حضور.[ ح ُ ] ( ع مص ) حاضر آمدن. ( منتهی الارب ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( از المصادر زوزنی ). حاضر شدن. نقیض غیبت. ( آنندراج ). شهود. مشهد .
- حضور بهم رسانیدن ؛ حضور داشتن.
- حضور داشتن ؛ بودن در جایی. شرکت کردن در مجلسی.
- حضور یافتن ؛ حاضر شدن.
- مبارک حضور :
شنیدم که مردی مبارک حضور
بنزدیک شاه آمد از راه دور.
سعدی.
|| ( اِ ) پیش رو. برابر. مقابل غیبت : نشست در مجلس عالی بحضور اولیای دولت. ( تاریخ بیهقی ).
آنچه درغیبتت ای دوست بمن میگذرد
نتوانم که حکایت کنم الا بحضور.
سعدی.
سخنها دارم از درد تو بر دل
ولیکن در حضورت بیزبانم.
سعدی.
|| مقابل تفرقه و تشتت. مقابل بر رفت :
حضورش پریشان شد و کار زشت
سفر کرد و برطاق مسجد نوشت.
سعدی.
می ترسم از خرابی ایمان که میبرد
محراب ابروی تو حضور از نماز من.
حافظ.
هر ساعتی آنچه که بر ما گذشته است حساب کنیم ، بر رفت و حضور چیست می بینیم که همه نقصان است. ( بخاری ).
- حضور ذهن ؛ جمع بودن حواس. در مقابل تشتت ذهن.
|| در عرف ، کلمه تعظیم است بلکه بر ذات مخدومان اطلاق کنند و فارسیان شکفتگی وخرمی استعمال نمایند. ( آنندراج ).
- بی حضور ؛ تنگدل و منقبض و بیمار. ( آنندراج ) :
از بس دلم ز حلقه کثرت رمیده شد
گردید بی حضور ز جمعیت هراس.
مخلص کاشی.
چون خامه سبک مغز از بی حضوری دل
شد پیش روشنائی در هر سجود ما را.
عارف الحی ( از آنندراج ).
یار عاشق شده ست درمان چیست
عیسی آنجا که بی حضور شود.
حکیم شفائی.
ترا که در لب نوشین هزارگونه شفاست
چرا همیشه مرا بی حضور باید داشت.
شانی تکلو.
|| ج ِ حاضر. || ( اصطلاح عرفان ) حضور آنانندکه همواره حاضر وقت خویشند یا غفلت و ذهول و نسیان در آنان راه ندارد. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). حضورقلب به حق هنگام غیبت از خلق است. ( تعریفات ) :
بگذر ز کوی میکده تا زمره حضور
اوقات خود ز بهر تو صرف دعاکنند.
حافظ.
حضور. [ ح َ ] ( اِخ ) نام شهری است و کوهی به یمن از اعمال زبید و آنرا حضوراء نیز نامند. || نام قبیله ای است. ( معجم البلدان ).