کلمه جو
صفحه اصلی

به


مترادف به : به سمت، به سوی، به طرف، به مقصد، برای، به قصد، به منظور، با، بوسیله، سوگند به، قسم به | خوب، نیکو، نیک، بهی، سفرجل

متضاد به : بد

فارسی به انگلیسی

a-, against, at, by, into, for, in, on, onto, over, through, toward, upon, with

how nice!, how lovely!, oh!, wow!


better


to, at, by, with, against


well done!


quince


a-, against, at, by, into, for, in , on, onto, over, through, to, toward, upon, with


فارسی به عربی

اوه , ضد , فی

مترادف و متضاد

quince (اسم)
به، درخت به

quincunx (اسم)
به، درخت به

on (حرف اضافه)
روی، درباره، راجع به، بالای، سر، بر، به، بطرف، بنا بر، در روی، بعلت، برای، بر روی، در بر، بخرج، وصل

in (حرف اضافه)
از، روی، توی، با، نزدیک، بالای، بر حسب، به، بطرف، در توی، هنگام، در ظرف، اندر، نزدیک ساحل

into (حرف اضافه)
توی، در میان، به، بسوی، بطرف، در ظرف، اندر، نسبت به

at (حرف اضافه)
در، نزدیک، بر حسب، سر، بر، به، بسوی، در نتیجه، بطرف، بنا بر، از قرار، پهلوی، بقرار

to (حرف اضافه)
در، نزد، طرف، بر حسب، در برابر، به، بسوی، پیش، بطرف، برای، سوی، تا نسبت به، روبطرف

against (حرف اضافه)
با، مجاور، مخالف، ضد، علیه، در برابر، در مقابل، بر، به، برعلیه، برضد، بسوی

bah! (صوت)
به

oh! (صوت)
به، وه، ها، اوه

۱. به سمت، به سوی، به طرف، به مقصد
۲. برای، به قصد، به منظور
۳. با، بوسیله
۴. سوگند به، قسم به


به سمت، به سوی، به طرف، به مقصد


برای، به قصد، به منظور


با، بوسیله


سوگند به، قسم به


خوب، نیکو، نیک ≠ بد


بهی، سفرجل


۱. خوب، نیکو، نیک
۲. بهی، سفرجل ≠ بد


فرهنگ فارسی

کلمه تعجب وتحسین که درمقام شگفتی ازخوبی آید، درختی است شبیه به درخت سیب، میوه آن زردو آبدار، خوب، نیکو، پسندیده، نیک
( اسم ) درختی از تیره گل سرخیان جزو دسته سیبیها که پشت برگهایش کرک دار است . میوه اش زرد و خوشبو و کرک دار و تخمدانش پنج برچهیی و در میوه اش مواد غذایی بسیار جمع میشود بهی آبی سفرجل .
کلم. تحسین که در تعریف و تمجید استعمال شود . خوشا . خرما .

فرهنگ معین

(بِ) (حراض .) 1 - به وسیلة ، توسط . 2 - سوگند، قَسم مانند: به خدا، به جان تو. 3 - به سویی ، به طرف . 4 - برای ، به خاطر. 5 - بر روی ، بر.


(بِ) [ په . ] (ص .) خوب ، نیک .


( ~. ) ( اِ. ) درختی است مانند درخت سیب که پشت برگ هایش کرک دار است . میوه اش زرد و خوشبو و کرکدار که در پاییز می رسد. میوه و تخم میوه اش برای سینه و ریه نافع است .
صرافت کاری افتادن (بِ. صِ فَ تِ اُ دَ ) [ فا - ع . ] (مص ل . ) به انجام کاری وسوسه شدن .
(بِ ) (حراض . ) ۱ - به وسیلة ، توسط . ۲ - سوگند، قَسم مانند: به خدا، به جان تو. ۳ - به سویی ، به طرف . ۴ - برای ، به خاطر. ۵ - بر روی ، بر.
(بِ ) [ په . ] (ص . ) خوب ، نیک .

( ~.) ( اِ.) درختی است مانند درخت سیب که پشت برگ هایش کرک دار است . میوه اش زرد و خوشبو و کرکدار که در پاییز می رسد. میوه و تخم میوه اش برای سینه و ریه نافع است .


صرافت کاری افتادن (بِ. صِ فَ تِ اُ دَ) [ فا - ع . ] (مص ل .) به انجام کاری وسوسه شدن .


لغت نامه دهخدا

به. [ ب َه ْ ] ( صوت ) وه. په. کلمه تحسین که در تعریف و تمجید استعمال شود.خوشا. خرّما. ( فرهنگ فارسی معین ) ( از ناظم الاطباء ).به به. بخ. به. زه. احسنت. آفرین. ( یادداشت بخط مؤلف ). || کلمه تعجب. ( فرهنگ فارسی معین ).

به. [ ب ِه ْ ] ( ص ) در ایرانی باستان «وهیه » ( اوستا «ونگه ، وهیه » .«بارتولمه ص 1405» نیز «وهو» صفت است بمعنی خوب و نیک و به. «بارتولمه ص 1395». سانسکریت «وسو» ، پارسی باستان «وهو» ، پهلوی «وه » . ( از حاشیه برهان چ معین ). خوب و نیک. ( برهان ). خوب و نیک و پسندیده. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). بهتر. نیکوتر. خوبتر :
قند جداکن از اوی دور شو از زهروند
هرچه به آخر بِه است جان ترا آن پسند.
رودکی.
شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی
ز پیش لاله بکف برنهاده بِه ْ زیغال.
رودکی.
باده خوریم اکنون با دوستان
زآن که بدین وقت می آغرده به.
خفاف.
گمان برده کش گنج بر استران
بود بِه ْ چو بر پشت کلته خران.
ابوشکور.
زدن مرد را تیغ بر تار خویش
بِه ْ از بازگشتن ز گفتار خویش.
ابوشکور.
نگر ز سنگ چه مایه بِه است گوهر خرد
ز خستوانه چه مایه بِه است شوشتری.
معروفی.
ای پسر جور مکن کارک ما دار بساز
بِه ْ از این کن نظر و حال من و خویش بهاز.
قریعالدهر.
ملوک زمان را کدامین ذخیره
بِه ْ از ذکر باقیست ز ایام فانی.
فریدون العکاشه.
ز زال گرانمایه داماد بِه ْ
نباشد همی داند از که و مه.
فردوسی.
همی گفت هر کس که مردن بنام
بِه از زنده دشمن بدو شادکام.
فردوسی.
خاری که بمن درخلد اندر سفر هند
بِه ْ چون بحضردر کف من دسته شب بو.
فرخی.
بر در تو صد ملک و صد وزیر
بِه ز منوچهر و بِه از کیقباد.
فرخی.
باﷲ نزدیک من ، بِه زین سوگند نیست
کز همه دیوان ملک دودبرآرد بهم.
منوچهری.
نیست یک تن بمیان همگان ایدر بِه ْ
اینچنین زانیه باشد بچه اهرمنی.
منوچهری.
بمردن به آب اندرون چنگلوک
بِه از رستگاری به نیروی غوک.
عنصری.
نه از اندوه تو سودی فزاید
نه از تیمار تو فردا بِه آید.

به . [ ب َ ه ه ](ع مص ) خداوند مرتبه و جاه شدن ، نزدیک سلطان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).


به . [ ب َه ْ ] (صوت ) وه . په . کلمه ٔ تحسین که در تعریف و تمجید استعمال شود.خوشا. خرّما. (فرهنگ فارسی معین ) (از ناظم الاطباء).به به . بخ . به . زه . احسنت . آفرین . (یادداشت بخط مؤلف ). || کلمه ٔ تعجب . (فرهنگ فارسی معین ).


به . [ ب ُ ] (اِ) بوم و جغد. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ) .


به . [ ب َ / ب ِ ] (حرف اضافه ) کلمه ٔ رابطه که مانند حرف بتنهایی استعمال نمی شود و همیشه برسر کلمات دیگر از قبیل اسم و فعل و غیره درمی آید و در این صورت غالباً «ها» را حذف کرده و متصل بکلمات می نویسند، مانند «بشما» و «به شما» و «بخانه » یا «به خانه » و «بروید» یا «به روید» و جز اینها و در این صورت در تلفظات کنونی مکسور استعمال می شود. اگرچه صاحبان فرهنگ ، بیشتر، مفتوح نوشته اند. (ناظم الاطباء). پهلوی «پت » ، ایرانی باستان «پتی » ، اوستائی «پئیتی » ، پارسی باستان «پتی » ، پازند «په » ، پهلوی تورفان «پده » . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). حرف اضافه ٔ «به » بمعانی ذیل آید: بهمراه (که از آن بمصاحبت تعبیر کنند): به ادب سلام کرد. بسلامت عزیمت نمود. (فرهنگ فارسی معین ). || ظرفیت زمانی . (از فرهنگ فارسی معین ). در. اندر :
دهقان به سحرگاهان کز خانه برآید
نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید.

منوچهری (از فرهنگ فارسی معین ).


|| ظرفیت مکانی .(از فرهنگ فارسی معین ). در. اندر : من قوم خویش را گفتم تا به دهلیز بنشیند. (تاریخ بیهقی ).
ای که گویی به یمن بوی دل و رنگ وفاست
به خراسان طلبم کآن به خراسان یابم .

خاقانی (از فرهنگ فارسی معین ).


زبان بریده به کنجی نشسته صم و بکم
بِه ْ از کسی که نباشد زبانش اندر حکم .

سعدی .


|| کلمه ٔ قسم و سوگند و مانندرابطه ای ، هرگز بتنهایی استعمال نمی شود و همیشه بر سر اسم درمی آید، مانند به خدا و به پیغمبر، یعنی سوگند به خدا و سوگند به پیغمبر. و به جان خودت ؛ یعنی سوگند به جان خودت . (ناظم الاطباء). قسم . سوگند. (فرهنگ فارسی معین ) :
بگویی به دادار خورشید و ماه
به تیغ و به مهر و به تخت و کلاه .

فردوسی (از فرهنگ فارسی معین ).


|| در بیان جنس چنانکه بجای آن «از جنس » توان گذاشت . (فرهنگ فارسی معین ) :
هیچکس را تو استوار مدار
کار خود کن کسی به یار مدار.

سنایی (از فرهنگ فارسی معین ).


|| بمعنی طرف و سوی . (فرهنگ فارسی معین ) :
چو زین کرانه شه شرق دست برد به تیر
بر آن کرانه نماند از مخالفان دیار.

فرخی (از فرهنگ فارسی معین ).


|| استعانت را رساند و در این صورت ، آنچه پس از وی آید افزار کار و عمل است . (فرهنگ فارسی معین ) :
به لشکر توان کرد این کارزار
به تنها چه برخیزد ازیک سوار.

فردوسی (از فرهنگ فارسی معین ).


|| تعلیل را است و در این حال مابعد آن علت حکم است : به جرم خیانت به کیفر رسید. به گناه خود مأخوذ گردید. (فرهنگ فارسی معین ). || بر مقدار دلالت کند و مفید معنی تکرار باشد: به دامن در فشاند. به مشت زر داد. به خروار شکر پاشید. که معنی آنها دامن دامن ، مشت مشت و خروار خروار است . (فرهنگ فارسی معین ). || در آغاز و ابتدای سخن بکار رود. (فرهنگ فارسی معین ) :
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد.

فردوسی (از فرهنگ فارسی معین ).


|| سازگاری . توافق . مطابق . (فرهنگ فارسی معین ) :
اگر جز به کام من آید جواب
من و گرز ومیدان افراسیاب .

فردوسی (از فرهنگ فارسی معین ).


|| بر عوض و مقابله دلالت کند. (فرهنگ فارسی معین ). مقابل . برابر :
میوه ٔ جان را که به جانی دهند
کی بود آبی که به نانی دهند.

نظامی .


آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه ٔ پروین به دو جو.

حافظ (از فرهنگ فارسی معین ).


|| پیش . نزد : حجام را به قاضی بردند. (کلیله و دمنه ). || برای : مجمز دررسید با نامه ای بود به خط سلطان مسعود به برادر. (تاریخ بیهقی ). گویند دزدی شبی به خانه ٔ توانگری با یاران خود به دزدی رفت . (کلیله و دمنه ). || برای ترتیب آید: دم به دم . خانه به خانه . شهر به شهر. (فرهنگ فارسی معین ). || بمعنی «را»: به من گفت . به تو داد. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به حرف «ب » در همین لغت نامه شود.

به . [ ب ِه ْ ] (اِ) نام میوه ای است مشهور. (برهان ). نام میوه ای است مشهور که آنرا بهی نیز گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا). درختی است از تیره ٔ گل سرخیان ، جزو دسته ٔ سیبها که پشت برگهایش کرک دار است . میوه اش زرد و خوشبو و کرک دار و تخمدانش پنج برچه ای و در میوه اش مواد غذایی بسیار جمع میشود. بهی . آبی . سفرجل . (فرهنگ فارسی معین ). پهلوی «به » . رجوع کنید به آبی و فرهنگ روستایی ص 259 و گل گلاب ص 227. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). میوه ٔ معطر و زرد و گوارا که در پائیز می رسد و آنرا آبی و بهی و بتازی سفرجل گویند. (ناظم الاطباء). اسم فارسی سفرجل است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). درختی است از تیره ٔ رزاسه و از جنس «سیدونیا» نام گونه آن «سی اوبلونگا» میباشد.این درخت در سراسر جنگلهای کرانه ٔ دریای مازندران فراوان است . آنرا در آستارا، هیوا، در رامیان و کتول ،شغال ، به یاشال . به ، در لاهیجان و دلیجان و رودسر، توچ و در رامسر و شهسوار، سنگه مینامند. درخت به ، در خاکهای خشک و خیلی آهکی خوب نمیروید و نیازمند بخاک ژرف است . (از جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 242) :
کدو برکشیده طرب رود را
گلوگیر گشته بِه ْ امرود را.

نظامی .


بِه ْ چو گویی براگنیده بمشک
پسته باخنده تر از لب خشک .

نظامی (هفت پیکر ص 247).


باری غرور از سر بنه انصاف درد من بده
ای باغ شفتالو و بِه ْ ما نیز هم بد نیستیم .

سعدی .


به شیخ و سیب مفتی و ریواس محتسب
بالنگ شد گلو و ترنجش ظهیر گشت .

بسحاق اطعمه (دیوان چ قسطنطنیه ص 38).


- امثال :
به یک دست نتوان گرفتن دو بِه ْ .
مثل به پخته .

به . [ ب ِه ْ ] (ص ) در ایرانی باستان «وهیه » (اوستا «ونگه ، وهیه » .«بارتولمه ص 1405» نیز «وهو» صفت است بمعنی خوب و نیک و به . «بارتولمه ص 1395». سانسکریت «وسو» ، پارسی باستان «وهو» ، پهلوی «وه » . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). خوب و نیک . (برهان ). خوب و نیک و پسندیده . (انجمن آرا) (آنندراج ). بهتر. نیکوتر. خوبتر :
قند جداکن از اوی دور شو از زهروند
هرچه به آخر بِه است جان ترا آن پسند.

رودکی .


شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی
ز پیش لاله بکف برنهاده بِه ْ زیغال .

رودکی .


باده خوریم اکنون با دوستان
زآن که بدین وقت می آغرده به .

خفاف .


گمان برده کش گنج بر استران
بود بِه ْ چو بر پشت کلته خران .

ابوشکور.


زدن مرد را تیغ بر تار خویش
بِه ْ از بازگشتن ز گفتار خویش .

ابوشکور.


نگر ز سنگ چه مایه بِه است گوهر خرد
ز خستوانه چه مایه بِه است شوشتری .

معروفی .


ای پسر جور مکن کارک ما دار بساز
بِه ْ از این کن نظر و حال من و خویش بهاز.

قریعالدهر.


ملوک زمان را کدامین ذخیره
بِه ْ از ذکر باقیست ز ایام فانی .

فریدون العکاشه .


ز زال گرانمایه داماد بِه ْ
نباشد همی داند از که و مه .

فردوسی .


همی گفت هر کس که مردن بنام
بِه از زنده دشمن بدو شادکام .

فردوسی .


خاری که بمن درخلد اندر سفر هند
بِه ْ چون بحضردر کف من دسته ٔ شب بو.

فرخی .


بر در تو صد ملک و صد وزیر
بِه ز منوچهر و بِه از کیقباد.

فرخی .


باﷲ نزدیک من ، بِه زین سوگند نیست
کز همه دیوان ملک دودبرآرد بهم .

منوچهری .


نیست یک تن بمیان همگان ایدر بِه ْ
اینچنین زانیه باشد بچه ٔ اهرمنی .

منوچهری .


بمردن به آب اندرون چنگلوک
بِه از رستگاری به نیروی غوک .

عنصری .


نه از اندوه تو سودی فزاید
نه از تیمار تو فردا بِه آید.

(ویس و رامین ).


چو امید داری نباشم بدرد
که امید نیکو بِه از پیشخورد.

اسدی .


احمد بگریست و گفت بِه از این می باشد که خداوند میاندیشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354).
آن بِه ْ که نگویی چو ندانی سخن ایراک
ناگفته بسی بِه ْ بود از گفته ٔ رسوا.

ناصرخسرو.


نه کمتر شوند این چهار و نه افزون
نه هرگز بدانند بِه ْ را ز بدتر.

ناصرخسرو.


هرچه بر لفظ پسندیده ٔ او رفت و رود
پادشاهان جهان را بِه از آن نیست تحف .

سوزنی .


ای مه به هنرمندی از صاحب و از صابی
وی بِه ْ به جوانمردی از حاتم و ازافشین .

سوزنی .


سخن بِه ْ است که ماند ز مادر فکرت
که یادگار هم اسمانکوتر از اسما.

خاقانی .


حاصل دنیا که یکی طاعت است
طاعت کن کز همه بِه ْ طاعت است .

نظامی .


لطفت به کدام ذره پیوست دمی
کان ذره بِه ْ از هزار خورشید نشد.

(از ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ اول ص 270).


هست تنهایی بِه از یاران بد
نیک چون با بد نشیند بد شود.

مولوی .


اسب تازی اگر ضعیف بود
همچنان از طویله ای خر بِه ْ.

سعدی .


نادان را بِه ْ از خاموشی نیست ... و گر این مصلحت بدانستی نادان نبودی . (گلستان ).
چون نداری کمال و فضل آن بِه ْ
که زبان در دهان نگه داری .

سعدی .


اگرچه زنده رود آب حیات است
ولی شیراز ما از اصفهان بِه ْ.

حافظ.


دی عزیزی گفت حافظ می خورد پنهان شراب
ای عزیز من گناه آن بِه ْ که پنهانی بود.

حافظ.


- امثال :
بِه از راستی در جهان کار نیست .

فردوسی .


حدزده بِه ْ بود که بیم زده .

سنایی .


صحبت نیک را ز دست مده
که و مه به شود ز صحبت بِه ْ.

سنایی .


دلی آسان گذار از کشوری بِه ْ .

(ویس و رامین ).


بداندیش شاه جهان کشته بِه ْ .

فردوسی .


راز دوست از دشمن نهان بِه ْ .

سعدی .


بِه است از روی نیکو نام نیکو .

(ویس و رامین ).


به از روی خوب است آواز خوش .

سعدی .


با ما بِه ْ از این باش .
- به روزگار ؛ خوشبخت . آنکه دارای روزگار خوب باشد :
به رستم چنین گفت پس شهریار
که ای نیک پیوند بِه ْروزگار.

فردوسی .


مبادا که بیدادگر شهریار
بود شاد بر تخت و بِه ْروزگار.

فردوسی .



فرهنگ عمید

خوب، نیک، نیکو، پسندیده.
* به شدن: (مصدر لازم ) [قدیمی]
۱. خوب شدن.
۲. از بیماری برخاستن.
۱. درختی شبیه سیب با برگ های کرک دار.
۲. میوۀ زردرنگ و آب دار این درخت که برای تهیۀ مربا به کار می رود و تخم آن نیز مصرف دارویی دارد.
۱. برای بیان پیوستن، رسیدن، یا مماس شدن به کار می رود: به پرواز نرسیدم.
۲. برای خطاب به کار می رود: به پدرم می گویم.
۳. به سوی: به خارج رفت.
۴. به بهایِ: به دو ریال هم نمی ارزد.
۵. سوگند به: به خدا، به پیغمبر.
۶. نسبت به: به ازدواج تمایلی ندارد.
۷. بر رویِ: به زمین افتاد.
۸. برای: به تماشا رفته بودیم.
۹. همراه با: به نام خدا.
۱۰. برای بیان شروع یک عمل ادامه دار به کار می رود: به راه افتاد، به حرف آمد.
۱۱. بین دو واژۀ واحد برای بیان تدریج به کار می رود: قدم به قدم، قطره به قطره، کوچه به کوچه، سطربه سطر.
۱۲. برای بیان موافقت و سازش به کار می رود: علف باید به دهن بزی شیرین بیاید.
۱۳. در میان دو اسم برای ساختن صفت به کار می رود: دست به جیب، گوش به زنگ.
۱۴. برای بیان مقایسه به کار می رود: سه به دو.
۱۵. قبل از حاصل مصدر و اسم مصدر برای ساخت قید به کار می رود: به زیبایی، به ناچار.
۱۶. براساسِ: به قول شما.
۱۷. دارای: به رنگ زرد.
۱۸. [قدیمی] در: به کرمان درگذشت.
۱۹. [قدیمی] هنگامِ: دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید / نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید (منوچهری: ۱۵۴ ).
۲۰. [قدیمی] به عنوانِ: هیچ کس را تو استوار مدار / کار خود کن، کسی به یار مدار (سنائی۱: ۵۴۴ ).
کلمۀ تعجب و تحسین که در مقام شگفتی از خوبی و پسندیدگی چیزی گفته می شود، به به، وه وه، په په.

کلمۀ تعجب و تحسین که در مقام شگفتی از خوبی و پسندیدگی چیزی گفته می‌شود؛ به‌به؛ وه‌وه؛ په‌په.


۱. برای بیان پیوستن، رسیدن، یا مماس شدن به کار می‌رود: به پرواز نرسیدم.
۲. برای خطاب به کار می‌رود: به پدرم می‌گویم.
۳. به‌سوی: به خارج رفت.
۴. به‌بهایِ: به دو ریال هم نمی‌ارزد.
۵. سوگند به: به خدا، به پیغمبر.
۶. نسبت به: به ازدواج تمایلی ندارد.
۷. بر رویِ: به زمین افتاد.
۸. برای: به تماشا رفته بودیم.
۹. همراه با: به نام خدا.
۱۰. برای بیان شروع یک عمل ادامه‌دار به کار می‌رود: به راه افتاد، به حرف آمد.
۱۱. بین دو واژۀ واحد برای بیان تدریج به کار می‌رود: قدم‌به‌قدم، قطره‌به‌قطره، کوچه‌به‌کوچه، سطربه‌سطر.
۱۲. برای بیان موافقت و سازش به کار می‌رود: علف باید به دهن بزی شیرین بیاید.
۱۳. در میان دو اسم برای ساختن صفت به کار می‌رود: دست‌به‌جیب، گوش‌به‌زنگ.
۱۴. برای بیان مقایسه به کار می‌رود: سه به دو.
۱۵. قبل از حاصل مصدر و اسم مصدر برای ساخت قید به کار می‌رود: به‌زیبایی، به‌ناچار.
۱۶. براساسِ: به قول شما.
۱۷. دارای: به رنگ زرد.
۱۸. [قدیمی] در: به کرمان درگذشت.
۱۹. [قدیمی] هنگامِ: ◻︎ دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید / نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید (منوچهری: ۱۵۴).
۲۰. [قدیمی] به‌عنوانِ: ◻︎ هیچ‌کس را تو استوار مدار / کار خود کن، کسی به یار مدار (سنائی۱: ۵۴۴).


۱. درختی شبیه سیب با برگ‌های کرک‌دار.
۲. میوۀ زردرنگ و آب‌دار این درخت که برای تهیۀ مربا به کار می‌رود و تخم آن نیز مصرف دارویی دارد.


خوب؛ نیک؛ نیکو؛ پسندیده.
⟨ به شدن: (مصدر لازم) [قدیمی]
۱. خوب شدن.
۲. از بیماری برخاستن.


دانشنامه عمومی

میوهٔ بـِه یا بهی (نام علمی: Cydonia oblonga) دارای گوشت خشک و کرکی است که طعمی ترش و تقریباً گس دارد.با این حال وقتی به پخته می شود بو و طعمی بسیار خوش دارد. برای کمپوت مناسب است و به صورت مربا و مارمالاد نیز کاربردی عالی دارد.اگر به دنبال به هستید باید به بازار کشاورزان یا مغازه های مخصوص سبزی مراجعه کنید. این میوه به صورت جهانی درترکیه، چین، ازبکستان، ایران، آرژانتین، نیوزیلند پرورش می یابد.
درخت به درختی است از تیره گل سرخیان، جزو دسته سیب ها که پشت برگ هایش کرک دار است.
به سرشار از ویتامین های آ و ب، و املاح آهکی و تانن است. به دارای پروتید، گلوسید، لیپید و آب است و صد گرم آن تولید ۱۱۲ کالری انرژی می کند. به مقوی قلب، معده و اعصاب است، و دمنوش آن آرامبخش است. درخت به را به ترکی آذربایجانی، هیوا، در رامیان و کتول، شغال، در لاهیجان و دلیجان و رودسر، توچ و در رامسر و شهسوار، سنگه می نامند. درخت به، در خاک های خشک و خیلی آهکی خوب نمی روید و نیازمند به خاک ژرف است.
این میوه مقوی معده و متوقف کننده اسهال های ساده و خونی است. در ورم حاد در روده ها، خونریزی های قاعدگی و بواسیری، اثر بسیار مؤثری دارد. به ضمن تقویت اعمال دستگاه گوارش، مخاط و سرفه کاملاً مؤثر است. دم کرده برگ های به برای تسکین سرفه شهرت فراوان دارد.

دانشنامه آزاد فارسی

بِه (quince)
میوۀ درختی کوچک و بومی آسیای غربی، با نام علمی سیدونیا اوبلونگا، از خانوادۀ گل سرخ. این درخت در ترکستان، ایران، قفقاز، و جنوب شرقی عربستان به صورت وحشی می روید، اما در مناطق دیگر نیز به فراوانی کشت می شود. نام جنس این گیاه از شهر صیدون، که دارای درختان به بسیار بود، گرفته شده است. میوۀ آن زرد و گلابی شکل است و از آن مربا، کمپوت، ژله، و شربت درست می کنند. در جنگل های شمال ایران، از آستارا تا کتول گرگان، فراوان است. به دارای اثر مقوی اعمال معده و متوقف کنندۀ اسهال ساده و دیسانتری است. دانه آن در رفع التهاب های داخلی مخاط ها و برای رفع سرفه به کار می رود. دم کرده برگ آن نیز مسکّن است.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] بِه: میوه معروف.
از آن به مناسبت در بابهای حج، نکاح و اطعمه و اشربه سخن رفته است.
در احرام حج
استشمام و خوردن میوه‏های خوش‏بو همچون به در حال احرام جایز است؛ هرچند بهتر است از استشمام آن پرهیز شود.
موارد مستحب
موارد زیر مستحب است: خوردن به برای زن حامله و نیز برای شوهر قبل از آمیزش، چه آنکه موجب زیبا رویی و خوش طبعی مولود می‏شود؛ برگزیدن چند نوع میوه از جمله به برای خوردن از میان سایر میوه‏ها؛ ناشتا خوردن آن.


[ویکی الکتاب] معنی بِهِ: به آن - به او
معنی أَذَاعُواْ بِهِ: منتشرش سازند
معنی ذُکِّرُواْ بِهِ: به آن تذکر داده شدند
معنی تَمْشُونَ بِهِ: بوسیله آن راه سپارید
معنی تَهْوِی بِهِ: اورا پایین بیندازد
معنی کُلِّمَ بِهِ: بوسیله آن سخن گفته شد
معنی یَأْتِیَنِی بِهِ: که برایم بیاورد
معنی ﭐشْتَدَّتْ بِهِ ﭐلرِّیحُ: باد به شدت بر آن بوزد
معنی مَا تَنَزَّلَتْ بِهِ: آن را نازل نکرده
معنی أَثَاماً: سزا-مجازات - کیفر سخت
معنی أَثْخَنتُمُوهُمْ: بسیار آنها را کشتید- برآنها غلبه کردید - آنان را از قدرت و توان انداختید (کلمه اثخان به معنای بسیار کشتن ، و غلبه و قهر بر دشمن است . کلمه ثِخَن به معنی غلظت و بی رحمی است و اثخان کسی به معنی بازداشتن و مانع حرکت وجنبش او شدن است مثلاً با کشتن او . د...
معنی أَثَرِ: اثر-جای پا
ریشه کلمه:
ب (۲۶۴۹ بار)
ه (۳۵۷۶ بار)

گویش اصفهانی

تکیه ای: beh
طاری: bah
طامه ای: beh
طرقی: bah
کشه ای: bah
نطنزی: beh


گویش مازنی

۱بو بویناک شدن ۲طعم


۱کلمه ای برای ترساندن ۲در گوشه ای پنهان شدن یا از پشت،کسی ...


میوه ی به


/be/ بو بویناک شدن - طعم & کلمه ای برای ترساندن - در گوشه ای پنهان شدن یا از پشت، کسی را با صدای بلند سر با این صوت ترساندن & میوه ی به

واژه نامه بختیاریکا

بر؛ تقسیم
در حال؛ مشغول؛ حین انجام. مثلاً بِه جِستِه یعنی در حال فرار؛ با عجله؛ شتابان
گاهی به معنی در است. مثلاً ره بس یعنی رفت توش یا در آن رفت
ا
مِن وُ؛ وا

پیشنهاد کاربران

جالبه بدونین:
بِه = boot ( خوب )
بِهتَر = better ( خوبتر )
بِهِشت/بهست = best ( خوبترین )

این کلمه هم در فارسی و هم در عربی معانی زیادی دارد که با مفهوم جمله مرتبت هست ب ه ه= خدا ، به = نوعی میوه ، به = بهتر ، ب ه = به آن ، به = کلمه زاید یا عطف مستقل معنی ندارد و. . .

به= بِه / بَه
ب=پدر
ه= خدا
به= پدر آسمانی خدا است

مترادف:مخفف بهتر

به از ریشه bek ترکی گرفته شده .
فعل beğimek ( ترکمنی ) ( بیی مک ) ( صورت دیگر آن boyume ( آذربایجانی ) ، buğumek ( استانبولی ) ) به معنی بزرگ شدن ، عظمت یافتن ، رشد کردن ، عالی مرتبه شدن می باشد که از آن مشتق beğik ( بیی ک ) به معنای بزرگ ، عظیم ، عالی مرتبه، عالی ( excellent ) ، خوب ، به دست آمده که بعد از کاهش تاکید بروی تلفظ غین=ğ وحذف تلفظ این حرف از کلمه کلمه به صورت beik ( همان بیگ ) درآمده که به دلیل عدم میل زبان ترکی به استفاده از مصوت های ترکیبی به صورت bek در آمده که این کلمه با معانی خوب ، عالی بانرم شدن و فرسایش حرف k به خ و ح وبعدها ( ه ) به صورت "به" در آمده که نمونه های دیگری از تبدیل حرف k به h در محاوره ترکی موجود است مانند
chakmak “چک مک" به معنی کشیدن ، شبیه شدن ، رسم کردن که به chahmak”چه مک" تبدیل شده
یا chekre "چک ره"تصویر صورت ، رسم صورت یا سیما که باگذشت زمان به والدین و هم نوعان شباهت پیدا میکند که به chehre"چه ره" یا همان چهره تبدیل شده
و بعدا حرف b به m تبدیل شده که این نیز در ترکی آذربایجانی متداول است مثلا
binmek بامعنی "سوارشدن " که به minmek تبدیل شده
bin به معنی "هزار" که به minتبدیل شده
boncuk ( بن جوک ) که به moncukh تبدیل شده
و از این تبدیل ترکیب "مه"بدست آمده که با توجه به معنی کلمه beğik"بیی ک" یا bek به معنای بزرگ ، عظیم ، عالی مرتبه ، کلمه "مه" باهمین معانی شکل گرفته است.
مه تر = بزرگتر
مهترو کهتر= برزگتر و کوچکتر
مهشهر = شهر بزرک
مهسا = بزرگوار
مهر = بزرگی ، خوبی ، محبت
مهمان= بزرگوار ، عالی قدروار، کسی که در نزد ما مانند شخصی بزرگوار و عالی مرتبه می باشد
یا مثال هایی از "به":
به به چه خوب : عالی عالی چه خوب
بهزیستی = خوب زیستی
بهداشت = خوب داشتن ، نگهداری خوب و صحیح
بهنام = عالی نام
بهروز = یعنی کسی که روز و روزگار عالی وبه وفق و مراد اوست
بهسازی= خوب سازی ، عالی سازی
بهشهر = شهر خوب ، عالی شهر ،

هنگام ، وقت ، زمانه
فردوسی
که: به آغاز ، چون؟ داشتند
که ایدون، بما، خوار بُگذاشتند
چگونه؟سرآمد به نیک اختری
بَریشان، همه روز گُنداوَری
رجوع به فرهنگ فارسی عمید:
۱۹. [قدیمی] هنگامِ: دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید / نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید ( منوچهری: ۱۵۴ )

در پاسخ به این دوست گرامی با نام ع
نخست بگم ک واژه های به و با در آغاز به ریخت زیر بودند در زبان پهلوی
به همان پاد بود ک سپس په شد و در پارسی نو به شد
با هم نخست در اباگ بود در پهلوی و سپس به با دگردیسید
به دوستان آذری و ترک گرامی بگویم ک تلاش بیهوده نکنید ک واژگان پارسی را بنام و بجای ترکی جا بزنید و با داستانهای پوچ و بی مزه مردم را فریب دهید چونکه مردم ببخشید چون شما نادان و کانا نیستند ک فریب هر نیرنگبازی را بخورند

به بمعنی بهتر یا خوب می باشد و ریشه در ایران باستان دارد.

می تواند نام میوه ای معطر و متعلق به گل سرخیان باشد که از این رو در دسته سیب و گلابی قرار می گیرد.
برای درمان دیابت، فشارخون و بیماری های قلبی و عروقی ، سرطان ، کبد چرب و عفونتهای روده ای و . . . مفید است .
نام مشهور و معروفش به می باشد.


کلمات دیگر: