کلمه جو
صفحه اصلی

دریا


مترادف دریا : اقیانوس، بحر، یم، رود

متضاد دریا : بر، خشکی

فارسی به انگلیسی

sea, brine, main

sea


brine, main, sea


فارسی به عربی

بحر , بحیرة , فرس , فیضان , قناة

فرهنگ اسم ها

اسم: دریا (دختر) (فارسی) (طبیعت) (تلفظ: daryā) (فارسی: دَريا) (انگلیسی: darya)
معنی: توده ی بسیار بزرگی از آب، دریاچه، رود بزرگ، ( به مجاز ) شخص بسیار آگاه و دانشمند در زمینه های گوناگون، ( به مجاز ) ( در تصوف ) حقیقت یا ذات حق، توده بسیار بزرگی از آب شور که بخش وسیعی از زمین را در بر گرفته و کوچکتر از اقیانوس است

(تلفظ: daryā) (در جغرافیا) توده‌ی بسیار بزرگی از آب ، دریاچه ، رود بزرگ ؛ (به مجاز) شخص بسیار آگاه و دانشمند در زمینه‌های گوناگون ؛ (به مجاز) (در تصوف) حقیقت یا ذات حق .


مترادف و متضاد

main (اسم)
دریا

channel (اسم)
مجرا، ترعه، کانال، مجرای فاضل اب، دریا، ورودی و خروجی مجرایی

sea (اسم)
دریا

holm (اسم)
دریا، زمین مسطح و پست نزدیک رودخانه

mare (اسم)
دریا، تاریکی، کابوس، بختک، مادیان

flood (اسم)
دریا، سیل، طوفان، رود

mere (اسم)
مرداب، دریا، اب راکد

اقیانوس، بحر، یم ≠ بر، خشکی


رود


۱. اقیانوس، بحر، یم
۲. رود ≠ بر، خشکی


فرهنگ فارسی

دریاب، آب بسیارکه قسمت وسیعی رافراگرفته است
( اسم ) ۱ - آب زیادی که محوطه وسیعی را فرا گرفته و باقیانوس راه دارد بحر . یا دریای اخضر اخضر . ۲ - ( تصوف ) هستی وجود .
سومین از عماد شاهیان در برار که از حدود ۹۳۶ تا ۹۶۸ ق . سلطنت کرد .

ناحیۀ وسیع تیرۀ یا پست بر سطح سیاره یا قمر


فرهنگ معین

(دَ ) [ په . ] (اِ. ) آب زیادی که محوطة وسیعی را فرا گرفته باشد و به اقیانوس راه دارد، بحر.

لغت نامه دهخدا

دریا. [ دَرْ ] (اِخ ) سومین از عماد شاهیان در برار که از حدود 936 تا 968 هَ . ق . سلطنت کرد. (از طبقات سلاطین اسلام لین پول ).


دریا. [ دَرْ ] (اِ) معروف است و به عربی بحر خوانند. (برهان ) (از آنندراج ). آب بسیار که محوطه ٔ وسیعی را فراگیرد و به اقیانوس راه دارد مجموع آبهای نمکی که جزء اعظم کره ٔ زمین را می پوشاند و هر وسعت بسیار از آبهای نمکی را دریا توان گفت و نوعاً دریا تقریباً سه ربع از سطح زمین را می پوشاند ودر نیمکره ٔ جنوبی بیشتر زمین را فراگرفته است تا درنیمکره ٔ شمالی ، و ادله ای در باب نمکی بودن آبهای دریا ایراد کرده اند از همه قویتر و موجه تر آن است که این تملیح را به تخته سنگهای ملحی که در قعر اقیانوس می باشد نسبت دهند. و عمق دریاها بسیار مختلف و تغییرپذیر است و در بعضی نقاط سوند (آلتی که در تعیین عمق دریاها استعمال می کنند) به تک آن نمیرسد و در این جاها عمق دریا را از دوازده تا پانزده هزار متر فرض کرده اند و تک دریاها نوعاً مانند سطح زمین ناصاف و غیرمسطح است و در زیر آب دره هایی موجود است شبیه دره هایی که در کوههای بسیار مرتفع مشاهده می کنیم و جزیره های کوچک و کم وسعت نیز قله های کوههای مرتفع تحت بحری هستند. (از ناظم الاطباء).
صاحب آنندراج گوید: قدما از شعرای استاد آن را اماله کرده با معنی و مأوی قافیه آرند. و ژرف ، بی پایاب ، بی پایان ، بی کران ، بی ساحل ، لنگردار، بی لنگر، بی زنهار، بی آرام ، پرشور، پرآشوب ، ناپیدا کنار، طوفان خیز، گوهرخیز از صفات اوست . آب شور. مقابل خشکی . (یادداشت مرحوم دهخدا). دریاب . دریه . (آنندراج ). زَراه . زَو. اُستُم ّ. اُسطُم ّ. اُسطَمَة. اُطمُسَه . بحر. بَضیع. حجر. حداد. (دهار). خُصارة. خضم . (منتهی الارب ).داماء. (دهار). راموز. رَجّاس . رَجّاف . زُفَر. ساجی . سُجُوّ. سَدِر. طَغَم . (منتهی الارب ). طِم ّ. (دهار). عَجوز. عَیلام . عَیْلَم . قَمقام . قِمّیس . (منتهی الارب ). کافِر (دهار). لافظة. (منتهی الارب ). لُجَّة. (نصاب ). لجی . مَنقَع. مَنقَعَة. نُطفة. (منتهی الارب ). نَوفل . (دهار). هقم . (منتهی الارب ). یَم ّ. (دهار) :
پادشا سیمرغ دریا راببرد
خانه و بچه بدان طیطو سپرد.

رودکی .


دریا دو چشم و بردل آتش همی فزاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید.

رودکی .


موج کریمی برآمد از لب دریا
ریگ همه لاله گشت از سرتا بون .

دقیقی .


صورت خشمت ار ز هیبت خویش
ذره ای را به خاک بنماید
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد آفتاب و بشخاید .

دقیقی (دیوان ص 99).


ز دریا به مردی به یکسو کشید
برآمد به خشکی و هامون بدید.

فردوسی .


چنین گوی پاسخ به کاوس کی
که کی آب دریا بود همچو می .

فردوسی .


چو این کرده شد چاره ٔ آب ساخت
ز دریا برآورد و هامون نواخت .

فردوسی .


چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد به کردارروشن چراغ .

فردوسی .


خردمند کزدور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید.

فردوسی .


حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج ازو تندباد.

فردوسی .


یکی با درنگ و یکی با شتاب
زمین شد به کردار دریای آب .

فردوسی .


که شیران ایران به دریای آب
نشستی تن از بیم افراسیاب .

فردوسی .


چو شمشیر گیرد به رزم اندرون
بیابان شود همچو دریای خون .

فردوسی .


زمین شد به کردار دریای خون
سر و دست بد زیر سنگ اندرون .

فردوسی .


یکی را همی تاج شاهی دهد
یکی را به دریا به ماهی دهد.

فردوسی .


یکی اژدها پیشت آید دژم
که ماهی برآرد ز دریا به دم .

فردوسی .


خجسته درگه محمود زابلی دریاست
کدام دریا کان را کرانه پیدا نیست
شدم به دریه و غوطه زدم ندیدم دُر
گناه بخت من است این گناه دریا نیست .

فردوسی (از آنندراج ).


ازین در سخن چند رانم همی
چو دریا کرانه ندانم همی .

فردوسی [ در هجو سلطان محمود از چهار مقاله ].


من شست به دریا فروفکندم
ماهی برمید و ببرد شستم .

معروفی .


ز آب دریا گفتی همی به گوش آمد
که شهریارا دریا توئی و من فرغر.

فرخی .


پنداشت مگر کاب نماند فردا
نتوان کردن تهی به ساغر دریا.

فرخی .


ز دریا به خشکی برون آمدند
ز بر بر سر زیغنون آمدند.

عنصری .


سخاوت تو ندارد در این جهان دریا
سیاست تو ندارد برآسمان بهرام .

عنصری .


ز دشمن کی حذر جوید هنرجوی
ز دریا کی بپرهیزد گهرجوی .

(ویس و رامین ).


نشاید باد را در برگرفتن
نه دریا را به مشتی برگرفتن .

(ویس و رامین ).


هند چون دریای خون شد چین چو دریا بار او
زین قبل روید به چین برشبه مردم استرنگ .

؟ (لغت فرس اسدی ).


کان نیاورد درّ و دریا سیم .

(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388).


گفت زندگانی خداونددراز باد اعمال غزنی دریائی است که غور و عمق آن پیدا نیست . (تاریخ بیهقی ).
دریا بشنیدی که برون آید از آتش
روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر.

ناصرخسرو.


بی پای مشو برون ازین دریا
اینک به سخنت دادم آگاهی .

ناصرخسرو.


دل از علم او شد چو دریا مرا
چو خوردم ز دریای او یک فخم .

ناصرخسرو.


اندک اندک علم یابد نفس چون عالی شود
قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود.

ناصرخسرو.


و ز بابهای علم نکو در رس
مشتاب بی دلیل سوی دریا.

ناصرخسرو.


مردم روزی نبود بی حسود
دریا هرگز نبود بی نهنگ .

مسعودسعد.


مرا مدح تو برجان و از آن دیگران بر لب
که دریا درنهد در قعر و خاشاک آورد برسر.

مختاری .


بسته ٔ خواب است بخت و خواب مرا غم
بست و به دریای انتظار برافکند.

خاقانی .


ز آرزوی قطره ٔ ابر سخاش
چون صدف دریا دهان خواهد گشاد.

خاقانی .


چه خوش بوی که درون وحشت است و بیرون غم
کجا روی که ز پیش آتش است و پس دریا.

خاقانی .


پی یک بوسه گرد پایه ٔ حوض .
بسی گشتم تو دل دریا نکردی .

خاقانی .


موجها دیدی که چون خیزد ز دریا هرزمان
موج خون از چشم خاقانی چنان انگیختی .

خاقانی .


به دامن گرچه دریا دارداما
گریبانش نم جوئی ندارد.

خاقانی .


دریا کنم اشک و پس به دریا
در هرصدفی جدات جویم .

خاقانی .


کشتی آرزو در این دریا
نفکند هیچ صاحب فرهنگ .

خاقانی .


دریای توبه کو که مگر شامگاه عمر
چون آفتاب غسل به دریا برآورم .

خاقانی .


جوهر وعنبر سفید است و سیاه
هر دو را محکوم دریا دیده ام .

خاقانی .


از افواه الناس شنوده آمد که مجلس شریف که دریای متوج است به جواهر معانی به فلان ناحیت که چشمه ٔ آب گرم است خرامیده است . (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 303). و آن دریای زاخر مفاخر را که چندین هزار جواهر غیبی در صدف حرف و صوت ما را هدیه کرده است از مخاطره ٔ دریا که قصد آن دارد نگاه دار. (منشآت خاقانی ص 33). نقش فریبنده ٔ دنیا به صورت دریا ماند که زنده درکشد چون بکشد بیرون اندازد. (منشآت خاقانی ص 80). قاصدان به تعجیل بیرون آمدند و درنگ چندان نمودند... تا به دریا بازرسد. (منشآت خاقانی ص 72). چه حضرت علیا... دریای زاخر است و عادت دریا آن است که نزدیکان را جوهر بخشد. (منشآت خاقانی ص 131).
چو بخت برلب جیحون فکند رخت مرا
بهم شدیم سه جیحون نه کم ز سه دریا.

ادیب صابر ترمذی (از آنندراج ).


نریزد ابر بی توفیر دریا
نه بی باران شود دریا مهیا.

نظامی .


به دریا در منافع بیشمار است
و گر خواهی سلامت بر کنار است .

سعدی .


گرچه دریا به ابر آب دهد
لب دریا همیشه خشک بود.

سلمان ساوجی .


ما عبث در سینه ٔ دریا نفس را سوختیم
گوهر مقصود در دامان ساحل بوده است .

صائب .


دریا به وجود خویش موجی دارد
خس پندارد که این کشاکش با اوست .

واعظ قزوینی


اِبحار؛ در دریا نشستن . (تاج المصادر بیهقی ). اجتسار؛ به دریا افتادن کشتی و روان شدن . (از منتهی الاب ). أجودان ؛ دریا و باران . (دهار). افیح لجی ؛دریای فراخ . انجزار؛ برگردیدن آب دریا. (از منتهی الارب ). بحیرة؛ دریای خرد. (دهار). تبحر؛ دریا شدن در علم . (دهار). جفل ؛ انداختن دریا ماهی را برکنار. (دهار). خضرم ؛ دریای بزرگ بسیارآب . (منتهی الارب ). خلیج ؛پاره ای از دریا. (دهار). زاخر؛ غطامط؛ دریا که آب او موج میزند. (دهار). شرم ؛ پاره ٔ دریا. (دهار). طبس ،غمر، قاموس ، لجی و مغمم ؛ دریای بسیارآب . (از منتهی الارب ). عاقول ؛ موج دریا و معظم دریا. غُطامَط، غَطومَط، غَطمَطیط؛ دریای بزرگ موج بسیار آب . غِطَم ّ، غَطَمطَم ، غطومط، قلهدم ، لهم ؛ دریای بزرگ . عَظیم ؛ دریای بزرگ بسیارآب . (منتهی الارب ). قاموس ، شرم ؛ میانه ٔ دریا. (دهار). قلاس ؛ دریای کف انداز. (دهار) (منتهی الارب ). لافظة؛ دریا بدان جهات که جواهر و عنبر و جز آن بیرون اندازد. (منتهی الارب ). لجة؛ میان دریا. (دهار). لجی ؛ دریا که میان او خاک باشد، و دریای ژرف و فراخ .(دهار). دریای مغ. (ترجمان القرآن جرجانی ). مجداح ؛ کناره ٔ دریا. مسجور؛ دریائی که آبش زائد از آن باشد.مهرقان ؛ دریا جای که آب روان گردد در وی . ناجخ . نَجوخ ؛ دریای پرشور. هضم ؛ شکم دریا. هود؛ دریای خرد که به ریزش آب بیشه ها و مانند آن فراخ گردد. هیقم ؛ آوازموج دریا. (منتهی الارب ).
- امثال :
دریا به دهان سگ نجس کی گردد . (امثال وحکم ).
دریا بی بارانش نمی شود . (فرهنگ عوام ).
دریا را با قاشق (یا ملاقه ) خالی نتوان کرد ؛ کنایه از کار بیهوده کردن . (فرهنگ عوام ).
دریا را با مشت می پیماید ؛ کنایه از کار بیهوده کردن است . (فرهنگ عوام ).
دریا را به ساغر تهی نتوان کرد . (از امثال و حکم ).
دریا را به کیل پیمودن نتوان . (امثال و حکم ).
- آزادی دریاها ؛ آزادی دریاها در موقع صلح عبارت است از حق کشتیهای تمام ملل به اینکه آزادانه در دریای باز در خارج آبهای ساحلی دریانوردی کنند بدون اینکه مأمورین یا کشتیهای ملت دیگری متعرض آنها شوند یا آنها را بازرسی نمایند. آزادی دریاها از مسائل مهم بین المللی است و در موقع جنگ این آزادی محدود می شود و دول متخاصم این حق را برای خود قائلند که راه بر کشتیهای عازم به مملکت یا ممالکی که با آن در جنگ هستند ببندند و کالاهایی را که به مقصد این ممالک است ضبط کنند یا محاصره ٔ دریایی برقرار سازند. (از دائرةالمعارف فارسی ذیل «آزادی دریاها»).
- به دریا دادن ؛ شستن و غسل کردن . (ناظم الاطباء).
- || کشیدن و نظر برداشتن . (ناظم الاطباء).
- || راندن . (ناظم الاطباء).
- دریابار . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریابان . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریابر . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا بر سرکشیدن ؛ کنایه از خوردن شراب و آب و مانندآن به اقصی الغایت . (آنندراج ) :
دل چه تلخیهای رنگارنگ از آن دلبر کشید
قطره ٔ خونی چه دریاهای خون برسر کشید.

صائب .


- دریابگ ؛ دریابگی . و رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود.
- دریابندر . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا به جوی خویش بستن ؛ آبرا به جوی خودآوردن که همیشه هم آنجا باشد و بجای دیگر نرود. (آنندراج ) :
موج گوهر میزند از بحر پرشور سخن
خامه راقم طرفه دریائی به جوی خویش بست .

راقم (از آنندراج ).


- دریا به روی زدن ؛ مبالغه در بیدار کردن ، چه تنها آب زدن هم برای این کار کفایت می کند. (از آنندراج ) :
چنین کز حیرت رخسار او از خویشتن رفتم
به رویم گر زنی دریا به هوش خود نمی آیم .

ملاقاسم مشهدی (از آنندراج ).


- دریابیگ ؛ دریابیگی . رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود.
- دریاپرور . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریاپیما .رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا خوردن ؛ کنایه از شراب خوردن . (آنندراج ) :
نشکند از چشمه ٔ کوثر خمار عاشقان
تشنه ٔ گوهر اگر دریا خورد سیراب نیست .

ملاقاسم مشهدی (از آنندراج ).


- دریادار ؛ دریاداری . رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود.
- دریادرون ؛ سخت فاضل . علامه . بسیاردان :
به اندک عمر شد دریادرونی
به هرفنی که گفتی ذوفنونی .

نظامی .


- دریادریا ؛ بسیاربسیار، قید است مقدارهای عظیم را :
نعمت منعم چراست دریادریا
محنت مفلس چراست کشتی کشتی .

ناصرخسرو.


- دریادست ؛ بسیار بخشنده . که دستی چون دریا بذّال دارد :
خسرو شیردل پیل تن دریادست
شاه گردافکن لشکرشکن دشمن مال .

فرخی


- دریادل ؛ بسیار بخشش . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریادلی ؛ بخشندگی بسیار. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریادیده ؛ چیزی که دریا را دیده باشد. (آنندراج ). قرین دریا. که به دریا رسیده باشد :
عاشق سرگشته را ازگردش دوران چه باک
موج دریادیده را از شورش طوفان چه باک .

صائب (از آنندراج ).


سیل دریادیده هرگز برنمی گردد به خود
نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود.

صائب (از آنندراج ).


غیر خال ابروت کز نافه باج بو گرفت
چشم دریادیده در بحر کمان عنبر ندید.

تأثیر (از آنندراج ).


- دریازدگی ؛ حالت دریازده . رجوع به دریازدگی در ردیف خودشود.
- دریازده ؛ مبتلی به بیماری ناشی از سفر دریا. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریازن ؛ دزد دریائی .
- دریازنی ؛ عمل دریازن . رجوع به این ترکیبات در ردیف خود شود.
- دریاستیز ؛ سخت ستیزنده . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریاسیاست ؛ بسیار سائس . پرتدبیر : از حضرت آسمان شکوه عرش جَلالت دریاسیاست کوه سیادت عظمها اﷲ هیچ مخالفت و آفت در خاطر تصور نکند. (منشآت خاقانی ص 280).
- دریاشتاب ؛ پرشتاب . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا شدن دیده ؛ سخت اشکبار شدن چشم . پر شدن دیده از اشک :
پر نشد چون صدف از لؤلؤ لالا دهنی
که نه از حسرت او دیده ٔ ما دریا شد.

سعدی .


بس دیده که شد در انتظارت
دریا و نمی رسد به ساقت .

سعدی (ترجیعات ص 637).


- دریاشعار ؛ نماینده ٔ دریا در بخشندگی و کرم :
شروان که زنده کرده ٔ شمشیر تست و بس
شمشیروار در کف دریاشعار تست .

خاقانی .


- دریاشکاف ؛ شکافنده ٔ بحر.
- دریاشکافتن ؛ بحر پیمودن . رجوع به این دو ترکیب در ردیف خود شود.
- دریاشکسته . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریاشکل ؛ همانند دریا.
- دریاشکوه ؛ با جلال و عظمت دریا.
- دریاشناس ؛ عالم به خصوصیات وضع دریا.
- دریاصفت ؛ عظیم و بزرگ و گران .
- دریاضمیر ؛ دریادل . و رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود.
- دریا کشیدن ؛ کنایه از خوردن شراب و آب و مانندآن به اقصی الغایت باشد. (از آنندراج ). دریا خوردن . دریاها بر سرکشیدن :
دریاکش از آن چمانه ٔ زر
کو ماند کشتی گران را.

خاقانی .


- دریامثابت ؛ همانند دریا. دریاسان . عظیم :
گوید این خاقانی دریامثابت خود منم
خوانمش خاقانی اما از میان افتاده «قا».

خاقانی .


- دریانهاد ؛ با طبیعت دریا. عظیم :
چه صعب رودی دریانهاد و طوفان سیل
چه منکر آبی پیل افکن و سواراوبار.

فرخی .


- دریاور . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا و کان ؛ جهان و بر و بحر. (آنندراج ). جهان و گیتی و عالم و دریا و صحرا و بر و بحر. (ناظم الاطباء).
- دریای آب ؛ بحر :
سپاهی به کردار دریای آب
به قلب اندرون جهن و افراسیاب .

فردوسی .


- دریای آزاد ؛ یا دریای باز. دریایی است که تمام ملل حق کشتی رانی آزادانه را در آن دارند بدون اینکه مأمورین یا کشتیهای ملت دیگری متعرض آنها شوند یا آنها را بازرسی نمایند. در مقابل دریای بسته . دریای باز یا دریای آزاد.
- دریای بسته ؛ در مقابل دریای باز یا دریای آزاد. رجوع به دریای آزاد در همین ترکیبات شود.
- دریای بی پایان ؛ بحر قعیر. دریای ژرف :
وقتی در آبی تا میان دستی و پائی می زدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را.

سعدی .


- دریای بی چون و چند ؛ بحر بی کم و کیف .عالم بی رنگی . بحر بیکران و بی اندازه ٔ توحید :
تن شناسان زود ما را گم کنند
آب نوشان ترک مشک و خم کنند
جان شناسان از عددها فارغند
غرقه ٔ دریای بی چونند و چند.

مولوی .


- دریای خون گشادن ؛ کشتن و قتل بسیار کردن :
سپه راندن از ژرف دریا برون
گشادن به شمشیر دریای خون .

نظامی (از آنندراج ).


- دریای ساحلی ؛ در اصطلاح حقوق بین الملل ، قسمتی از دریای آزاد است که در سواحل خاک یک دولت معین واقع شده و بنابه ملاحظات نظامی و بهداشتی و مالی و اقتصادی تحت قوانین خاصی قرار گرفته است و بعضی از قوانین داخلی در آن مجری می گردد. (ترمینولوژی حقوقی ص 289).
- || حریم آبی یک کشور در دریای آزاد. (ترمینولوژی حقوقی ).
- دریایسار ؛ دارای دولت و ثروت بی اندازه . (ناظم الاطباء).
- دریای شیرین ؛ دریا که آبش شور و تلخ نیست :
وصفش نداند کرد کس دریای شیرین است و بس
سعدی که شوخی می کند گوهر بدریا میبرد.

سعدی .


- دریای عدم ؛ بحر نیستی . عالم بی نشانی :
مطرب عشق این زند وقت سماع
بندگی بند و خداوندی صداع
پس چه باشد عشق دریای عدم
درشکسته عقل را آنجا قدم .

مولوی .


- دریای کل ؛ جهان . هستی :
این چنین فرمود آن شاه رسل
که منم کشتی در این دریای کل .

مولوی .


- دریای محیط . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریای هفتگانه ؛ اشاره به سبعة ابحر قرآن کریم :
سگ به دریای هفت گانه مشوی
که چو ترشد پلیدتر باشد.

سعدی .


- دریایمین ؛ دریادست :
هست لب لعل تو کوثر آتش نمای
هست کف شهریار گوهر دریایمین .

خاقانی .


- دل به دریا زدن ؛ خطر کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا). علی اﷲ گفتن . هر چه باداباد گفتن .
- دل به دریا فکندن ؛ دل به دریا زدن . حافظ علیه الرحمه ، ضرورت را، دل به دریا فکندن آورده است . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
وندرین کار دل خویش به دریا فکنم .

حافظ.


- دلش دریاست ؛ از بذل و عطای فراوان نهراسد. از خرج بسیار نترسد.(یادداشت مرحوم دهخدا).
- || بسی صبر و شکیبائی دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ژرف دریا ؛ دریای عمیق . رجوع به ژرف دریا در ردیف خود شود.
- هفت دریا ؛ هفت آب . هفت بحر. هفت محیط. رجوع به هفت دریا در ردیف خود شود.
|| بعضی از دریاچه های بزرگ را نیز دریا خوانند مانند دریای خزر، دریای آرال . (از دائرةالمعارف فارسی ). در بیت ذیل مراد دریاچه ٔ خزر است :
سوی دریا روم و برطبرستان گذرم
کایمنی برطبرستان به خراسان یابم .

خاقانی .


|| رود. رودخانه . درگاه . (در تداول عامه ) :
چو آمد به نزدیک اروندرود...
ببستند یارانش یکسر کمر
همیدون به دریانهادند سر.

فردوسی .


خاطرم از مدح تو دریاست بی معبر بلی
خاطر مداح تو دریای بی معبر سزد.

سوزنی .


|| مزید مؤخر امکنه که گاهی معنی رود بزرگ دهد، آمودریا، سیردریا، ختن دریا، بلخی دریا، کودک دریا (دجله ). (یادداشت مرحوم دهخدا). || مقابل خشکی . بر. مقابل بحر :
ز دریای عمان برآمد کسی
سفرکرده هامون و دریا بسی .

سعدی .


|| در شواهد زیر دریا بعنوان کنایه و تشبیهی از کثرت و عظمت و فراوانی و در مقام نمودن اندازه و مقدار بسیار بکار رفته است چون دریای آتشین و دریای درون و دریای سخن و دریای عشق و دریای غم و دریای فضل و دریای لطف و دریای معرفت و... :
دریای سخن منم اگر چه
هرکس صدف بیان شکافد.

خاقانی .


بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد
دریای آتشینم در دیده موج خون زد.

سعدی .


نمی شاید گرفتن چشمه ٔ چشم
که دریای درون می آورد جوش .

سعدی .


دریای عشق را به حقیقت کنار نیست
ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست .

سعدی .


شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق
خلقی اندر طلبت غرقه ٔ دریای غمند.

سعدی .


غرق دریای غمت را رمقی بیش نماند
آخر اکنون که بکشتی به کنار اندازش .

سعدی .


جهان دانش وابر سخا و کان کرم
سپهر حشمت و دریای فضل و کوه وقار.

سعدی .


سحاب رحمت و دریای فضل و کان کرم
سپهر حشمت و کوه وقار و کهف امان .

سعدی .


دریای لطف اوست و گرنه صحاب کیست
تا بر زمین مشرق و مغرب کند سخا.

سعدی .


ترک هواست کشتی دریای معرفت
عارف به ذات شو نه به دلق قلندری .

سعدی .


|| نزد محققین اشاره به ذات پاک واجب الوجود است . (برهان ). || در اصطلاح تصوف ، هستی یعنی وجود را دریا گویند چنانچه نطق را ساحل و کناره ٔ دریا و حروف و الفاظ راصدا نامند. (شرح گلشن راز ص 451) :
بیا با ما درین دریا بسر بر
از اینجا دامنی خوش پرگهر بر
ز ما بشنوحبابی پرکن از آب
حباب از آب و در وی آب دریاب
به معنی آب و در صورت حباب است
ببین در این و آن کان هردو آب است .

شاه نعمت اﷲ ولی (فرهنگ مصطلحات عرفا).


|| به معنی انسان کامل هم آمده است . هستی مطلق رادریا نامند که عالم همه امواج آن است :
جنبش دریا اگر چه موج خوانندش ولی
در حقیقت موج دریا عین آن دریا بود.

شاه نعمت اﷲ ولی (از فرهنگ مصطلحات عرفا).


|| کنایه از ذات الهی است . هستی مطلق . (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) :
یا از آن دریا که موجش گوهر است
گوهرش گوینده و بیناورست .

مولوی .


آنکه کف را دید سرگویان بود
وانکه دریا دید او حیران بود
آنکه کف را دید نیتها کند
وانکه دریا دید دل دریا کند
آنکه کف را دید باشد درشمار
وانکه دریا دید شد بی اختیار
آنکه کف را دید در گردش بود
وانکه دریا دیداو بی غش بود
آنکه کف را دید پیکارش کند
وانکه دریا دید بردارش کند
آنکه کف را دید گردد مست او
وانکه دریا دید باشد غرق هو
آنکه کف را دید آید در سخن
آنکه دریا دید شد بی ما و من
آنکه کف را دید پالوده شود
وانکه دریا دید آسوده شود.

مولوی .


|| کنایه از باطن و درون و عالم معانی . (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) :
چون ز دریا سوی ساحل بازگشت
چنگ شعر مثنوی با ساز گشت .

مولوی .


|| کنایه از بحر بیکران توحید. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) :
پای در دریا منه کم گو از آن
بر لب دریا خمش کن لب گزان .

مولوی .


|| کنایه از شرمگاه زنان . (از آنندراج ) :
عشق می آرد دل افسرده ٔ ما را به شور
مطرب ار طوفان بود دریای لنگردار را.

صائب .


گوهر خود را چو آوردی سلامت برکنار
کشتی تن را به این دریای بی لنگر گذار.

صائب (از آنندراج ).


کتلها درو چون سرین زنان
که دریا بود از نشیبش عیان .

اشرف (از آنندراج ).



دریا. [ دَرْ ] ( اِ ) معروف است و به عربی بحر خوانند. ( برهان ) ( از آنندراج ). آب بسیار که محوطه وسیعی را فراگیرد و به اقیانوس راه دارد مجموع آبهای نمکی که جزء اعظم کره زمین را می پوشاند و هر وسعت بسیار از آبهای نمکی را دریا توان گفت و نوعاً دریا تقریباً سه ربع از سطح زمین را می پوشاند ودر نیمکره جنوبی بیشتر زمین را فراگرفته است تا درنیمکره شمالی ، و ادله ای در باب نمکی بودن آبهای دریا ایراد کرده اند از همه قویتر و موجه تر آن است که این تملیح را به تخته سنگهای ملحی که در قعر اقیانوس می باشد نسبت دهند. و عمق دریاها بسیار مختلف و تغییرپذیر است و در بعضی نقاط سوند ( آلتی که در تعیین عمق دریاها استعمال می کنند ) به تک آن نمیرسد و در این جاها عمق دریا را از دوازده تا پانزده هزار متر فرض کرده اند و تک دریاها نوعاً مانند سطح زمین ناصاف و غیرمسطح است و در زیر آب دره هایی موجود است شبیه دره هایی که در کوههای بسیار مرتفع مشاهده می کنیم و جزیره های کوچک و کم وسعت نیز قله های کوههای مرتفع تحت بحری هستند. ( از ناظم الاطباء ).
صاحب آنندراج گوید: قدما از شعرای استاد آن را اماله کرده با معنی و مأوی قافیه آرند. و ژرف ، بی پایاب ، بی پایان ، بی کران ، بی ساحل ، لنگردار، بی لنگر، بی زنهار، بی آرام ، پرشور، پرآشوب ، ناپیدا کنار، طوفان خیز، گوهرخیز از صفات اوست. آب شور. مقابل خشکی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). دریاب. دریه. ( آنندراج ). زَراه. زَو. اُستُم . اُسطُم . اُسطَمَة. اُطمُسَه. بحر. بَضیع. حجر. حداد. ( دهار ). خُصارة. خضم. ( منتهی الارب ).داماء. ( دهار ). راموز. رَجّاس. رَجّاف. زُفَر. ساجی. سُجُوّ. سَدِر. طَغَم. ( منتهی الارب ). طِم . ( دهار ). عَجوز. عَیلام. عَیْلَم. قَمقام. قِمّیس. ( منتهی الارب ). کافِر ( دهار ). لافظة. ( منتهی الارب ). لُجَّة. ( نصاب ). لجی. مَنقَع. مَنقَعَة. نُطفة. ( منتهی الارب ). نَوفل. ( دهار ). هقم. ( منتهی الارب ). یَم . ( دهار ) :
پادشا سیمرغ دریا راببرد
خانه و بچه بدان طیطو سپرد.
رودکی.
دریا دو چشم و بردل آتش همی فزاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید.
رودکی.
موج کریمی برآمد از لب دریا
ریگ همه لاله گشت از سرتا بون.
دقیقی.
صورت خشمت ار ز هیبت خویش
ذره ای را به خاک بنماید
خاک دریا شود بسوزد آب

فرهنگ عمید

حجم بسیار از آب که قسمت وسیعی از زمین را فراگرفته، قابل کشتی رانی بوده، و به اقیانوس راه داشته باشد، بحر: دریای عمان، دریای مدیترانه.
* دریای اخضر: [قدیمی، مجاز] آسمان.

حجم بسیار از آب که قسمت وسیعی از زمین را فراگرفته، قابل کشتی‌رانی بوده، و به اقیانوس راه داشته باشد؛ بحر: دریای عمان، دریای مدیترانه.
⟨ دریای‌ اخضر: [قدیمی، مجاز] آسمان.


دانشنامه عمومی

دریا، اقیانوس جهانی، یا به شکل ساده تر، اقیانوس، بدنه آبی متصل آب های شور می باشد که ۷۰٫۸ درصد سطح زمین را پوشش می دهد. دریا آب وهوای زمین را معتدل می کند و نقش مهمی در چرخه آب، چرخه کربن، و چرخه نیتروژن دارد. اگرچه از زمان پیشاتاریخ دریانوردی و اکتشاف در دریا رواج داشته است، مطالعه مدرن علمی دریا (اقیانوس نگاری) به طور گسترده به سفر چلنجر بریتانیا در دهه ۱۸۷۰ مربوط می شود. دریا به طور مرسوم به چهار یا پنج بخش بزرگ تقسیم شده است، مواردی مانند آرام را اقیانوس و مواردی مانند مدیترانه را دریا گویند.
دریای اختسک
دریای ژاپن
دریای زرد
دریای شرقی چین
دریای جنوبی چین
دریای فیلیپین
در زبان پهلوی این واژه به ریخت drayâb بوده است. «واژه زرنگ کهن ترین نام سیستان و زاولستان است و در سنگ نوشتهٔ بیستون به گونهٔ زرنگا آمده است. به باور پژوهشگران، زرنگ و زریه که به زبان اوستایی به معنای دریا است، و دریه به فارسی هخامنشی و زریا در زبان پهلوی و دریا به زبان امروزی همه یکی است.»بزرگ ترین دریاهای جهان عبارتند از: دریای مدیترانه، دریای برینگ، دریای کارائیب، دریای اختسک.
با توجه به شرایط فعلی رانش قاره ای، نیم کره شمالی اکنون به طور نسبی بین خشکی و دریا تقسیم شده است (با نسبت ۲:۳) اما نیم کره جنوبی به شدت اقیانوسی است (1:4.7). در اقیانوس پهناور، مقدار نمک حدوداً ۳٫۵ درصد جرم آن را تشکیل می دهد، البته این مقدار می تواند در آب های محدود به خشکی، در نزدیکی دهانه رودخانه های بزرگ، یا اعماق زیاد متفاوت باشد. حدود ۸۵ درصد جامدات موجود در آب دریا را سدیم کلرید تشکیل می دهد. جریان های اعماق دریا از اختلاف در دما و میزان نمک حاصل می شوند. جریان های سطحی نیز از اصطکاک موج های تولید شده در اثر وزش باد و جزر و مد پدیدار می شوند. تغییرات سطح آب دریا نیز نتیجه جاذبه ماه و خورشید است. مسیر تمام این ها به وسیله مناطق وسیع سطح آبی و زیر آبی تعیین می شوند، که حاصل حرکت وضعی زمین می باشند (اثر کوریولیس).
تغییرات پیشین در سطح دریا فلات قاره، مناطق کم عمق در دریا نزدیک خشکی، را ایجاد کرده اند. این آب های غنی از مواد معدنی سرشار از زندگی اند، که برای انسان ها منابع غذایی قابل توجهی (در اصل ماهی، ولی همچنین صدف، پستاندار دریایی، جلبک دریایی) فراهم می کنند، که هم در حیات وحش ماهی گیری می شوند و هم پرورش می یابند. متنوع ترین مناطق در اطراف آب سنگ های مرجانی گرمسیری قرار دارند. زمانی شکار نهنگ در دریا، آزاد و رایج بود، اما کاهش تعداد نهنگ ها موجب ایجاد کنوانسیون بین المللی تنظیم صید نهنگ و در نهایت توقف صید نهنگ شد. اقیانوس نگاری نشان داده است که حیات تنها محدود به آب های سطحی نورگیر نیست: حتی در اعماق و فشار زیاد، مواد معدنی جریان یافته از دریچه های گرمایی از اکوسیسیتم منحصر به فرد خود پشتیبانی می کنند. حیات ممکن است از آن جا آغاز شده باشد، و سفره های میکروبی دریایی به طور عمومی حاصل رویداد بزرگ اکسیژنی جو زمین می باشند؛ هم گیاهان و هم جانوران در ابتدا در دریا فرگشت یافته اند.

دانشنامه آزاد فارسی

تودۀ بسیار بزرگِ آب شور که بخش وسیعی از زمین را فراگرفته و کوچک تر از اقیانوس است. در واقع دریاها بخش یا جزئی از اقیانوس ها هستند. معمولاً به دریاچه های بزرگ نیز دریا می گویند، مانند دریای خزر. نیز ← اقیانوس

دریا (اخترشناسی). دریا (اخترشناسی)(mare)
در اخترشناسی، نام دشت های پست و تاریک ماه. علت این نام گذاری این است که زمانی به اشتباه آن ها را پوشیده از آب تصور می کردند.

دریا (موسیقی). دریا (موسیقی)(La Mer)
قطعه دریا برای ارکستر سمفونیک اثر دبوسی، از سه قسمت تشکیل شده است و عبارت اند ازپگاه تا نیمروز بر روی دریا، بازی امواج، و گفت وگوی باد و دریا (۱۹۰۳ـ۱۹۰۵)، که نخستین بار در اکتبر ۱۹۰۵ در پاریس اجرا شد.

فرهنگستان زبان و ادب

{mare} [نجوم] ناحیۀ وسیع تیرۀ یا پست بر سطح سیاره یا قمر

نقل قول ها

دریا، آب بسیار که پهنه ای را فراگیرد و به اقیانوس راه دارد مجموع آب های نمکی که بخش اعظم کره زمین را می پوشاند.
• «اگر بال های سحر را بگیرم و در اقصای دریا ساکن شوم در آن جا نیز دست تو مرا رهبری خواهد نمود.» -> انجیل عهد عتیق، کتاب مزامیر - ۱۳۹، ۹–۱۰
• «کان نیاورد دُر و دریا سیم.» -> ابوالفضل بیهقی
• «گفت زندگانی خداوند دراز باد اعمال غزنی، دریایی است که غور و عمق آن پیدا نیست.» -> ابوالفضل بیهقی
• «تمام سرمایه فکری و دانش اخلاقی باید تسلیم یک عظمت اخلاقی و روحی گردد وگرنه دانش مانند رودی خواهد بود که نتوانسته است خط سیر خود را بپیماید و به دریا بریزد و با وضعی اسف آور در صحرا و ریگزارها فرورفته باشد.» -> موریس مترلینک
• «باخ را نباید باخ (جویبار) نامید، او را باید دریا نام نهاد.» -> بتهوفن
• «اگر می خواهی ماهی فراوانی بگیری، به دریا برو.» -> ضرب المثل ایتالیایی
• «جواب ناخدا با ناخدا توپ است در دریا.»• «خوبی کردن و به دریا انداختن.»• «دریا به دهان سگ نجس کی گردد.»• «دریا بی بارانش نمی شود.»• «دریا را با قاشق (یا ملاقه) خالی نتوان کرد.»• «دریا را با مشت می پیماید.»• «دریا را به ساغر تهی نتوان کرد.»• «دریا را به کیل پیمودن نتوان.»• «قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود»• «نان را بینداز توی دریا، ماهی نمی داند اما خدا می داند.»• «آخر ز بحر ژرف چه کم گردد// سیراب اگر نماید عطشان را» -> قاآنی شیرازی
• «ابر باید که به صحرا بارد// زان چه حاصل که به دریا بارد» -> عبدالرحمن جامی
• «ازین در سخن چند رانم همی// چو دریا کرانه ندانم همی» -> فردوسی
• «اندک اندک علم یابد نفس چون عالی شود// قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود» -> ناصرخسرو
• «با بط می گفت ماهیی در تب و تاب// باشد که به جوی رفته باز آید آب؟// بط گفت چو من قدید گشتم تو کباب// دنیا پس مرگ ما چه دریا چه سراب» -> پندار رازی
• «بسته خواب است بخت و خواب مرا غم// بست و به دریای انتظار برافکند» -> خاقانی شروانی
• «بس دیده که شد در انتظارت// دریا و نمی رسد به ساقت» -> سعدی
• «بر آن منگر که دریا رام باشد// بر آن بنگر که بیآرام باشد» -> فخرالدین اسعد گرگانی
• «بکن نیکی و در دریاش انداز// که روزی در کنارت آورد باز» -> فخرالدین اسعد گرگانی
• «بکن نیکی و در دریاش انداز// که روزی گشته لؤلؤ، یابی اش باز» -> فخرالدین اسعد گرگانی
• «به دامن گرچه دریا دارد اما// گریبانش نم جویی ندارد» -> خاقانی شروانی
• «به دریا در منافع بی شمار است// و گر خواهی سلامت بر کنار است» -> سعدی
• «به عهد تو نسزد بندگی غیر تو کردن// نکرد بر لب دریا کسی به خاک تیمم» -> ابن یمین
• «به یک خدنگ دژآهنگ جنگ داری تنگ// تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریابار» -> عنصری بلخی
• «بی پای مشو برون ازین دریا// اینک به سخنت دادم آگاهی» -> ناصرخسرو
• «پر نشد چون صدف از لولو لالا دهنی// که نه از حسرت او دیده ما دریا شد» -> سعدی
• «پنداشت مگر کاب نماند فردا// نتوان کردن تهی به ساغر دریا» -> فرخی سیستانی
• «پی یک بوسه گرد پایه حوض// بسی گشتم تو دل دریا نکردی» -> خاقانی شروانی
• «جوهر و عنبر سفید است و سیاه// هر دو را محکوم دریا دیده ام» -> خاقانی شروانی
• «چنین گوی پاسخ به کاوس کی// که کی آب دریا بود همچو می» -> فردوسی
• «چو این کرده شد چاره آب ساخت// ز دریا برآورد و هامون نواخت» -> فردوسی
• «چو بخت برلب جیحون فکند رخت مرا// به هم شدیم سه جیحون نه کم ز سه دریا» -> ادیب صابر ترمذی
• «چو پیلان به زور و چو مرغان به پر// چو ماهی به دریا چو آهو به بر» -> فردوسی
• «چو چشمه بر ژرف دریا بری// به دیوانگی ماند این داوری» -> فردوسی
• «چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ// زمین شد به کردار روشن چراغ» -> فردوسی
• «چو شمشیر گیرد به رزم اندرون// بیابان شود همچو دریای خون» -> فردوسی
• «چه خوش بُوی که درون وحشت است و بیرون غم// کجا روی که ز پیش آتش است و پس دریا» -> خاقانی شروانی
• «حکیم این جهان را چو دریا نهاد// برانگیخته موج ازو تندباد» -> فردوسی
• «خاک از ایشان چگونه مشک شود// گر به دریا روند خشک شود» -> اوحدی مراغه ای
• «خجسته درگه محمود زابلی دریاست// کدام دریا کان را کرانه پیدا نیست// شدم به دریه و غوطه زدم ندیدم در// گناه بخت من است این گناه دریا نیست» -> فردوسی
• «خردمند کز دور دریا بدید// کرانه نه پیدا و بن ناپدید» -> فردوسی
• «دریا بشنیدی که برون آید از آتش// روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر» -> ناصرخسرو
• «دریا دو چشم و بردل آتش همی فزاید// مردم میان دریا و آتش چگونه پاید» -> رودکی
• «دریا کنم اشک و پس به دریا// در هرصدفی جدات جویم» -> خاقانی شروانی
• «دریای توبه کو که مگر شامگاه عمر// چون آفتاب غسل به دریا برآورم» -> خاقانی شروانی
• «دریای عشق را به حقیقت کنار نیست// ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست» -> سعدی
• «دل از علم او شد چو دریا مرا// چو خوردم ز دریای او یک فخم» -> ناصرخسرو
• «دل چه تلخی های رنگارنگ از آن دلبر کشید// قطره خونی چه دریاهای خون برسر کشید» -> صائب تبریزی
• «دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم// وندرین کار دل خویش به دریا فکنم» -> حافظ
• «راه بی حاصل مپوی و یار بی پروا مگیر// تخم در خارا میفشان خشت بر دریا مزن» -> قاآنی شیرازی
• «ز آب خُرد، ماهی خُرد خیزد// نهنگ آن به که با دریا ستیزد» -> سعدی
• «ز آرزوی قطره ابر سخاش// چون صدف دریا دهان خواهد گشاد» -> خاقانی شروانی
• «ز خون یلان سیر شد روز جنگ// به دریا نهنگ و به خشکی پلنگ» -> فردوسی
• «ز دریا به مردی به یکسو کشید// برآمد به خشکی و هامون بدید» -> فردوسی
• «ز دریای عمان برآمد کسی// سفرکرده هامون و دریا بسی» -> سعدی
• «ز دشمن کی حذر جوید هنرجوی// ز دریا کی بپرهیزد گهرجوی» -> فخرالدین اسعد گرگانی
• «زمین شد به کردار دریای خون// سر و دست بد زیر سنگ اندرون» -> فردوسی
• «سگ به دریای هفت گانه مشوی// که چو ترشد پلیدتر باشد» -> سعدی
• «سوی دریا روم و برطبرستان گذرم// کایمنی برطبرستان به خراسان یابم» -> خاقانی شروانی
• «شعر دریایی است پهناور که او را مرغ وهم// در گذشتن باید از پولاد بال و پر کند» -> محمدتقی بهار
• «صورت خشمش ار ز هیبت خویش// ذره ای را به دهر بنماید// خاک دریا شود بسوزد آب// بفسرد نار و برق بخشاید» -> دقیقی
• «کشتی آرزو در این دریا// نفکند هیچ صاحب فرهنگ» -> خاقانی شروانی
• «که شیران ایران به دریای آب// نشستی تن از بیم افراسیاب»• «گرچه دریا به ابر آب دهد// لب دریا همیشه خشک بود» -> سلمان ساوجی
• «گر حرز مدح او را بر خط بحر خوانند// ماهی بیزبان را بخشد زبان قاری» -> سیف اسفرنگ
• «گهر درون صدف باشد و صدف در بحر// تو روی بحر ندیدی کجا گهر یابی» -> کمال الدین اسماعیل
• «ما عبث در سینه دریا نفس را سوختیم// گوهر مقصود در دامان ساحل بوده است» -> صائب تبریزی
• «مبر آبم اگر گشتم چو ماهی صید این دریا// که صد چون من به دام آرد کسی کو می کشد شستم» -> خواجوی کرمانی
• «مردم روزی نبود بی حسود// دریا هرگز نبود بی نهنگ» -> مسعود سعد سلمان
• «موج کریمی برآمد از لب دریا// ریگ همه لاله گشت از سرتا بون» -> دقیقی
• «موج ها دیدی که چون خیزد ز دریا هرزمان// موج خون از چشم خاقانی چنان انگیختی» -> خاقانی شروانی
• «می تپم چون ماهی و دانی چرا// زآنکه در دریا به شست افتاده ام» -> عطار نیشابوری
• «نریزد ابر بی توفیر دریا// نه بی باران شود دریا مهیا» -> نظامی
• «نشاید باد را دربرگرفتن// نه دریا را به مشتی برگرفتن» -> فخرالدین اسعد گرگانی
• «نهنگی شو که با دریا کند زور// کند زیر و زبر دریا به یک شور» -> امیرخسرو دهلوی
• «نیست پروا تلخ کامان را ز تلخی های عشق// آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است» -> صائب تبریزی
• «یکی اژدها پیشت آید دژم// که ماهی برآرد ز دریا به دم» -> فردوسی
• «یکی با درنگ و یکی با شتاب// زمین شد به کردار دریای آب» -> فردوسی
• «یکی را همی تاج شاهی دهد// یکی را به دریا به ماهی دهد» -> فردوسی
• «همچو دریاست صحبت اشرار// که بود ایمنی آن به کنار» -> مکتبی شیرازی

دریا (رمان). دریا (به انگلیسی: The Sea) هیجدهمین رمان نویسنده ایرلند ی جان بنویل است. این رمان چاپ ۲۰۰۵ و برنده جایزه ادبی من بوکر در همان سال است.
• «یکی تازه از روی قبرم رد شده است. یکی.»• «من جاشوی پیری را به یاد می آورم که کنار آتش بخاری چرت می زد و سرانجامی مثل دریا ندیده ها داشت.»• «وای! چه شود که مثل او باشی! که او بوده باشی.»• «گذشته درون من مثل قلب دومی می تپید.»• «فوری روی گرداندم. می ترسیدم ترسِ توی چشم هایم مرا لو بدهد. چشم آدم همیشه مال دیگران است، کوتولهٔ دیوانه و ناامیدی که درون آدم خانه می کند. منظورش را می فهمیدم. قرار نبود او را از پا بیندازد. قرار نبود این اتفاق برای ما بیفتد. ما از آن جو آدم ها نبودیم. بدبختی، بیماری، مرگ نابهنگام و این جور مصیبت ها برای برای آدم های خوب پیش می آمد، برای آدم های افتاده و چشم و چراغ دنیا؛ نه آنا، نه من. وسط معرکهٔ زندگی ما و پیشرفت شاهانه مان، یک هو یک بیکارهٔ عاطل و باطل، از وسط جمعیت بیرون آمده و الکی تعظیم می کند و برای ملکهٔ مصیبت زدهٔ زندگی من حکم استیضاح تحویل می دهد.»• «از خودخواهی بیرحمانهٔ چیزهای عادی شگفتزده شدم، اما نه! نه خودخواهند، نه بیرحم! فقط بی اعتنا هستند. خب مگر می توانند طور دیگری باشند؟ پس مجبورم با اشیا آنطوری که هستند برخورد کنم نه آنطور که تصور می کنم.• «از امروز به بعد همه اش پنهان کاری خواهد بود. راه دیگری برای زندگی در کنار مرگ وجود ندارد.»• «شاید تمام زندگی لحظه ای طولانی باشد برای ترک دنیا و همهٔ آنچه در آن است.»• «جنازه ای از خاطرهٔ دیگران درون خودمان حمل می کنیم تا زمانی که جان از تنمان در برود. بعد نوبت ماست که مدتی در ذهن دیگران بمانیم و بعد نوبت آنها برسد که بیفتند و بمیرند و تا نسلها همین چرخه ادامه یابد.• «شاید تمام زندگی، چیزی بیش از یک آماده سازی طولانی برای ترک گفتنش نیست.»• «من همیشه گمنامی متمایز بوده ام، و حریصانه ترین آرزویم این بوده است که نامداری غیر متمایز شوم.»• «زمان هایی هست، اخیراً بیشتر هم دارد اتفاق می افتد، که به نظر می رسد هیچ چیزی نمی دانم، که انگار هر چیزی که می دانم مانند بارانی شدید از ذهنم به پایین می ریزد، و مرا ترسی فلج کننده، محکم می فشارد و با عدم اطمینان به بازگشت آن ها، انتظار این را می کشم که همه چیز مانند سابق شود.»• «دوست داشت به چاک چاک ماشین تحریر من گوش کند که از اتاق مطالعه می آمد. می گفت صدایی آرام بخش است، مثل گوش دادن به فکرهای من؛ هر چند نمی دانم صدای فکر کردن من چگونه می تواند یکی را آرام کند، کاملاً برعکس.»• «زندگی درست و حسابی همه اش تلاش است، کار بی وقفه و پی درپی، این که با کله بروی توی شکم دنیا، یک چیزی توی همین مایه ها، اما حالا وقتی به گذشته نگاه می کنم، می بینم بخش اعظم زندگی من و توان و تلاشم برای این بوده که سرپناهی گیر بیاورم و توی گوشه ای دنج با خودم خلوت کنم. آدم با خودش تعارف ندارد. از قضا تحقق هم یافت. پیش تر، خودم را سردستهٔ دزدهای دریایی می دیدم که با قه ای که توی دهان داشتم ترتیب همه را می دادم، اما حالا می فهمم که همه اش خواب و خیال بوده است. چیزی که می خواستم از اول تا آخر این بوده که توی گوشه ای بخزم و خودم را حفظ کنم و در گرمای امن جنینی پناه بگیرم و در آن از گزند نگاه های سرد و بی اعتنای آسمان در امان باشم و سرمای تند و ویرانگر را حس نکنم. برای همین است که گذشته برای من همواره چنین پناهگاهی دست و پا می کرد. سرمای فعلی و زمهریر بعدی را از خود می راندم و به گذشتهٔ گرم و نرم پناه می برم. اما راستی، چه وجودی داشت، این گذشته؟ به هر حال همین فعل و حال خودمان بود، یعنی روزگاری و حالی که رفته است، همین.»• «لحظه هایی هست که گذشته با چنان نیرویی ظاهر می شود که به نظر می رسد آدم از بین می رود.»• «اما بعد، در کدام لحظه از لحظه های ما، زندگی به کلی عوض نمی شود؟»• «آن وقت ها که جوان بودیم زندگی آرامش فراوانی داشت. شاید حالا این طور به نظر می رسد. دعوتی به آرامش. در دنیای غیرعادی خود انتظار می کشیدیم و آینده را رصد می کردیم…»• «در تیرگی سپیده دم بیدار شدم؛ نه مثل هر روز که حس می کردم پوستم کنده شده و پوست دیگری زیر پوست شب هست، بلکه با اعتقاد راسخ به این که چیزی به دست آمده یا دست کم آغاز شده است … علت را نمی دانم اما درست مثل این بود که ناگهان از تاریکی توی روشنایی تند پا گذاشته ام. کم تر از یک لحظه آن حس شادمانی و چابکی دوام آورد و حالی ام کرد چه کنم و کجا بروم.»• «وقتی به سینما می رفتیم عصر بود و حالا شامگاه، آخرین شعاع های نور را با شن کش به آسمان می ریخت و قایق بادبانی سرخی در ساحل خلیج به سوی افق دور دست لنگر می کشید.»• «خدایان با هم وداع کردند؛ روزی که جزر و مد غریب به پا شد.»• «بعد از آن روز دیگر شنا نکردم… دیگر شنا نمی کردم، نه، شنا بی شنا.»• «شاید این جا دیوانه شوم. دی دیدری. دی دیدری.»• «بله، اشیا می مانند، در حالی که زنده ها زوال می یابند.»• «وهم پدیدهٔ تازه ای نیست، بلکه پدیده ای معلوم است که به شکلی متفاوت بروز می کند، مرده ای از گور برخاسته؟»• «از آن ها بدم نمی آمد. شاید هم دوستشان داشتم. فقط یر راه من قرار می گرفتند و نمی گذاشتند آینده را ببینم. گاهی می توانستم از میان آن ها ببینم، از میان پدر و مادر شفاف.»• «انگار توی چشمی دوربین نگاه نمی کرد تا سوژهٔ عکاسی اش را ببیند، گویی دنبال خودش بود، به درون خودش نگاه می کرد تا چشم انداز یا نقطه نظری را انتخاب کند.»• «تمام دریا به جوش آمد، موج نبود، از اعماق هجوم آورد… آب مرا کند و کمی به سوی ساحل راند و دوباره بر زمین گذاشت، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. در واقع اتفاقی هم نیفتاده بود، یک هیچ لحظه ای، یک بی اعتنایی و شانه بالا انداختن بزرگ دنیا.»

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] توده ی بسیار بزرگی از آب را دریا می گویند. از آن در باب های طهارت، خمس، حج، تجارت، صید و ذباحه و اطعمه و اشربه سخن رفته است.
آب دریا و ماهی های آن از مباحات است و فروختن آنها قبل از تملک صحیح نیست.
احکام جانوران دریایی
۱) بنابر قول مشهور، انواع جانوران دریایی- جز ماهی پولک دار، میگو و پرنده ی دریایی، مانند مرغابی- از حرام گوشتان به شمار می روند. ماهی بی پولک نیز بنا بر مشهور، حرام است. ۲)در تذکیه پذیر بودن حیوانات حرام گوشت دریایی اختلاف است. ۳)بنابر قول مشهور سگ و خوک دریایی پاکند. ۴)صید جانور دریایی برای محرم ،جایز است.
احکام سفر دریایی
۱) سفر دریایی برای تجارت و نیز در حال طوفانی بودن دریا مکروه است. ۲)کسی که نذر کرده پیاده به مکه رود، باید از خشکی برود و با سفر دریایی نذر ،محقق نمی شود. ۳)اموال بدست آمده از کشتی غرق شده در دریا اگر به وسیله ی امواج آب به ساحل افتاده باشد، از آنِ صاحبش است؛ امّا اگر با غوّاصی به دست آمده، بنابر قول برخی، از آنِ غوّاص است. برخی گفته اند: اگر صاحب اموال- به جهت یأس از دستیابی به مال خود- از آنها اعراض کرده باشد، از آنِ غوّاص خواهد بود. ۴)کسی که در سفر دریایی مرده است، اگر رساندن او به خشکی ممکن نباشد یا دشوار باشد، پس از تجهیز (غسل دادن، کفن کردن و نماز خواندن بر او) و بستن جسمی سنگین به پایش یا قراردادن وی درون چیزی- مثل خم- که به زیر آب می رود، اورا به دریا می افکنند.
حکم غوّاصی و خمس
...

گویش اصفهانی

تکیه ای: deryâ
طاری: deryâ
طامه ای: deryâ
طرقی: deryâ
کشه ای: deryâ
نطنزی: deryâ


واژه نامه بختیاریکا

( دِریا ) دریا؛ زنگ بزرگ که بر گردن پیشرو گله اندازند.

جدول کلمات

طم, زم, یم, بحر, زراه, راموز

پیشنهاد کاربران

صفت برای دریا

دزدان دریایی
ذات دریا
دریای معرفت

دریا یعنی
دختری زیبا❤
دختری اگاه❤
دختری باهوش❤

دریا = اب زیاد

دریا یعنی
🌊باهوش و دانا بودن
دریا چیست
دریا مکانی پر از اب که از باران ساخته شده
در دریا چیست
دردریا هیوانات مانند ماهی های مختلف کوسه ها جو وا جور
دردریا چه چیزی وجود دارد
در قدیم به دست انسان ها کشتی ساختن تا برای گرفت غذا از ماهی استفاده میکردن و تا حالا هنوز از ماهی استفاده میکنند

دریا یعنی شخص اگاه و دانشمند در تمام زمینه ها، حقیقت یا ذات حق، بعضی وقتا به معنی برزگ هم هست. . .
اسم خودمم هست و خیلی هم دوسش دارم چون معنی قشنگی داره و اسم کمیابیه!

طم

رود. . . . بحر. . . . یم. . . . شط. . . .

دریا از دو واژه "دیر" و " آب" ساخته شده است که به مانای آن است که از دیر هنگامی در اینجا آب بوده است.

دریا اسم دختر منم هست ویعنی اگاه بر همه چی ذات حقیقت باهوش و مثل اسمش یا خیلی ارومه یا خیلی شیطون بازی در میاره

دریا:دارای در ( گوهر )
در زبان کردی ( در کشور عراق ) به دریا:کلمه" زریا" هم میگویند

رود بزرگ
آمون دریا: رود آمون
در فارسی دری افغانستان به رودخانه دریا گفته می شود.

زو

در زبان لری بختیاری به معنی
دریا

Der ea

بحر

دریا= در و یاقوت
درونیاق در مغولی یعنی دریا
دوریاقی در مراکشی یعنی دریا
شادرایا در فرانسوی یعنی دریا
شیدریا در سویسی یعنی دریا
دویا در ارمنی یعنی دریا

ژو

جای که در آن آب ماندگار میشود در اشاره به محل یا صفت ماندن وانباشت چیزی در مکانی مثلا یافت. یاد آوری. یا ران. یادگیری وانباشت ذهن.

دریا=اب 😂

یعنی و بزرگ معنی کسی که دل بزرگی دارد

اسم
آب بسیار که محوطه ی پهناوری را فراگیرد و به اقیانوس راه دارد. مجموع آب های نمکی که جزء اعظم کره ی زمین را می پوشاند و هر وسعت بسیار از آبهای نمکی را دریا توان گفت و نوعاً دریا تقریباً سه ربع از سطح زمین را می پوشاند و در نیمکره ی جنوبی بیشتر زمین را فراگرفته است تا درنیمکره ی شمالی و ادله ای در باب نمکی بودن آب های دریا ایراد کرده اند از همه قوی تر و موجه تر آن است که این تملیح را به تخته سنگهای ملحی که در کف اقیانوس می باشد نسبت دهند.
بعضی از دریاچه های بزرگ را نیز دریا خوانند مانند دریای خزر، دریای آرال.
رود، رودخانه، درگاه
در پایان واژگان که گاهی معنی رود بزرگ دهد، آمودریا، سیردریا، ختن دریا، بلخی دریا، کودک دریا ( دجله )
.
کنایه و تشبیهی از کثرت و عظمت و فراوانی و در مقام نمودن اندازه و مقدار بسیار بکار رفته است چون دریای آتشین و دریای درون و دریای سخن و دریای عشق و دریای غم و دریای فضل و دریای لطف و دریای معرفت
نزد پژوهشگران اشاره به ذات پاک واجب الوجود است.
در اصطلاح تصوف، هستی یعنی وجود را دریا گویند چنانچه نطق را ساحل و کناره ی دریا و حروف و الفاظ را صدا نامند.
به معنی انسان کامل هم آمده است. هستی مطلق را دریا نامند که جهان همه امواج آن است.
کنایه از ذات الهی است. هستی مطلق.
کنایه از باطن و درون و عالم معانی
کنایه از بحر بیکران توحید.
کنایه از شرمگاه زنان
نام دختر ایرانی
متضادها
خشکی
برگردان ها
آلمانی: Meer de، See de
ارمنی: ծով hy
اسپانیایی: mar es
اسلواکیایی: more sk
انگلیسی: sea en
ایتالیایی: mare it
پرتغالی: mar pt
تاجیکی: баҳр tg، дарё tg
ترکی آذربایجانی: دنیز
ترکی استانبولی: deniz tr
چکی: moře cs
دانمارکی: hav da
عربی: ar بَحْر
فرانسوی: mer fr
هلندی: zee nl
یونانی: θάλασσα el

یم

دریا ب کوردی
ده ریا

این اسم یک اسم دخترانه است که به عنوان اسم یک شخص معانی مانند توده بزرگ از آب و نظایر آن ندارد به معنی خروشان - نا آرام - توفانی و تکان دهنده است و نامی بسیار زیبا و کم یاب هم هست

راموز

سلام . بله به نظر من دریا اسم قشنگی
معنی؛ به مجاز یه شخص اگاه و دانشمند
معنی و اسم زیبا ❤

دریا:
دکتر کزازی در مورد واژه ی دریا می نویسد : ( ( دریا در پهلوی دریا بوده است ریختی کهن تر از آن که به ریخت پهلوی نزدیک است دریاب است استاد در داستان هوشنگ گفته است :چون این کرده شد چاره ی آب ساخت /ز دریاب ها ، رود ها را بتاخت . ) )
( ( چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد به کردار روشن چراغ ) )
استاد می گوید :با پدید آمدن آسمانها و جنبیدن آنها، پدیده های گیتی چون :دریا و کوه و دشت و راغ در وجود آمدند و زمین از فروغ و روشنی همانند چراغی تابان شد.
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 192 )

اقیانوس، بحر، یم، رود، زو


�دریا�

شمس قیس در مورد واژة �دریا� می�نویسد: �اصل آن درِ آب بوده است، یعنی دریدة آب و به کثرت استعمال، دریا کرده� اند، پس متقدمان دریاب بدان گفته �اند� ( شمس قیس، 1373: 269 ) . آنچه در این خصوص جالب توجه به نظر می رسد، آن است که معادل عربی این واژه؛ یعنی �بحر� نیز در اصل، به همین معناست؛ شمس قیس، خود در این باره می نویسد: �اصل بحردر لغت عرب، شکافتن است و دریا را از آن جهت بحر خواندند که شکافی است فراخ در زمین، مشتمل بر آب بسیار و انواع مکونات آبی� ( شمس قیس، 1373: 88 ) . این واژه در زبان پهلوی به صورت dray�p آمده ( Nyberg, 1928: 59 ) و مرکب از دو جزء است: drai* �p؛ جزء اول آن در پارسی باستان drayah و در اوستا zrayah می�باشد ( Bartholomae, 1950: 1701 ) . این کلمه در زبان افغانی به صورت dary�b به کار می رود و این خود نشان دهندة آن است که جزء دوم آن، همان واژة آب است ( رک. برهان: 1357: 1، 847 ) .

Mare

دریا

دریا = در، یا
در = در، دروازه
یا = آب، زندگی
دریا = دروازه زندگی.

سوریا = ۱۰۰ دروازه زندگی، دروازه ۱۰۰ دریا ( آفتاب/آبتاب.
سوریا = ( ۳ ) دروازه زندگی )
۳ = همان ( ۱۲۰ ) این ( ۱۲۰ ) در زادش ( ۳ ) است.

خورشید = دروازه خوبی هستی.

مادر = دروازه روان/روح
پدر = دور از در
برادر = به راه و در ( پایدو مادر ) و یا نگهدار خانه.

واژه گان که در خود ( ور ) دارند کهن ترین واژه گان میباشند وز دوره ( سوریا ) هستند.

دریا = دروازه زندگی

دریا

دریا = دروازه جستن، دروازه جویندگی، دروازه زندگی.
دریا = مهان ویشنو
مهان ویشنو = بیداری بزرگ نو

دریا = در، یا
در = در، دروازه
یا = یاب، یافتن
دریا = دریاب

دریا = دروازه جویندگی زندگی.


کلمات دیگر: