ز
فارسی به انگلیسی
مترادف و متضاد
فرهنگ فارسی
زن سبک سرین یا کمانی که تیر از آن زود بلغزد و بر آید .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
حرف «ز» در برخی از لهجه های فارسی :
> به «ج » تبدیل شود. مانند:
روز = روج .
سوز =سوج .
سوزه = سوجه .
پوزش = پوجش .
مردآویز = مرداویج .
غریفز = غریفج .
ارز = ارج .
ارغز = ارغج .
پزشک = بجشک .
پنبه زار = پنبه جار (به لهجه ٔ طبری ).
زیر = جیر.
تیریز = تیریج .
زلو = جلو.
ملاز =ملاج ، ملاجه .
نوز= نوج :
زیب زمانه باد ز تاج و سریر تو
تا هست زیب بستان از سرو و بید و نوج .
مجد همگر (رشیدی ).
کارزار = کالجار، کالنجار.
آزیش = آجیش .
آزیدن =آجیدن .
مرگ ارزان = مرگ ارجان .
راز = راج .
باز= باج .
بز = بج :
ای فلک بوس داده بر کف پاج
هیچ نیکی ز تو نداشته باج
بخت نیکت چو بج به آس دوان
در بهمان به آستان تو باج .
سوزنی .
> و به «چ » تبدیل شود:
پزشک = پچشک :
همرنگ زرشک شد سرشکم
بگرفت رگ مجس پچشکم .
نایزه = نایچه .
> و در صرف پاره ای از افعال و مصادر فارسی به «خ » تبدیل گردد:
بیاز، از آختن .
بیاموز، از آموختن .
بیامیز، از آمیختن .
بیاویز، از آویختن .
بیفراز، ازافراختن .
بیفروز، از افروختن .
بینداز، از انداختن .
بیندوز، از اندوختن .
بباز، از باختن .
ببیز، از بیختن .
بپز، از پختن .
بپرداز، از پرداختن .
بتاز، از تاختن .
بدوز، از دوختن .
بریز، از ریختن .
بساز، از ساختن .
سپوز، از سپوختن .
بسوز، از سوختن .
بفراز، از فراختن .
بگداز، از گداختن .
بگریز، از گریختن .
بنواز، از نواختن .
> و بدل از «ژ» آید:
زکیدن = ژکیدن .
آزخ = آژخ .
زیره = ژیره .
کوز = گوژه :
بدو گفت کای پشت بخت تو کوز
کسی از شما زنده مانده ست نوز.
اسدی .
در و دشت را شبنم چرخ کوز
کند ایمن از تف و تاب تموز.
نظامی .
مزده = مژده .
بازگونه = باژگونه .
زنده پیل = ژنده پیل .
> و به «ژ» بدل شود:
زیر = ژیر (به لهجه ٔ گیلکی ).
روز = روژ.
زند، زنده = ژند.
> و به «س » تبدیل گردد:
زفت = سفت .
دیز = دیس .
شب دیز = شب دیس .
ایاز = ایاس :
گر تو مرد طالبی و حق شناس
بندگی کردن بیاموز از ایاس .
عطار.
پرواز = پرواس .
پرداز = پرداس :
به عهد او بود از جوربدکنش رستن
به خیر او بود از شر این جهان پرداس .
تنگز = تنگس :
چهره همه گلگونه و تزویر چو لاله
چنگال همه ناخن درنده چو تنگس .
اثیرالدین اخسیکتی .
> و بدل از «س » آید:
اسپرز = اسپرس .
اسپریز = اسپریس (میدان کارزار).
> و به «ش » تبدیل گردد:
دندان ابریز = دندان اپریش ، دندان فریش .
لغزیدن = لخشیدن .
زنگله = شنگله .
زلو = شلو، شلوک ، شلکه ، شلکا.
دریوز = دریوش :
زین خانه ٔ الفنج از این معدن کوشش
برگیر هلا زاد و مرو لاغر و دریوش .
ناصرخسرو.
مریز = مریش :
مرا خود دلی دردمند است و ریش
تو نیزم نمک بر جراحت مریش .
سعدی .
زغال = شکال ، زکال :
گردد از فرّ شما گوهر الماس جمد
گردد از سهم شما دانه ٔ یاقوت شکال .
ازرقی .
> و به «غ » بدل گردد:
گریز = گریغ :
نترسیده از نیزه و تیر و تیغ
که در دین ما نیست روی گریغ.
فردوسی .
زالوک = غالوک :
کمان گروهه ٔ زرین به چرخ گشته هلال
ستاره یکسر غالوکهای سیم اندود.
خسروانی .
آمیز = آمیغ :
چو دریافت دلدار آمیغ جفت
به باغ بهارش گل نو شکفت .
؟
> و به «ف » بدل گردد:
زغند = فغند :
کرد روبه یوزواری یک زغند
خویشتن را زان میان بیرون فکند.
رودکی .
هم آهوفغند است هم یوزتک
هم آهسته خوی است هم تیزگام .
؟ (از آنندراج ).
> و بدل از «ک » آید:
مزیدن = مکیدن :
ز بی شیری انگشت خود می مزید
به مادر بر انگشت خود می گزید.
نظامی .
> و به «م » بدل گردد:
دژبراز= دژبرام (به معنی زشت ، خشم آلود، و هر کدام احتمال عکس و ترادف نیز دارد. (آنندراج ) :
بیارامید دیو دژبرامش
همان آهسته خوی تیزگامش .
فخرگرگانی .
> و به «هَ» بدل گردد:
ستیزیدن = ستیهیدن ، ستیهش :
اندر ستیهش است به من این زن
می نازدی به چادر و شلوارش .
ناصرخسرو.
بازو = باهو.
براز = براه :
کار زرگر شود به زر براه
زربه زرگر سپار و کار بخواه .
عنصری .
مجلس شاه بدیدم نه بدان نظم و نسق
صدر درگاه بدیدم نه بدان فرّ و براه .
درواز = درواه :
ز بیم آتش تیغش که بر شود به فلک
ستارگان همه در برج خویش درواهند.
امیرمعزی .
> حرف «ز» در عربی :
بدل از «ح » آید:
زلقوم = حلقوم .
> و گاه به «د» بدل گردد:
عجالز = عجالد .
> و گاه به «ذ» بدل گردد:
فزع = بذع .
> و گاه به «س »بدل گردد:
کزیره = کسیره .
> و گاه بدل از «س » آید:
غرز = غرس .
زعتر = سعتر.
> و گاه بدل از «ص » آید:
حزد = حصد.
زندوق = صندوق .
قوزقام = قوص قام .
لزق = لصق .
یزدق = یصدق .
> و در بعضی کلمات عربی به «ص » و «س » تبدیل می شود:
بزاق = بصاق ، بساق .
زعتر = صعتر، سعتر.
> قلقشندی گوید: گاه عرب «ص » را نزدیک به «ز» تلفظ و صراط را همچون زراطادا کند. (صبح الاعشی ج 1 ص 161).
> و گاه بدل از «ض » آید:
حامز = حامض .
> و در برخی از الفاظ عربی با «ط» و «د» بدل شود. و به جای هر یک از آن دو به کار رود:
عجالز = عجالط، عجالد.
حرف «ز» در تعریب :
> گاه بدل از «ج » آید. مانند:
زیبق = جیوه .
کنز = گنج .
هنزمن = انجمن . (قاموس ).
> و گاه به «ج » بدل شود:
پزشک = بجشک .
> و گاه به «ذ» تبدیل گردد:
زنخ = ذقن .
> و گاه بدل از «ژ» آید:
زنده فیل = ژنده پیل .
کزاغند = گژاغند .
> و گاه بدل از «س » آید:
رزداق = روستا، رستاق .
> و گاه بدل از «ش » آید:
زنجرف = شنگرف .
زنجبیل = شنگبیل .
> و گاه به «ص » بدل گردد:
بوزی = بوصی .
گازر = قصار.
و مخفف «از» آید در همه موارد: از آن ، زان . از این ، زین . از انک ، زانک . از او، زو. ازش ، زش . ازم ، زم . و بجای از،در تمامی معانی و موارد استعمال به کار رود :
بگرد اندرش سرخ و زرد و بنفش
ز هر گونه ای برکشیده درفش .
فردوسی .
ز دیبا و دینار و در و گهر
ز تاج و ز تیغ و کلاه و کمر.
فردوسی .
ز اسبان رومی و دیبای چین
ز تخت و ز تاج و ز تیغ و نگین .
فردوسی .
ز پوشیدنی و ز گستردنی
ز هر چیز کان باشد آوردنی .
فردوسی .
ز شهزادگان سیصد و شصت گرد
دلیران و مردان بادستبرد.
فردوسی .
ز چیزی که در گنج بد بردنی
ز افکندنیها و گستردنی .
فردوسی .
ز زرین و سیمین و از تخت عاج
همان یاره و طوق زرین و تاج .
فردوسی .
|| از جمله ٔ. از زمره ٔ. از افراد. از تمامی :
ای زهمه مردمی تهی و تهک
مردم نزدیک تو چرا پاید.
ابوشکور.
ز هر بدی که تو گوئی هزار چندانم
مرا نداند زان گونه کس که من دانم .
سوزنی .
نه ز دولت نظری خواهم داشت
نه ز سلوت اثری خواهم داشت .
خاقانی .
حافظ ز خوبرویان بختت جز این قدر نیست
گر نیستت رضائی حکم قضا بگردان .
حافظ.
|| از طرف . از سوی . از جانب :
مهر جوئی ز من وبی مهری
هده خواهی ز من و بی هده ای .
رودکی .
ببر این همه هدیه ها نزد شاه
بگویش ز دادار گیتی پناه .
فردوسی .
کنون روز بادافره ایزدیست
مکافات بد را ز یزدان بدیست .
فردوسی .
بگردون گردان کله برفراخت
همه شادمانی ز یزدان شناخت .
فردوسی .
ز یزدان بر آن شاه باد آفرین
که نازد بدو تخت و تاج و نگین .
فردوسی .
همی گفت کای کردگار سپهر
خداوند هوش و خداوند مهر
همه نیکوئیها بگیتی ز تست
نیایش ز فرزند گیرم نخست .
فردوسی .
به گرسیوز آمد ز کار نیا
دو رخ زرد و یک دل پر از کیمیا.
فردوسی .
سحرگه مرا چشم بغنوده دوش
زیزدان بیامد خجسته سروش .
فردوسی .
آن جخش ز گردنش بیاویخته گوئی
خیگی است پر از باد بیاویخته از بار.
لبیبی .
|| از فراز. از روی :
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی
ز زین برگرفتش بکردار گوی .
فردوسی .
|| نزد. پیش :
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاهامنم کاوه ٔ دادخواه .
فردوسی .
|| مطابق . موافق با :
ز راه خرد بنگری اندکی
که معنی مردم چه باشد یکی .
فردوسی .
|| از میان . از بین :
آهو ز تنگ و کوه بیامد بدشت و باغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری .
رودکی .
هر که را بخت یارمند بود
گو بشو مرده را ز گور انگیز.
خسروی .
دریغ آن شهنشاه والاگهر
بمردی ز شاهان برآورده سر.
فردوسی .
خدنگی که پیکان او در ستیز
ز ترکش برآورد گرد دلیر.
فردوسی .
ز همه خوبان سوی تو بدان یازم
که همه خوبی سوی تو بود یازان .
شهره آفاق .
|| از ظلم . از ستم . از بیداد. از دست :
چو بشنید رنگ رخش زرد شد
ز گردون دل او پر از درد شد.
فردوسی .
گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار
گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان .
عنصری .
زی تیرنگه کرد پر خویش برو دید
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست .
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 524).
|| از طریق . از روی :
ز کوی میکده برگشته ام ز راه خطا
مرا دگر ز کرم بر ره صواب انداز.
حافظ.
|| از نزد. از پیش :
بدو گفت چون بازگردم ز شاه
تو باید که با من بیائی براه .
فردوسی .
|| بلافاصله . بی درنگ :
از او چیز بستد همه هر چه داشت
به بند گرانش ز ره بازداشت .
فردوسی .
بنزدیک بهرام بردش زراه
بدان تا کند بیگناهش تباه .
فردوسی .
|| ب . به :
سپاهی که نوروز گرد آورید
همی نیست کردش ز ناگه شجام .
فرخی .
چو بنهاد آن تل سوسن ز پیش من چنان بودم
که پیش گرسنه بنهی ترید چرب و بهنانه .
حکاک .
|| در. اندر :
شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی
ز پیش لاله بکف برنهاده به زیغال .
رودکی .
|| متعلق به . مال :
هنرها ز یزدان نبینی همی
بچرخ طلب برنشینی همی .
فردوسی .
زمانه زما نیست گر بنگری
ندارد کسی آلت داوری .
فردوسی .
|| با «در» ترکیب شود و معنی سزاوار و شایسته را دهد: ز در. از در :
رویت ز در خنده و سبلت ز در تیز
گردن ز در سیلی و پهلو ز در لت .
لبیبی .
|| تعیین مقدار و مدت :
بخشکی بکرد آنچه بایست کرد
چه کشتی به آب اندر افکند مرد
بفرمود تا توشه برداشتند
ز یکساله تا آب بگذاشتند.
فردوسی .
بی از آنکه در ابروش گره بینی یا خم
عمودی ز چهل من بخماند چو دوالی .
فرخی .
|| ابتداء زمان و مکان ، مرادف من ابتدائیه :
ز آغاز باید که دانی درست
سر مایه ٔ گوهران از نخست .
فردوسی .
پسر آن ملکی تو که به مردی بگشاد
ز عدن تا جزران و ز جزران تا ککری .
فرخی .
ز اول وفا نمودی چندانکه دل ربودی
چون مهر سخت کردی سست آمدی بمیدان .
سعدی .
|| از برکت . در سایه ٔ :
شما را ز من هوش و جان در تن است
بمن نگرود هر که اهریمن است .
فردوسی .
|| از انبوه . از کثرت :
وز آنجا بشهر بخارا کشید
ز لشکر زمین شد همی ناپدید.
فردوسی .
ز بس گونه گونه سنان درفش
بسرهای زرین و زرینه کفش .
فردوسی .
بر اوزر و گوهر همی ریختند
ز هر مشک و عنبر همی بیختند
ز دینار شد تارکش ناپدید
ز گوهر کسی چهره ٔ او ندید.
فردوسی .
بدو گفت فردا در این رزمگاه
ز افکنده ، موران نیابند راه .
فردوسی .
|| درباره ٔ. درخصوص . راجع به :
ز چیزی که رفت اندر آن رزمگاه
بقیصر نبشت اندر آن نامه شاه .
فردوسی .
یکی نامه بنوشت زی شهریار
ز پرموده و لشکر بیشمار.
فردوسی .
زپرویز چون داستانی شگفت
ز من بشنوی یاد باید گرفت .
فردوسی .
|| برای . بعلت . بسبب . در نتیجه . در اثر :
بچاه سیصد باز اندرم من از غم او
عطای میر رسن ساختم ز سیصد باز.
شاکر بخارایی .
فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید
جامه خانه بتیک فاخته گون شد.
رودکی .
آن ساعدی که خون بچکد زو ز نازکی
گر برزنی بر او بر یک تار ریسمان .
خسروی .
چو خورشید بر آسمان روشنند
ز مردی همه ساله در جوشنند.
فردوسی .
از ایشان ز صد نامور یک نماند
ز کشته ، گریزنده را ره نماند.
فردوسی .
ز بیچاره گان خواسته بستدی
ز نفرین ، به روی تو آمد بدی .
فردوسی .
ز نفط سیه چوبها برفروخت
بفرمان یزدان چو هیزم بسوخت .
فردوسی .
سیاوش ز گفتار او شاد شد
نهانش ز اندیشه آزاد شد.
فردوسی .
بکوه هماون ز جوشن تنم
بخست و نبود ایچ پیراهنم .
فردوسی .
ز ناخوبکاری که او رانده است
به بد نام او در جهان مانده است .
فردوسی .
روز من گشت از فراق تو شب
نوش من شد ز اندهانت کبست .
اورمزدی .
آن صنم را ز گاز و از نشکنج
تن بنفشه شد و دو لب نارنج .
عنصری .
دوستانم همه ماننده ٔ وسنی شده اند
همه زانست که با من نه درم مانده نه زر.
عسجدی .
حیدر کز او رسید و ز فخر او
از قیروان بچین خبر خیبر.
ناصرخسرو.
آنکه چون مداح او نامش براند بر زبان
زازدحام لفظ و معنی جانش در غوغا بود.
ناصرخسرو.
تحیر است چو از دیدن ستاره بروز
ز دیدن قمر اندر شبان تیره مرا.
سوزنی .
گرچه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت
همچو تبم نمیرود آتش مهر از استخوان .
حافظ.
خنده و گریه ٔ عشاق ز جائی دگر است
می سرایم بشب و وقت سحر می مویم .
حافظ.
|| بهره . نصیب :
ز تو آیتی در من آموختن
ز من دیو را دیده بردوختن .
نظامی .
ز من جستن و ره نمودن ز تو
بجان آمدن جان فزودن ز تو.
نظامی .
از او ناز و عتاب و عشوه و نامهربانیها
ز من عجز و نیاز و بندگی و جانفشانیها.
|| از قبیل . از گوهر.از نژاد :
بدوگفت پرورده ٔ پیلتن
سرافراز باشد به هر انجمن
تو فرزند بیداردل رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی .
فردوسی .
|| برای تشخیص و تمیز دو چیز و یا دو کس آید :
چو بندوی شد بی گمان کان سپاه
همی بازنشناسد او راز شاه .
فردوسی .
|| با برخی افعال آید و معنی روی گرداندن و جدا شدن ، انصراف و گسیخته شدن دهد:
بهستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یکسو شوی .
فردوسی .
چو خواهی که یابی ز هر بد رها.
فردوسی .
گریزان برفتند یکسر سپاه
زگیو سرافراز لشکرپناه .
فردوسی .
بهنگامه ٔ بازگشتن ز راه
همانا نکردی بلشکر نگاه .
فردوسی .
چه رفتن ز پیمان چه رفتن ز دین .
اسدی .
ز تاب و رنگ همچون زمْردین تاج
ز هم آمیخته گسترده بر عاج .
(ویس و رامین چ کلکته ص 16).
|| با برخی افعال بیاید و معنی ضد یا نفی معنی اصل آن فعل دهد:
ز یاد کردن ؛ از یاد بردن . بخشیدن ز، بخشائیدن ز؛ دریغ کردن . مضایقه . و رجوع به بخشیدن ز، در این لغت نامه شود :
که چندان کجا راه بگذاشتند
یکی چشم ز ایرج نه برداشتند.
فردوسی .
چه رفتن ز پیمان چه رفتن زدین .
اسدی .
|| گاه زائد و برای استواری وزن شعر یا زینت جمله آید: گر انکه ، گر زانکه . وزانکه ، ور زانکه . ناگه ، ز ناگه . ناگهان ، ز ناگهان :
ز ناگه بار پیری در من افتاد
چو در خفته فتد ناگه کرنجو.
فرالاوی .
گر من بمثل سنگم با تو غرباسنگم
ور زانکه تو چون آبی با خسته دلم ناری .
ابوشکور.
چندیت مدح گفتم و چندین عذاب دید
گر زانکه نیست سیمت جفتی شمم فرست .
منجیک .
چو پیری درآید ز ناگه به مرد
جوانش کند باده ٔ سالخورد.
فردوسی .
ز ناگه بروی اندر افتاد طوس
تو گوئی ز پیل ژیان یافت کوس .
فردوسی .
وانگه به تبنکوی کش اندر سپردشان
ور زانکه نگنجند بدو درفشردشان .
منوچهری .
ز ناگه بر مرغزاری رسید
درختان بارآور و سبزه دید.
(گرشاسب نامه ).
همی خواست یاری بزاری و درد
ز ناگه نریمان بدو بازخورد.
(گرشاسب نامه ).
که آفتاب شریعت بطالع مسعود
به اوج برج سعادت ز ناگهان آمد.
کمال الدین اسماعیل .
اگر رنجی ز ناگه در دل آید
ز تسلیم و رضا کارت گشاید.
افسر.
|| و بیشتر پس از بی ، زیاده شود :
بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن
هم به رأی و عقل خود اندیشه کن .
مولوی .
بی ز ابراهیم نمرود گران
کرد با کرکس سفر تا آسمان .
مولوی .
چون چراغی بی ز زیت و بی فتیل
نی کثیرستش ز نور و نی قلیل .
مولوی .
بی ز استعداد بر کانی روی
بر یکی گوهر نگردی محتوی .
مولوی .
بی ز دستی دستها بافد همی
جان جان سازد مصور آدمی .
مولوی .
بی ز ضدی ضد را نتوان نمود
وآن شه بی مثل را ضدی نبود.
مولوی .
بی ز مفتاح خرد این قرع باب
از هوا باشد نه از روی صواب .
مولوی .
جانب دیگر برفت آن مرد زخم
بی محابا بی مواسا بی ز رحم .
مولوی .
نقش بی کف کی بجنبد بی ز موج
خاک بی بادی کجا آید ز اوج .
مولوی .
گفت نه من پیش از او زاییده ام
بی ز ریشی بس جهان را دیده ام .
مولوی .
آنچنانکه میرود تا غرب و شرق
بی ز زاد و راحله این دل چو برق .
مولوی .
گفت استعداد هم از شه بود
بی ز جان کی مستعد گردد جسد.
مولوی .
|| را (حرف اضافه در مفعول بواسطه ) :
بخوبی نهد رسم و بنیادها
ز دولت بنیکی کند یادها. (از آنندراج ).
|| نسبت به . قیاس به :
آنچه کرده است ز آنچه باید کرد
سختم اندک نماید و سوتام .
فرخی .
فردا بیادگار صاحب از امروز
چو نانک امروز بهتر است ز دینه .
سوزنی .
|| از قبیل . مانند :
دگر آنکه گفتی که از خواسته
ز دینار و از گنج آراسته .
فردوسی .
|| برای تخفیف : آواز، آوا :
هر که جان خفته را ازخواب جهل آوا کند
خویشتن را گرچه دون است ای پسر والا کند.
ناصرخسرو.
حرف «ز» در برخی از لهجه های فارسی :
> به «ج » تبدیل شود. مانند:
روز = روج.
سوز =سوج.
سوزه = سوجه.
پوزش = پوجش.
مردآویز = مرداویج.
غریفز = غریفج .
ارز = ارج.
ارغز = ارغج.
پزشک = بجشک .
پنبه زار = پنبه جار ( به لهجه طبری ).
زیر = جیر.
تیریز = تیریج.
زلو = جلو.
ملاز =ملاج ، ملاجه.
نوز= نوج :
زیب زمانه باد ز تاج و سریر تو
تا هست زیب بستان از سرو و بید و نوج.
آزیش = آجیش.
آزیدن =آجیدن.
مرگ ارزان = مرگ ارجان.
راز = راج.
باز= باج.
بز = بج :
ای فلک بوس داده بر کف پاج
هیچ نیکی ز تو نداشته باج
بخت نیکت چو بج به آس دوان
در بهمان به آستان تو باج.
پزشک = پچشک :
همرنگ زرشک شد سرشکم
بگرفت رگ مجس پچشکم.
نایزه = نایچه.
> و در صرف پاره ای از افعال و مصادر فارسی به «خ » تبدیل گردد:
بیاز، از آختن.
بیاموز، از آموختن.
بیامیز، از آمیختن.
بیاویز، از آویختن.
بیفراز، ازافراختن.
بیفروز، از افروختن.
بینداز، از انداختن.
بیندوز، از اندوختن.
بباز، از باختن.
فرهنگ عمید
نام واج «ز».
سیزدهمین حرف الفبای فارسی، زِ، زا. &delta، در حساب ابجد: «۷ ».
سیزدهمین حرف الفبای فارسی؛ زِ؛ زا. Δ در حساب ابجد: «۷ ».
دانشنامه عمومی
دانشنامه آزاد فارسی
سیزدهمین حرف از الفبای فارسی و یازدهمین از الفبای عربی (ابتثی) و حرف هفتم از حروف ابجد. در حساب جمل آن را معادل هفت به حساب می آورند. از نظر آوایی، آن را نمایندۀ صامتِ لثوی ـ دندانی ـ سایشی واک دار می دانند. نام این حرف «زِ= ze» و «زا= zâ» و «زی= zi» است. این حرف در تقویم نگاری، رمز روز شنبه و در نجوم، رمز برج عقرب است. در متون کهن و شعر، حرف «ز» مخففِ حرف اضافۀ «از» است، مثل «ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی» (حافظ).