کلمه جو
صفحه اصلی

چنگال


مترادف چنگال : پنجه، چنگ

فارسی به انگلیسی

pitchfork, claw, clutch, talon, clawss, clutches

fork, clawss, clutches


claw, clutch, fork, talon


فارسی به عربی

حبوب , خف , خلیع , شق , شوکة , مخلب , مسمار

مترادف و متضاد

paw (اسم)
پا، دست، پنجه، چنگال، چنگ

grain (اسم)
ذره، جو، خرده، شاخه، حالت، دانه، حبوبات، حبه، حب، غله، چنگال، رنگ، رگه، مشرب، دان، تفاله حبوبات، یک گندم معادل 0/0648 گرم

fork (اسم)
پنجه، چنگال، دو شاخه، سه شاخه، محل انشعاب

claw (اسم)
پنجه، چنگال، چنگ، ناخن، سرپنجه جانوران، سر چنگ

clutch (اسم)
چنگال، چنگ، کلاچ، کلاج، وضع دشوار

prong (اسم)
شعبه، زبانه، چنگال، چنگک، تیزی چنگال، تیزی دندان، شاخه رود یا نهر

pitchfork (اسم)
پنجه، چنگال، شانه، دو شاخه

nail (اسم)
چنگال، چنگ، ناخن، گل میخ، میخ سرپهن، میخ، سم

talon (اسم)
پنجه، چنگال، ناخن، پاشنه، پاشنه پا

cleft (اسم)
ترک، شکاف، چنگال

rake (اسم)
هرزه، شکاف، چنگال، چنگک، شیار، خط سیر، فاجر، شیب، جای پا، شن کش

nipper (اسم)
چنگال، فندق شکن، قند شکن گاز انبری

پنجه، چنگ


فرهنگ فارسی

پنجه دست انسان، پنجه درندگان وپرندگان، جنگله
( اسم ) ۱- پنجه مجموع. انگشتان پرندگان خصوصا پرندگان شکاری . ۲ - چنگ . ۳ - نان گرمی که با روغن و شیرینی در یکدیگر مالیده باشند چنگای چنگال خوست . ۴ - شخص باریک میان . ۵ - آلتی فلزی از لوازم میز غذا خوری که دارای دسته و سه یا چهار دندانه است .

فرهنگ معین

(چَ ) (اِ. ) ۱ - پنجه دست انسان یا پرندگان . ۲ - آلتی فلزی دارای چهار شاخه که هنگام غذا خوردن همراه قاشق به کار می رود.

لغت نامه دهخدا

چنگال. [ چ َ ] ( اِ ) ( از: چنگ + آل ، پسوند ) پنجه مردم. پنجه دست. ( برهان ) ( جهانگیری ) ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( شرفنامه منیری ) ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ).دست. مشت. پنجه آدمی چون کمی خم کنند :
چو دیوان بدیدند کوپال اوی
بدرید دلشان ز چنگال اوی.
فردوسی.
بکوهم درانداز تا ببر و شیر
ببینند چنگال مرد دلیر.
فردوسی.
بدین کتف و این قوت یال او
شود کشته رستم بچنگال او.
فردوسی.
فرنگیس را دید چون بیهشان
گرفته ورا روزبانان کشان
بچنگال هر یک یکی تیغ تیز
ز درگاه برخاسته رستخیز.
فردوسی.
مبارزیست ردا کرده سیمگون زرهی
مبارزی که سلاحش مخالب و چنگال.
فرخی.
چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش
به تیر وزوبین بر پیل ساخته خنگال
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال.
عسجدی.
- آهنین چنگال ؛ قوی پنجه :
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال.
عسجدی ( از فرهنگ اسدی ).
سست بازو بجهل میفکند
پنجه با مرد آهنین چنگال.
سعدی ( گلستان ).
رجوع به آهنین چنگ شود.
- از چنگال رها کردن ؛آزاد کردن. خلاصی دادن :
سرت از دوش به شمشیر جدا کردم
چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم.
منوچهری.
- از چنگال کسی جستن ؛ از دست کسی خلاص یافتن. آزاد شدن. فرار کردن :
ای کره جهنده ز چنگال مرگ
روگر ز حیله جست توانی بجه.
ناصرخسرو.
- از چنگال کسی خلاص طلبیدن ؛ از آزار و تسلط وی رهایی خواستن : یک نفس را از چنگال مشقت خلاصی طلبیده آید آمرزش بر اطلاق مستحکم شود. ( کلیله و دمنه ).
- از چنگال کسی رستن ؛ از بند وی خلاص شدن. آزاد شدن :
بدین رست آخر از چنگال دنیا
بتقدیر خدای فرد قهار.
ناصرخسرو.
- بچنگال کسی اسیر بودن ؛ در دست کسی گرفتار بودن :
که ننگ آیدش رفتن از پیش تیر
برادر بچنگال دشمن اسیر.
سعدی ( بوستان ).
- چنگال دراز کردن ؛ پنجه دراز کردن. دست یازیدن. درازدستی کردن :
هر آنکه گوید کرد از مدیح شاه زیان
دراز کرد بر او شیر آسمان چنگال.
غضایری.
- چنگال کند شدن ؛ از کار افتادن. درمانده و ناتوان شدن. فروماندن :

چنگال . [ چ َ ] (اِ) (از: چنگ + آل ، پسوند) پنجه ٔ مردم . پنجه ٔ دست . (برهان ) (جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء).دست . مشت . پنجه ٔ آدمی چون کمی خم کنند :
چو دیوان بدیدند کوپال اوی
بدرید دلشان ز چنگال اوی .

فردوسی .


بکوهم درانداز تا ببر و شیر
ببینند چنگال مرد دلیر.

فردوسی .


بدین کتف و این قوت یال او
شود کشته رستم بچنگال او.

فردوسی .


فرنگیس را دید چون بیهشان
گرفته ورا روزبانان کشان
بچنگال هر یک یکی تیغ تیز
ز درگاه برخاسته رستخیز.

فردوسی .


مبارزیست ردا کرده سیمگون زرهی
مبارزی که سلاحش مخالب و چنگال .

فرخی .


چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش
به تیر وزوبین بر پیل ساخته خنگال
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال .

عسجدی .


- آهنین چنگال ؛ قوی پنجه :
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال .

عسجدی (از فرهنگ اسدی ).


سست بازو بجهل میفکند
پنجه با مرد آهنین چنگال .

سعدی (گلستان ).


رجوع به آهنین چنگ شود.
- از چنگال رها کردن ؛آزاد کردن . خلاصی دادن :
سرت از دوش به شمشیر جدا کردم
چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم .

منوچهری .


- از چنگال کسی جستن ؛ از دست کسی خلاص یافتن . آزاد شدن . فرار کردن :
ای کره ٔ جهنده ز چنگال مرگ
روگر ز حیله جست توانی بجه .

ناصرخسرو.


- از چنگال کسی خلاص طلبیدن ؛ از آزار و تسلط وی رهایی خواستن : یک نفس را از چنگال مشقت خلاصی طلبیده آید آمرزش بر اطلاق مستحکم شود. (کلیله و دمنه ).
- از چنگال کسی رستن ؛ از بند وی خلاص شدن . آزاد شدن :
بدین رست آخر از چنگال دنیا
بتقدیر خدای فرد قهار.

ناصرخسرو.


- بچنگال کسی اسیر بودن ؛ در دست کسی گرفتار بودن :
که ننگ آیدش رفتن از پیش تیر
برادر بچنگال دشمن اسیر.

سعدی (بوستان ).


- چنگال دراز کردن ؛ پنجه دراز کردن . دست یازیدن . درازدستی کردن :
هر آنکه گوید کرد از مدیح شاه زیان
دراز کرد بر او شیر آسمان چنگال .

