مترادف غنچه : شکوفه، غنجه، نوگل
غنچه
مترادف غنچه : شکوفه، غنجه، نوگل
فارسی به انگلیسی
bud
bloom
فارسی به عربی
برعم
فرهنگ اسم ها
اسم: غنچه (دختر) (فارسی) (طبیعت، گل) (تلفظ: qonče) (فارسی: غنچه) (انگلیسی: ghonche)
معنی: گل ناشکفته، نوگل، ( در گیاهی ) گلی که شکفته نشده و هنوز گلبرگ ها و کاسبرگ هایش فشرده و جمع اند، ( در قدیم ) ( به مجاز ) دهان کوچک و زیبای معشوق، در گیاهی گلی که شکفته نشده و هنوز گلبرگ ها و کاسبرگ هایش فشرده و جمع اند، در قدیم به مجاز دهان کوچک و زیبای معشوق، گلی که هنوز باز نشده و برگهایش به هم فشرده اند، مجازا ل و دهان معشوق
معنی: گل ناشکفته، نوگل، ( در گیاهی ) گلی که شکفته نشده و هنوز گلبرگ ها و کاسبرگ هایش فشرده و جمع اند، ( در قدیم ) ( به مجاز ) دهان کوچک و زیبای معشوق، در گیاهی گلی که شکفته نشده و هنوز گلبرگ ها و کاسبرگ هایش فشرده و جمع اند، در قدیم به مجاز دهان کوچک و زیبای معشوق، گلی که هنوز باز نشده و برگهایش به هم فشرده اند، مجازا ل و دهان معشوق
(تلفظ: qonče) در گیاهی گلی که شکفته نشده و هنوز گلبرگها و کاسبرگهایش فشرده و جمعاند ؛ در قدیم به مجاز دهان کوچک و زیبای معشوق.
مترادف و متضاد
مدخل، دهانه، بیان، غنچه، دهان
لاوک، غنچه، بر امدگی، دکمه، قبه، قلاب نخ
شکوفه، جوانه، غنچه، تکمه
غنچه، تکمه، دکمه، هر چیزی شبیه دکمه
جوانه، غنچه، دکمه، جرثومه، الفکه، نرم تن یا صدف گرد کوچک خوراکی
شکوفه، غنجه، نوگل
فرهنگ فارسی
غنجه:گل ناشکفته، گلی که هنوزشکفته وبازنشده
گلوله کرده غنده .
گلوله کرده غنده .
فرهنگ معین
(غُ چِ) (اِ.) 1 - گل ناشکفته . 2 - حباب آب . 3 - گنبد.
( ~.) گلوله کرده ، غنده .
(غُ چِ ) (اِ. ) ۱ - گل ناشکفته . ۲ - حباب آب . ۳ - گنبد.
( ~. ) گلوله کرده ، غنده .
( ~. ) گلوله کرده ، غنده .
لغت نامه دهخدا
غنچه. [ غ ُ چ َ / چ ِ ] ( اِ ) گل ناشکفته باشد به تازی بُرعوم گویند. ( فرهنگ اسدی ). نَور. ( منتهی الارب ). گل ناشکفته. گلی که هنوز باز نشده است. ( ناظم الاطباء ) :
چو سر کفته شد غنچه سرخ گل
جهان جامه پوشید همرنگ مل.
غنچه ای چند از او تازه و نو برچده ای.
کو دامن خویشتن فراهم گیرد.
زآن بوی بنفشه راز مویت دارد
در پیرهن غنچه نمی گنجد گل
از شادی آنکه رنگ رویت دارد.
گشت زرافشان چمن چون کف صدر کبار.
نه بر خصمان سنان سازم چو سوسن.
ندید خواب شکفتن چو غنچه تصویر.
دو هفته دگر از ناز انتظار دهد.
ز شادی همچو غنچه بشکفیدند.
لاله کم عمر ز خود بی خبر.
آشکارا ستیز و پنهان دوست.
باری دل غنچه از چه خون آلوده ست.
هر دمی باشد ز غنچه تازه تر.
غنچه ، دهن تو گفت خاموش.
که از خنده افتد چو گل برقفا.
که چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست.
مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد.
یکسر قماش هستی ما رنگ غفلت است
خواب است همچو غنچه قالی بهار ما.
چو سر کفته شد غنچه سرخ گل
جهان جامه پوشید همرنگ مل.
عنصری ( از فرهنگ اسدی ).
آستین برزده ای دست به گل برزده ای غنچه ای چند از او تازه و نو برچده ای.
منوچهری.
انصاف مرا ز غنچه خوش می آیدکو دامن خویشتن فراهم گیرد.
خیام.
باد سحری گذر به کویت داردزآن بوی بنفشه راز مویت دارد
در پیرهن غنچه نمی گنجد گل
از شادی آنکه رنگ رویت دارد.
انوری.
غنچه عقیق یمن ، کرد برون از دهن گشت زرافشان چمن چون کف صدر کبار.
خاقانی.
نه با یاران کمربندم چو غنچه نه بر خصمان سنان سازم چو سوسن.
خاقانی.
دلی که بال و پری در هوای خاک بزدندید خواب شکفتن چو غنچه تصویر.
خاقانی.
نه همچو گل که چو در مهد غنچه بنشینددو هفته دگر از ناز انتظار دهد.
ظهیر فاریابی.
چو از خسرو چنان فرمان شنیدندز شادی همچو غنچه بشکفیدند.
نظامی.
غنچه بخون بسته چو گردون کمرلاله کم عمر ز خود بی خبر.
نظامی.
بود چون غنچه مهربان در پوست آشکارا ستیز و پنهان دوست.
نظامی.
گر بلبل محنت زده عاشق بوده ست باری دل غنچه از چه خون آلوده ست.
کمال اسماعیل.
عشق زنده در روان و در بصرهر دمی باشد ز غنچه تازه تر.
مولوی ( مثنوی ).
روزی دهنی بخنده بگشادغنچه ، دهن تو گفت خاموش.
سعدی.
در او دم چو غنچه دمی از وفاکه از خنده افتد چو گل برقفا.
سعدی ( بوستان ).
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهدکه چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست.
حافظ.
غنچه گلبن وصلم ز نسیمش بشکفت مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد.
حافظ.
- غنچه قالی ؛ صورت غنچه ها که در قالی بافند. ( بهار عجم ) ( آنندراج ) : یکسر قماش هستی ما رنگ غفلت است
خواب است همچو غنچه قالی بهار ما.
خان آرزو ( از بهار عجم ).
|| حبابه. سوارک. کوپله. حباب آب. غوزه. غوزه آب. رجوع به غنچه آب شود. || گنبد. رجوع به گنبد شود. || مجازاً دهان معشوق : غنچه . [ غ ُ چ َ / چ ِ ] (اِ) گل ناشکفته باشد به تازی بُرعوم گویند. (فرهنگ اسدی ). نَور. (منتهی الارب ). گل ناشکفته . گلی که هنوز باز نشده است . (ناظم الاطباء) :
چو سر کفته شد غنچه ٔ سرخ گل
جهان جامه پوشید همرنگ مل .
آستین برزده ای دست به گل برزده ای
غنچه ای چند از او تازه و نو برچده ای .
انصاف مرا ز غنچه خوش می آید
کو دامن خویشتن فراهم گیرد.
باد سحری گذر به کویت دارد
زآن بوی بنفشه راز مویت دارد
در پیرهن غنچه نمی گنجد گل
از شادی آنکه رنگ رویت دارد.
غنچه عقیق یمن ، کرد برون از دهن
گشت زرافشان چمن چون کف صدر کبار.
نه با یاران کمربندم چو غنچه
نه بر خصمان سنان سازم چو سوسن .
دلی که بال و پری در هوای خاک بزد
ندید خواب شکفتن چو غنچه ٔ تصویر.
نه همچو گل که چو در مهد غنچه بنشیند
دو هفته ٔ دگر از ناز انتظار دهد.
چو از خسرو چنان فرمان شنیدند
ز شادی همچو غنچه بشکفیدند.
غنچه بخون بسته چو گردون کمر
لاله ٔ کم عمر ز خود بی خبر.
بود چون غنچه مهربان در پوست
آشکارا ستیز و پنهان دوست .
گر بلبل محنت زده عاشق بوده ست
باری دل غنچه از چه خون آلوده ست .
عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازه تر.
روزی دهنی بخنده بگشاد
غنچه ، دهن تو گفت خاموش .
در او دم چو غنچه دمی از وفا
که از خنده افتد چو گل برقفا.
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست .
غنچه ٔ گلبن وصلم ز نسیمش بشکفت
مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد.
- غنچه ٔ قالی ؛ صورت غنچه ها که در قالی بافند. (بهار عجم ) (آنندراج ) :
یکسر قماش هستی ما رنگ غفلت است
خواب است همچو غنچه ٔ قالی بهار ما.
|| حبابه . سوارک . کوپله . حباب آب . غوزه . غوزه ٔ آب . رجوع به غنچه ٔ آب شود. || گنبد. رجوع به گنبد شود. || مجازاً دهان معشوق :
جان فدای دهنت باد که در باغ وجود
چمن آرای جهان خوشتر ازین غنچه نبست .
- غنچه ٔ منقار ؛ کنایه از دهان است :
نیستم چون بلبلان قانع بگفت و گوی گل
باغ را در غنچه ٔ منقار میخواهد دلم .
|| مجازاً بمعنی گلوله کرده و غنده :
گفتم یکی هجا چو گه غنچه
آن را بباد سبلت بشکفتی .
|| در تداول شعرا کنایه از دختر زیباست :
ای زال مستحاضه که آبستنی بشر
زآن خوش عذار غنچه ٔ عذرا چه خواستی ؟!
- غنچه ٔ بام ؛ کنایه از سفیدی صبح و فلق است : شبی ناگاه چون غنچه ٔ بام بخندید، و عروس صبح از تتق قیرگون بیرون خرامید با لشکری جرار پیرامن مأمن او درآمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 21).
|| گرد کردن و سرشتن ، چنانکه گویند: غنچه کرد یعنی سرشت . (فرهنگ اسدی ). رجوع به غنچه کردن و غنچه شدن و غُنجه شود. || (ص ) بمعنی در حال غنچگی :
کمان آزفنداک شد ژاله تیر
گل غنچه ترک و زره آبگیر.
چو سر کفته شد غنچه ٔ سرخ گل
جهان جامه پوشید همرنگ مل .
عنصری (از فرهنگ اسدی ).
آستین برزده ای دست به گل برزده ای
غنچه ای چند از او تازه و نو برچده ای .
منوچهری .
انصاف مرا ز غنچه خوش می آید
کو دامن خویشتن فراهم گیرد.
خیام .
باد سحری گذر به کویت دارد
زآن بوی بنفشه راز مویت دارد
در پیرهن غنچه نمی گنجد گل
از شادی آنکه رنگ رویت دارد.
انوری .
غنچه عقیق یمن ، کرد برون از دهن
گشت زرافشان چمن چون کف صدر کبار.
خاقانی .
نه با یاران کمربندم چو غنچه
نه بر خصمان سنان سازم چو سوسن .
خاقانی .
دلی که بال و پری در هوای خاک بزد
ندید خواب شکفتن چو غنچه ٔ تصویر.
خاقانی .
نه همچو گل که چو در مهد غنچه بنشیند
دو هفته ٔ دگر از ناز انتظار دهد.
ظهیر فاریابی .
چو از خسرو چنان فرمان شنیدند
ز شادی همچو غنچه بشکفیدند.
نظامی .
غنچه بخون بسته چو گردون کمر
لاله ٔ کم عمر ز خود بی خبر.
نظامی .
بود چون غنچه مهربان در پوست
آشکارا ستیز و پنهان دوست .
نظامی .
گر بلبل محنت زده عاشق بوده ست
باری دل غنچه از چه خون آلوده ست .
کمال اسماعیل .
عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازه تر.
مولوی (مثنوی ).
روزی دهنی بخنده بگشاد
غنچه ، دهن تو گفت خاموش .
سعدی .
در او دم چو غنچه دمی از وفا
که از خنده افتد چو گل برقفا.
سعدی (بوستان ).
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست .
حافظ.
غنچه ٔ گلبن وصلم ز نسیمش بشکفت
مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد.
حافظ.
- غنچه ٔ قالی ؛ صورت غنچه ها که در قالی بافند. (بهار عجم ) (آنندراج ) :
یکسر قماش هستی ما رنگ غفلت است
خواب است همچو غنچه ٔ قالی بهار ما.
خان آرزو (از بهار عجم ).
|| حبابه . سوارک . کوپله . حباب آب . غوزه . غوزه ٔ آب . رجوع به غنچه ٔ آب شود. || گنبد. رجوع به گنبد شود. || مجازاً دهان معشوق :
جان فدای دهنت باد که در باغ وجود
چمن آرای جهان خوشتر ازین غنچه نبست .
حافظ (از آنندراج ).
- غنچه ٔ منقار ؛ کنایه از دهان است :
نیستم چون بلبلان قانع بگفت و گوی گل
باغ را در غنچه ٔ منقار میخواهد دلم .
صائب (از آنندراج ).
|| مجازاً بمعنی گلوله کرده و غنده :
گفتم یکی هجا چو گه غنچه
آن را بباد سبلت بشکفتی .
سوزنی .
|| در تداول شعرا کنایه از دختر زیباست :
ای زال مستحاضه که آبستنی بشر
زآن خوش عذار غنچه ٔ عذرا چه خواستی ؟!
خاقانی .
- غنچه ٔ بام ؛ کنایه از سفیدی صبح و فلق است : شبی ناگاه چون غنچه ٔ بام بخندید، و عروس صبح از تتق قیرگون بیرون خرامید با لشکری جرار پیرامن مأمن او درآمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 21).
|| گرد کردن و سرشتن ، چنانکه گویند: غنچه کرد یعنی سرشت . (فرهنگ اسدی ). رجوع به غنچه کردن و غنچه شدن و غُنجه شود. || (ص ) بمعنی در حال غنچگی :
کمان آزفنداک شد ژاله تیر
گل غنچه ترک و زره آبگیر.
اسدی .
فرهنگ عمید
گلی که هنوز شکفته و باز نشده، گل ناشکفته.
دانشنامه عمومی
غُنچه گل ناشگفته، نیمه شکفته یا نیمه باز را گویند.
در ادبیات فارسی از غنچه بسیار یاد شده است. گاهی لب های معشوق به غنچه تشبیه شده است. حافظ می گوید:
در ادبیات فارسی از غنچه بسیار یاد شده است. گاهی لب های معشوق به غنچه تشبیه شده است. حافظ می گوید:
wiki: غنچه
گویش اصفهانی
تکیه ای: qomča
طاری: qunča
طامه ای: qomča
طرقی: qomča
کشه ای: qomča
نطنزی: qonča
جدول کلمات
گل ناشکفته
پیشنهاد کاربران
معنی واژه ی غنچه به گیاهی میرسد
غُنچِهیدن .
غُنچِهاندن.
غُنچِهاندن.
معنی غنچه:شکوفه
کلمات دیگر: