کلمه جو
صفحه اصلی

شریف


مترادف شریف : ارجمند، اصیل، باشرف، بانجابت، بزرگوار، سرافراز، شرافتمند، عالیقدر، عفیف، کریم، مجید، محترم، نبیل، نجیب

متضاد شریف : وضیع

برابر پارسی : بزرگوار، پاک نژاد، گُهری، بزرگمنش

فارسی به انگلیسی

honorable, noble, sound, superb, upright, virtuous, honourable, nobleman, aristocrat

noble, honourable


nobleman, aristocrat


honorable, noble, sound, superb, upright, virtuous


فارسی به عربی

شریف , نبیل

عربی به فارسی

ستوده , محترم , شريف , شايان تعريف , پسنديده , بزرگوار , ابرومند , لا يق احترام , شرافتمندانه


فرهنگ اسم ها

اسم: شریف (پسر) (عربی) (تلفظ: šarif) (فارسی: شريف) (انگلیسی: sharif)
معنی: دارای شرف، ارجمند، بزرگوار، دارای ارزش و اعتبار، ارزشمند، خوب، عالی، ( در قدیم ) از نسل امامان شیعه، سید، نام کوهی در عربستان

(تلفظ: šarif) (عربی) دارای شرف ، ارجمند ، بزرگوار ، دارای ارزش و اعتبار ، ارزشمند ، خوب ، عالی ؛ (در قدیم) از نسل امامان شیعه ، سید .


مترادف و متضاد

honorable (صفت)
پسندیده، عالیجناب، سربلند، خوش طینت، محترم، شریف، شرافتمندانه، بزرگوار، شایان تعریف، ابرومند، لایق احترام

patrician (صفت)
اشرافی، شریف

noble (صفت)
اشرافی، سخاوتمند، نجیب، اصیل، ازاده، خاص، با شکوه، خوش طینت، شریف، خوش ذات

honourable (صفت)
عالیجناب، سربلند، خوش طینت، محترم، شریف، شرافتمندانه، بزرگوار، شایان تعریف، ابرومند، لایق احترام

ارجمند، اصیل، باشرف، بانجابت، بزرگوار، سرافراز، شرافتمند، عالیقدر، عفیف، کریم، مجید، محترم، نبیل، نجیب ≠ وضیع


فرهنگ فارسی

( میرسید ) علی بن محمد جرجانی دانشمند ایرانی ( و. گرگان ۷۴٠ ه.ق ./ ۱۳۳۹ م.- ف. شیراز ۸۱۶ ه.ق ./ ۱۴۱۳ م . ) . وی در حکمت و عرفان و علوم ادبی دست داشت .سعید الدین تفتازانی او را در سال ۷۷۹ ه.ق./۱۳۷۷ م در قصر زرد بشاه شجاع مظفری معرفی کرد و شاه او را با خود بشیراز برد و ویرا مامور تدریس در مدرسه دارالشفائ کرد . پس از فتح شیراز بدست تیمور این پادشاه او را بسمرقند برد. وی پس از مرگ تیمور بار دیگر بشیراز آمد و در همان شهر بسن ۷۶ سالگی در گذشت . مقبره او اکنون در محله سروزک زیارتگاه است . وی با سعد الدین تفتازانی مناقشات علمی داشت . از آثار اوست رساله [ الکبری فی المنطق ] رساله ای در مرابت وجود حاشیه بر شرح مطالع شرح مواقف عضد الدین ایجی .
صاحب شرف، بزرگواری، بلندقدر، شرافتمند، اشراف
( صفت ) ۱ - صاحب شرف و افتخار شرافتمند . ۲ - بزرگوار بلند قدر . ۳ - پاک نژاد گهری جمع : شرفا(ئ ) اشرف .

فرهنگ معین

(شَ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - بزرگوار، بلند قدر. ۲ - پاک نژاد، گهری .

لغت نامه دهخدا

شریف. [ ش َ ] ( ع ص ) مرد بزرگ قدر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). مرد دارای شرف و دارای بزرگی در دین و دنیا و مرد بزرگ قدر. ج ، شُرَفاء، اَشراف ، شَرَف. ( ناظم الاطباء ). بزرگوار. ( مهذب الاسماء ) ( دهار ) ( مقدمه لغت میرسیدشریف جرجانی ). وجیه. ( زمخشری ). صاحب شرف. ج ، شرفاء. اشراف ، شَرَف. یا شرف مفرد است به معنی شریف. مؤنث ، شریفة، ج ، شرائف ، شریفات. ( از اقرب الموارد ). مرد بزرگوار و بزرگ قدر و اصیل و پاک نژاد و دارای شرافت و علو قدر و مرتبه. ( ناظم الاطباء ). نعت از شرف. بزرگ. بزرگوار. ماجد. صاحب علوحسب. رفیع. نبیل. بزرگ قدر. گرانقدر. عالیقدر. والامقام. مقابل خسیس. مقابل وضیع. ( یادداشت مؤلف ). مرد بزرگ قدر و نجیب و اصیل. ( غیاث اللغات ). ذؤابه. عَرض.عُرض. عُراعَر. علی. مجید. وَعل. وَعِل. ( منتهی الارب ) : روی به زنی کرد از شریف ترین زنان و گفت : گاه آن نیامد که این سوار را از اسب فرودآورند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 189 ). گردانید او را به پاکی فاضلتر قریش از روی حسب و کریمتر قریش از روی اصالت نسب و شریفتر قریش از روی اصل. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308 ). شریف آن کس تواند بود که خسروان روزگار وی را مشرف گردانند. ( کلیله و دمنه ). بشناختم که آدمی شریفتر خلایق و عزیزتر موجودات است. ( کلیله و دمنه ). تن و جان من... فدای ذات شریف ملک باد. ( کلیله و دمنه ).
مقام دولت و اقبال را مقیم تویی
زهی رفیعمقام و خهی شریف مقیم.
سوزنی.
شریف اگر متضعف شود خیال مبند
که پایگاه بلندش ضعیف خواهد شد.
سعدی ( گلستان ).
- شریف الوجود ؛ عزیزالوجود و کسی که دارای شرافت و بزرگی باشد. ( از ناظم الاطباء ).
- شریف زاده ؛ آنکه اصل و نسب شریف دارد. دارای اصالت و نجابت خانوادگی :
شریف زاده چو مفلس شود در او پیوند
که شاخ گل چو تهی گشت بارور گردد
لئیم زاده چو منعم شود از او بگریز
که مستراح چو پر گشت گنده تر گردد.
ابن یمین.
- شریف کش ؛ قاتل افراد شریف و نجیب و بزرگوارتر. نابودکننده مرد بزرگوار :
ای چرخ شریف کش که دونی
جان را دیت از دهات جویم.
خاقانی.
- شریف و وضیع یا وضیع و شریف ؛ مردم بزرگ قدر و مردم فرومایه و حقیر.( از ناظم الاطباء ). خرد و بزرگ. ( یادداشت مؤلف ) :
در سرای گشاده ست بر وضیع و شریف

شریف . [ ش َ ] (اِخ ) ابن علی بن یوسف ... حسنی فاطمی علوی . جد پادشاهان سجلماسی ، که همگی به مولای ملقب بودند وی به سال 997 هَ . ق . در سجلماسه بدنیا آمد. و مردم سجلماسه به سال 1041 هَ . ق . با وی بیعت کردند. مرگ او به سال 1069 هَ . ق . بود. (از اعلام زرکلی ).


شریف . [ ش َ ] (اِخ ) ابوالمظفربن ابی الهیثم هاشمی ، ملقب به علوی معاصر ابوالفضل بیهقی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به ابوالمظفر و نیز تاریخ بیهقی چ ادیب ص 197 شود.


شریف . [ ش َ ] (اِخ ) ابوالمعالی شریف . پنجمین از حمدانیان . (یادداشت مؤلف ). رجوع به ابوالمعالی الشریف ... شود.


شریف . [ ش َ ] (اِخ ) ابویعلی محمدبن محمدبن صالح هاشمی عباسی ، معروف به ابن هباریه شاعر عرب . (یادداشت مؤلف ). رجوع به ابن هباریه شود.


شریف . [ ش َ ] (اِخ ) او راست کتاب معما موسوم به «الفیه ٔ شریف » (تألیف سال 908 هَ . ق .) او بیتی ساخته که هزار اسم به طریق تعمیه از آن پدید آیدبا تعدد ایهام در هر اسم ، بیت این است :
از قد و ابرو بدید آن ماه چهر
موج آب دیده ام بالای مهر.
طریق استخراج این اسامی را در یک جلد کتاب گنجانده و در این باب گوید :
بیتی که یک کتاب بود در بیان او
معلوم نیست گفته کسی غیر این ضعیف
کرده شریف تعمیه در وی هزار نام
زآن رو ملقب است به الفیه ٔ شریف .

(یادداشت مؤلف ).



شریف . [ ش َ ] (اِخ ) جرجانی . میر سیدشریف ، علی بن محمد جرجانی ، دانشمند ایرانی (متولد 740 هَ . ق . در گرگان ، متوفای 816 هَ . ق . در شیراز). وی در حکمت و عرفان و علوم ادبی دست داشت . سعدالدین تفتازانی او را در سال 779 هَ . ق . در قصر زرد به شاه شجاع مظفری معرفی کرد و شاه او را با خود به شیراز برد و وی را مامور تدریس در مدرسه ٔ دارالشفاء کرد. پس از فتح شیراز به دست تیمور این پادشاه اورا به سمرقند برد. وی پس از مرگ تیمور بار دیگر به شیراز آمد و در همان شهر به سن 76سالگی درگذشت . مقبره ٔ او اکنون در محله ٔ سردُزک زیارتگاه است . وی با سعدالدین تفتازانی مناقشات علمی داشت . از آثار اوست : رساله ٔ «الکبری فی المنطق »، رساله ای در مراتب وجود، حاشیه بر شرح مطالع، شرح مواقف عضدالدین ایجی . (فرهنگ فارسی معین ). از آثار مهم او می توان : کتاب التعریفات (معروف به تعریفات جرجانی )، ترجمان القرآن ، امثله ،صرف میر، صغری و کبری را نام برد. (از دایرة المعارف فارسی ). هدایت رباعی زیر را از وی نقل کرده است :
ای حسن ترا به هر مقامی نامی
وی از تو به هر دلی شده پیغامی
کس نیست که نیست بهره ور از توولیک
اندر خور خود به جرعه ای یا جامی .

(ریاض العارفین ص 212).


رجوع به دایرة المعارف فارسی (مدخل جرجانی ) و فرهنگ سخنوران و مآخذ مندرج در آن و ریحانة الادب شود.

شریف . [ ش َ ] (اِخ ) سی و یکمین از امرای بنی مرین مراکش ، در 875 هَ . ق . (یادداشت مؤلف ).


شریف . [ ش َ ] (اِخ ) سیداحمد شریف حسنی . از سادات آل رسول بود. او راست : آثارالانظار و مبتکرات الافکار چ مصر 1319 هَ . ق . (از معجم المطبوعات مصر).


شریف . [ ش َ ] (اِخ ) سیدمرتضی علم الهدی ... (یادداشت مؤلف ). رجوع به شریف مرتضی و علم الهدی موسوی شود.


شریف . [ ش َ ] (اِخ ) قومی است که عمال سلاطین مصر را معزول العمل ساخته بطناً بعد بطن به طریق توارث متکفل امور ریاست کعبه اند و آن جماعت را شرفاء کعبه گویند و شریف مفرد آن است . (آنندراج ). لقب بزرگ و رئیس مکه ٔ معظمه . (ناظم الاطباء): شریف مکه ؛ حاکم مکه ٔ معظمه که سید باشد. (غیاث اللغات ) :
ما شریف کعبه ٔ عشقیم و دائم برهمن
ارمغان از بهر ما ناقوس و زنار آورد.

مالک یزدی (از آنندراج ).


رجوع به شرفا شود.

شریف . [ ش َ ] (اِخ ) نام شهری از ایران . (آنندراج ).


شریف . [ ش َ ] (اِخ ) یا میر شریف هراتی . نقاش معروف به زمان صفویه . (یادداشت مؤلف ).


شریف . [ ش َ ] (ع ص ) مرد بزرگ قدر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مرد دارای شرف و دارای بزرگی در دین و دنیا و مرد بزرگ قدر. ج ، شُرَفاء، اَشراف ، شَرَف . (ناظم الاطباء). بزرگوار. (مهذب الاسماء) (دهار) (مقدمه ٔ لغت میرسیدشریف جرجانی ). وجیه . (زمخشری ). صاحب شرف . ج ، شرفاء. اشراف ، شَرَف . یا شرف مفرد است به معنی شریف . مؤنث ، شریفة، ج ، شرائف ، شریفات . (از اقرب الموارد). مرد بزرگوار و بزرگ قدر و اصیل و پاک نژاد و دارای شرافت و علو قدر و مرتبه . (ناظم الاطباء). نعت از شرف . بزرگ . بزرگوار. ماجد. صاحب علوحسب . رفیع. نبیل . بزرگ قدر. گرانقدر. عالیقدر. والامقام . مقابل خسیس . مقابل وضیع. (یادداشت مؤلف ). مرد بزرگ قدر و نجیب و اصیل . (غیاث اللغات ). ذؤابه . عَرض .عُرض . عُراعَر. علی . مجید. وَعل . وَعِل . (منتهی الارب ) : روی به زنی کرد از شریف ترین زنان و گفت : گاه آن نیامد که این سوار را از اسب فرودآورند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 189). گردانید او را به پاکی فاضلتر قریش از روی حسب و کریمتر قریش از روی اصالت نسب و شریفتر قریش از روی اصل . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). شریف آن کس تواند بود که خسروان روزگار وی را مشرف گردانند. (کلیله و دمنه ). بشناختم که آدمی شریفتر خلایق و عزیزتر موجودات است . (کلیله و دمنه ). تن و جان من ... فدای ذات شریف ملک باد. (کلیله و دمنه ).
مقام دولت و اقبال را مقیم تویی
زهی رفیعمقام و خهی شریف مقیم .

سوزنی .


شریف اگر متضعف شود خیال مبند
که پایگاه بلندش ضعیف خواهد شد.

سعدی (گلستان ).


- شریف الوجود ؛ عزیزالوجود و کسی که دارای شرافت و بزرگی باشد. (از ناظم الاطباء).
- شریف زاده ؛ آنکه اصل و نسب شریف دارد. دارای اصالت و نجابت خانوادگی :
شریف زاده چو مفلس شود در او پیوند
که شاخ گل چو تهی گشت بارور گردد
لئیم زاده چو منعم شود از او بگریز
که مستراح چو پر گشت گنده تر گردد.

ابن یمین .


- شریف کش ؛ قاتل افراد شریف و نجیب و بزرگوارتر. نابودکننده ٔ مرد بزرگوار :
ای چرخ شریف کش که دونی
جان را دیت از دهات جویم .

خاقانی .


- شریف و وضیع یا وضیع و شریف ؛ مردم بزرگ قدر و مردم فرومایه و حقیر.(از ناظم الاطباء). خرد و بزرگ . (یادداشت مؤلف ) :
در سرای گشاده ست بر وضیع و شریف
نهاده روی جهانی بدین مبارک در.

فرخی .


چون او به جهان در نه شریف و نه وضیع.

منوچهری .


دخترکان سیاه زنگی زاده
بس به وضیع و شریف روی گشاده .

منوچهری .


مردم روزگار وی وضیع و شریف او را گردن نهند و منقاد باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92). چنان محتشم را سبک بر زبان آورد مردمان شریف و وضیع را ناپسند شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383).
همه داده گردن به علم و شجاعت
وضیع و شریف و صغارو کبارش .

ناصرخسرو.


هرکس را که در خدمت ومصاحبت ایشان بود از شریف تا وضیع... (تاریخ جهانگشای جوینی ).
|| هر شی ٔ بزرگ قدر. (غیاث اللغات ). مقابل خسیس : عضو شریف . شغل شریف . مکان شریف . (یادداشت مؤلف ). رفیع. (اقرب الموارد). بلند. (مقدمه ٔ لغت میر سیدشریف جرجانی ) :
بلکه ز ما زنده و شریف سخنگوی
نیست مگرجان فر خجسته و میمون .

ناصرخسرو.


ای آنکه نهال شریف نصرت
از کنیت و نام تو بار دارد.

مسعودسعد.


شریفترین همه است [ همه ٔ قوای ثلاثه است قوه ٔ انسانی یا نفس ناطقه ] وخسیس ترین قوتهای سه گانه قوت شهوانی است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). هرکه نفسی شریف ... دارد خویشتن را از محل وضیع به منزلتی رفیع می رساند. (کلیله و دمنه ). هر روز منزلت وی ... شریفتر... می شد. (کلیله و دمنه ). و آن درجت شریف و رتبت عالی و منیف را سزاوار و موشح نتوانست گشت . (کلیله و دمنه ). جان را وقایه ٔ ذات و فدای نفس شریف او می ساخت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 440).
ای شام شریف طره ٔ مشکینت
وی صبح نشابور رخ رنگینت .

مفید بلخی (از آنندراج ).


- احوال شریف ؛ تعارف احترام آمیزی است که هنگام دیدار دوست یا آشنایی بدو گویند، و معمولاً خطابی است مهتر را بر کهتر.
- حال شریف ؛ احوال شریف . مزاج شریف . رجوع به دو ترکیب فوق در ذیل همین مدخل شود.
- مجلس شریف ؛ محکمه ٔ قضاوت . (ناظم الاطباء).
- || مجمع نجبا. (ناظم الاطباء).
- مزاج شریف ؛ خوی عالی و این کلمه را نیز در پرسش حال می گویند. (ناظم الاطباء).
|| سید علوی . (یادداشت مؤلف ) :
رفت صوفی گفت خلوت با دو یار
تو فقیهی این شریف نامدار.

مولوی .


دیگری گفت : پدرش نصرانی بود در ملطیه پس او شریف چگونه باشد. (گلستان سعدی ).
- شریف رضی ؛ سیدرضی . رجوع به رضی شود.
- شریف مرتضی ؛ سیدمرتضی . رجوع به علم الهدی موسوی شود.
|| دیناری از طلا مر تازیان را. (ناظم الاطباء).

شریف . [ ش ُ رَ ] (اِخ ) نام کوهی بس بلند در عربستان . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).


شریف . [ ش ُ رَ ] (اِخ ) نام آبی در نجد. (ناظم الاطباء). آبی است مر بنی نمیر را به نجد و آنرا روزی است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آبی است مر بنی نمیر را. (از مجمع الامثال میدانی ص 759). آبی است بنی نمیر را و گویند یک وادی است در نجد که قسمت یمینی آن را شرف وقسمت یساری آن را شریف نامند. (از معجم البلدان ).


فرهنگ عمید

صاحب شرف، دارای شرف، شرافتمند، بزرگوار، بلندقدر.

دانشنامه عمومی

شَریف صفتی برای اشاره به شرف است و می تواند به موارد زیر هم اشاره کند:
دانشگاه صنعتی شریف، در تهران
عمر شریف
مجید شریف
حبیب الله شریف کاشانی
مزار شریف
فرهنگ شریف، نوازنده تار
شریف نیشابوری
شریف حسین
قادر شریف
عباس یمینی شریف
محسن شریف، نویسنده ایرانی
یکی از نام های خدا در اسلام

فرهنگ فارسی ساره

بزرگمنش


پیشنهاد کاربران

این واژه تازى ( اربى ) است و برابرهاى آن به پارسى چنین است: آزرمیک Azarmik ( پهلوى: شریف ) ، بورژیک Burzhik ( پهلوى: شریف ) ، ایر ir ( پهلوى: شریف ، اصیل ، نجیب ، از نژاد آریایى ) ، اِریک Erik یا ایریک irik ( پهلوى: شریف ، اصیل ، نجیب ، آریایى ) ، اَزْناوَر Aznavar
( پهلوى: آزاده ، شریف ، محترم ، نجیب ) ، اَپَرمانیک Aparmanik ( پهلوى: بزرگ ، نجیب ، شریف ) ، اروند Arvand ( پهلوى: شریف ، نجیب ) ، استونک Astunak ( شریف، نجیب، طاهر ، مطهر ) ، پدگهر Padgohar ( پهلوى: اصیل ، نجیب و شریف ، بزرگ زاده ) ، مهمنش Mahmanesh ( پهلوى: مَس مِنیشْنْ
: بزرگ منش ، متشخص ، شریف ) ، پَهلُم Pahlom ( پهلوى: شریف ، برتر ، على ، مقدس )

گرانمایه

محترم، بزرگوار، دارای شرافت،

آبرومند

ریشه ی واژه ی #شرف ، #مشرف ، #تشریف #اشراف #اشرف در عربی #سرافرازی ، #سرافراز در فارسی ✅

شاید برایتان جالب باشد اما این واژه بن مستقیم از فارسی و بن قدیمی تر از ترکی دارد. ♦️

این واژه همان سرافرازی هست
سرافرازی - سرفرازی
سرف ( سه حروف برای بن شدن در عربی کافیست. )
س - ش تبدیل شونده هستند.
شرف - مشرف
مشرف کسی است که سرافراز است
برای مکان هم استفاده میکنند یعنی کسی که از بقیه بالاتر است و میتوان ببیند.

برای مشرف در ترکی از گوزلمچی - g�zləm�i و باخار - baxar را میتوان استفاده کرد. ♦️

سرافراز
حال با واژه ی *سر* کاری نداشته باشیم که تفاسیری طولانی دارد.

افراز - افروختن - فراز
از آببیلماق ترکی هستند به معنی پریدن به صورت هاپپیلماق هم گفته میشود.

آب به معنی بالا در انگلیسی و زبان های جرمنیک به صورت up

آب در فارسی به معنی آب خوردنی است.

آب خوردنی در زبان های لاتین به صورت آقوا یا آپوا است.

آقوا در ترکی از آخماق - آقماق است به معنی جاری شدن به آب جاری ( نه به آب خوردنی ) ترکان اخ گویند در واژگان مشتق هم دیده شده است آبادانلیق - ائوه دانلیق - اوبا - ائو ( در سومری به صورت e )

آغماق در دیوان لغات ترک به معنی صعود کردن است واژه ی مشترک با آخماق بوده که مشتق شده است از تفسیر حرکت کردن معانی متفاوت گرفته اند. ♦️

از تفسیر جاری شدن ، روان شدن ، حرکت کردن آب سم آپوا یا آقوا را گرفته و از حرکت اشیا یا حیوان یا انسان به تفسیر صعود کردن و حرکت کردن گرفته است.

پس آببیلماق از آغماق به معنی صعود کردن است.
در زبان های جرمنیک به صورت آپ به معنی بالا و در لاتین به معنی آب خوردنی است.
به فارسی به صورت فراز - افروختن - افراز وارد شده است.
سرافرازی را مشتق کرده و به صورت شرف وارد عربی شده است.
به شرف در ترکی اوجالیق - باش اوجالیق و حتی اردم هم گویند اما اردم در اصل به معنی غیرت است غیرت و شرف را گاها یکی میدانند.
افروختن معنی اصلی آن خشمگین شدن است که از تفسیر جنب و جوش چنین معنی گرفته است و از آن معنی روشن کردن را گرفته است. ♦️
واژه ی آب به معانی مختلف معمولا در زبان های ترکی و هند و اروپایی مشترک است.


اصیل - محترم


کلمات دیگر: