مترادف عود : بازگشت، برگشت، رجعت، نکس، بربط، ساز
عود
مترادف عود : بازگشت، برگشت، رجعت، نکس، بربط، ساز
فارسی به انگلیسی
aloes-wood, lute
aloe, joss stick, recrudescence, recurrence, regress
فارسی به عربی
عربی به فارسی
گل () گل يا سيمان مخصوص درزگيري وبتونه , حلقه لا ستيکي مخصوص دهانه بطري , مهروموم کردن , درزگيري کردن , عود زدن , عود
مترادف و متضاد
بازگشت، برگشت، رجعت، نکس
بربط، ساز
۱. بازگشت، برگشت، رجعت، نکس
۲. بربط، ساز
فرهنگ فارسی
جمع عائد جمع عائده
ظهور مجدد علائم یا نشانههای بیماری پس از فروکش
فرهنگ معین
[ ع . ] (اِ. ) ۱ - چوب ، شاخة بریده شده از درخت . ۲ - بربط ، از سازهای زِهی با کاسه ای بیضی شکل و دسته ای سرکج . ۳ - نامِ درختی که در هند می روید، چوب آن قهوه ای رنگ و خوش بو می باشد.
(عُ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) بازگشتن . 2 - (اِ مص .) بازگشت .
[ ع . ] (اِ.) 1 - چوب ، شاخة بریده شده از درخت . 2 - بربط ، از سازهای زِهی با کاسه ای بیضی شکل و دسته ای سرکج . 3 - نامِ درختی که در هند می روید، چوب آن قهوه ای رنگ و خوش بو می باشد.
لغت نامه دهخدا
عود. (ع ص ، اِ) ج ِ عائد. (اقرب الموارد). رجوع به عائد شود.
عود. [ ع َ ] ( ع اِمص ) بازگشتن. ( غیاث اللغات ). مراجعت. برگشت. ( ناظم الاطباء ). بازگشت : ناصرالدین پیش از عود رسول به سرای خلد تحویل کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 216 ). به وقت عود سلطان حال او اعلام دادند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 361 ).
تو مرده زنده کنی گر به عهد بازآیی
که عود یار گرامی به عود جان ماند.
- عود دادن ؛ برگردانیدن. مسترد داشتن. عودت دادن. رجوع به عود شود.
- عود کردن ؛ بار دیگر پدید آمدن ، مانند عود کردن مرض و جز آن.
عود. [ ع َ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ عائد. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). رجوع به عائد شود.
عود. [ ع َ ] ( ع ص ، اِ ) کلانسال از شتر و گوسپند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). سالخورده از شتر و گوسفند، و آن در صورتی است که از نظر سن از «بازل » و «مخلف » گذشته باشد. ( از اقرب الموارد ). هرگاه سن شتر از «مخلف » درگذرد وی را عود گویند. ( از صبح الاعشی ج 2 ص 34 ). مؤنث ، عودة. ج ، عِوَدَة، عیدَة است. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) : و چون بزرگ شود [ بچه ناقه ] و دندان ناب او بزرگ شود، نر را عود خوانند وماده را عودة، و آن در 14سالگی بود. ( تاریخ قم ص 177 ). در مثل گویند: اًن جرجر العود فزده وقراً ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد )؛ یعنی اگر مانند شتر کلانسال بار کشید، بار آن را زیاد کن. ( ناظم الاطباء ). در مثل گویند: زاحم بعود أو دع ؛ یعنی در حرب از پیران ماهر و آزموده استعانت بجوی. ( از منتهی الارب ) ( ازناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || راه دیرینه ، و مهتری قدیم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). راه و سروری قدیم. ( از اقرب الموارد ). || دوم در مهتری. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). ثانی البدء . ( تاج العروس ). || رجع عوداً علی بدء،و عوده علی بدئه ؛ یعنی بازگشت به همان راه که آمده بود، أی رفتنش هنوز منقطع نشده که بازگردید. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). و نیز رجع عوداً و بدءً بهمین معنی است. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). || لک العود؛ باید که بازگردی و عود کنی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). عُوادة. عَودة. رجوع به عوادة و عودة شود.
تو مرده زنده کنی گر به عهد بازآیی
که عود یار گرامی به عود جان ماند.
سعدی .
|| دوباره بازگشت . (ناظم الاطباء).
- عود دادن ؛ برگردانیدن . مسترد داشتن . عودت دادن . رجوع به عود شود.
- عود کردن ؛ بار دیگر پدید آمدن ، مانند عود کردن مرض و جز آن .
عود. [ ع َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ عائد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به عائد شود.
عود. [ ع َ ] (ع ص ، اِ) کلانسال از شتر و گوسپند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). سالخورده از شتر و گوسفند، و آن در صورتی است که از نظر سن از «بازل » و «مخلف » گذشته باشد. (از اقرب الموارد). هرگاه سن شتر از «مخلف » درگذرد وی را عود گویند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 34). مؤنث ، عودة. ج ، عِوَدَة، عیدَة است . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) : و چون بزرگ شود [ بچه ٔ ناقه ] و دندان ناب او بزرگ شود، نر را عود خوانند وماده را عودة، و آن در 14سالگی بود. (تاریخ قم ص 177). در مثل گویند: اًن جرجر العود فزده وقراً (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد)؛ یعنی اگر مانند شتر کلانسال بار کشید، بار آن را زیاد کن . (ناظم الاطباء). در مثل گویند: زاحم بعود أو دع ؛ یعنی در حرب از پیران ماهر و آزموده استعانت بجوی . (از منتهی الارب ) (ازناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || راه دیرینه ، و مهتری قدیم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). راه و سروری قدیم . (از اقرب الموارد). || دوم در مهتری . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). ثانی البدء . (تاج العروس ). || رجع عوداً علی بدء،و عوده علی بدئه ؛ یعنی بازگشت به همان راه که آمده بود، أی رفتنش هنوز منقطع نشده که بازگردید. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و نیز رجع عوداً و بدءً بهمین معنی است . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || لک العود؛ باید که بازگردی و عود کنی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عُوادة. عَودة. رجوع به عوادة و عودة شود.
- عود الشی ٔ علی موضعه بالنقض ؛ عبارت از این است که آنچه برای نفع مردم مقرر شده باشد، ضرری برای آنها باشد، مانند امر کردن به بیع و اصطیاد، که آن دو برای منفعت عباد مقرر شده اند و امر به آنها برای اباحه است ، چه اگر امر به آنها از وجوب بود، آن امر به نقض بموضع خود بازمیگشت چون لازمه ٔ ترک آن ، گناه و عقوبت میبود.(از اقرب الموارد) (از تعریفات جرجانی ).
|| (اِخ ) نام اسب اُبَی ّبن خلف . || اسب ابوربیعةبن ذهل . (از منتهی الارب ).
عود. [ ع ِ وَ ] (ع اِ) ج ِ عَودة. (اقرب الموارد از لسان ). رجوع به عودة شود.
عود. [ ع ُوْ وَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ عائد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به عائد شود. || ج ِ عائدة. (اقرب الموارد). رجوع به عائدة شود.
عود.[ ع َ ] (ع مص ) برگردیدن و بازگشتن . (از منتهی الارب )(آنندراج ) (از ناظم الاطباء). گردیدن و بازگشتن و یابازگشتن بسوی کسی پس از روی گردان شدن از وی . (از اقرب الموارد). عَودة. مَعاد. رجوع به عودة و معاد شود. || بازگردانیدن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || رد کردن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بیمارپرسی نمودن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). عیادت کردن مریض . (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عیاد. عیادة. عُوادة. رجوع به عیاد و عیادة و عوادة شود. || پیاپی آمدن چیزی . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || عادت چیزی کردن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). عادت قرار دادن چیزی را. (از اقرب الموارد). || چنین گشتن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || روی آوردن بر نیکی ، گویند: عاد بمعروفِه . || گشتن و شدن ، بمعنای «صار»، که در این صورت از اخوات «کان » بحساب می آید. و گاهی برای دلالت بر انتقال از حالتی بحالتی بکار رود. || دیگربار کاری را انجام دادن : عاد لما فعل . || نقض کردن . (از اقرب الموارد).
او زنا کرده جزا صد چوب بود
گوید اومن کی زدم کس را به عود.
مولوی .
هر هلاک امت پیشین که بود
زآنکه چندل را گمان بردند عود.
مولوی .
|| شاخه ای که از درخت بریده باشند. (از اقرب الموارد). || چوبی است که دخان آن بوی خوش دارد. (منتهی الارب ). نام چوبی است سیاه رنگ که بجهت بخور سوزانند. گویند عود بیخ درختی است که آن را میکَنند و در زمین دفن میکنند تا تغییر در وی پدید آید و عود خالص گردد. (برهان قاطع). چوبی است خاص که رنگش سیاه باشد، چون در آتش سوزند بویهای خوش دهد، بهندی آن را «اگر» گویند. (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). مندل تر. (دهار). چوب درختی است که از جزایر چین و هند خیزد، و گویند بعد از قطع درخت مخصوص مدتی در زمین دفن میکنند تا به صفات مذکوره متصف شود،و آنچه زیاده در خاک مانده باشد سست و سبک و متقشر میباشد، و او را مولد قمل دانسته اند. و عود قماری نوعی است که احتیاج به دفن ندارد. و اقسام عود هر یک به اسم بلد آن موسومند. و بهترین او سیاه و صلب و براق و خوشبوی تلخ است که در ته آب نشیند و آن مندلی است ، و قماری و هندی کم رنگتر از آن است و سمندری را دهنیت غالب و بری و جبلی او با خطوط سفیدند، و هرچه برروی آب ایستد فاسد است . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (از مخزن الادویة). درختی است عظیم که در بلاد هند میروید وبرخی از آن از سرزمین کشمیر واقع در سرزمین سرندیب و نیز از قَمار و نواحی آن آورده میشود. عود جز در هنگام کهنه بودن بویی ندارد. عود قسمت داخلی و قلب درخت است ، بدین ترتیب که آن را سالها در زیر زمین دفن کنند تا چوب آن خورده شود و عود باقی میماند که خاک نمیتواند بر آن تأثیری کند. و برخی گویند که درختان آن در دره هایی بین کوههایی بلند میروید که دسترسی به آن برای کسی ممکن نباشد، قسمتی از این درختها همراه سیل به دریا میریزند، سپس امواج دریا آن را بساحل میبرند و مردم آنها را جمعآوری میکنند. بهترین نوع عود آن است که سخت و سنگین بوده رطوبت آن ظاهر و دهنیت آن بسیار باشد. و اما از جهت رنگ ، برترین آن سیاه کبود است که سفیدی در آن نباشد. و هجده نوع از عود موجود است که هر کدام بنام محل روییدن آن مشهور است : مندلی ، قامرونی ، سمندوری ، قماری ، قاقلی ، صنفی ، صندفوری ، صینی ، قطعی ، قسور، کَلَهی ، عولاتی ، لوقینی ، مانطائی ، قندغلی ، سمولی ، رانجی ، محرم . (از صبح الاعشی ج 2 ص 119). درختی است از تیره ٔ پروانه داران که اصل آن از هندوستان و هندوچین میباشد. برگهایش متناوب و ساده است . گلهایش مرکب و در انتهای ساقه قرار دارند. از سوختن چوب این گیاه بوی خوشی متصاعد می شود که بمناسبت شیره های صمغی و روغنی موجود در داخل سلولهای چوب این گیاه است . رنگ چوبش به رنگ قهوه ای است و در منبت کاری نیز مورد استعمال دارد. آغالوخی . آغالوش . اغنوخن . آغالوجی . چوب عود. اکرنا. عودالبخور. آغالوخن . النجوج . یلنجوج . انجوج . اگور.اگر. هوبد. مارقافون . (فرهنگ فارسی معین ) :
نباشد بس عجب از بختم ار عود
شود در دست من مانند خنجک .
ابوالمؤید بلخی .
ز عودو چندن او را آستانه
درش سیمین و زرین بالکانه .
رودکی .
از این ناحیت [ لحرز به هندوستان ] عود و صندل خیزد. (حدود العالم ).
گویی همچون فلان شدم نه همانا
هرگز چون عود کی تواند شد توغ .
منجیک .
زمینش بکردند از زرّ پاک
همه هیزمش عود عنبرْش خاک .
فردوسی .
بر او ریخته عود و کافور و مشک
تنش را بدو در ببستند خشک .
فردوسی .
همه رخ چو دیبای رومی به رنگ
فروزنده عود و خروشنده چنگ .
فردوسی .
نه عود گردد هر چوب کآن به رنج و به جهد
بگل فروکنی اندر کنار دریابار.
فرخی .
هر کجا عود بود بوی خوش عود بود
ندهد بوی نه هر چوبی و نه هر حطبی .
منوچهری .
رنگ رخ لاله را از ند و عود است خال
شمع گل زرد را از می و مشکست شم .
منوچهری .
زکافور وز عود بد هر درخت
همه زرگیا رسته از سنگ سخت .
اسدی .
چو بیدست و چون عود تن را گهر
می آتش که پیدا کندْشان هنر.
اسدی .
خانهای زرین و جواهر... و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366).
معروف شد به علم تو دین زیرا
دین عود بود و خاطر تو مجمر.
ناصرخسرو.
زیرا که خرند و خر نداند
مر عنبر و عود را ز سرگین .
ناصرخسرو.
نه چون ذاتش بود کوشنده هر ذات
نه چون عود اوفتد بوینده هر عود.
ابوالفرج رونی .
عناست فضل ، نه از فضل بوی عود بود
که زارزاربسوزد بر آتش مجمر.
مسعودسعد.
مشک و عنبر و کافور وزعفران و عود و دیگر طیبها [ طهمورث ] به دست آورد.(نوروزنامه ). اگر دون همتی چنین سعی بسبب حطام دنیا باطل گرداند، همچنان باشد که مردی یک خانه ٔ عود داشت ... (کلیله و دمنه ).
تا بدین دلق ای برادر در سنایی ننگری
عطر از عود آنگهی آید که بر آذر نهیم .
سنایی .
بی ریاضت نیافت کس مقصود
تا نسوزی تو را چه بید و چه عود.
سنایی .
ز دست چنگ نوازت شدم چو نالان عود
ز زلف مشک فشانت شدم چو سوزان عود.
عبدالواسع جبلی .
فضل تو زآن نکوست که با وی تفضل است
عودی که بوی دار نباشد حطب بود.
عبدالواسع جبلی .
تنم از آتش تب سوخته چون عود و نی است
چون نی و عود سرانگشت بخائید همه .
خاقانی .
ماه نو چون حلقه ٔ ابریشم و شب موی چنگ
موی و ابریشم بهم چون عود مجمر ساختند.
خاقانی .
نه عودی که خوش دم بسوزی چو عاشق
اگر چون شکر دلربایی نیابی .
خاقانی .
دیگر محمولات دیارهند از درختهاء عود و تیغهاء پلالک . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 237).
خال چو عودش که جگرسوز بود
غالیه سای صدف روزبود.
نظامی .
درون خرگه از بوی خجسته
بخور عود و عنبر کله بسته .
نظامی .
از اندودن مشک و ماورد و عود
به جودی شده موج طوفان جود.
نظامی .
ای آنکه عود داری در جیب و در کنار
یک عود را بسوز و دگر عود را بساز.
؟ (از صحاح الفرس ).
هر کسی را نباشد این گفتار
عود ناسوخته ندارد دود.
سعدی .
مثال سعدی عود است تا نسوزانی
جماعت از نفسش دمبدم نیاسایند.
سعدی .
عود از نسیم خویش در ایام شد مثل
مشک از شمیم خویش در آفاق شد سمر.
؟
گفتم که بسایه ٔ تو خورشید شوم
نه آنکه چو عود آیم و چون بید شوم .
؟
- امثال :
عود بر آتش نهند و مشک بسایند . سعدی .
عود و سرگین هر دو بر آتش نهی خاکستر است .
؟ (امثال و حکم دهخدا).
- چوب عود ؛ چوبی که از درخت عود باشد :
زده بر سرکوه خارا عمود
سرش تا به ابر اندر از چوب عود.
فردوسی .
زمینش همه صندل و چوب عود
ز جزع و ز پیروزه او را عمود.
فردوسی .
- سوخته عود ؛ عود سوخته . رجوع به ماده ٔ «عود سوخته » شود :
صبح دندان چو مطرا کنداز سوخته عود
عودی خاک ز دندانْش مطرا بینند.
خاقانی .
- عودالاحمر ؛ همان عود قرمز است . رجوع به ماده ٔ «عود قرمز» شود.
- عودالبخور ؛ همان عود قماری است . (از مخزن الادویة) (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به ماده ٔ «عود قماری »شود.
- عودالرطب ؛ همان عود هندی است که نوعی درخت باشد. رجوع به ماده ٔ «عود هندی » شود.
- عودالطیب ؛ همان عود هندی است که نوعی درخت باشد. رجوع به ماده ٔ «عود هندی » شود.
- عودالنجور ؛ همان عود هندی است که نوعی درخت باشد. رجوع به ماده ٔ «عودهندی » شود.
- عودالند ؛ همان عود هندی است که نوعی درخت باشد. رجوع به ماده ٔ «عود هندی » شود.
- عود تر ؛ عود مرطوب و تازه ، که از انواع نیکوی عود باشد. رجوع به عود شود : بهیچ جای از هندوستان عود تر نیست مگر به پادشائی قامرون و پادشائی دهم . (حدود العالم ). و از وی [ از قامرون به هندوستان ] سنباده و عود تر خیزد نیک . (حدود العالم ).
یکی مهد پرمایه از عود تر
بر او بافته زرّ و چندی گهر.
فردوسی .
دگر چارصد تخته از عود تر
که مهر اندرو گیرد اورنگ و زر.
فردوسی .
مرکب جان به مرغزار غمت
بدل سبزه عود تر خاید.
خاقانی .
- عود چینی ؛ از انواع عود است . عود صینی . رجوع به ترکیب «عود صینی » شود.
- عود خام ؛ عود خالص ، مثل عنبر خام . و میتوان گفت که عبارت است از عودی که بسبب حدت و تازگی و هیئتی که در آن ماده تعطیر است ، موجود باشد نه آنکه از کهنگی و دیرسالی چنان یبس (خشکی ) بر وی غالب گردد که چون آن را در آب بیندازند غرق بشود. (آنندراج ) :
زبرجد طبقها و پیروزه جام
پر از نافه ٔ مشک و پر عود خام .
فردوسی .
سرایی کنم پای بستش رخام
درختان سقفش همه عود خام .
سعدی .
- عود رانِجی ؛ از انواع عود است که شباهت به شاخهای گاو دارد. بوی آن پایدار نیست . (از صبح الاعشی ج 2 ص 123).
- عود زیردامن ؛ زنان رعنای ولایت زیر دامن خود عود معطر میسازند، و آن را بخور زیر دامن نیز گویند. (آنندراج ) :
اگر مردی مرو در پرده ٔ ناموس چون زنها
که دود عود از خامی گریزد زیر دامنها.
صائب (از آنندراج ).
- عود سَمَندوری ؛ ازانواع عود است که از بلادسمندور واقع در شهر سفاله ٔ هند آورده میشود، و بواسطه ٔ بوی خوشی که دارد «ریحان العود» خوانده میشود. یک قطعه ٔ ستبر آن تا یک من ممکن است وزن داشته باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 121). عود سمودری . عود سومودری . (از فرهنگ فارسی معین ) :
از سمندور تا بخیزد عود
تا همی ساج خیزد از سندور.
خسروی .
- عود سمودری ؛ همان عود سمندوری است . (ازفرهنگ فارسی معین ). رجوع به ترکیب «عود سمندری » شود.
- عود سمولی ؛ از انواع عود است که آن را منظره ای زیبا باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 123).
- عودِ سوزان ؛ عودی که در حال سوختن است :
همه پیش ساسان فروزان بدی
بهر آتشی عود سوزان بدی .
فردوسی .
پیشت از جان عود وز دل عودسوزی کرده بود
هم ز سوز سینه عطر عود سوزان تازه کرد.
خاقانی .
- عود سومودری ؛همان عود سمندوری است . (از فرهنگ فارسی معین ). رجوع به ترکیب «عود سمندوری » شود.
- عود سیاه ؛ عودی که به رنگ سیاه باشد، و آن از انواع نیک عود است . رجوع به عود شود :
دل کنم مجمرسوزان و جگر عود سیاه
دم آن مجمر سوزان به خراسان یابم .
خاقانی .
- عود صندفوری ؛ از انواع عود است که از بلاد صندفور واقع در چین آورده میشود و از نوع صنفی پست تر است ، و برخی گویند آن نوعی از عود صنفی باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 122).
- عود صَنفی ؛ از انواع عود است که از بلاد صَنف در چین به دست می آید، و آن از نیکوترین عودها است . و بهترین آن سیاه بسیارآب باشد. و برخی آن را بر عود قاقلی و قماری ترجیح میدهند . (از صبح الاعشی ج 2 ص 121) : از وی [ شهر صَنف ] عود صَنفی خیزد. (حدود العالم ).
- عود صینی ؛ از انواع عود است که از بلاد صین (چین ) آورده شود، و آن را رنگی زیبا باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 122).
- عود عولاتی ؛ از انواع عود است که از جزیره ٔ عولات در نواحی قَمار از سرزمین هند، به دست می آید. (از صبح الاعشی ج 2 ص 122).
- عود قاقُلّی ؛ از انواع عود است که از جزایر بحر قاقلة آورده میشود. رنگ آن نیکو و سختی و دسومت آن بسیار است . (از صبح الاعشی ج 2 ص 121).
- عود قامِرونی ؛ یکی از انواع عود است که از قامرون آورده میشود، و آن محلی است مرتفع در بلاد هند. و برخی گویند «قامرون » نام یکی از انواع درخت عود است ، و آن گرانبهاترین و پرارزش ترین ِ انواع عود باشد. و گویند که آن بسیار کمیاب است و رطوبت و سیاهی رنگ آن بسیار است و حتی ممکن است بواسطه ٔ کثرت نرمی ، نقش مهر و خاتم را بپذیرد. برخی از انواع آن هر من به دویست دینار خرید و فروش میشود.(از صبح الاعشی ج 2 ص 121).
- عود قسور ؛ از انواع خوشبو و مرطوب عود است که بوی آن از عود قطعی نیکوتر ولی قیمتش ارزانتر باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 122).
- عود قطعی ؛ ازانواع عود صینی (چینی ) باشد، و آن را بوی خوش و رطوبت است . (از صبح الاعشی ج 2 ص 122).
- عود قَمار ؛ عودی است که از قَمار آرند. عود قَماری . رجوع به ترکیب «عود قَماری » شود :
سوخت شب مشک رنگ زآتش خورشید و برد
نکهت باد سحر قیمت عود قمار.
خاقانی .
- عود قَماری ؛ از انواع عود است که از قَمار، که سرزمین سفاله ٔ هند باشد آورده میشود، و یک قطعه ٔ آن تا نیم رطل وزن دارد.(از صبح الاعشی ج 2 ص 121). و رجوع به «عود هندی » و قَمار و قَماری شود : وصلت ملوک قَمار، دندان پیل است و عود قَماری . (حدود العالم ).
چو عود قَماری و چون مشک تبت . (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
آری ز هند عود قَماری برم برون
گر حمله ها بهند ز روین درآورم .
خاقانی .
عود قَماری از جگرم گر کنی بخور
خونابه از مشبک مجمر فروچکد.
طالب آملی (از آنندراج ).
- عود قندغلی ؛ از انواع عود است که آن را از ناحیه ٔ کَلَه در ساحل زنج می آورند، و آن شبیه عود قَماری است . (از صبح الاعشی ج 2 ص 123).
- عود کَلَهی ؛ از انواع عود است که از شدت رطوبت جویده میشود، و بجهت دهونتی که در آن است بسیار تلخ میباشد. (ازصبح الاعشی ج 2 ص 122).
- عود لوقینی ؛ از انواع عود است که از لوقین ، از سرزمینهای هند، به دست می آید. و نوع آن پست تر از سایر عودها باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 122).
- عود مانطائی ؛ از انواع عود است که از جزیره ٔ مانطاء به دست می آید و ارزش آن چون عود لوقینی باشد. وزن آن سبک و بدرنگ است . بوی خوشی ندارد و فقط برای دارو بکار میرود. (از صبح الاعشی ج 2 ص 122).
- عود مُحرَّم ؛ از انواع پست و نامرغوب عود است که چون مردم بصره در مورد آن مشکوک گشتند، سلطان آن را تحریم کرد، لذا بدین نام مشهور شد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 123).
- عود مَندَلی ؛ یکی از انواع عود است که آن را از محلی بنام مندل در هند می آورند. و آن بهترین و نیکوترین ِ انواع عود است که بر آتش بیش از انواع دیگر باقی میماند و بیشتر از همه لباسها را خوشبو میکند. ولی بجهت تلخیی که در رایحه ٔ آن است ، تجار از عهد جاهلیت تا اواخر دوره ٔ اموی آن را وارد نمیکردند، و سرانجام چون منصور خلیفه ٔ عباسی بوی آن را پسندید امر کرد تا از هند مقادیر بسیاری برای او آوردند و از آن هنگام استعمال آن در بین مردم نیز شایع گشت . (از صبح الاعشی ج 2ص 120) : ازو [ شهر مندل ] عود مندلی خیزد. (حدود العالم ).
- عود و شکر سوختن ؛ بر قیاس عود سوختن ، و این ظاهراً از آن جهت است که براده ٔ عود را با قند آمیخته ، فتیله میساختند، و چون قند نیز در سوختن بوی میدهد عود با قند مناسب تر است از چیزهای دیگر که لاحق و لازب باشد. (از آنندراج ) :
شکرریز آن عود افروخته
عدو را چو عود و شکر سوخته .
نظامی (از آنندراج ).
- عود و گلاب ؛ سپیدی و سیاهی . (ناظم الاطباء). عود گلابی . رجوع به ماده ٔ «عود گلابی » شود.
- قِمَطْره ٔ عود ؛ قمطره و جعبه ای که از عودمیساختند :
مهتر بود خزانه ٔ زرّ تو از «خزر»
بهتر بود قمطره ٔ عود تو از «قَمار».
منوچهری .
- گوارش عود ؛ گویا نوعی از جوارش ها بوده که در ترکیب آن عود می افزوده اند :
چون دعاختم کرد برد سجود
برگشاد از شکر گوارش عود.
نظامی .
- نایژه عود ؛ لوله یا استوانه گونه ای که از کوفته و خمیرکرده ٔ عود کنند. رجوع به نایژه شود.
|| قسط دریایی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به قسط شود. || عود هندی ، که نوعی گیاه است . (از فرهنگ فارسی معین ). رجوع به «عود هندی » شود. || بطور خاص ، هر چوب خوشبوی ، خصوصاً چوب گیاهان خانواده ٔ مازریون . (فرهنگ فارسی معین ). || رودجامه و رباب . (منتهی الارب ). نام سازی است که نوازند. (از برهان قاطع). نام سازی که آن را بربط گویند. (غیاث اللغات ) (از آنندراج ). بربط.(دهار). از آلات طرب است ، و آن آلتی باشد از چوب مخرق و شکافته که آن را گردنی است و سر آن به پشت خم شده است . عود آلتی است قدیمی و عرب آن را «مزهر» مینامد. و آن بهترین و باارزش ترین و خوش نواترین ِ وسایل طرب است ، بطوری که گویند از عود پرسیده شد آیا نیکوتر از تو صوتی وجود دارد؟ او جواب گفت : نه . و در حال جواب ، سر خود را به پشت خم کرد و به همان صورت باقی ماند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 142). آلتی است از نواختنی ها که با آن مینوازند. (از اقرب الموارد). یکی از آلات موسیقی ، و آن سازی است از ذوات الاوتار که شکل کلی آن در اصل شبیه بربط بوده . در دوره ٔ اسلامی این آلت در نواحی شمال شرقی پدید آمده ، به این صورت که سر آن ، که جای گوشیهای ساز است ، بطرف عقب برگشته و کاسه ٔ آن ازپوست پوشیده شده است . (فرهنگ فارسی معین ) :
ز دست چنگ نوازت شدم چو نالان عود
ز زلف مشک فشانت شدم چو سوزان عود.
عبدالواسع جبلی .
تنم از آتش تب سوخته چون عود و نی است
چون نی و عود سرانگشت بخایید همه .
خاقانی .
گر عود کند گره نمایی
تو نافه شو از گره گشایی .
نظامی .
ای آنکه عود داری در جیب ودر کنار
یک عود را بسوز و دگر عود را بساز.
؟ (از صحاح الفرس ).
مطرب مجلس بساز زمزمه ٔ عود
خادم ایوان بسوز مجمره ٔ عود.
سعدی .
زهره سازی خوش نمیسازد مگرعودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی می گساران را چه شد.
حافظ.
دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند
پنهان خورید باده که تکفیر می کنند.
حافظ.
مغنی تو هم بر کران گیر عود
که این آتش از من برآورددود.
امیدی .
|| استخوان بن زبان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- ام العود ؛ هزارخانه ٔ شکنبه . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). قِبة. (اقرب الموارد).
فرهنگ عمید
۱. چوبی خوشبو و قهوهایرنگ که هنگام سوختن بوی خوش میپراکند.
۲. (زیستشناسی) =〈 عود هندی
۳. (موسیقی) = بربط
〈 عود هندی: (زیستشناسی) درختی با چوب قهوهایرنگ که هنگام سوختن بوی خوش میپراکند و معمولاً در هند و هندوچین میروید؛ سندهان؛ انجوج.
〈 عود قماری: نوعی عود منسوب به قمار یا کمار (شهری در هندوستان).
۲. [قدیمی] بازگشتن، بازگردیدن، برگشتن.
۱. چوبی خوش بو و قهوه ای رنگ که هنگام سوختن بوی خوش می پراکند.
۲. (زیست شناسی ) =* عود هندی
۳. (موسیقی ) = بربط
* عود هندی: (زیست شناسی ) درختی با چوب قهوه ای رنگ که هنگام سوختن بوی خوش می پراکند و معمولاً در هند و هندوچین می روید، سندهان، انجوج.
* عود قماری: نوعی عود منسوب به قمار یا کمار (شهری در هندوستان ).
۱. (پزشکی) بروز دوبارۀ علائم بیماری، بازگشتن علائم بیماری.
۲. [قدیمی] بازگشتن؛ بازگردیدن؛ برگشتن.
دانشنامه عمومی
بربط ساز ایرانی
عود (چوب) یا داربوی، تکه چوبی خوشبو
عود (دهستان) (در عربی: العَوْد ) دهستانی است در عزلهٔ (النادرة)
روستاها: العولی
روستای: العَوالق
روستای: العوهل
روستای: بَنو عَواض
روستای: عَویدات
روستای: العَواصم
روستای: بَنو عید
روستای: العَوازل
روستای: عَوین
روستای: العَوفیوْن
روستای: آل عَوض
جمعیت این دهستان در حدود ( ۲۲۱۷۷ ) نفر و (۳۰ خانوار ) می باشد.
روستاهای توابع این دهستان عبارتند از:
دانشنامه آزاد فارسی
فرهنگستان زبان و ادب
دانشنامه اسلامی
از آن به مناسبت در بابهای طهارت و حج نام برده اند.
موارد مستحب عود کردن
خوش بو کردن بدن و لباس به عود مستحب است.
موارد اختلاف عود کردن
در حرمت یا کراهت خوش بو کردن بدن و کفن میّت به غیر کافور و ذریره، همچون مشک و عود اختلاف است.
موارد حرام عود کردن
...
تکرار در قرآن: ۳۹(بار)
رجوع و برگشتن. راغب آن را بازگشتن بعد از انصراف میداند آیات قرآن مؤیّد اوست زیرا محل استعمال آن در قرآن نوعاً در بازگشت به شیء اول است مثل . هر که بازگردد خدا از وی انتقام میکشد. . اگر با فساد بازگردید به انتقام بازگردیم. ولی در مجمع ذیل آیه اول فرموده: عود به معنی رجوع است، عیادت مریض برگشتن به سوی اوست برای استفسار حال، ترکههای سبز را عود گوید که پس از بریدن دوباره عود میکنند و میروند. قاموس و اقرب نیز معنای اولی آن را رجوع مطلق گفتهاند. اعاده: برگرداندن. . از زمین خلقتان کردیم، در آن بر میگردانیمتان و از آن بار دیگر شما را بیرون میآوریم. معاد: مصدر میمی و اسم زمان و مکان است و آن در آیه . اسم مکان و مراد از آن چنانکه گفتهاند مکّه است یعنی: آنکه قرآن را بر تو فرض کرده که بخوانی و تبلیغ کنی حتماً تو را به شهر خویش باز خواهد گرداند. رجوع شود به «ردد».
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
( منتهی الارب ) ( آنندراج ) .
سالخورده از شتر و گوسفند، و آن در صورتی است که از نظر سن از �بازل� و �مخلف� گذشته باشد.
( از اقرب الموارد ) .
هرگاه سن شتر از �مخلف� درگذرد وی را عود گویند.
( از صبح الاعشی ج 2 ص 34 ) .
مؤنث، عوده.
ج، عِوَدَه، عیدَه است.
( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) : و چون بزرگ شود [ بچهء ناقه ] و دندان ناب او بزرگ شود، نر را عود خوانند و ماده را عوده، و آن در 14سالگی بود.
( تاریخ قم ص 177 ) .
در مثل گویند: ان جرجر العود فزده وقراً ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ؛ یعنی اگر مانند شتر کلانسال بار کشید، بار آن را زیاد کن.
( ناظم الاطباء ) .
در مثل گویند: زاحم بعود أو دع؛ یعنی در حرب از پیران ماهر و آزموده استعانت بجوی.
( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) .
2 : راه دیرینه، و مهتری قدیم.
( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) .
راه و سروری قدیم.
( از اقرب الموارد ) .
3 : دوم در مهتری.
( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) .
ثانی البدء ( 1 ) .
( تاج العروس ) .
4 : رجع عوداً علی بدء، و عوده علی بدئه؛ یعنی بازگشت به همان راه که آمده بود، أی رفتنش هنوز منقطع نشده که بازگردید.
( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) .
و نیز رجع عوداً و بدءً بهمین معنی است.
( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) .
5 : لک العود؛ باید که بازگردی و عود کنی.
( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) .
عُواده.
عَوده.
رجوع به عواده و عوده شود.
عود الشی ء علی موضعه ( 2 ) بالنقض؛ عبارت از این است که آنچه برای نفع مردم مقرر شده باشد، ضرری برای آنها باشد، مانند امر کردن به بیع و اصطیاد، که آن دو برای منفعت عباد مقرر شده اند و امر به آنها برای اباحه است، چه اگر امر به آنها از وجوب بود، آن امر به نقض بموضع خود بازمیگشت چون لازمهء ترک آن، گناه و عقوبت میبود.
( از اقرب الموارد ) ( از تعریفات جرجانی ) .
6 : ( اِخ ) نام اسب اُبَیّبن خلف.
7 : اسب ابوربیعه بن ذهل.
( از منتهی الارب ) .
( 1 ) بدء؛ مهتر نخستین در مهتری.
( ناظم الاطباء ) .
( 2 ) در تعریفات جرجانی: علی موضوعه
در زبان ترکی یک نوع گیاه خودرو که برای گرمایش زمستانی استفاده می شود و موقع سوختن بوی خوشی دارد" اودون ūdōn گفته می شود . بر این اساس امروزه در زبان ترکی به هیزم هم به طور عام " اودون ūdōn " می گویند علاوه بر آن در زبان ترکی به هیزم " یاناجاق" هم می گویند .