غضایری .


- چنگال کند شدن ؛ از کار افتادن . درمانده و ناتوان شدن . فروماندن :
بچنگال و دندان جهان را گرفتی
ولیکن شدت کند چنگال و دندان .

ناصرخسرو.


|| هر یک از انگشتان آدمی :
چو پنهان را نمی بینی درو رغبت نمیداری
مر این را زین گرفتستی بده چنگال و سی دندان .

ناصرخسرو.


|| پنجه ٔ جانوران . (جهانگیری ) (برهان ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). مخلب . (دهار). چنگ . چنگل . برثن . مجموع ناخن های بعضی مرغان یا درندگان . چنگال ببر، شیر، گرگ ، عقاب ، باز و غیره . (یادداشت مؤلف ) :
از آن مرغ کس روی هامون ندید
جز اندام و چنگال پرخون ندید.

فردوسی .


چو ایران ز چنگال شیر و پلنگ
برون آوریدم به رای و بجنگ .

فردوسی .


مانده بچنگال گرگ مرگ شکاری
گرچه ترا شیر مرغزار شکار است .

ناصرخسرو.


تذرو گویی سوسن گرفته در چنگل
پلنگ لاله ٔ حمرا گرفته در چنگال .

معزی .


آدمی گرچه ز چنگال هزبر است به بیم
هم بزر گیرد وتعویذ کند آن چنگال .

ازرقی .


در مرغ همچو چرغ به چنگالان
می کاود و جغاره نمی یابد.

سوزنی .


بفر دولت او شیر فرش ایوانش
تواند ار بکند شیر چرخ را چنگال .

انوری .


پیش زلفت چو کبک خسته جگر
زیر چنگال باز می غلطم .

خاقانی .


جان ایشان از چنگال هلاک و مخلب احتناک بستدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 331).
کز گله دور داشتی همه سال
دزد را چنگ و گرگ را چنگال .

نظامی .


نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد بچنگال چشم پلنگ .

سعدی .


دو بدین چنگ و دو بدان چنگال
یک بدندان چو شیر غرانا.

عبید زاکانی .


- بچنگال برآوردن ؛ کندن . برکندن . بیرون آوردن :
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد بچنگال چشم پلنگ .

سعدی .


- تیزچنگال ؛ جانور قوی پنجه . پرنده ٔ تیزچنگ . چنگال تیز :
چنان اندیشد او از دشمن خویش
چو باز تیزچنگال از کراکا.

دقیقی .


نباید که گیرد بتن زود جنگ
شود تیزچنگال همچون پلنگ .

فردوسی .


عقابان تیزچنگالند و بازان آهنین پنجه
ترا باری چنین بهتر که با عصفور بنشینی .

سعدی (طیبات ).


رجوع به چنگال ِ تیز و چنگال ْتیز و چنگال تیز کردن شود.
- چنگال شیر؛ پنجه ٔ شیر و کنایه از صاحب قدرت و زورمند است :
یکی داستان زد سوار دلیر
که روبه چه سنجد بچنگال شیر.

فردوسی .


ایا باد بگذر به ایران زمین
پیامی زمن بر بشاه گزین (کیخسرو)...
بگویش که بیژن به سختی در است
تنش زیر چنگال شیر نر است .

فردوسی .


چنین گفت هومان بطوس دلیر
که آهو چه باشد بچنگال شیر.

فردوسی .


- چنگال شیرخاریدن ؛ کار هراسناک کردن . بعمل خطرناک دست یازیدن . مانند با دم شیر بازی کردن :
با من همی چخی تو و آگه نه ای که خیره
دنبال ببر خایی چنگال شیر خاری .

منوچهری .


- چنگال گرگ ؛ پنجه ٔ گرگ :
بدرد دل و گوش غرم سترگ
اگر بشنود نام چنگال گرگ .

فردوسی .


که در سینه ٔ اژدهای بزرگ
بگنجد بماند بچنگال گرگ .

فردوسی .


که از چنگال گرگم درربودی
چو دیدم عاقبت گرگم تو بودی .

سعدی .


رجوع به چنگال شود.
- چنگال یوز ؛ پنجه ٔ یوز :
ز چنگال یوزان همه دشت غرم .

فردوسی .


- در چنگال گرفتن ؛ به پنجه گرفتن :
تذرو گویی سوسن گرفته در چنگل
پلنگ لاله حمرا گرفته در چنگال .

معزی .


|| قلاب : کلب ؛ چنگال آهنین پالان که مسافر توشه دان را در آن آویزد. کَلاّب ؛ چنگال آهنین که مسافر توشه دان از وی درآویزد بر پالان . (منتهی الارب ). رجوع به قلاب شود.
|| نشانه باشد چون سوراخی . (فرهنگ اسدی ). بمعنی هدف و نشانه ٔ و تیر هم آمده است و به این معنی (خنگال ) هم گفته اند. (برهان ). هدف و نشانه ٔ تیر. (ناظم الاطباء). || نان گرمی را گویند که با روغن و شیرینی در یکدیگر مالیده باشند و آن را چنگالی نیز گویند. (از جهانگیری ) (برهان ) (از ناظم الاطباء). مالیده ای که از نان و روغن و شیرینی سازند و بر این تقدیر کلمه ٔ «ال » برای نسبت بود. چنگالی مالیده گر. (آنندراج ). خورشی که در فارس متداول است که نان را ریزه کنند و در روغن ریزند و شیرینی از قبیل شکر و قند یا عسل و دوشاب بر نان ریزه ریزند و چندان با پنجه ٔ بمالند که با یکدیگر ممزوج و مخلوط شود و آن را مالیده نیز گویند. (انجمن آرا). نوعی از خوراک است که از روغن و خرده ٔ نان تازه و شیره ٔ انگور یا عسل میسازند. (لغت محلی گناباد). طعامی از روغن و انگبین یا شکر که نان در آن ترید کنند. دلیک . دلیکه . غذایی از روغن تفته و شیره یا قند که نان در آن اشکنه کنند. (یادداشت مؤلف ). حلوای آرد گندم . (یادداشت مؤلف ) :
آردی روغن برم لال آمده ست
نام من از غیب چنگال آمده ست .

بسحاق اطعمه .


افسوس که آن دنبه پروار تو بگداخت
در روغن آن یک دو سه چنگال نمشتیم .
(مشتن درلهجه شیرازی بمعنی مالیدن است )

بسحاق اطعمه (از انجمن آرا).


این زمان در چنگ چنگالم اسیر
میخورم مالش ز هر برنا و پیر.

بسحاق اطعمه .


|| افزاری دسته دار و فلزی و یا چوبی و دارای چهار پنجه ٔ که بدان غذا خورند و چیزی را برگیرند. (ناظم الاطباء). رفیق قاشق . آلتی چوبین یا فلزین که شاخ شاخ است و بدان سبزی یا گوشت را گرفته و بدهان گذارند. گزلک هایی که سرش سه چهار شاخه و تیز است و آن را بغذا فروبرده بدهان گذارند. (یادداشت مؤلف ). به آلتی فلزی از لوازم میز غذا خوری اطلاق شود که دارای دسته و سه یا چهار دندانه است . (حواشی برهان چ معین ).

فرهنگ عمید

۱. پنجۀ دست انسان.
۲. (زیست شناسی ) پنجۀ درندگان و پرندگان.
۳. (کشاورزی ) آلت فلزی چهارشاخه به اندازۀ قاشق برای برداشتن قطعات غذا.

دانشنامه عمومی

چنگال نام ابزاری است دسته دار که دارای سه یا چهار دندانه است . جنس این وسیله فلزی، پلاستیکی یا چوبی است . چنگال در زبان فارسی به پنجه آدمی که کمی خم کنند نیز معنی میدهد . در مورد تاریخچه اختراع چنگال اطلاع دقیقی نیست ولی تا قرن دهم میلادی این وسیله در اروپا متداول نشده بود .
انگشته
قاشق
کارد

دانشنامه آزاد فارسی

چَنْگال (claw)
زایدۀ نوک تیز، قلاب دار، و سخت انگشت پستانداران، پرندگان، و اغلب خزندگان. چنگال از کراتین تشکیل شده و دارای رشد پیوستۀ یاخته های واقع در طبقات پوستی پایین تر است. سم و ناخن ساختار تغییرشکل یافته ای با منشأ چنگال اند.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] چنگال یا پنجه ـ که در کلام عرب از آن به «مِخْلَب» تعبیر می شود ـ در حیوان به منزله ناخن در انسان می باشد و از آن در بابهای طهارت، صلات، صید و ذباحه و اطعمه و اشربه سخن رفته است.
از نشانه های حرام گوشت بودن حیوان داشتن پنجه است؛ خواه از پرندگان باشد، مانند باز، عقاب، شاهین و کرکس و یا غیر پرندگان، همچون شیر، پلنگ و گرگ.
پاک بودن پنجه مردار
پنجه حیوان مرده همچون مو و پشم آن که دارای روح نیستند پاک است، مگر حیوان نجس العین (سگ و خوک) که تمام اجزای آن نجس است.
تذکیه حیوان دارای پنجه
حیوان پنجه دار بنابر قول مشهور قابل تذکیه است؛ بنابر این جسد آن با تذکیه پاک می شود و استفاده از پوست، پشم و موی آن در غیر نماز اشکال ندارد هرچند خوردن گوشت آن مطلقا حرام است.

گویش مازنی

/changaal/ چغندر & از مچ دست تا سر انگشتان – پنجه ی دست - چنگال پرندگان

چغندر


۱از مچ دست تا سر انگشتان – پنجه ی دست ۲چنگال پرندگان


واژه نامه بختیاریکا

( چِنگال ) از غذاهای محلی که با آرد درست می کنند.
پنگ؛ پَنگالِه؛؛ سه دنده ( چار دنده ) ؛ قپال

پیشنهاد کاربران

نوعی شیرینی محلی با ترکیب خرما و نان و روغن در زبان ملکی گالی بشکرد

Nation یا به پارسی نَهِش Nahesh ( ع: مِلَّت )
هم ریشه با Nature یا به پارسی نَهاد Nahaad ( ع: طَبیعَت )
هر دو از ریشه پروا - هندو - اروپایی *gene - که در پارسی معنی زادَن Zaadan و زیستَن Zistan دارند.
اگر پسوند صفت ساز انگلیسی و پارسی - ال بگیرند میشوند ( همچون در گُودال، پوشال، گِردال، چَنگال و. . . )
نَشنال یا نَهِشال ( National, Naheshaal ) ( ع: مِلّی )
نَچرال یا نَهادال ( Natural, Nahaadaal ) ( ع: طَبیعی )
و پیشوند اینتِر - یا اَندَر - به معنی ( مینو، meaning ) در میان به نشنال بیفزاییم میشود اینتِرنَشنال، اَندَرنَهِشال ( International, Andarnaheshaal ) ( ع: بِین ُالمِلَّلی )

چنگال ( ظروف آشپزخانه )
چنگال غذاخوری: برای وعده ی اصلی و در کنار کارد غذاخوری استفاده می شود. معمولا چهار دندانه دارد ولی تعداد دندانه ها به طراحی چنگال هم بستگی دارد.
چنگال غذاخوری اروپایی: از چنگال غذاخوری سنتی بزرگتر و سنگین تر است و در موقعیت های رسمی مصرف می شود.
چنگال شیرینی خوری: عمدتا برای دسر و کیک و چیزکیک و امثالهم بکار می رود،
چنگال ماهی: در کنار کارد مخصوص، برای خوردن ماهی به کار می رود.
چنگال دسر: برای دسر هایی که نرم ترند یا حاوی شیرینی نیستند. چنگال دسر و چنگال سالاد شبیه همند و به چای هم به کار برده می شوند؛ ولی چنگال دسر اندکی کوچکتر و نازک تر از چنگال سالاد است.
چنگال کوکتل/صدف: این چنگال کوچک برای پیش غذاهایی مثل قطعات پنیر، زیتون و صدف مناسب است.
چنگال سالاد: از چنگال غذاخوری کوچک تر است، و عمدتا برای خوردن سالاد یا قطعات میوه بکار می رود. قابل تعویض با چنگال دسر است


چنگال غذاخوری : وسیله ای است دارای یک دسته برای گرفتن با دست و چند نوک نسبتاً تیز برای فرو بردن در بعضی از غذاها و برداشتن آنها؛ از چوب یا فلز ساخته می شود ، امروزه معمولاً از جنس استیل می سازند ، نوع پلاستیکی آن بعنوان چنگال یکبار مصرف کاربرد دارد. به ترکی نیز چنگال گفته می شود.
چنگال جزء وسایل آشپزخانه: شبیه کفگیر ولی دارای چند نوک نسبتاً تیز که از چوب یا پلاستیک ساخته شده و در آشپزی بکار می رود. به ترکی نیز چنگال گفته می شود.
چنگال یا چنگک از ملزومات مغازه های قصابی : که معمولاً از میله آهنی دارای نوک نسبتاً تیز و به صورت خمیده ساخته می شود . معمولاً از سقف یا لوله افقی که به این منظور تعبیه شده ، آویزان شده و تکه گوشت را بصورت آویزان در بالا نگه می دارد. انواع تک شاخ، دو شاخ و چهار شاخ آن وجود دارد. به ترکی قارماق نامیده می شود.
چنگال متصل به طناب باربند: برای جلوگیری از ریختن بار حیوان باربر مانند الاغ، قاطر ، اسب شتر و . . . ، لازم است بار را به شیوه خاصی ببندند که برای اینکار طنابی محکم لازم است . یک طرف طناب به چنگالی چوبی به شکل عدد 7 متصل است که هنگام بستن بار، طناب را از وسط آن می گذرانند و به اندازه لازم می کشند تا بار در پشت حیوان محکم قرار گیرد. به ترکی دوواناق گفته می شود.
چنگال پرندگان شکاری و گوشتخواران درنده: دست و پاهای این جانوران طوری آفریده شده که دارای انگشتان با ناخنهای نوک تیز بوده و شکل چنگال به آن داده است، در بدن شکار فرو می رود و گرفتن آن را برایش آسان می نماید. به ترکی دیرناق گفته می شود که هم معنی ناخن نیز می باشد.

ریشه ی واژه ی #جنگ در مغولی و سانسکریت و #چنگ ( چنگ زدن ) #چنگال #چانه ✅


همگی از سونگوشمک به معنی جنگ کردن هستند شکل امروزی این واژه ساواشماق است که در اورخون به صورت سونگوشمک بیان شده است.

سونگ از سونگوشمک - گولش از گولشمک - اوتوش از اوتوشمک و. . .

s�ng
�əng
cəng
همگی یگ واژه هستند که *� * به ə یا a تبدیل شده است.

سونگو در ترکی به معنی سرنیزه و نیزه است و جنگ در ترکی به صورت ساواش رایج است. ♦️

واژه ی چنگال به صورت چانقال - �anqal ترکی است. و چنگ هم همان سونگ ترکیست که از مشتقات با چنگ میتوان به چنه �ənə به معنی چانه اشاره کرد نشان میتوند این واژه در فارسی و انگلیسی هم ترکی هستند.

نوعی شیرینی با ترکیبی از نان و خرما و روغن و . . . . در زبان ملکی گالی بشکرد


کلمات دیگر: