کلمه جو
صفحه اصلی

زرافشان

فرهنگ اسم ها

اسم: زرافشان (دختر) (فارسی) (تاریخی و کهن) (تلفظ: zar afšān) (فارسی: زرافشان) (انگلیسی: zar afshan)
معنی: زربافت، نثار کننده زر و سکه ی طلا، ذرات زر پاشیده شده، با ذرات طلا اندود شده

(تلفظ: zar afšān) ذرات زر پاشیده شده ، با ذرات طلا اندود شده ؛ (در قدیم) زربافت ، نثار کننده زر و سکه‌ی طلا .


فرهنگ فارسی

کسی که سیم وزربیفشاندونثارکند، ریزه زریاگرد
( صفت ) ۱ - دارای ریزه های زر : قبای زر افشان . ۲ - ( اسم ) شاباش نثار کردن جواهر .
نام دیگر رود سغد است که قسمت اعظم ایالت سمرقند را سیراب میکند و آن را در سمرقند کوهک نیز نامند

فرهنگ معین

(زَ. اَ ) ۱ - (ص مف . ) چیزی که ریزة زر یا گردِ زر بر آن افشانده باشند. ۲ - (اِمص . ) شاباش ، نثار کردن زر و سیم .

لغت نامه دهخدا

زرافشان . [ زَ اَ ] (اِخ ) یکی از چهار ناحیه ای که ایالت سغدیان قدیم را تشکیل میدهد و عبارتند از فرغانه ، سمرقند و بخارا و همین ناحیه رجوع به کتاب احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 113 و 132 شود.


زرافشان . [ زَ اَ / زَ رَ ] (نف مرکب ) نثارکننده ٔ زر.افشاننده ٔ زر. پخش کننده ٔ طلا و سکه ٔ زر :
چو بر گاه باشد زرافشان بود
چو در جنگ باشد سرافشان بود.

فردوسی .


این همی گفت فرخی را دوش
زر بداده ست شاه زرافشان .

فرخی .


روز کوشش سر پیکانش بود دیده شکاف
روز بخشش کف او بدره بود زرافشان .

فرخی .


که داد سیم به ابرو که داد زر به باد
که ابر سیم فشانست و باد زرافشان .

فرخی .


اگر سخاوت باید کفش به روز عطا
چو بحر گوهرپاش است و ابر زرافشان .

فرخی .


تا آمد از دیار خراسان به ماورا
النهر، نهر دولت او گشت چون بحار
بر فرق اهل فضل زرافشان شود هوا
هرگاه از آن بحار شود بر هوا بخار.

سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


ابری و در و درم باران تو
رعد صیت تو، زرافشان برق تو.

سوزنی (ایضاً).


غنچه عقیق یمن ، کرد برون از دهن
گشت زرافشان چمن ، چون کف صدر کبار.

خاقانی .


لفظ گهربار او غیرت ابربهار
دست زرافشان او طعنه ٔ باد خزان .

خاقانی .


نثره به نثار گوهرافشان
طرفه طرفی دگر زرافشان .

نظامی .


- کلک زرافشان ؛ قلم هنرزا. قلمی که آثار پرارزش بمانند زر از آن تراود:
به نوک کلک زرافشان و عدل و سیرت و احسان
سمرقند چو جنت را به عدل شاه معمارم .

سوزنی .


|| بمجاز، تابنده چون زر. درخشنده با انوار طلائی :
چو تیغ گیرد بهرام دیس شورانگیز
چو جام گیرد خورشیدوار زرافشان .

فرخی .


کیخسروانه جام می خون سیاوش رنگ وی
چون آتش کاووس کی کرده زرافشان صبح را.

خاقانی .


شب فراز کوه از اشک شور جمع و نور شمع
ابر درافشان و خورشید زرافشان دیده اند.

خاقانی .


شه اختران زآن زرافشان نماید
که اکسیر زرهای آبان نماید.

خاقانی .


|| (ن مف مرکب ) که خجکهای زر بر او باشد. که خالها و نقطه های زرین دارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زرافشانده . دارای ریزه های زر. (فرهنگ فارسی معین ) :
جام زرافشان به خاقانی دهید
خاطرش را درفشان یاد آورید.

خاقانی .


ای صبا بر ساقی بزم اتابک عرضه دار
تا از آن جام زرافشان جرعه ای بخشد بمن .

حافظ.


سرمست در قبای زرافشان چو بگذری
یک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کن .

حافظ.


- قبای زرافشان ؛ قبای زربفت . رجوع به زربفت شود.
- کاغذ زرافشان ؛ که ذرات اکلیل بر آن افشانند. کاغذهای ترمه گاهی زرافشان است . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| (حامص مرکب ) نثارکردن زر. (آنندراج ) زرافشانی . شاباش . نثار کردن جواهر. (فرهنگ فارسی معین ) :
سران عرب از زرافشان او
سر آورده بر خط فرمان او.

نظامی (از آنندراج ).


زرافشانت همه ساله چنین باد
چو تیغت حصن جانت آهنین باد.

نظامی .



زرافشان . [ زَ اَ ] (اِخ ) نام دیگر رود سغد است که قسمت اعظم ایالت سمرقند را سیراب می کند و آن را در سمرقند کوهک نیز نامند. رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 132و رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 132، یسنا ص 41، یشتها ج 1 ص 227 و تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1719 شود.


زرافشان. [ زَ اَ / زَ رَ ] ( نف مرکب ) نثارکننده زر.افشاننده زر. پخش کننده طلا و سکه زر :
چو بر گاه باشد زرافشان بود
چو در جنگ باشد سرافشان بود.
فردوسی.
این همی گفت فرخی را دوش
زر بداده ست شاه زرافشان.
فرخی.
روز کوشش سر پیکانش بود دیده شکاف
روز بخشش کف او بدره بود زرافشان.
فرخی.
که داد سیم به ابرو که داد زر به باد
که ابر سیم فشانست و باد زرافشان.
فرخی.
اگر سخاوت باید کفش به روز عطا
چو بحر گوهرپاش است و ابر زرافشان.
فرخی.
تا آمد از دیار خراسان به ماورا
النهر، نهر دولت او گشت چون بحار
بر فرق اهل فضل زرافشان شود هوا
هرگاه از آن بحار شود بر هوا بخار.
سوزنی ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
ابری و در و درم باران تو
رعد صیت تو، زرافشان برق تو.
سوزنی ( ایضاً ).
غنچه عقیق یمن ، کرد برون از دهن
گشت زرافشان چمن ، چون کف صدر کبار.
خاقانی.
لفظ گهربار او غیرت ابربهار
دست زرافشان او طعنه باد خزان.
خاقانی.
نثره به نثار گوهرافشان
طرفه طرفی دگر زرافشان.
نظامی.
- کلک زرافشان ؛ قلم هنرزا. قلمی که آثار پرارزش بمانند زر از آن تراود:
به نوک کلک زرافشان و عدل و سیرت و احسان
سمرقند چو جنت را به عدل شاه معمارم.
سوزنی.
|| بمجاز، تابنده چون زر. درخشنده با انوار طلائی :
چو تیغ گیرد بهرام دیس شورانگیز
چو جام گیرد خورشیدوار زرافشان.
فرخی.
کیخسروانه جام می خون سیاوش رنگ وی
چون آتش کاووس کی کرده زرافشان صبح را.
خاقانی.
شب فراز کوه از اشک شور جمع و نور شمع
ابر درافشان و خورشید زرافشان دیده اند.
خاقانی.
شه اختران زآن زرافشان نماید
که اکسیر زرهای آبان نماید.
خاقانی.
|| ( ن مف مرکب ) که خجکهای زر بر او باشد. که خالها و نقطه های زرین دارد. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). زرافشانده. دارای ریزه های زر. ( فرهنگ فارسی معین ) :
جام زرافشان به خاقانی دهید
خاطرش را درفشان یاد آورید.
خاقانی.
ای صبا بر ساقی بزم اتابک عرضه دار

فرهنگ عمید

۱. ویژگی آنچه با طلا اندود شده: کاغذ زرافشان.
۲. [قدیمی] بافته شده با تارهای زر، زربافت.
۳. [قدیمی] دارای نقش هایی از طلا.
۴. (صفت فاعلی ) [قدیمی] کسی که سیم و زر نثار می کند، زرافشاننده.
۵. [قدیمی] زرافشانی و نثار کردن سیم و زر: سران عرب را زرافشان او / سرآورد بر خطّ فرمان او (نظامی۵: ۸۷۶ ).

دانشنامه عمومی

زرافشان شهری در استان نوایی کشور ازبکستان است.
زرافشان نام روستایی است قدیمی در حومه شرق تهران
زرافشان نام خیابان در الهیه تهران است.
زرافشان نام خیابان در شهرک غرب تهران است.
رشته کوه زرافشان رشته کوهی در ازبکستان و تاجیکستان است.
رود زرافشان جاری در تاجیکستان و ازبکستان است.
قصر زرافشان از اثار تاریخی افغانستان است.
ناصر زرافشان حقوق دان و فعال سیاسی ایرانی است.

پیشنهاد کاربران

انوارطلایی خورشید


کلمات دیگر: