برابر پارسی : کاردپزشک، کرنتگر
جراح
برابر پارسی : کاردپزشک، کرنتگر
فارسی به انگلیسی
surgeon, sawbones
medico, surgeon
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
فرهنگ فارسی
برمانگر، برمان پزشک
( اسم ) جمع جراحت زخمها ریشها خستگیها.
محمد پاشا . از وزیران پادشاهان عثمانی که بصدارت عظمی نیز رسیده بود .
فرهنگ معین
(جِ ) [ ع . ] (اِ. ) جِ جراحت ، زخم ها.
(جَ رّ) [ ع . ] (ص فا.) پزشکی که به علاج بیماری هایی می پردازد که نیاز به شکافتن بدن باشد.
(جِ) [ ع . ] (اِ.) جِ جراحت ؛ زخم ها.
لغت نامه دهخدا
بر جگرصد جراحت است مرا
یک قصاص جراح بفرستد.
که تن رهین سقام است و دل اسیر جراح.
جراح. [ ج َرْ را ] ( ع ص ، اِ ) کسی که جراحات را معالجه میکند. ( از اقرب الموارد ). کسی که زخم دارها را مداوا و پرستاری می کند. آنکه عالم به علم جراحی باشد. ( ناظم الاطباء ). دستکار. ( ذخیره خوارزمشاهی ). خسته بند. ( یادداشت مؤلف ). در تداول امروز پزشکانی را گویند که با وسائل علمی بیماران را با دریدن و بریدن و بخیه زدن علاج می کنند :
درشتی و نرمی بهم در به است
چو رگزن که جراح و مرهم نه است.
جراح. [ ج َرْ را ] ( اِخ ) نهر... شعبه ای از نهرجهانگیری است و جهانگیری منشعب است از رود جراحی.
جراح. [ ج َرْ را ] ( اِخ ) نام مردی است. ( منتهی الارب ).
جراح. [ ج َرْ را ] ( اِخ ) ابن زیادبن همام. وی باتمیم بن عمر تیمی از طرف المهدی والی سیستان شده بود و در سیستان میزیست. رجوع به تاریخ سیستان چ بهار ص 148 شود .
جراح. [ ج َرْ را ] ( اِخ ) ابن شاجر ذروی صبیانی.شاعری بود که در قرن نهم هجری در وادی صبیا بدنیا آمد و دیوان شعری دارد. رجوع به معجم المؤلفین شود.
جراح. [ ج َرْ را ] ( اِخ ) ابن ضحاک. از روات بود و بعضی او راجزء مناکیر دانسته اند. رجوع به لسان المیزان شود.
جراح. [ ج َرْ را ] ( اِخ ) ابن عبداﷲ. وی از طرف عمربن العزیز پس از عزل یزیدبن مهلب از امارت خراسان ، والی آن دیار شد. ( از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 172 ). ظاهراً همان جراح بن عبداﷲ حکمی است. رجوع به کلمه مزبور و تاریخ گزیده ص 279 و 281 و عیون الاخبار ص 129 و عقدالفرید ج 1، و 3 و 7 و سیرة عمربن عبدالعزیز صص 86 - 96 شود.
جراح. [ ج َرْرا ] ( اِخ ) ابن عبداﷲ حکمی. وی از طرف عمربن عبدالعزیز خلیفه اموی والی خراسان و سیستان شد. و به وی فرمان داد که چنانکه من عمل کردم تو نیز باید عمال خود را از اهل دین و ورع و علم و زهد انتخاب کنی. ( از تاریخ سیستان چ بهار ص 122 ). عبداﷲبن مبارک گوید، عمربن عبدالعزیز به جراح بن عبداﷲ حکمی چنین نوشت : و ان استطعت ان تدع مما احل اﷲ لک مایکون حاجز بینک و بین ما حرم اﷲ علیک فافعل فانه من استوعب الحلال کله تاقت نفسه الی الحرام. ( از البیان والتبیین ج 3 ص 111 ).
جراح . [ ج َرْ را ] (اِخ ) ابن ملیح ، مکنی به ابووکیع. تابعی بود. رجوع به ابووکیع جراح بن ملیح شود.
جراح . [ ج َرْ را ] (اِخ ) ابن زیادبن همام . وی باتمیم بن عمر تیمی از طرف المهدی والی سیستان شده بود و در سیستان میزیست . رجوع به تاریخ سیستان چ بهار ص 148 شود .
جراح . [ ج َرْ را ] (اِخ ) ابن شاجر ذروی صبیانی .شاعری بود که در قرن نهم هجری در وادی صبیا بدنیا آمد و دیوان شعری دارد. رجوع به معجم المؤلفین شود.
جراح . [ ج َرْ را ] (اِخ ) ابن ضحاک . از روات بود و بعضی او راجزء مناکیر دانسته اند. رجوع به لسان المیزان شود.
جراح . [ ج َرْ را ] (اِخ ) ابن عبداﷲ حکمی یمنی . وی بزمان رشید خلیفه ٔ عباسی امیر خراسان بود. ابونواس شاعر حکمی از موالی اوست . (یادداشت مؤلف ).
جراح . [ ج َرْ را ] (اِخ ) ابن عبداﷲ مدائنی . طوسی و ابن نجاشی او را در شمار رجال شیعه آورده اند. او را تصنیفی است که در آن از حضرت جعفر صادق (ع ) روایت دارد. ونضربن سوید از او روایت دارد. (از لسان المیزان ).
جراح . [ ج َرْ را ] (اِخ ) ابن عبداﷲ. وی از طرف عمربن العزیز پس از عزل یزیدبن مهلب از امارت خراسان ، والی آن دیار شد. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 172). ظاهراً همان جراح بن عبداﷲ حکمی است . رجوع به کلمه ٔ مزبور و تاریخ گزیده ص 279 و 281 و عیون الاخبار ص 129 و عقدالفرید ج 1، و 3 و 7 و سیرة عمربن عبدالعزیز صص 86 - 96 شود.
جراح . [ ج َرْ را ] (اِخ ) ابن عبدالملک از وزراء امویان بود. مؤلف دستورالوزراء آرد: پوشیده نماند که صاحب جوامع التواریخ جلالی ، قعقاع بن عیسی و جراح بن عبدالملک عبداﷲ و بکیربن شماخ لخمی را در سلک وزرای بنوامیه شمرده اما ذکر نکرده که جماعت مذکور ملازم کدام یک از حکام بنی امیه بوده اند. والعلم عنداﷲ تعالی . (دستورالوزراء ص 23).
جراح . [ ج َرْ را ] (اِخ ) ابن قبیصه ٔ اسدی . شخصی از خوارج بود که زخم بر ران حضرت امام حسن (ع ) زد. مؤلف حبیب السیر آرد: القصه حسن رضی اﷲ تعالی عنه از آنجا به جانب مداین روان شد. و در اثناء راه شخصی از خوارج که او را جراح بن قبیصه ٔ اسدی میگفتند انتهاز فرصت نمود و زخمی گران برران سید جوانان چنان زد که اثر زخم به استخوان رسیدو عبداﷲبن حنظل باتفاق عبداﷲبن ظبیان جراح را گرفته به قتل رسانیدند. (از حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 24).
جراح . [ ج َرْ را ] (اِخ ) ابن منهال ، مکنی به ابوالعطوف و ملقب به جزری . از محدثان بود. احمد گوید، وی غفلت داشت . و ابن مداینی گوید: حدیث خود را نمی نوشت . و بخاری و مسلم او را از مناکیر دانند و نسائی و دارقطنی او را متروک دانسته اند. ابن حبان گوید، دروغ در حدیث وارد میکرد و شراب می نوشید. وی بسال 168 هَ . ق . درگذشت . و روایاتی در لسان المیزان از او نقل شده است . رجوع به کتاب مذکور شود.
جراح . [ ج َرْ را ] (اِخ ) ابن موسی . از روات بود.ازدی او را مجهول دانسته است . (از لسان المیزان ).
جراح . [ ج َرْ را ] (اِخ ) اشجعی . طبرانی ترجمه ٔ حال او را آورده است . احمد و ابوداود از طریق عبداﷲبن عتبةبن مسعود حدیث او را روایت کرده اند. او را ابوالجراح نیز گفته اند. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة شود.
کجاست جابرانصار و کو اویس قرن
کجا ابوعبیده جراح و مالک اژدر.
ناصرخسرو.
جراح . [ ج َرْ را ] (اِخ ) نام مردی است . (منتهی الارب ).
جراح . [ ج َرْ را ] (اِخ ) نهر... شعبه ای از نهرجهانگیری است و جهانگیری منشعب است از رود جراحی .
درشتی و نرمی بهم در به است
چو رگزن که جراح و مرهم نه است .
سعدی .
|| بسیار جراحت کننده . (آنندراج ). خسته کننده . (یادداشت مؤلف ).
جراح . [ ج َرْ را ](اِخ ) محمد پاشا. از وزیران پادشاهان عثمانی که به صدارت عظمی نیز رسیده بود. ابتدا به خدمت سلطان مرادخان ثالث و پس از آن به خدمت شاهزاده سلطان محمدخان ختایی رسید، و در دوران سلطان محمدخان بسال 1006 (هَ. ق .) به مسند صدارت نایل شد و پس از مدتی بسال 1012 درگذشت ، و در جامع شریف جراح پاشا که به نام خود او معروف است دفن گردید. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3).
جراح . [ ج َرْرا ] (اِخ ) ابن عبداﷲ حکمی . وی از طرف عمربن عبدالعزیز خلیفه ٔ اموی والی خراسان و سیستان شد. و به وی فرمان داد که چنانکه من عمل کردم تو نیز باید عمال خود را از اهل دین و ورع و علم و زهد انتخاب کنی . (از تاریخ سیستان چ بهار ص 122). عبداﷲبن مبارک گوید، عمربن عبدالعزیز به جراح بن عبداﷲ حکمی چنین نوشت : و ان استطعت ان تدع مما احل اﷲ لک مایکون حاجز بینک و بین ما حرم اﷲ علیک فافعل فانه من استوعب الحلال کله تاقت نفسه الی الحرام . (از البیان والتبیین ج 3 ص 111).
بر جگرصد جراحت است مرا
یک قصاص جراح بفرستد.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 608).
ز سعی وفضل تو داروی و مرهمم باید
که تن رهین سقام است و دل اسیر جراح .
خاقانی .
جراح . [ ج ُرْ را ] (اِخ ) سباک بن منذر شیبانی . وی مردی پاک دین و نیکوسیرت بود که از طرف عمربن عبدالعزیزوالی سیستان شد و دیرگاه آنجا بماند و مردمان از اوآسایش یافتند. و فتنه برخاست تا آنکه عمربن عبدالعزیز او را عزل کرد. (از تاریخ سیستان چ بهار ص 123).
فرهنگ عمید
=جراحت
پزشکی که بعضی بیماریها، آسیبها، و ناهنجاریها را با بریدن و شکافتن اعضای بدن معالجه میکند.
جراحت#NAME?
دانشنامه عمومی
فرهنگ فارسی معین
همچنین جراح کسی است که زخمها و جراحتها را معالجه کند و طبیبی که برای تداوی بعضی امراض، اعضای بدن را بشکافد و ببُرد.
فرهنگ فارسی ساره
کرنتگر، کارد پزشک
دانشنامه اسلامی
...
پیشنهاد کاربران
کَرینتار
پزشک کرینتار: دکتر جراح
این واژه از ریشه ی کَریتن به چم ( معنای ) برش دهنده شکاف دهنده. و واژه ی کارد ( چاکو، چاک دهنده ) با آن هم ریشه هست
از بن چاک یا برش