کلمه جو
صفحه اصلی

صیاد


مترادف صیاد : شکارچی، شکاری، نخجیرزن، نخجیرساز، نخجیرگر

برابر پارسی : نخجیرگیر، دامیار، شکارچی، شکارگر، ماهیگیر

فارسی به انگلیسی

huntress, hunter, huntsman, sportsman, trapper, fisherman

hunter, fisherman


hunter, huntsman, sportsman, trapper


فارسی به عربی

صیاد

عربی به فارسی

شکارچي , صياد , اسب يا سگ شکاري , جوينده


فرهنگ اسم ها

اسم: صیاد (پسر) (عربی) (تلفظ: sayyad) (فارسی: صیاد) (انگلیسی: sayad)
معنی: شکارچی

مترادف و متضاد

hunter (اسم)
جوینده، شکارچی، طعمه شکار، صیاد، اسب یا سگ شکاری

huntsman (اسم)
شکارچی، صیاد، توله دار، شکار باز، تازی دار، شکار گردان

فرهنگ فارسی

دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل در ۱۲ کیلومتری شمال بیجار و ۴ کیلومتری راه مالرو جلال آباد زابل : جلگه گرم و معتدل : ۱٠۴٠ تن سکنه: آب از رود هیرمند : محصول غلات لبنیات : شغل اهالی زراعت و گله داری است .
کسی که بسیارصیدکند، شکارچی، شکارگر، شکاری، نخجیرگیر، دامیار
( صفت ) کسی که بسیار صید کند شکار گر شکار چی دامیار .

فرهنگ معین

(صَ یّ ) [ ع . ] (ص . ) شکارچی .

لغت نامه دهخدا

صیاد. [ ص َی ْ یا ] ( ع ص ، اِ ) شکاری. ( منتهی الارب ). نخجیرگر. ( مهذب الاسماء ). قانِز. ( منتهی الارب ). شکارچی. قانِص. قَنّاص. دامیار. شکارگر. شکارگیر. شکارکن. ج ، صیادان : کومس ارت دهی است بر سر کوهی و مردمان وی صیادانند. ( حدود العالم ).
صیاد بی محابا هرگز چو تو ندیدم
غدار و گنده پیری پر مکر و ناروائی.
ناصرخسرو.
امروز دو صیاد اینجا میگذشتند. ( کلیله و دمنه ).
بلبلا خوبی صیاد بیان خواهم کرد
اگر این بار سلامت به گلستان برسم.
خاقانی.
صیاد نه هر روز شکاری ببرد
افتد که یکی روز پلنگش بدرد.
سعدی ( گلستان ).
صیادی ضعیف را ماهی قوی به دام اندر افتاد. ( گلستان ). || شیر بیشه. ( منتهی الارب ).

صیاد. [ ؟ ی یا ] ( اِخ ) دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل ، واقع در 12 هزارگزی شمال بیجار و 4 هزارگزی راه مالرو جلال آبادبه زابل. در جلگه قرار دارد. هوای آن گرم و معتدل است. 1040 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه هیرمند. محصول آن غلات ، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8 ).

صیاد. [ ص َی ْ یا ] (ع ص ، اِ) شکاری . (منتهی الارب ). نخجیرگر. (مهذب الاسماء). قانِز. (منتهی الارب ). شکارچی . قانِص . قَنّاص . دامیار. شکارگر. شکارگیر. شکارکن . ج ، صیادان : کومس ارت دهی است بر سر کوهی و مردمان وی صیادانند. (حدود العالم ).
صیاد بی محابا هرگز چو تو ندیدم
غدار و گنده پیری پر مکر و ناروائی .

ناصرخسرو.


امروز دو صیاد اینجا میگذشتند. (کلیله و دمنه ).
بلبلا خوبی صیاد بیان خواهم کرد
اگر این بار سلامت به گلستان برسم .

خاقانی .


صیاد نه هر روز شکاری ببرد
افتد که یکی روز پلنگش بدرد.

سعدی (گلستان ).


صیادی ضعیف را ماهی قوی به دام اندر افتاد. (گلستان ). || شیر بیشه . (منتهی الارب ).

صیاد. [ ؟ ی یا ] (اِخ ) دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل ، واقع در 12 هزارگزی شمال بیجار و 4 هزارگزی راه مالرو جلال آبادبه زابل . در جلگه قرار دارد. هوای آن گرم و معتدل است . 1040 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه ٔ هیرمند. محصول آن غلات ، لبنیات . شغل اهالی زراعت و گله داری است . راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).


فرهنگ عمید

۱. = شکارچی
۲. [مجاز] آن که چیزی را به دست می آورد، تسخیرکننده.

دانشنامه عمومی

صیاد ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:

صیاد (جماعت). صیاد جماعت و شهرکی در جنوب غربی کشور تاجیکستان است که در ناحیهٔ شهر توس ولایت ختلان قرار دارد. جمعیت این جماعت ۱۱۹۴۹ است.

صیاد (فیلم ۱۹۸۵).

شکار چى


فرهنگ فارسی ساره

ماهیگیر، ماهیگیر


واژه نامه بختیاریکا

شِکالو

جدول کلمات

شکارچی

پیشنهاد کاربران

قانص

دامی، بازیار، شکارچی

صیاد عزیزی و شبنم عزیزی

قناص

شکارچی، شکاری، نخجیرزن، نخجیرساز، نخجیرگر

شکارچی ، کسی که شکار میکنه


کلمات دیگر: