کلمه جو
صفحه اصلی

حل


مترادف حل : ذوب، گداختن، گدازش، آب، محلول، باز کردن، فیصله دادن، گشودن، تحلیل، جواب، پاسخ، جواب یابی، مستحیل

متضاد حل : عقد

برابر پارسی : گشود، باز گشود، بازکردن، آمیختن، چاره، گُداخت، گشوده، گمیزش

فارسی به انگلیسی

analysis, dissolving, solution, melting, dissolution

dissolving, melting, solution


dissolution


فارسی به عربی

حل

عربی به فارسی

انحلا ل , برهم خوردگي , چاره سازي , شولش , حل , محلول , راه حل , تاديه , تسويه


برهم زدن , منحل کردن , متفرق کردن يا شدن , از گير در اوردن , رها کردن , باز کردن , شل کردن , لينت دادن , نرم کردن , سست کردن , از خشکي در اوردن , حل کردن , رفع کردن , گشادن , شيرين کردن , شيرين شدن , ملا يم کردن , ازاد کردن , گشودن


مترادف و متضاد

resolution (اسم)
ثبات قدم، تحلیل، دقت، تجزیه، نیت، قصد، تصویب، نتیجه، تصمیم، عزم، عزیمت، حل، رفع، تفکیک پذیری، عزم راسخ

dissolution (اسم)
فسخ، تجزیه، فساد، حل، از هم پاشیدگی

solution (اسم)
تسویه، محلول، حل، راه حل، چاره سازی، شولش

resolvent (اسم)
حل، محلل، حل مسئله

اسم ≠ عقد


ذوب، گداختن، گدازش


آب، محلول


باز کردن، فیصله دادن، گشودن


تحلیل


جواب، پاسخ، جواب‌یابی


مستحیل


۱. ذوب، گداختن، گدازش
۲. آب، محلول
۳. باز کردن، فیصله دادن، گشودن
۴. تحلیل
۵. جواب، پاسخ، جوابیابی
۶. مستحیل ≠ عقد


فرهنگ فارسی

گشودن گره، بازکردن، گداختن، مخلوطکردن، حلال شدن، روابودن، ضدحرام، ازاحرام بیرون آمدن
۱ - ( مصدر ) روا بودن حلال شدن مقابل حرمت ۲ - از احرام بیرون آمدن .
اسبان که پی آنها سست و فرو هشته باشد

1. حرکت از صداهای ناملایم و ناپایدار به ملایم و پایدار 2. آرامش و تعادل ایجادشده پس از نقطۀ اوج در روند داستان فیلم


فرهنگ معین

(حَ لّ ) [ ع . ] (مص م . )۱ - گشودن ، باز کردن . ۲ - گداختن .
(حِ لّ ) [ ع . ] (مص ل . )حلال شدن ، حرمت .

(حَ لّ) [ ع . ] (مص م .)1 - گشودن ، باز کردن . 2 - گداختن .


(حِ لّ) [ ع . ] (مص ل .)حلال شدن ، حرمت .


لغت نامه دهخدا

حل. [ ح َ ] ( ع صوت ) کلمه ای است که بدان شتران را زجر کنند تا تیزروند. حل حل به تنوین نیز چنین است. ( منتهی الارب ).

حل. [ ح َل ل ] ( ع اِ ) روغن کنجد. ( منتهی الارب ) ( غیاث ) ( آنندراج ).به لغت حجاز سمسم غیرمقشر و به اصطلاح اکسیریان زیبق را نامند. ( تحفه ). || ( مص ) دویدن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( غیاث ) ( آنندراج ). || گشادن گره. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( غیاث ). گشودن گره. گشادن. ( غیاث ). گشودن و ضد آن عقده است که بستن باشد. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). و با لفظ شدن و کردن مستعمل و به معنی آسان مَجاز است. ( آنندراج ): حل مشکل. حل معما. حل عقد. حل مسائل :
ز فعل شخص حال شخص می دان
بتو شد حل این اسرار پنهان.
ناصرخسرو.
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو بتأیید نظر حل معما میکرد.
حافظ.
- راه حل ؛ وسیله و طریقه وراهی برای گشودن امری معضل.
|| گداخته شدن. ( منتهی الارب ). گداخته گردیدن. ( غیاث ). || فرودآمدن در جای. ( منتهی الارب ) ( غیاث ) ( اقرب الموارد ) ( دهار ). حلول و حلل. ( منتهی الارب ). ساکن شدن در و به این معنی بصورت مجهول استعمال شود. || حلال شدن. ( غیاث ) ( آنندراج ). || ( اصطلاح ادب ) حل عبارت از آن است که نویسنده ای ابیات شعر را که دارای معنایی است از قید قافیه بگشاید و آنها را در عبارات نثر درآورد.
- حل کردن ؛ آب کردن : حل کردن چیزی چون قند مثلاً در آب ؛ آب کردن آن. تنگ ساختن چیزی. ( کشاف اصطلاحات الفنون ).

حل. [ ح ِل ل ] ( ع ص ، اِ ) آنچه بیرون حرم است. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( غیاث ) ( آنندراج ).
- اشهر حل ؛ مقابل ِ اشهر حرم. ماههای حلال. مقابل ِ ماههای حرام.
|| مرد بیرون آمده از احرام. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( غیاث ) ( آنندراج ). آنکه از حرم بیرون آید. ( مهذب الاسماء ). || حلال. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ترجمان عادل ). نقیض حرام. ( منتهی الارب ) ( غیاث ). جواز. سوغ. روایی. ( نصاب ). روا. بحل :
کس را بقصاص من مگیرید
کز من بحل است قاتل من.
سعدی.
|| نشانه. ( منتهی الارب ) ( غیاث ). هدف. || فرودآمده. ( ترجمان عادل ). || گشایش سوگند بکفاره و استثناء. ( منتهی الارب ) ( غیاث ): گویند: یا حالف اذکر حلا. ( منتهی الارب ). || وقت احلال یعنی وقت بیرون شدن از احرام. گویند: فعله فی حله و حرمه ؛ ای وقت احلاله و احرامه. ( منتهی الارب ). || ( مص ) بیرون آمدن از احرام. ( غیاث ). || حلال شدن. ( منتهی الارب ) ( غیاث ) ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ).

حل . [ ح ِل ل ] (ع ص ، اِ) آنچه بیرون حرم است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (غیاث ) (آنندراج ).
- اشهر حل ؛ مقابل ِ اشهر حرم . ماههای حلال . مقابل ِ ماههای حرام .
|| مرد بیرون آمده از احرام . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (غیاث ) (آنندراج ). آنکه از حرم بیرون آید. (مهذب الاسماء). || حلال . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ترجمان عادل ). نقیض حرام . (منتهی الارب ) (غیاث ). جواز. سوغ . روایی . (نصاب ). روا. بحل :
کس را بقصاص من مگیرید
کز من بحل است قاتل من .

سعدی .


|| نشانه . (منتهی الارب ) (غیاث ). هدف . || فرودآمده . (ترجمان عادل ). || گشایش سوگند بکفاره و استثناء. (منتهی الارب ) (غیاث ): گویند: یا حالف اذکر حلا. (منتهی الارب ). || وقت احلال یعنی وقت بیرون شدن از احرام . گویند: فعله فی حله و حرمه ؛ ای وقت احلاله و احرامه . (منتهی الارب ). || (مص ) بیرون آمدن از احرام . (غیاث ). || حلال شدن . (منتهی الارب ) (غیاث ) (دهار) (تاج المصادر بیهقی ).

حل . [ ح ُل ل ] (ع اِ) اسبان که پی آنها سست و فروهشته باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). و آن جمع احل است . (منتهی الارب ).


حل . [ ح َ ] (ع صوت ) کلمه ای است که بدان شتران را زجر کنند تا تیزروند. حل حل به تنوین نیز چنین است . (منتهی الارب ).


حل . [ ح َل ل ] (ع اِ) روغن کنجد. (منتهی الارب ) (غیاث ) (آنندراج ).به لغت حجاز سمسم غیرمقشر و به اصطلاح اکسیریان زیبق را نامند. (تحفه ). || (مص ) دویدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (غیاث ) (آنندراج ). || گشادن گره . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (غیاث ). گشودن گره . گشادن . (غیاث ). گشودن و ضد آن عقده است که بستن باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون ). و با لفظ شدن و کردن مستعمل و به معنی آسان مَجاز است . (آنندراج ): حل مشکل . حل معما. حل عقد. حل مسائل :
ز فعل شخص حال شخص می دان
بتو شد حل این اسرار پنهان .

ناصرخسرو.


مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو بتأیید نظر حل معما میکرد.

حافظ.


- راه حل ؛ وسیله و طریقه وراهی برای گشودن امری معضل .
|| گداخته شدن . (منتهی الارب ). گداخته گردیدن . (غیاث ). || فرودآمدن در جای . (منتهی الارب ) (غیاث ) (اقرب الموارد) (دهار). حلول و حلل . (منتهی الارب ). ساکن شدن در و به این معنی بصورت مجهول استعمال شود. || حلال شدن . (غیاث ) (آنندراج ). || (اصطلاح ادب ) حل عبارت از آن است که نویسنده ای ابیات شعر را که دارای معنایی است از قید قافیه بگشاید و آنها را در عبارات نثر درآورد.
- حل کردن ؛ آب کردن : حل کردن چیزی چون قند مثلاً در آب ؛ آب کردن آن . تنگ ساختن چیزی . (کشاف اصطلاحات الفنون ).

فرهنگ عمید

۱. [مقابلِ حرام] [قدیمی] حلال شدن، روا بودن.
۲. (فقه ) در اسلام، از احرام بیرون آمدن، احرام حج از تن خود درآوردن و به اعمال حج پایان دادن.
۱. از بین بردن (مشکل ).
۲. (صفت ) فاقد اشکال.
۳. (اسم ) جواب، پاسخ: حل تست ها ایراد داشت.
۴. (شیمی ) انحلال، آمیزش، یا مخلوط شدن یک ماده در یک مایع.
٥. (ریاضی ) یافتن پاسخ مسئله.

۱. از بین بردن (مشکل).
۲. (صفت) فاقد اشکال.
۳. (اسم) جواب؛ پاسخ: حل تست‌ها ایراد داشت.
۴. (شیمی) انحلال، آمیزش، یا مخلوط شدن یک ماده در یک مایع.
٥. (ریاضی) یافتن پاسخ مسئله.


۱. [مقابلِ حرام] [قدیمی] حلال شدن؛ روا بودن.
۲. (فقه) در اسلام، از احرام بیرون آمدن؛ احرام حج از تن خود درآوردن و به اعمال حج پایان دادن.


دانشنامه آزاد فارسی

حل (ادبیات). حَلّ (ادبیات)
(به معنای از هم باز کردن) در اصطلاح بدیع، آوردن مضمون سخنی منظوم در نثر: رقیه رسید. الطاف نواب رکن الدوله را که شرح داده بودید، هرچه فکر کردم خدمتی بسزا برنیامد از دستم. (قائم مقام فراهانی) که اشارۀ او به این بیت حافظ است: چگونه سر ز خجالت برآورم برِ دوست/که خدمتی بسزا برنیامد از دستم

حل (موسیقی). حَل (موسیقی)(resolution)
در موسیقی، روند پیشروی از یک هارمونی نامطبوع به سوی هارمونی ای مطبوع یا کمتر نامطبوع. مثلاً در یک آپّوجّاتورا (نوعی زینت ملودیک)، نت ملودیک نامطبوع با حرکت به یک پله پایین تر، و ایجاد هارمونی ای مطبوع، حل می شود. حل نامطبوع با حرکت به یک پله پایین تر، شیوۀ کلاسیک سنتی این کار است. در قرن ۱۹ آهنگ سازان انواع دیگر حل را بیش از پیش به کار گرفتند، مانند حرکت به یک پله بالاتر یا گاهی حرکت پرش دار. آهنگ سازان قرن ۲۰ اغلب نیازی به حل یک نامطبوع نمی بینند.

فرهنگ فارسی ساره

آمیختن، گُداخت، گشوده، گمیزش، چاره


فرهنگستان زبان و ادب

{resolution} [سینما و تلویزیون، موسیقی] 1. حرکت از صداهای ناملایم و ناپایدار به ملایم و پایدار 2. آرامش و تعادل ایجادشده پس از نقطۀ اوج در روند داستان فیلم

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی حِلٌّ: حلول کننده(حلول به معنای اقامت و استقرار در مکان است )
معنی هَلْ: آیا
معنی فَتَحَ: پرده برداشت - حل نمود- گشود- باز کرد( از فتح به معنای برداشتن قفل و حل اشکال است)
معنی فَتْحِ: برداشتن قفل و حل اشکال - پیروزی
معنی حِـلاًَّ: حلال(کلمه حل در اصل به معنای باز کردن گره است)
معنی حَلَالٌ: حلال(کلمه حل در اصل به معنای باز کردن گره است)
معنی لَا یَحِلُّ: حلال نیست(اصلش ازکلمه حل به معنای باز کردن گره است)
معنی یُحِلُّ: حلال می کند(اصلش ازکلمه حل به معنای باز کردن گره است)
معنی یُحِلُّواْ: حلال می کنید(اصلش ازکلمه حل به معنای باز کردن گره است)
معنی یُحِلُّونَهُ: آن را حلال می کنند(اصلش ازکلمه حل به معنای باز کردن گره است)
معنی ﭐحْلُلْ: بگشا -باز کن(کلمه حل در اصل به معنای باز کردن گره است)
معنی حَلَلْتُمْ: از احرام درآمدید (کلمه حل در اصل به معنای باز کردن گره است)
ریشه کلمه:
حلل (۵۱ بار)

جدول کلمات

گشودن, باز کردن, روا بودن , حلال شدن

پیشنهاد کاربران

این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست: سونیت sunit ( سنسکریت: سونیتَ ) ، پَرال ( سنسکریت: پْرَلَیَ )

چاره ساز

واژه حل همریشه است با واژه پیشاهندواروپایی el و واژه کارتولی ɣal و واژه اوراسیایی HalV که معنای خسته ضعیف tired weak میدهند و واژه سومری ha - lam به معنای ویران destroy و همچنین واژگان دراویدی ala به معنای رنج suffer و الم alam به معنای درد pain و aliyuni که معنای آن حل شدن dissolve است. عرب از ریشه فرضی حل ل واژگان جعلی تحلیل محلول حلال انحلال و استحاله را به دست آورده است.
منبع :http://parsicwords. mihanblog. com

حل در زبان عربی معنای متفاوتی دارد یکی از آن ها به معنی آراستن، مرتب کردن، حل کردن، گره چیزی را باز کردن . مثال تالی اللیل هی حلت شعرها. یعنی شب بعد او موهایش را مرتب کرد.


کلمات دیگر: