کلمه جو
صفحه اصلی

طبیب


مترادف طبیب : پزشک، حکیم، دکتر، درمانگر، طبیعت شناس

متضاد طبیب : بیمار

برابر پارسی : پزشک

فارسی به انگلیسی

doctor, medico, physician

doctor, physician


فارسی به عربی

طبیب , مستنزف

عربی به فارسی

پزشک , دکتر , طبابت کردن , درجه دکتري دادن به , دوايي , شفابخش , دارويي , طبيب , پزشکي


مترادف و متضاد

۱. پزشک، حکیم، دکتر
۲. درمانگر
۳. طبیعتشناس ≠ بیمار


quack (اسم)
قلابی، چاخان، شارلاتان، زبان باز، ادم شارلاتان، طبیب، دروغی، صدای اردک

doctor (اسم)
دکتر، پزشک، طبیب

medico (اسم)
دکتر، پزشک، طبیب، دانشجوی طب

physician (اسم)
پزشک، طبیب

medic (اسم)
پزشک، طبیب

پزشک، حکیم، دکتر ≠ بیمار


درمانگر


طبیعت‌شناس


فرهنگ فارسی

پزشک، کسی که علم طب بداندومعالجه امراض کند، کسی که درکارخودماهروحاذق باشد
کسی که در یکی از رشته های مختلف علوم پزشکی عالم باشد پزشک . یا طبیب معاون . پزشک دستیار .
غلام مصطفی یکی از متاخران شعرای فارس و از اهالی هندوستان است وی در جوانی در گذشته است .

فرهنگ معین

(طَ ) [ ع . ] (اِ. ) پزشک ، حکیم .

لغت نامه دهخدا

طبیب . [ طَ ] (ع ص ) زیرک . || دانا. || نیک ماهر در کار خود. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (اِ) پزشک . (فرهنگستان ) (منتهی الارب ). پجشک . (دهار). طب . آسی . عرّاف . (منتهی الارب ). آنکه علاج بدن کند. دانا به دوا و علاج و دارو و درمان . حکیم . ج ، اَطِبة، اطباء. (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) :
یکچند روز کار جهان دردمند بود
به شد که یافت بوی سمن را دوا طبیب .

رودکی .


طبیب یداوی الناس و هو علیل ٌ
بسا طبیب که مایه نداشت درد فزود.

منجیک .


هست طبیب بزرگ و هست منجم
فلسفی و هندسی و صاحب سودد.

منوچهری .


بسیار طبیبانند که میگویند فلان چیز نباید خوردن ... آنگاه خود از آن بسیار خورند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 99). این طبیبان را نیز داروهاست ، و آن خرد است و تجارب پسندیده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100). روح را طبیبان و معالجان گزینند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100). وی حاجتمند شود بطبیبی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100). ایشان را طبیبان اخلاق دانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 99). از طبیب پرسیدم ، گفت : زار برآمده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). در شهری مقام مکنید که در او حاکمی عادل ، و پادشاهی قادر و قاهر، و بارانی دائم ، و طبیبی عالم ، و آبی روان نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). احمد و شکرخادم ، تنی چند از خواص و طبیب و حاکم لشکر را بخواندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). طبیب چه تواند کرد با قضای آمده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404). هر روز طبیب را میپرسید امیر، و وی می گفت : عارضه ای قوی افتاده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). طبیبی از سامانیان را صلتی نیکو داد پنجهزار دینار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). هر روز طبیب ، امیر را نومید میکرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364).طبیبک چون بند و طناب آورد، گفت : این پای بشکست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363).
کجا عیسی طبیب آید کسی بیمار کی باشد.

ادیب صابر.


چنین گوید برزویه ٔ طبیب ، مقدم اطباء پارس که پدرمن از لشکریان بود. (کلیله و دمنه ). بدان التفات ننمائی که مردمان قدر طبیب ندانند. (کلیله و دمنه ).
خط بخون باز همی داد طبیب از پی جان
جان برون شد چه جوابیست خوش ار بازدهید.

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 164).


مرا طبیب دل اندرزگونه ای کرده است
کز این سواد بترس از حوادث سودا.

خاقانی .


طبیب ار چه داند مداوا نمود
چو مدت نماند مداوا چه سود.

نظامی .


میباش طبیب عیسوی هُش
اما نه طبیب آدمی کش .

نظامی .


وآن طبیب و آن منجم در لمع
دید تعبیرش بپوشد از طمع.

مولوی .


بیمار عشق را بطبیب احتیاج نیست .

سعدی .


چو به گشتی طبیب از خود میازار.

سعدی .


دست بر هم زند طبیب ظریف
چون خرف بیند اوفتاده حریف .

سعدی .


مرده و آنگه بطبیب آمده ای .

خواجو.


کس نکند درد نهان از طبیب .
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.

طبیب . [ طَ ] (اِخ ) (... اصفهانی ) رضاقلی هدایت آرد: نامش میرزا عبدالباقی . از اجله ٔ سادات موسوی ، و در طبابتش دم عیسوی ، فرزند میرزا محمد رحیم طبیب حکیم باشی شاه سلیمان صفوی بوده ، و خود خدمت نادرشاه افشار را مینموده کمال جلال را داشته ، بعد از نادر در اصفهان کلانتری کرده و برغبت طبع عالی خویش آن شغل بزرگ را به برادر کوچک خود، میرزا عبدالوهاب واگذاشته بفراغت پرداخته . و برادر مذکورش چندی نیز ایالت اصفهان کرده . علی الجمله وی در سنه ٔ 1168 هَ . ق . رحلت نمود. دیوانش دو سه هزار بیت و حاضر است . از اوست :
منزل بسی دور و بپا ما را شکسته خارها
واماندگان را مهلتی ای کاروانسالارها
گر باغبان روزی بما بندد در گلزارها
ما را نگاهی بس بود از رخنه ٔ دیوارها.
تا بر دلت از ناله غباری ننشیند
از بیم تو در سینه نهفتیم نفس را.
درین گلشن از آن شادم که نوپرواز مرغان را
رسد عهد گرفتاری چو بال و پر شود پیدا
نمیدانم زیان و سود بازار محبت را
همین دانم که کالای وفا کمتر شود پیدا.
حسرت مرغ اسیری کشدم کز دامی
کرده پرواز و به کنج قفسی افتاده ست .
بخدنگم چو زدی سینه ٔ گرمم بشکاف
که ز پیکان تو در دل اثری پیدا نیست
زورق اشکسته و امید سلامت دارم
در محیطی که ز ساحل اثری پیدا نیست .
تا کی نصیحتم که بخوبان مبند دل
ناصح ترا چکار دل من دل تو نیست .
دلخراش است دگر ناله ٔ مرغان چمن
در خَم ِ دام مگر تازه گرفتاری هست .
بر هم زدم از ذوق اسیری پر و بالی
ورنه سر پرواز ز کنج قفسم نیست .
ریخت گل از گلبن و آوخ که ما را باغبان
رخصت نظاره داد اکنون کز او آثار نیست .
منم که روز ازل از من آسمان و زمین
محبت پدری مهر مادری برداشت .
صیاد را نگر که چه بیداد میکند
نه میکشد مرا و نه آزاد میکند
خوش نغمه ٔ بلبلان چمن را چه شد که زاغ
بر شاخ گل نشسته و فریاد میکند
من ساده لوح و دلبر عاشق فریب من
هر دم به وعده ای دل من شاد میکند.
غمش در نهانخانه ٔ دل نشیند
بنازی که لیلی به محمل نشیند
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند
بنازم ببزم محبت که آنجا
گدائی بشاهی مقابل نشیند
خَلَد گر به پا خاری آسان برآرم
چه سازم بخاری که در دل نشیند.
ای وای بر آن مرغ گرفتار که از دام
پایش بگشایند و پریدن نگذارند.
عاشقان را مگر از خاره تنی ساخته اند
که به بیداد چنین دل شکنی ساخته اند.
خلق را بیم هلاک است و مرا غم که مباد
نشود کشتی ما غرق و بساحل برود.
در آن گلشن که گلچین در به روی باغبان بندد
نمیدانم به امید چه بلبل آشیان بندد.
از کین گر آن بیدادگر بر سینه ام خنجر زند
بادا بحل خون منش گر خنجر دیگر زند
شکرانه ٔ خواب خوشت مپسند بیرون درش
ناکرده خوابی صبحدم گر حلقه ای بر در زند.
قسمتم کاش بدان کوی کشد دیگر بار
که از آن مرحله من دل نگران بستم بار
بی تو بر سینه زنم هرچه درین ناحیه سنگ
بی تو بر دل شکنم هرچه درین بادیه خار.
هجران بسر رسید و دلم گرم ناله باز
پایان منزل است و جرس در فغان هنوز.
هرچند بر آن عارض گلگون نگرد کس
دل میکشدش باز که افزون نگرد کس .
چه دامست اینکه هر مرغی که میگردد گرفتارش
نمی آید بخاطر پرفشانیهای گلزارش .
از وصالم چه تمتع که تو ای آفت هوش
تا نشینی به کنارم ز میان برخیزم .
از ما نهفته با دگران یاربوده ای
ما غافل و تو همدم اغیار بوده ای
جائی که شب شدند حریفان تمام مست
باور که میکند که تو هشیار بوده ای .
شب چو بمیرم بسر کوی تو
زنده شوم صبحدم از بوی تو.
میروم دمبدم از خود بمن ای باد صبا
میتوان یافت که از دوست پیامی داری .
کردی چو شهیدم مکن آلوده بخونم
دامان که حریفان نشناسند کدامی .
تا عشق مرا فاش نمیدانستی
با من ره پرخاش نمیدانستی
در عاشقی خویش مرا شهره ٔ شهر
دانستی و ای کاش نمیدانستی .

(مجمعالفصحاء ج 2 ص 340).


و نیز رجوع به تاریخ ادبیات ادوارد براون ترجمه ٔ رشیدیاسمی ج 4 و قاموس الاعلام ترکی شود.

طبیب . [ طَ ] (اِخ ) (... شیرازی ) رضاقلی هدایت آرد: نام شریفش آقا عبداﷲ، و از کمالات عقلیه و نقلیه آگاه . والدش حاج علی عسکر،و بمحامد صفات در آن شهر مشتهر، خود در خدمت علما وفضلا اکتساب کمالات نمود، در عقلیات تلمیذ ملا احمد یزدی و سایر الهیین و معاصرین بود، و حکمت طبیعی را درخدمت جناب فضیلت مآب حاج میرزا سیدرضی که الحق حکیمی عیسوی دم و طبیبی مبارک قدم بود اقتباس فرمود، پس از تکمیل کمالات بتحصیل حالات مایل شد، مدتی به تهذیب اخلاق و مجاهده ٔ نفسانیه سر آورد. و با فضلا و عرفا معاشرت کرد. غرض مردیست طالب ترک و تجرید و جاذب حال و توحید، بشوق صحبت فقیران و عزیزان از مصاحبت امرا و اعیان گریزان ، غالب اوقاتش صرف تعبد و طاعات ، و اکثر معالجاتش محضاللّه و الحسبات پاکی فطرتش از حصول قربت اهل دنیا مانع، و علو همتش بوصول معیشت مقرری قانع فقیر را بخدمتش کمال اخلاص است . این ابیات از اوست :
خوش گفت پیر عقلم دوش از سر کرامت
عشق بتان ندارد حاصل بجز ندامت
از حادثات گیتی ایمن شوی و فارغ
در کوی میفروشان سازی اگر اقامت .
بر هرچه نظر میکنم از وی اثری هست
واندر دل هر قطره ز بحرش گهری هست
بیهوده مرودر پی هر زاهد و واعظ
کز آن خبری نیست که با او خبری هست .
نکند حادثه ٔ دور فلک تأثیری
در دیاری که در آن خانه ٔ خماری هست .
غیر از گل حسرت از گل من
سر بر نزند گیاه دیگر.
ای آنکه ز هر ذره نمایان شده ای
از هر طرفی چو مهر تابان شده ای
در کعبه و دیر جمله را روی به توست
تو مقصد کافر و مسلمان شده ای .

(ریاض العارفین ).


و هم او نویسد: نامش آقا عبداﷲ، خلف الصدق حاج علی اصغر جراح . مردی فاضل نکته دان و سالک صفوت بنیان بود. در اخلاق حسنه معروف و بصفات حمیده موصوف . در ایام توقف و توطن من بنده به شیراز که کمتر از قرنی نبود، غالب آن ایام با من قرین و منش همنشین . در ریاض العارفینش نام برده ام و بیتی چند از او آورده ، سالی سه چار است که درگذشته . این ابیات از اوست (سپس دو بیت چهارم و پنجم را که در ریاض العارفین از وی آورده ذکر کرده است ). (مجمعالفصحا ج 2 ص 340).

طبیب . [ طَ ] (اِخ ) غلام مصطفی یکی از متأخران شعرای فارس و از اهالی هندوستان است ، وی در جوانی درگذشته است . از اوست :
گر به اغیار وفا خواهی کرد
با که ای یار جفا خواهی کرد
بسمل از تیر نگه ، ای کجباز
راست فرما که کرا خواهی کرد؟

(قاموس الاعلام ترکی ).



طبیب. [ طَ ] ( ع ص ) زیرک. || دانا. || نیک ماهر در کار خود. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || ( اِ ) پزشک . ( فرهنگستان ) ( منتهی الارب ). پجشک. ( دهار ). طب. آسی. عرّاف. ( منتهی الارب ). آنکه علاج بدن کند. دانا به دوا و علاج و دارو و درمان. حکیم. ج ، اَطِبة، اطباء. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ) :
یکچند روز کار جهان دردمند بود
به شد که یافت بوی سمن را دوا طبیب.
رودکی.
طبیب یداوی الناس و هو علیل ٌ
بسا طبیب که مایه نداشت درد فزود.
منجیک.
هست طبیب بزرگ و هست منجم
فلسفی و هندسی و صاحب سودد.
منوچهری.
بسیار طبیبانند که میگویند فلان چیز نباید خوردن... آنگاه خود از آن بسیار خورند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 99 ). این طبیبان را نیز داروهاست ، و آن خرد است و تجارب پسندیده. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100 ). روح را طبیبان و معالجان گزینند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100 ). وی حاجتمند شود بطبیبی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100 ). ایشان را طبیبان اخلاق دانند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 99 ). از طبیب پرسیدم ، گفت : زار برآمده است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364 ). در شهری مقام مکنید که در او حاکمی عادل ، و پادشاهی قادر و قاهر، و بارانی دائم ، و طبیبی عالم ، و آبی روان نباشد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386 ). احمد و شکرخادم ، تنی چند از خواص و طبیب و حاکم لشکر را بخواندند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358 ). طبیب چه تواند کرد با قضای آمده. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404 ). هر روز طبیب را میپرسید امیر، و وی می گفت : عارضه ای قوی افتاده. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363 ). طبیبی از سامانیان را صلتی نیکو داد پنجهزار دینار. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363 ). هر روز طبیب ، امیر را نومید میکرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364 ).طبیبک چون بند و طناب آورد، گفت : این پای بشکست. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363 ).
کجا عیسی طبیب آید کسی بیمار کی باشد.
ادیب صابر.
چنین گوید برزویه طبیب ، مقدم اطباء پارس که پدرمن از لشکریان بود. ( کلیله و دمنه ). بدان التفات ننمائی که مردمان قدر طبیب ندانند. ( کلیله و دمنه ).
خط بخون باز همی داد طبیب از پی جان
جان برون شد چه جوابیست خوش ار بازدهید.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 164 ).
مرا طبیب دل اندرزگونه ای کرده است

فرهنگ عمید

= پزشک

پزشک#NAME?


پیشنهاد کاربران

این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
هوبیژ ( اوستایی: هوبیش )
بُژیک ( پهلوی: بُجیهْک )
پزشک ( پهلوی: بجشک، بزشک )

پزشک. دکتر. حکیم

حکیم باشی

دکتر

متضاد:
بیمار، مریض

پزشک ، دکتر، درمانگر

طبیب: کسی که بیماران رادرمان میکند یا {دکتر}{پزشک}

طبیب یعنی:کسی که بیماران را درمان میکند
یا همان ( پزشک )




طبیب دو معنی دارد
1. پزشک که اسم است
2. به معنای زیرک که صفت است.

طبیب دکتر پزشک
یا کسی که یک بیماری را درمان میکند

دکتر. پزشک. پرستار. کسی که مریض ها را خوب میکند و به آنها دوا می دهد
این کلمه عربی است

پزشک ، دکتر

پزشک ، دکتر ، درمانگر
👆👆👆👆👆👆👆
این ها درست تر است


کلمات دیگر: