی بهشت
نباید بباغ بلا خار کشت.
فردوسی.
چگونه راهی ، راه درازناک و عظیم
همه سراسر سیلاب کند و خاره و خار.
بهرامی.
چون در او عصیان و خذلان تو ای شه راه یافت
کاخها شد جای کوف وباغها شد جای خار.
فرخی.
بر سنگلاخ دشت فرود آمدی خجل
اندر میان خاره و اندر میان خار.
فرخی.
بر ماه ترا دو گل سیراب شکفته ست
در هر دلی از دیدن آن دو گل خاریست.
فرخی.
خاری که بمن درخلد اندر سفر هند
به چون بحضر در کف من دسته شب بوی.
فرخی.
ترا شناسددانا مرا شناسد نیز

خار. (اِ) خار. خیار است به لغت هندی .


خار. (اِ) سنگ خارا. (آنندراج ). خار پارسی مطلق فلز را گویند و سنگ را نیز چون خاکی است متکون در آب تشبیه به فلز نموده و های مشابه در او الحاق نموده خاره گفته اند. (انجمن آرای ناصری ) :
تیر در سنگ نشسته تا سوفار
خار پشتی نموده پشته خار.

امیرخسرو (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 361).



خار. (اِخ ) ده مهمی بوده از دهستان خاروطوران بخش بیارجمند شهرستان شاهرود که ویران شده است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).


خار. (اِخ ) دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع در 30 هزارگزی شمال خاور الیگودرز و 3 هزارگزی خاور راه مالرو خورزن به اقداش بالا، محلی است جلگه ای و معتدل ، سکنه ٔ آن 377 تن ، مذهبشان شیعه ، زبانشان لری بختیاری و فارسی است ، آب آنجا از چاه و قنات و محصولات غلات و لبنیات و چغندر و پنبه است و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایعدستی زنان قالی و جاجیم بافی است ، راه آن اتومبیل رو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


خار. (اِخ ) نام قصبه ای است از مضافات ری . (آنندراج ) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 361) :
بجای جائزه ٔ شعر گر در این مجلس
ببنده لطف کنی شهریاری ری و خار...

امیدی (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 361).


و احتمال قوی میرود که این کلمه همان خوار باشد. رجوع به خوار شود.

خار. (ص ) خوب (بلهجه ٔ طبری ).


خار. (ع اِ) اختیار تنفیذ یا فسخ یک معامله در ظرف زمان معین برای این اختیار. (فهرست لغات عربی به انگلیسی سالم القربه فی احکام الحسبة ص 102) .


خار. (اِ) شوکه . شوک . (منتهی الارب ). شوکه ٔ تیز. (آنندراج ). سَفی ̍. عَرین . عَسَج . لُدّاغ . (منتهی الارب ). لم . لام . بور. غاز. غاژ. تیغ. تیخ . تلی . تلو :
اشتر گرسنه کیمه (کتیره ؟) خورد
کی شکوفه ز خار چیره خورد.

رودکی .


بلی کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بر مارا .

فرالاوی .


از بیخ بکند او و مرا خار بینداخت
ماننده ٔ خار خسک و خار خوانا.

ابوشکور.


چگونه یابند اعدای او قرار کنون
زمانه چون شتری شد هیون و ایشان خار .

دقیقی .


چشم بی شرم تو گر روزی برآشوبد ز درد
نوک خارش جا کشوباد ای دریده چشم و کون .

منجیک .


جهان ما بد و نیک است و بدش بیش از نیک
گل ایچ نیست ابی خار و هست بی گل خار.

قمری (از رادویانی ).


اگر گل کارد او صد برگ ابا زیتون ز بخت او
برآن زیتون و آن گلبن بحاصل خنجک وخار است
چرا این مردم دانا و زیرک سار و فرزانه
به تیمار و عذاب اندر ابا دولت به پیکار است ؟

خسروی .


بردار کلند و تیر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان .

خجسته .


به پیران رسیدند هر سه سوار
رخان پر زخون و روان پر ز خار.

فردوسی .


همی زرد گردد گل کامکار
همی پرنیان گردداز رنج خار.

فردوسی .


بکن کار و کرده بیزدان سپار
بخرما چه یازی چو ترسی ز خار؟

فردوسی .


ز شاپور از آنگونه شد روزگار
که در باغ با گل ندیدند خار.

فردوسی .


به کاری که پاداش یابی بهشت
نباید بباغ بلا خار کشت .

فردوسی .


چگونه راهی ، راه درازناک و عظیم
همه سراسر سیلاب کند و خاره و خار.

بهرامی .


چون در او عصیان و خذلان تو ای شه راه یافت
کاخها شد جای کوف وباغها شد جای خار.

فرخی .


بر سنگلاخ دشت فرود آمدی خجل
اندر میان خاره و اندر میان خار.

فرخی .


بر ماه ترا دو گل سیراب شکفته ست
در هر دلی از دیدن آن دو گل خاریست .

فرخی .


خاری که بمن درخلد اندر سفر هند
به چون بحضر در کف من دسته ٔ شب بوی .

فرخی .


ترا شناسددانا مرا شناسد نیز
تو از قیاس چو خاری من از قیاس چو ناژ.

لبیبی .


چون باد بجنبد نبوَد خود ز پشه باک
چون آتش برخیزد تیزی نکند خار.

منوچهری (دیوان ص 153).


از پای افاضل تو کنی خار زمانه .

منوچهری .


کار شه به شود و کار عدو به نشود
نشود خرما خار و خار خرما نشود.

منوچهری .


بزرگ باش و مشو تنگدل ز خردی کار
که سال تا سال آرد گلی زمانه ز خار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277).
گل ز تو چون بوی خویش باز ندارد
کردچه باید حدیث خار مغیلان ؟
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ دکتر فیاض ص 638).
ز گل بوی واز خار خستن بود.

اسدی .


زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم از خار و خو.

اسدی .


چیست بنشاند و غازه کند و وسمه کشد
آبگینه برد آنجا که درشتی خار است .

نجیبی .


هم بر انسان دوبار بر دو درخت
بر یکی میوه بر دگر خار است .

ناصرخسرو.


نبینی که چون کینه داران گل نو
پر از خون دل و دست پر خار دارد.

ناصرخسرو.


تو خار توانی که بر نیاری
ای شهره و دانا درخت گویا.

ناصرخسرو.


خار و خس بفکن از این شهره درخت ایرا
کز خس و خار نیابی مزه جز خارش .

ناصرخسرو.


گر دری یابیم زنی بندی
ور گلی بینیم نهی خاری .

مسعودسعد.


گل را چو دم باد صبا خار نهاد
از پوست برون آمد و بر خاک افتاد.

بدیعالدین ترکو.


آه که بر لاله چیره آمد سنبل
آه که گل را نهاد خار بنفشه .

رفیعالدین مرزبانی فارسی .


چیست جرمم چه کرده ام باری
که نهی هر دمم ز نو خاری .

سنائی .


و اگر خار در چشم متهوری مستبد افتد و در بیرون آوردن آن غفلت برزد... بی شبهت کورشود. (کلیله و دمنه ).
در عشق کم از درخت گل نتوان بود
سالی بامید گل همی خار کشد.

عبدالواسع جبلی .


تا نماید زمانه خود یا نی
نو بهاری پس زمستانم
می نهد خارها کنون باری
بامیدگل و گلستانم .

روحی ولوالجی .


گلی بی زحمت خاری نباشد.

انوری .


زهی طراوت رویت نهاده گل را خار
نبوده در کف ایام خوشتر از تو نگار

رفیعالدین لنبانی .


گاهی نسیم لطف تو بر پای کرده سرو
وقتی نهیب قد تو گل را نهاده خار.

رفیعالدین لنبانی .


ز دولت هرچه باید داد لیک از غم نکرد ایمن
چه سود ار گل دهد زینسو چو زانسو می نهد خارم .

مجیرالدین بیلقانی .


فلک بازاز نهان خارم نهاده ست
که پیری پای بر کارم نهاده ست .

مجیرالدین بیلقانی .


گلی بدست که داده ست روزگار بگوی
که بعد از آن بخفا خارهاش ننهاده ست .

مجیرالدین بیلقانی .


مرا خاری نهاد از هجر خویش آنروی همچون گل
که در پای دل سرگشته دایم میخلد خارش .

مجیرالدین بیلقانی .


چیست زر و گل بدست الا که خارپای عقل
صید خاری کی شود عقل سخن پیرای من .

خاقانی .


خار دردیده ٔ فلک شکند
خاک در چشمه ٔ خور اندازد.

خاقانی .


زین خار غم که در دل ریحان و گل خلید
نوحه کنان بباغ صبای اندر آمده .

خاقانی .


وان گلی کو بنشاند بحسد
بر مکن گر همه خار قدم است .

خاقانی .


خسته نشوم ز خار نا اهل
زان خار گل خسان ببینم .

خاقانی .


خار غم در راه خاقانی نهاد
وز پی برداشتن قرضم نکرد.

خاقانی .


هر خار که گلبن طمع داشت
در چشم نمک فشان شکستم .

خاقانی (دیوان چ دکتر سجادی ص 787).


بدانکه نیست کنم چون دهان گل پر زر
بدست طعنه چرا هر خسی نهد خارم .

خاقانی .


خار راه خود منم خود را ز خود فارغ کنم
تا دوئی یکسو شود، هم من تو گردم هم تو من .

خاقانی .


واندر آن بستان کزو دست خزان را گل رسید
ای عجب گوئی برای چشم من خاری نماند.

خاقانی .


با خار خشک خاطرم آرد ترنگبین
بادی که بروزد ز نی عسکر سخاش .

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 238).


بست خیالش که هست همسر من ای عجب
نخل رطب کی شود خار مغیلان او.

خاقانی .


ای عاقلان را بارها بر لب زده مسمارها
وی خستگان را خارها در جای خواب انداخته .

خاقانی .


شکست این دلم نادرست اعتقادی
بسم خار دردیده ٔ آرزو زد.

خاقانی .


هر خار بباغ اندر دارد رطبی یا گل
نه گل نه رطب دارد این خار که من دارم .

خاقانی .


سایه ٔ خار تو سروستان است
خرمن نشو و نما آمده ای .

خاقانی .


گلی از باغ وفا آمده ای
خود خس و خارنما آمده ای .

خاقانی .


خار و گل نام خدا میگویند
ای سهی قد ز کجا آمده ای .

خاقانی .


گل ز آتش ظلم خار نالید بدرگاهش
از کین گل آتش را بر خار کشد عدلش .

خاقانی (چ عبدالرسولی ص 482).


و آن را که ازحدیقه ٔ لطفش گلی شکفت
دوران روزگار نیارد نهاد خار.

ظهیر.


که گر زشکر و گل باتو تلختر گوید
نهد زمانه بسان ترانگبینش خار.

ظهیر.


نوای خارکش از عندلیب نیست عجب
که مدتی سر و کارش نبوده جز باخار.

ظهیر.


عجب بمانده ام از روزگار خود که چرا
گلی ندیده مرا صد هزار خار نهاد.

ظهیر.


صحبت این خاک ترا خار کرد
خاک چنین تعبیه بسیار کرد.

نظامی .


دل بنده ٔ بوی عنبر آمیز گل است
جان چاکر عارض دلاویز گل است
بلبل که هزار خارکش بنده ٔ اوست
او نیز غلام خار سرتیز گل است .

اوحدالدین .


خار است نخست بار خرما.

سعدی .


هنر بچشم عداوت بزرگتر عیب است
گل است سعدی و در چشم دشمنان خار است .

سعدی .


تا گلت از خار و خارت از پای بدر آمد... (گلستان سعدی باب دوم ).
نه بلبل بر گلش تسبیح خوانی است
که هر خاری به تسبیحش زبانی است .

سعدی .


خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم .

سعدی .


هر کرا با گل آشنائی بود
گو برو با جفای خار بساز.

سعدی .


جای گل گل باش و جای خار خار.

سعدی .


ز تهمت بی گناهی را منه خار
که نه گل دیداز بستان نه گلزار.

امیرخسرو دهلوی .


با دولتیان نشین که خاری
در صحبت گل شود بهاری .

امیرخسرو.


از آن زمان که بدنیا شکفت چون تو گلی
نهاد دست قضا خار باغ عقبی را.

ابن یمین .


مرا دست هجرانت خاری نهاد
گل دلگشای تو ناچیده هیچ .

ابن یمین .


چشم بد دور که بستان ارم را گه حسن
خار اندوه نهاده ست گل خودرویت .

ابن یمین .


زانکه چون گل اگر زرم بودی
دست گیتی مرا نهادی خار.

ابن یمین .


خار کآتش بدو بود زنده
آتش کشتنیش می سوزد.

سلمان ساوجی .


خار آتش فروز سوختنی
گر ز گل جاه و شوکت اندوزد...

سلمان ساوجی .


زاده ٔ خار است گل زان نیستش بوی وفا
خود کسی بوی وفا نشنید ز ابنای لئام .

سلمان ساوجی .


از خارخار عشق تو در سینه دارم خارها
هر دم شکفته بر رخم زان خارها گلزارها.

جامی (دیوان ص 138).


خارکش پیری با دلق درشت
پشته ٔ خار همی برد به پشت .

جامی .


نهاده زهر برِنوش و خار همبر گل
چنانکه باشد جیلانش از بر عناب .

ابوطاهر.


|| در تداول علم تشریح تیغه های مهره ٔ گردن است که به عربی شوک میگویند صاحب ذخیره گوید : از آن موضع برآمده است و بخارهای مهره ٔ گردن پیوسته است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).نزدیک خارها و مهره ها رسید و بدان خارها پیوسته . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || خارسیخ و سیخک و خار خروس و آن برآمدگی نوک تیزی است بر ساق ماکیان و خروس که پیری و جوانی آنها به بزرگی و خردی آن شناسند. صیصة. (منتهی الارب ). رجوع به همین کلمه شود. || خوش قد. || عقده گشا. (آنندراج ). || از صفات سوزن :
گل که خواهد دل صدپاره ٔ بلبل دوزد
غرضش سرزنش سوزن خار است هنوز.

آصفی (از آنندراج ).


|| ماه شب چهارده . ماه بدر . (آنندراج ) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 361) :
چو خورشید تابان نهان کرد روی
همی تاخت خار از پس پشت اوی

فردوسی (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 361).


|| ناز و کرشمه . (آنندراج ) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 361) :
باده بیار ای پسر خوش که پاک
باده برد زین دل غمگین غبار
ای می و گل بخش لب و روی تو
بهره ٔ چشم تو خماراست و خار.

مختاری (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 361).


- خار از پا بدر آمدن ؛ رفع مزاحمت کردن . اندوه پایان یافتن :
گلم ز دست بدر برد روزگار مخالف
امید هست که خارم ز پای هم بدر آید.
سعدی (غزلیات چ فروغی چ کتابفروشی بروخیم ص 115).
- خار از پا برآوردن ؛ رفع ایذاء و ناراحتی کردن :
غم عشق آمد و غمهای دگر پاک ببرد
سوزنی باید کز پای بر آرد خاری .

سعدی .


- خار از پای کسی برکندن ؛ ناراحتی را برطرف کردن :
دل شکسته که مرهم نهد دگر بارش
یتیم خسته که از پای برکند خارش .

سعدی .


- خار از پای گذشتن ؛ آب از سرگذشتن :
گفتمش چاره کن از بهر خدای
کآبم از سرگذشت وخار از پای .

نظامی .


- خارانداز ؛ نوعی خارپشت باشد که خارهای خود را مانند تیر اندازد و به عربی آن را قنفذ گویند. (آنندراج ). رجوع به همین عنوان شود.
- خار برآوردن خوشه ؛ خَلع. (منتهی الارب ). رجوع بخلع شود.
- خار برچیده ؛ خار گرد کرد شده . (آنندراج ).
- خار بر سر دیوار نهادن . رجوع به همین عنوان شود.
- خاربست ؛ آنچه از خاربنان و خار و خلاشه و امثال آن برگرد دیوار باغ و کشت برای محافظت آن فرو برند برای عدم دخول سوار و پیاده و دیگر حیوانات موذیه . (آنندراج ).
رجوع به همین عنوان شود.
- خاربُن ؛ بوته ٔ خار. (آنندراج ). رجوع به همین عنوان شود.
- خاربند . رجوع به خاربست در شود.
- خار پشت ؛ جانوری است معروف ، گویند مار افعی را می گیرد و سر بخود فرو میکشد و مار خود را چندان بر خارهای پشت او میزند که هلاک می شود. (آنندراج ). رجوع به همین عنوان شود.
- خار پیراهن ؛ مخل و موذی . (آنندراج ).
رجوع به همین عنوان شود.
- خار ترازو . رجوع به همین عنوان شود.
- خار ترنجبین ؛ خاری است که بر ترنجبین می باشد. رجوع به همین عنوان شود.
- خار چیدن . رجوع بخاردر راه شکستن شود.
- خارچین ؛ خاربست . (آنندراج ). رجوع به خاربست و خاربند و همین عنوان شود.
- خارچینه ؛ موچینه و منقاش سرتراشان باشد و سرهای دو انگشت که دو ناخن سبابه و ابهام را نیز گویند که با آن گوشت و پوست بدن آدمی را چنان گیرند که بدرد آید.(آنندراج ). رجوع به همین عنوان شود.
- خار خرما ؛ سیخ خرما. سُلاّ. (منتهی الارب ). رجوع به همین عنوان شود.
- خارخسک ؛ خاری باشد سه پهلو بهترین آن بستانی بود و آن را مغربیان حمص الامیر خوانند. گویند معتدل است و عصاره ٔ آن را در جائی که کک بسیار باشد بیفشانند همه بمیرند. (آنندراج ). رجوع به همین عنوان شود.
- خار خلیدن . رجوع به همین عنوان و بخار نشاندن شود.
- خار و خس ؛ معروف است و رجوع به همین عنوان شود.
- خار در پیراهن ریختن ؛ ایذاء نمودن :
در بر عاشق چه راحت نازک اندامی کند
خار میریزد عبیر ناز در پیراهنش .

فطرت (از آنندراج ).


- خار در جگر شکستن ؛ بیقرار کردن . (آنندراج ). رجوع به همین مدخل شود.
- خار از راه برداشتن ؛ رفع مزاحمت کردن :
جوانمردی کن از من بار بردار
گل افشانی کن از ره خار بردار.

نظامی .


- خار در جیب افکندن ؛ ایذاء کردن . (آنندراج ) :
خار در جیب گلستان فکند گلخن ما
خنده بر نغمه ٔداود زند شیون ما.

طالب آملی (از آنندراج ).


رجوع به همین عنوان شود.
- خار در راه شکستن ؛ کنایه از محافظت کردن باشد و خارچیدن را نیز گویند. (آنندراج ) :
مرا تا خار در ره می شکستی
کمان در کار ده ده می شکستی .

نظامی (خسرو شیرین ).


- خار رفتن در چیزی . رجوع به خار نشاندن شود.
- خار نشاندن ؛ نشاندن خار در چیزی میباشد.(آنندراج ). رجوع به همین عنوان شود.
- خار نهادن بر چیزی ؛ ایذاء و ناراحت کردن . (آنندراج ) :
بوته بر عارض آن نگار نهاد
دل ما را ز عشق خار نهاد.

(از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).


رجوع به همین عنوان شود.
- دیوخار ؛درختی است پرخار و آن را سفید خار و خفچه گویند و به عربی شجرةالجن خوانند. (آنندراج ). رجوع به دیوخار شود.
- سپیدخار، سفید خار ؛ گیاهی است که به عربی آن را شوکةالبیضاء گویند. (آنندراج ). رجوع به همین عنوان شود.
- شترخار، اشترخار ؛ رجوع به اشترخار و اشترغاژ شود.

فرهنگ عمید

= خاریدن
۱. (زیست شناسی ) هریک از زائده های نوک تیزی که در شاخه های بعضی درختان و گیا هان می روید، تیغ.
۲. هرچیز شبیه تیغ گیاه.
۳. استخوان تیز ماهی.
* خار راه کسی شدن: [مجاز] مانع کسی شدن.
* خار مغیلان: (زیست شناسی ) = مغیلان
* خاروخاشاک: خرده و ریزۀ خار و کاه و گیاه خشک.
* خاروخس: = * خاروخاشاک
* خاروخسک: = * خاروخاشاک

۱. (زیست‌شناسی) هریک از زائده‌های نوک‌تیزی که در شاخه‌های بعضی درختان و گیا‌هان می‌روید؛ تیغ.
۲. هرچیز شبیه تیغ گیاه.
۳. استخوان تیز ماهی.
⟨ خار راه کسی شدن: [مجاز] مانع کسی شدن.
⟨ خار مغیلان: (زیست‌شناسی) = مغیلان
⟨ خاروخاشاک: خرده و ریزۀ خار و کاه و گیاه خشک.
⟨ خاروخس: = ⟨ خاروخاشاک
⟨ خاروخسک: = ⟨ خاروخاشاک


خاریدن#NAME?


دانشنامه عمومی

خار در گیاه شناسی به برجستگی های نوک تیزی گفته می شود که به جای شاخه یا در میان شاخه ها بر روی تنهٔ برخی گیاهان می روید.
Esau, K. 1965. Plant Anatomy, 2nd Edition. John Wiley & Sons. 767 pp.
اگر این برجستگی ها شکل های تغییریافتهٔ شاخه باشند به آن ها خار گفته می شود، اگر ادامهٔ قشر روپوست گیاه باشند به آن ها تیغ گفته می شود؛ و اگر در اصل دگرگون شدهٔ برگ ها باشند به آن ها تیغچه گفته می شود.
با این که این سه گونه، از دید فنی گیاه شناسی تفاوت دارند ولی در زبان روزمره گاه برای هر سه از لفظ خار یا تیغ استفاده می کنند.
برخی گیاهان، خار، تیغ یا تیغچه هایی دارند که می تواند پوست حیوانات را بسُنبَد. درخت های لیمو و انار از این گونه خارها دارند.خار یک ساز و کار حفاظتی برای گیاهان است.

فرهنگستان زبان و ادب

{spike} [زیست شناسی-میکرب شناسی] نوعی برجستگی بر روی سطح ذرۀ ویروسی
{spine} [زیست شناسی- علوم گیاهی] برگی نوک تیز یا بخشی نوک تیز از برگ که شامل دُمبرگ یا رگبرگ اصلی یا رگبرگ دومین یا برگچه یا گوشواره است

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] به تیغ روی ساقه برخی گیاهان خار گفته می شود که از این عنوان به مناسبت در باب حج به کار رفته است.
در حرمت کندن گیاهان حرم فرقی بین گیاه خار دار و غیر آن نیست.

گویش اصفهانی

تکیه ای: ti / tiyâl
طاری: xâr
طامه ای: xâr / gone / ti
طرقی: xâr / tiyal
کشه ای: xâr
نطنزی: xâr / ti


گویش مازنی

/khaar/ سالم – در سلامت – خوب – سرحال – در سانسکریت سوپوس soooos گفته شود

سالم – در سلامت – خوب – سرحال – در سانسکریت سوپوس soooos گفته ...


گویش بختیاری

خار.


واژه نامه بختیاریکا

داسِه؛ هار؛ دِرِّه

جدول کلمات

خس

پیشنهاد کاربران

خس، تیغ، خاربن، خلنگ، خاشاک، خسک، شوک، غاز، سنگ خارا، گیر


در گویش تاتی خار به خوب گفته میشود

خار:
دکتر کزازی در مورد واژه ی " خار" می نویسد : ( ( خار با همین ریخت در پهلوی کاربرد داشته است می انگارم که خاش در خاشاک ریختی از "خش"و "خس" باشد که به معنی ریزه ها و پاره های گیاه خشک است . ) )
( ( نه گویا زبان و نه جویا خرد
ز خاک و ز خاشاک تن پرورد. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 195 )


تلو

شوک

خار به معنای کوچک

پَستی

خار در این بیت سروده فردوسی گونه ای از خام ابریشمی وبافته دیبا است

همی زرد گردد گل کامکار
همی پرنیان گردداز رنج خار
خار در نوشته خوارزمشاهی گویه دیگر هار است و هار هر برشته کشیده شده ای چه سروده و چه مهره های پشت گردن و پشت و چه یاره گردن و دست از مهره مروارید و خزف و چه سبحه پارسایان و هرچه از این گونه است این واژه را ندانسته گاه هندی گفته اند و گاه گرده برداری از خار خستنی کرده و پی و بند هار مهره های پشت و گردن را نخاع شوکی ترزبانی کرده و تر زده اند و ندانسته اند که این خار هار است و نه از ریشه خستن پارسی که خار است درستش را بزرگ دانشمند خوارزمشاهی در ذخیره گوید از آن موضع برآمده است و بخارهای مهره ٔ گردن پیوسته است. ( ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) . نزدیک خارها و مهره ها رسید و بدان خارها پیوسته. ( ذخیره ٔ خوارزمشاهی

به باور من شادروان دهخدا گرچه رنجش بسیار جای سپاس دارد با این همه درشت و سست بسیار داردو باید ان را ههرس کرد و پیراست ان بزرگ یادداشت میکرد و گناه از جانشینان اوست که هار آخته ندانسته ان کار بلند را خوار داشته و هر خار و خارایی در ان غلتانده و ان باغ روشن از هار خویش انباشته و از ان غلطنامه کرده اند

و دیگر خار به چم خوب است واین ریشه در خوشی و هیربدی و خیر بودن دارد و هم اکنون در پارسی پهلوی اذرپادگان و پارسی پشتو و پامیریان و بسیاری دیگر پارسیان گفته میشود وپارسیان اگر پاسخ آری نبود هیر و خیر و هار و خار نمیگفتند که چیزهای بد نیز باشد و این خیر به عربی رفته و دیگر خار گویه دیگر از شار است و خارستان و خهرستان بچم شارستان و شهرستان است و این همه در پارسی دری امده - اما خار خستنی هسته ( از هست و نه از خسته ) خس و خست وکنا و شدای ان خسته است و ریشه در خس ( خستن ) و خار خراشان و خست و خار و خاریدن چون کشت و کار و کاریدن دارد و انچه استاد در خاشاک گفته انگونه که ایشان گفتندنیست مگر انچنانست که خشک و خسک هردو از خس یکی بی ابی و خشک بودن انرا گرفته و دگری خستنش و خار بودنش را

خار:سیخ/sikh/ ( گویش شهرستان بهاباد )
مثل سیخ آدور یعنی تیغ گیاه خارشتر.

خار ( khar ) در زبان مغولی به معنی سیاه است

در گویش اصفهان و شرق اصفهان
خار به معنی راحتی و آسانی به کار می رود
در اصفهان به شانه زدن مو و رفع آشفتگی مو
خار کردن می گویند
در شرق اصفهان به کارهای سخت نخار می گویند

در اصفهان به رفع شوریدگی و آشفتگی مو خار کردن مو می گویند
در شرق اصفهان خار را به صورت منفی نخار برای کارهای سخت به کار می برند


کلمات دیگر: