کلمه جو
صفحه اصلی

طیب


مترادف طیب : پاک، طاهر، مطهر، مهذب ، تمیز، پاکیزه ، منقح، پاک شدن، پاکیزه شدن، حلال شدن، حلال، روا | خوش بو، معطر، عطرآگین، شمیم، بوی خوش، خوشی، لذت، میل، پاک، پاکیزه، حلال، روا ، خوبی، نکویی، پاکی، پاکیزگی

متضاد طیب : پلید، ناپاک، نجس، حرام، ناروا | ناروا

برابر پارسی : پاک، پاکیزه

فارسی به انگلیسی

pure, sweet-smelling, sweet smell, perfume, goodness, good, delightful

sweet-smelling, sweet smell


good, sweet-smelling, delightful


pure


فرهنگ اسم ها

(تلفظ: tayyeb) (عربی) پاک ، پاکیزه ، مطهر ؛ (در قد یم) آنچه پاک و مطبوع است.


اسم: طیب (پسر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: tayyeb) (فارسی: طَيب) (انگلیسی: tayyeb)
معنی: پاک، پاکیزه، نیکو، مطهر، ( در قدیم ) آنچه پاک و مطبوع است

مترادف و متضاد

۱. خوشبو، معطر، عطرآگین
۲. شمیم، بویخوش
۳. خوشی، لذت
۴. میل
۵. پاک، پاکیزه
۶. حلال، روا ≠ ناروا
۷. خوبی، نکویی
۸. پاکی، پاکیزگی


اسم ≠ پلید، ناپاک، نجس


پاک، طاهر، مطهر، مهذب


اسم ≠ ناروا


خوش‌بو، معطر، عطرآگین


شمیم، بوی‌خوش


خوشی، لذت


میل


پاک، پاکیزه


حلال، روا ≠ خوبی، نکویی


۱. پاک، طاهر، مطهر، مهذب ≠ پلید، ناپاک، نجس
۲. تمیز، پاکیزه ≠ ناپاک
۳. منقح
۴. پاک شدن، پاکیزه شدن
۵. حلال شدن
۶. حلال، روا ≠ حرام، ناروا


فرهنگ فارسی

ابن محمد رسول الله ( ص )
۱ - پاکیزه شدن . ۲ - خوشبو شدن . ۳ - حلال شدن . ۴ - ( اسم ) بوی خوش . ۵ - حلال روا . ۶ - پاک پاکیزه . ۷ - بهترین از هر چیز . ۸ - میل و خوشی طبع جمع اطیاب .
ابن محمد الباهلی

فرهنگ معین

(طَ یِّ) [ ع . ] (ص .) 1 - پاکیزه . 2 - خوب . 3 - روا، حلال . 4 - خوشبو.


(طِ ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) پاکیزه شدن . ۲ - خوشبو شدن . ۳ - حلال شدن . ۴ - (اِ. ) بوی خوش . ۵ - روا، حلال . ۶ - پاک ، پاکیزه . ۷ - بهترین از هر چیز.
(طَ یِّ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - پاکیزه . ۲ - خوب . ۳ - روا، حلال . ۴ - خوشبو.

(طِ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) پاکیزه شدن . 2 - خوشبو شدن . 3 - حلال شدن . 4 - (اِ.) بوی خوش . 5 - روا، حلال . 6 - پاک ، پاکیزه . 7 - بهترین از هر چیز.


لغت نامه دهخدا

طیب. ( ع ص ، اِ ) بوی خوش. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ). خوشبوی. عطر. بوی. داود ضریر انطاکی گوید: طیب ، بر هر شی که بوی خوش داشته باشد اطلاق میگردد مانند مشک و عنبر و غالیه و مانند آن. ( تذکره داود ضریر انطاکی ج 1 ص 240 ). طیب ، ادویه خوشبوی است مانند مشک و عنبر و عود، وعطر را نیز نامند و آن غذای روح و مقوی قُوا و زیادکننده سرور و معاشرت با دوستان است و از احب اشیاء است مر جناب حضرت رسالتمآب را صلی اﷲ علیه و آله و سلم. چنانچه فرموده اند: حبب اِلَی َّ من دنیاکم ثلاث النساء و الطیب و قرة عینی فی الصلوة، و آن جناب بسیار خوشبوی استعمال مینموده اند و از بدبوی ناخوش بودند وتطیب بمشک میفرمودند و احادیث بسیار در فضیلت و تحریض بخوشبوئی و خوشبو داشتن لباس و احتراز از کثافت وبدبوئی وارد است. ( فهرست مخزن الادویه ) :
آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب
با صدهزار زینت و آرایش عجیب.
رودکی.
و آنچه اندرخور این هفده غلام بود از طرائف و طیب و جواهر. ( ترجمه طبری بلعمی ). و از وی [ هندوستان ] طیبهای گوناگون خیزد و مشک و عود و عنبر و کافور. ( حدود العالم ). و همه طیبی که آنجا [ به اهواز ] بری از هوای وی بوی او برود. ( حدود العالم ).
بدرگاه بردند چندی صلیب
نسیم گُلان آمد و بوی طیب.
فردوسی.
در ورقی دیدم نبشته بفرمان امیرالمؤمنین نزدیک امیر ابوالفضل...برده آمد از زر چندین... و طیب... مبلغش سی بار هزارهزار درم بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 191 ). و مشک و عنبر و کافور و زعفران و عود و دیگر طیبها او به دست آورد. ( نوروزنامه ).
غرس معالی او بلطف تربیت و طیب آب و تربت شاخها کشیده. ( ترجمه تاریخ یمینی چاپی ص 255 ).
این کعبه ناف عالم و از طیب ساختش
آفاق وصف نافه مشک تتار کرد.
خاقانی.
الزباد، نوع من الطیب. ( ابن البیطار ).
شبی در جوانی و طیب نعم...
سعدی ( بوستان ).
چنین صفتها که بیان کردم ای پسر در سفر موجب جمعیت خاطر است ، و داعیه طیب عیش. ( گلستان ). و رجوع به شعوری ج 2 ص 167 شود. || پاک. پاکیزه. || حلال. ( منتهی الارب ). || خوش مزه. ( آنندراج ). ج ، اطیاب. ( منتهی الارب ).
- به طیب نفس ؛ به میل خود. بی عنف و کره. بی اکراه. بی اجبار. به رضا و رغبت. بطیب خاطر. با خواست خویش. یقال : فعلت ذلک بطیب نفسی ؛ و طیبة نفسی ، یعنی کردم این کار را به خوشی خویش بی اکراه دیگری. ( منتهی الارب ).

طیب . (اِخ ) شهری است میان واسط و تستر. (منتهی الارب ). یاقوت در معجم البلدان آورده که : طیب شهرکی است بین واسط و خوزستان و اهالی آن تا زمان حاضر نبطی بوده و هستند و بزبان قوم نبط سخن گویند. خبر داد مرا داودبن احمدبن سعید الطیبی التاجر که آنچه در میان ما معروف و متداول است آنست که شهر طیب از بناهای شیث بن آدم علیهماالسلام است و تا زمان ظهور اسلام نیز مردم آنجا بکیش ملت شیث (مذهب صائبه ) باقی بودند، چون اسلام ظهور یافت قبول اسلام کردند. درین شهر از انواع طلسمات چیزهای شگفت بوده که پاره ای از آنها باطل گردیده و برخی دیگر تا حال باقی است ، از آن جمله آنست که زنبور در آن شهر از نعمت زندگانی بی بهره است و بمجردی که زنبوری بدان شهر داخل شود میمیرد، و تا نزدیک زمان ما در آن شهر مار و کژدم یافت نمیشد و تا این تاریخ نیز در آن شهر زاغی که پرهای آن سیاه و سپید (پیسه ) باشد دیده نشده است ، همچنین عقعق (عکه ، مرغیست ابلق ) درین شهر نایابست . (معجم البلدان ج 6 ص 76).
شهری است خرم و آبادان [ از خوزستان ] و از وی شلواربند خیزد سخت نیکو همچون ارمینی . (حدود العالم ). نام مدینه ای بخوزستان . (اقرب الموارد). و رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص 360 شود.


طیب . (ع ص ، اِ) بوی خوش . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). خوشبوی . عطر. بوی . داود ضریر انطاکی گوید: طیب ، بر هر شی ٔ که بوی خوش داشته باشد اطلاق میگردد مانند مشک و عنبر و غالیه و مانند آن . (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ج 1 ص 240). طیب ، ادویه ٔ خوشبوی است مانند مشک و عنبر و عود، وعطر را نیز نامند و آن غذای روح و مقوی قُوا و زیادکننده ٔ سرور و معاشرت با دوستان است و از احب اشیاء است مر جناب حضرت رسالتمآب را صلی اﷲ علیه و آله و سلم . چنانچه فرموده اند: حبب اِلَی َّ من دنیاکم ثلاث النساء و الطیب و قرة عینی فی الصلوة، و آن جناب بسیار خوشبوی استعمال مینموده اند و از بدبوی ناخوش بودند وتطیب بمشک میفرمودند و احادیث بسیار در فضیلت و تحریض بخوشبوئی و خوشبو داشتن لباس و احتراز از کثافت وبدبوئی وارد است . (فهرست مخزن الادویه ) :
آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب
با صدهزار زینت و آرایش عجیب .

رودکی .


و آنچه اندرخور این هفده غلام بود از طرائف و طیب و جواهر. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و از وی [ هندوستان ] طیبهای گوناگون خیزد و مشک و عود و عنبر و کافور. (حدود العالم ). و همه طیبی که آنجا [ به اهواز ] بری از هوای وی بوی او برود. (حدود العالم ).
بدرگاه بردند چندی صلیب
نسیم گُلان آمد و بوی طیب .

فردوسی .


در ورقی دیدم نبشته بفرمان امیرالمؤمنین نزدیک امیر ابوالفضل ...برده آمد از زر چندین ... و طیب ... مبلغش سی بار هزارهزار درم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 191). و مشک و عنبر و کافور و زعفران و عود و دیگر طیبها او به دست آورد. (نوروزنامه ).
غرس معالی او بلطف تربیت و طیب آب و تربت شاخها کشیده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چاپی ص 255).
این کعبه ناف عالم و از طیب ساختش
آفاق وصف نافه ٔ مشک تتار کرد.

خاقانی .


الزباد، نوع من الطیب . (ابن البیطار).
شبی در جوانی و طیب نعم ...

سعدی (بوستان ).


چنین صفتها که بیان کردم ای پسر در سفر موجب جمعیت خاطر است ، و داعیه طیب عیش . (گلستان ). و رجوع به شعوری ج 2 ص 167 شود. || پاک . پاکیزه . || حلال . (منتهی الارب ). || خوش مزه . (آنندراج ). ج ، اطیاب . (منتهی الارب ).
- به طیب نفس ؛ به میل خود. بی عنف و کره . بی اکراه . بی اجبار. به رضا و رغبت . بطیب خاطر. با خواست خویش . یقال : فعلت ذلک بطیب نفسی ؛ و طیبة نفسی ، یعنی کردم این کار را به خوشی خویش بی اکراه دیگری . (منتهی الارب ).
|| بهترین از چیزی . (منتهی الارب ). || (مص ) خوش شدن . || خوشبوی شدن . پاکیزه شدن .(تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ). || حلال شدن . || گیاه ناک گردیدن زمین . || پاک و پاکیزه ساختن . (آنندراج ).

طیب . [ طَی ْ ی ِ ] (اِخ ) ابن اسماعیل بن ابراهیم الذهلی ، کنیتش ابومحمد و معروف به ابوحمدون دلال و یکی از مشاهیر قُراء و صلحاء زهاد بوده . از کسائی قرائت روایت میکرد، همچنین از یعقوب حضرمی ،و نیز از مُسیب بن شریک و سفیان بن عُیَیْنة و شعیب بن حرب حدیث روایت میکرد. ابوالعباس احمدبن مسروق گوید: شنیدم از ابوحمدان مُقری که میگفت : شبی در اثناء نماز حرفی را به ادغام قرائت کردم ، در آن شب خواب دیدم که نوری سخت گریبان مرا گرفت و گفت : بینی و بینک اﷲ. من پرسیدم تو کیستی ؟ گفت من آن حرفی هستم که مرا به ادغام قرائت کردی . گفتم ازین پس این عمل از من ناشی نشود، و از آنگاه دیگر حرفی را به ادغام قرائت نکردم . از ابومحمد الحسن بن علی بن صلیح روایت است که گفت : ابوحمدون الطیب بن اسماعیل چشمش نابینا شد، عصاکش او وی را بمسجد برد، چون بمسجد رسیدند عصاکش او را گفت : پای افزار بیرون کن ، ابوحمدون پرسید برای چه ؟ گفت : لان ّ فیها اذی . ابوحمدون ازین سخن اندوهناک شد دست بدعا بلند ساخت و دعائی خواند و سپس دست بروی خویش مالید، حق تعالی بینائی بخشید او را، او براه افتاد.
ابوعبداﷲبن الخطیب گوید: ابوحمدون راصحیفه ای بود که نام سیصد تن از یاران وی در آن ثبت بود و هر شب برای یکایک آنان دعای خیر میکرد، شبی بنام یاران نیفتاد و خواب وی را درربود، در خواب شنید که او را میگویند امشب چراغهای تو روشن نیست . ابوحمدون از خواب برخاست و نشست و چراغ را روشن کرده صحیفه را برداشت و یکایک یاران را از روی صحیفه بدعای خیریاد کرد تا فراغت یافت . ابوالحسن بن المنادی گوید: ابوحمدون از برگزیدگان زهاد و مشاهیر قُراء بود. پیوسته بمحلهائی که خلوت بود و بجایهائی که کسی در آنجا دیده نمیشد میرفت . مردم را قرائت می آموخت و چندان درطرز آموختن جد میورزید که شاگردان را حافظ کلام اﷲ میساخت و سپس بتعلیم و آموزش دسته ای دیگر از شاگردان میپرداخت . و کان یلتقط المنبوذ کثیراً. (صفة الصفوة ج 2 ص 206).


طیب . [ طَی ْ ی ِ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن احمد مکنی به ابومحمد. او راست : قلائد النحر فی وفیات اعیان الدهر که ترجمه ٔ احوال را بترتیب سنوات تا سال 927 هَ. ق . تدوین کرده است . (کشف الظنون چ اسلامبول ج 2).


طیب . [ طَی ْ ی ِ ] (اِخ ) ابن محمد الباهلی . مرزبانی در کتاب «الموشح » در چندین مورد نام وی را برده و از مطاوی کتاب مذکور چنین استنباط میشود که وی یکی از روات اشعار و علمای نقدالشعر بوده است . رجوع به ص 42، 105، 182، 208، 215 کتاب الموشح چ مصر شود.


طیب . [ طَی ْ ی ِ ] (اِخ ) ابن محمد الخسروانی ، کنیت وی ابوطاهر است . عوفی در تذکره ٔ خویش آورده است : خسروانی نوای ثنای او راه انقطاع اسم زدی و مخدرات خاطر او دل مخالف و موافق ربودی .از اماثل شعرای آل سامان بوده در دولت ایشان با عیشی تن آسان . در قصیده ای میگوید در آخر عمر و شدت مرض :
چهار گونه کس از من بعجز بنشستند
کز آن چهار بمن ذره ای شفا نرسید
طبیب و زاهد و اخترشناس و افسونگر
به دارو و بدعا و بطالع و تعویذ.
و در معنی قناعت و رفض آز گفته است و به الماس بیان گوهر موعظه سفته :
تا باز کردم از دل زنگار آز و طَمْع
زی هر دری که روی نهم در فراز نیست
جاه است و قدر و منفعه آن را که طَمْع نیست
عز است و صدر و مرتبه آن را که آز نیست .

(از لباب الالباب ج 2 ص 20).


و رجوع به خسروانی شود.

طیب . [ طَی ْ ی ِ ] (اِخ ) ابن محمد رسول اﷲ (ص ). صاحب «الاصابة» در قسم سوم حرف طاء آورده که : الطیب ولد رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم ... تقدم فی الطاهر. و سیأتی زیادة فی عبداﷲ. (الاصابة ج 3 ص 301). در ذیل ترجمه ٔ طاهر گوید: الطاهربن سید الخلق محمدبن عبداﷲبن عبدالمطلب بن هاشم . مادر طاهر خدیجه بنت خویلد بود. زبیربن بکار در ترجمه ٔ خدیجه در کتاب نسب گوید: خبر داد مرا پسرعمم مصعب که خدیجه از حضرت پیغمبر صلوة اﷲ و سلامه علیه دو پسرآورد، قاسم و طاهر که وی را طیب نیز میخواندند. ولادت طاهر بعد از بعثت پیغمبر (ص ) واقع شد و در کودکی برفت از دنیا و نام وی عبداﷲ بود. مصعب پس از ذکر این خبر به ذکر اسامی چهار دختر حضرت پیغمبر پرداخت . یزیدبن عیاض نیز بروایت از زهری از ذکر اولاد ذکور آن حضرت فقط به بیان نام قاسم و عبداﷲ اکتفا کرده است . زبیربن بکار نیز از محمد، از محمدبن حسن از محمدبن فلیح از یزیدبن عیاض همین خبر را بنحوی دیگر روایت کرده و گفته است که خبر داد مرا ابراهیم بن حمزه و گفت که خدیجه از پیغمبر فقط قاسم و طاهر را آورد، و برخی هم میگویند اولاد ذکور از خدیجه عبداﷲ و طیب بوده ، و سپس نام چهار دختر حضرت پیغمبر را بیان کرد و نیز ازطریق ابن لهیعه از ابوالاسود معروف به یتیم عروه روایت شده که گفت خدیجه چهار فرزند ذکور آورد که نام آنها بدین سیاق است : قاسم ، طیب ، طاهر، عبداﷲ. و سپس نام دختران مولوده ٔ از خدیجه را بیان کرد و نیز از طریق ابوحمزه از ابوبکربن عثمان روایتست که خدیجه چهار پسر و چهار دختر آورد و اسامی هر هشت مولود را بیان کرد، سپس گفت : اما اولاد ذکور خدیجه همگی در مکه بکودکی درگذشتند و اما فرزندان اناث خدیجه هر چهار تن به شوی رفتند و هر کدام فرزند آوردند. راوی خبر مذکور گوید: خبر داد مرا محمدبن فضالة که گفت : خدیجه از حضرت پیغمبر سه فرزند ذکور آورد، قاسم و طاهر و عبداﷲ.قال و حدثنی علی بن صالح عن جدی عبداﷲبن مصعب بن الزبیر کنته امه صفیه اباالطاهر باسم بن اخیها الطاهر و به کان یکنی اخوها ابنها الزبیر و کان ابنه من اظرف الفتیان بمکه و به سمی رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم ابنه . و در موفقیات نیز بهمین نحو بیان شده و تصریح گردیده که طاهر پسر زبیر در شعب بدنیا آمد و حضرت پیغمبر هم پسر خویش را بنام پسر زبیر مسمی فرمود. (الاصابة ج 3 ص 299). و نیز صاحب الاصابة در ذیل ترجمه ٔ عبداﷲبن سیدالبشر آورده که : تقدم ذکره فی ترجمة الطاهرو جزم هشام بن الکلبی بان ّ عبداﷲ و الطیب و الطاهر واحد، اسمه عبداﷲ و الطیب و الطاهر لقبان له . (الاصابةج 5 ص 58). و رجوع به عقدالفرید ج 5 ص 7 و طاهر شود.


طیب . [ طَی ْ ی ِ ] (اِخ ) بامخرمة. رجوع به بامخرمه طیب بن عبداﷲبن احمد شود.


طیب . [ طَی ْ ی ِ ] (اِخ ) لقب مرّةبن شراحیل بن الطیب مُکنی به ابواسماعیل است . چون پیوسته بعبادت مشغول بودی و زهد ورزیدی بدین لقب ملقب گردید. (انساب سمعانی برگ 376).


طیب . [ طَی ْ ی ِ ] (ع ص ) پاک . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ). پاکیزه . طاهر. قوله تعالی : و هدوا الی الطیب من القول (قرآن 24/22) و ایشان را راه نمائید بگفتار پاک ، و هو قول لااله الااﷲ. (تفسیر ابوالفتوح ). ایضاً قوله تعالی : الیه یصعد الکلم الطیب (قرآن 10/35)؛ و صعود کند، یعنی بخدای و مراد آن بجانبی شود که آنجا حکم جز خدای رانباشد و آن آسمان است چنانکه : رفعت فلاناً الی الحاکم و الی السلطان ، یعنی بجائی که حکم حاکم را باشد یاسلطان را. مفسران گفتند: آن کلمه ٔ پاکیزه ، گفتن لا اله الااﷲ است و ابوهریره روایت کرد از رسول صلی اﷲ علیه و آله و سلم که او گفت : هو قول سبحان اﷲ و الحمدﷲ ولااله الااﷲ و اﷲاکبر، چون بنده این کلمات بگوید فرشته بیاید و این کلمات بر آسمان برد و به آن خدای را تحیت کنند. و چون عمل صالح با آن یار نباشد از او قبول نکنند. (تفسیر ابوالفتوح ). حلال ، خلاف خبیث . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ). مباح . خوش ، مقابل نَتِن که ناخوش باشد. لذیذ. ضد خبیث ، و چون وصف برای حق تعالی واقعشود مراد آن باشد که ذات پاک او تعالی و تقدس از هرعیب و نقصی منزه است . و از هر گونه آفات و آلایش آفرینش مبری است . و هرگاه برای بنده صفت واقع گردد منظور آنست که بنده از رذائل اخلاق عاری و از اعمال زشت پاکیزه و بزیور صفات حسنه متحلی است . و چون برای اموال صفت آورده شود یعنی آن مال حلال و بی شبهه است ، کذا فی شرح المصابیح للقاضی فی اول کتاب البیع. و در ترجمه ٔ مشکوة میگوید: طیب ضد خبیث است بمعنی طاهر نظیف .(کشاف اصطلاحات الفنون ). و گاهی مأخوذ از طیب نفس است . و گاهی از طیب رائحه آید. || و بمعنی حلال نیز آید. || و گاهی اطلاق میکنند بر اخص از حلال که پاک و بی شبهه ٔ کراهت باشد - انتهی . (کشاف اصطلاحات الفنون ). ج ، طیبون (در حال رفع)، طیبین (در حال نصب و جرّ). || خوش . (قاموس ). || خوش بوی . بویا. عبق . مُعطر. طیب الرائحه .


فرهنگ عمید

۱. پاک، پاکیزه.
۲. نیکو.
۳. حلال و روا.
۱. خوش شدن.
۲. خوش بو شدن.
۳. خوشمزه شدن.
۴. حلال شدن.
۵. (اسم ) بوی خوش.
۶. (اسم ) آنچه بوی خوش داشته باشد، مانند مشک و عنبر.
۷. (اسم ) بهترین از هرچیز.
۸. (صفت ) حلال، روا.
۹. میل و خوشی طبع.
* به (با ) طیب خاطر: با خواست خود، به میل خود، بی اکراه و اجبار.
* به (با ) طیب نفس: [قدیمی] = * به (با ) طیب خاطر

۱. پاک؛ پاکیزه.
۲. نیکو.
۳. حلال و روا.


۱. خوش شدن.
۲. خوش‌بو شدن.
۳. خوشمزه شدن.
۴. حلال شدن.
۵. (اسم) بوی خوش.
۶. (اسم) آنچه بوی خوش داشته باشد، مانند مشک و عنبر.
۷. (اسم) بهترین از هرچیز.
۸. (صفت) حلال؛ روا.
۹. میل و خوشی طبع.
⟨ به (با) طیب خاطر: با خواست خود؛ به‌میل خود؛ بی اکراه و اجبار.
⟨ به (با) طیب نفس: [قدیمی] = ⟨ به (با) طیب خاطر


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] طَیّب مقابل خبیث است.
واژه طیّب در قرآن کریم، صفت خوردنیها و آشامیدنیها اشخاص، همچون مؤمن رفتارها و گفتارها مکانها و غیر آن ها از قبیل خاک قرار گرفته است.منظور در این نوشتار، کاربرد نخست است.
← طیبات
۱. ↑ بقره/سوره۲، آیه۱۷۲.
فرهنگ فقه مطابق مذهب اهل بیت علیهم السلام، ج۵، ص۲۴۶، برگرفته از مقاله«طیب».
...

جدول کلمات

پاک .حلال

پیشنهاد کاربران

دلپذیر

اقدس


کلمات دیگر: