( آدمیزاد ) آدمیزاد. [ دَ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) زاده آدم. انسان. مردم. بشر: یکی را شنیدم از پیران که مریدی را همی گفت ای پسر چندان که تعلق خاطر آدمیزاد بروزی است اگر... ( گلستان ).
که هامون و دریا و کوه و فلک
پری وآدمیزاد و دیو و ملک
همه هرچه هستند از آن کمترند
که با هستیش نام هستی برند.
سعدی.
- امثال :
آدمیزاد اگر بی ادب است آدم نیست .
آدمیزاد تخم مرگ است ؛هیچ آدمی را از مرگ گزیری نباشد.
آدمیزاد شیر خام خورده است ؛ هر خطائی از انسان سر تواند زدن.
از سستی آدمیزاد گرگ آدمیخوار پیدا شود ؛ اگر قبول ظلم نکنند ظلم از میان برخیزد.
( که ) باشد دزد طبع آدمیزاد؛ آدمی بمعاشرت بدان بدی آموزد.