مترادف حاد : بحرانی، خطرناک، وخیم، شدید، تند، سخت، مهلک، بران، تیز، بغرنج، دشوار، شاق، غامض، مشکل، برا، قاطع
متضاد حاد : آسان، سهل، کند
برابر پارسی : تند وتیز، بران، خشن، گذرنده
sharp
sharp, pungent, shrill, [adv.] quickly, swiftly
acute
acute, consuming, crucial, desperate, dire, drastic, excruciating, hot, incisive, intense, vehement
تيزرو , تيز , نوک تيز , حاد , بحراني , زيرک , تيزنظر , تند , شديد () تيز , زير , حساس , تيز(زاويه ء حاد , زاويه تند) , برنده , قاطع , دندان پيشين , ثنايا , نافذ , زياد , سخت , شديد , قوي , مشتاقانه , سخت گير , طاقت فرسا , شاق , نوک دار , زننده , تيز کردن , سرازير , سراشيب , گزاف , فرو کردن (در مايع) , خيساندن , اشباع کردن , شيب دادن , مايع (جهت خيساندن)
بحرانی، خطرناک، وخیم ≠ آسان، سهل، کند
شدید، تند، سخت
مهلک، بران، تند، تیز، بغرنج، دشوار، شاق، غامض، مشکل
برا، قاطع
۱. بحرانی، خطرناک، وخیم
۲. شدید، تند، سخت
۳. مهلک، بران، تند، تیز، بغرنج، دشوار، شاق، غامض، مشکل
۴. برا، قاطع ≠ آسان، سهل، کند
حاد. [دِن ْ] (ع ص ) نعت فاعلی از حِداء و حُداءو حدوء. راننده ٔ شتر بسرود و آواز. (منتهی الارب ).
حاد. (اِ) کلاغ و زاغ . (فرهنگ شعوری ).
حاد. (اِخ ) نام یکی از فرزندان یعقوب که از مادر با یوسف جداست . رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص 194 و فرهنگ شعوری شود.
حاد. [ حادد ] (ع ص ) ذلق . بُرنده . تیز. سرتیز. نوک تیز ، چون کارد و نشگرده و امثال آن . || تند و آن مرکب از تلخی و حراقه است و فعل او مثل افعال اجزاء اوست . || شدید مانند حمّی یعنی تب . || سخت گرم و حارّ (در طب )، چون بعض داروها. || زبان گز. تیز. || زنی حادّ؛ جامه ٔ سوک پوشیده در مرگ شوی . زنی که سوگ شوهر دارد. (مهذب الاسماء). مُحَدّ. || مرضی حادّ ، سواره . و آن بیماری ای است که بیش از چهارده روز نکشد، مقابل مزمن . پیاده . || حاد و حاده . در طب مقابل مزمن و مزمنه است : بعضی بیماریها سخت آشفته و تیز و گذرنده باشد وماده ٔ آن سخت متحرک باشد و آن را به تازی حاده گویند و بعضی آهسته باشد و دیر گذرد و به تازی مزمنه گویند و بعضی میان این دو باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).