کلمه جو
صفحه اصلی

پوست


مترادف پوست : بشره، پوسته، پوسه، جلد، غلاف، قشر، لایه، لحات، ورقه

فارسی به انگلیسی

skin, hide, rind, hull, peel, shell, crust, bark, parchment, pelting, coat, encrustation, husk, peeling, shuck, dermis

skin, hide, rind, hull, peel, shell, crust, bark, parchment


coat, encrustation, hull, husk, peeling, shell, shuck, skin


فارسی به عربی

جلد , صدفة , غشاء , قشة , قشرة , مستنقع , هیکل

مترادف و متضاد

hide (اسم)
پوست، چرم، پوست خام گاو وگوسفند وغیره

shell (اسم)
صدف، جلد، مرمی، گلوله توپ، کالبد، قشر، پوست، عایق، خمپاره، صدف حلزون، بدنه ساختمان، عامل محافظ حفاظ، پوست فندق وغیره، پوکه فشنگ، قشر زمین، کاسه یا لاک محافظ جانور

peel (اسم)
پوست، محجر

hull (اسم)
کلبه، قشر، پوست، لاشه کشتی، تنه کشتی، پوست میوه یا بقولات

rind (اسم)
قشر، پوست، پوسته بیرونی هر چیزی

skin (اسم)
جلد، پوست، خیک، خیگ، چرم، پوست انسان

membrane (اسم)
پرده، پوسته، غشاء، پوست، غشا، پوشه، میان پرده، شامه

slough (اسم)
نهر، باتلاق، لجن زار، انحطاط، پوست، لجن، پوسته خارجی، پوست ریخته شده مار، پوسته پوسته شدگی، پوست مار، پوست دله زخم

husk (اسم)
حقه گل، غلاف، پوست

glume (اسم)
پوشینه، غلاف، پوست

crust (اسم)
پوسته، قشر، پوست، کبره، پوست نان، پوسته سخت هر چیزی، ادم جسور و بی ادب، قسمت خشک و سخت نان

cortex (اسم)
پوسته، قشر، پوست، لایه رویی، روپوش

tegmen (اسم)
غشاء پوششی، پوست، پوشش طبیعی، پوسته داخلی تخم، پوست طبیعی

cuticle (اسم)
بشره، پوست، پوشش شاخی، پوشش مو، پوستک

peeling (اسم)
قشر، پوست، پوست انداختن، سلف، پیلینگ

integument (اسم)
پوشش، جلد، پوست

peltry (اسم)
پوست، پشم کنی از پوست خام

tegument (اسم)
جلد، پوست، پوشش طبیعی پوست، پوشش اندام

بشره، پوسته، پوسه، جلد، غلاف، قشر، لایه، لحات، ورقه


فرهنگ فارسی

← دارپوست


( اسم ) ۱- قسمتی از ساختمان گیاهان که خارجی ترین قسمت اندامها را تشکیل میدهد و در حقیقت طبقه ایست که اندامهای دیگر گیاهی را میپوشاند و آن از سه قسمت:بشرهپوست وسطی و پوست داخلی تشیکل شده است.۲- قسمتی از ساختمان سطحی بدن جانوران که اعضای مختلف را از خارج پوشانده است .این قسمت نیز شامل دو طبقه است که بنامهای : رو پوست و زیر پوست نامیده میشوند.و پوست پستانداران از جمله انسان از مو یا پشم پوشیده شده است . از پوست دامها ( گاو گوسفند و بز اسب و الاغ و غیره ) در چرمسازی استفاده میشودجلد. ۳- پرد. بیرونی یا قشر نازک یا ستبر بر روی میوه ها و دانه ها کشیده : پوست زرد آلو پوست هلو. ۴- هر یک از طبقات تشکیل دهند. پیاز. ۵- غلاف سبز غنچ. گل . ۶- لاک سنگپشت . ۷- غلاف سخت و شکنند. بیض. طیور. ۸- روی. نازک و خشکی که بر روی جراحت و قرحه بندند کترمه . ۹- جلد کتاب . ۱٠- جلد تنک که بر روی کاس. تار و سازهای دیگر کشند. ۱۱- جلد جانوران که آنرا دباغت کنند و از آن جامه و کفش و جلد کتاب سازند ۱۲ - کوکنار. ۱۳- افیون تریاک . ۱۴- نیام تیغ غلاف شمشیر. یا پوست انار. پوست میو. انار که در رنگرزی مورد استفاده قرار میگیرد و از جوشاندن آن در آب رنگ ارغوانی و بنفش ثابتی بدست می آورند. همچنین از پوست میو. انار مقداری تانن استخراج میکنند. یا پوست تخم مرغ . پوست شکننده و صدفی خارجی تخم مرغ که در بعضی موارد بمناسبت داشتن یک ترکیب آهکی آلی ممکنست مورد استفاده قرارگیرد.یا پوست ختنه گاه . پوست اضافی نوک آلت مرد که در کودکی میبرند و این عمل را ختنه گویند. یاپوست ریش. انار.پوست ریش. درخت انار که در تداوی بعنوان ضد و دافع کرم کدو مورد استعمال دارد. در پوست ریش. انار آلکالوئید هایی از قبیل پله تیرین و ایزو پله تیرین وجود دارد که بر روی کرم کدو تاثیر و آنرا مسموم و بی حال میکنند و موجب میشوند که این جانور قلابهای سر خودش را از جدار روده جدا کرده دفع شود. یا پوست ساغری . چرم ساغری .یا پوست سبز گردو. پوست سبز رنگ خارجی میو. گردو در رنگرزی مورد استعمال دارد. یا پوست مار . جلد مارکه برای ساختن بعضی ابزار از قبیل کیف و کفش از آن استفاده میشود. یا پوست نارنج . پوست میو. نارنج که بعلت داشتن اسانسهای مطبوع و معطر و قوی در عطر سازی و در تداوی نیز بعنوان تقویت قلب بکار میرود. ترکیبات فعلی . یا آب رفتن زیر پوست کسی . کمی فربه شدن او پس از لاغری . یا از پوست بر آمدن . ۱- خندان بودن . ۲- بمقصود رسیدن . ۳- ترک دنیا و کشف حقیقت کردن . یا از پوست بر آمدن ( بدر آمدن ) با کسی . با او گستاخ شدنرک و راست با او سخن گفتن. یا پوست از سر کسی کندن ( بیرون آوردن ) . ۱- او را کشتن . ۲- سخت ویرا صدمه زدن . یا پوست برتن شکافتن . از غصه ترکیدن . یا پوست دریدن کسی را.سخت عیب جویی او کردن . یا پوست پلنگ پوشیدن. سخت به دشمنی بر خاستن . یا در پوست خندیدن . تبسم کردن بتحقیر و استهزا پوز خند زدن : ور چه نگشایی لب و در پوست بخندی از رشت. جانم گره غم نگشایی . ( خاقانی ) یا در پوست نگنجیدن .۱- بسیار مسرور شدن بسیار شادمان شدن . ۲- نهایت لطیف بودن. یا در پوست کسی افتدن . غیبت او کردن در غیاب وی بد گفتن . یا دست و پای کسی را توی پوست گردو گذاشتن.عرصه براو تنگ کردن.

فرهنگ معین

(اِ. )۱ - بیرونی ترین بخش بدن جانوران . ۲ - پوشش بیرونی ساقه . ۳ - پوشش تخم جانور و دانة گیاه . ، ~ کسی کنده شدن (کن . ) متحمل عذاب شدید شدن .

لغت نامه دهخدا

پوست. ( اِ ) غشائی که بر روی تن آدمی و دیگر حیوان گسترده است و آن دو باشد بر هم افتاده که رویین را بشره و زیرین را دِرم گویند. جلد. جلد ناپیراسته حیوان چون گوسفند و مانند آن. مقابل گوشت. مسک. چرم. جلدة.عرض. ملمس. ( منتهی الارب ). صلة. ( دهار ) :
چاه پر کرباسه و پر کژدمان
خورد ایشان پوست روی مردمان.
رودکی.
چو پوست روبه بینی بخان واتگران
بدان که تهمت او دنبه بشدکار است ؟
رودکی.
سرخی خفجه نگر از سرخ بید
معصفرگون پوستش او خود سپید.
رودکی.
و جمله استخوانها و گوشت و پوست او ریزیده. ( تفسیر طبری ). و از این ناحیت ( سند ) پوست و چرم خیزد. ( حدود العالم ). بربریان شکار پلنگ کنند و پوست ایشان بشهرهای مسلمانان آرند. ( حدود العالم ).
چون زورق فَرکنده فتاده بجزیره
چون پوست سر و پای شتر بر در جزار.
خسروی.
به خارپشت نگه کن که از درشتی موی
به پوست او نکند طمع پوستین پیرای.
کسائی.
تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج
دریده پوست بتن بر، چو مغز پسته ، سفال.
منجیک.
همان چرم کآهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای.
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد...
بدان بی بها ناسزاوار پوست
پدید آمد آوای دشمن ز دوست.
فردوسی.
که آشوب گیتی سراسر بدوست
بباید کشیدن سراپای پوست.
فردوسی.
چنین تا سه مه بود آویخته
همه پوست از تن فروریخته.
فردوسی.
کلاهور با دست آویخته
پی و پوست و ناخن فروریخته.
فردوسی.
نبرّد همی پوست بر تازیان
ز دانش زیان آمدم بر زیان.
فردوسی.
ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست
بصیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ.
فرخی.
نیاید ز دشمن به دل دوستی
و گر چند با او ز یک پوستی.
اسدی.
چون بیکی پاره پوست ملک توانی گرفت
غبن بود در دکان کوره و دم داشتن.
خاقانی.
صد هزاران پوست از شخص بهائم برکشند
تا یکی زآنها کند گردون درفش کاویان.
خاقانی.
دل خاقانی ازین درد برون پوست بسوخت
وز درون غرقه خون گشت و خبر کس را نی.
خاقانی.
برده ام درپوست بوی دوست من

پوست . (اِ) غشائی که بر روی تن آدمی و دیگر حیوان گسترده است و آن دو باشد بر هم افتاده که رویین را بشره و زیرین را دِرم گویند. جلد. جلد ناپیراسته حیوان چون گوسفند و مانند آن . مقابل گوشت . مسک . چرم . جلدة.عرض . ملمس . (منتهی الارب ). صلة. (دهار) :
چاه پر کرباسه و پر کژدمان
خورد ایشان پوست روی مردمان .

رودکی .


چو پوست روبه بینی بخان واتگران
بدان که تهمت او دنبه ٔ بشدکار است ؟

رودکی .


سرخی خفجه نگر از سرخ بید
معصفرگون پوستش او خود سپید.

رودکی .


و جمله ٔ استخوانها و گوشت و پوست او ریزیده . (تفسیر طبری ). و از این ناحیت (سند) پوست و چرم خیزد. (حدود العالم ). بربریان شکار پلنگ کنند و پوست ایشان بشهرهای مسلمانان آرند. (حدود العالم ).
چون زورق فَرکنده فتاده بجزیره
چون پوست سر و پای شتر بر در جزار.

خسروی .


به خارپشت نگه کن که از درشتی موی
به پوست او نکند طمع پوستین پیرای .

کسائی .


تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج
دریده پوست بتن بر، چو مغز پسته ، سفال .

منجیک .


همان چرم کآهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای .
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد...
بدان بی بها ناسزاوار پوست
پدید آمد آوای دشمن ز دوست .

فردوسی .


که آشوب گیتی سراسر بدوست
بباید کشیدن سراپای پوست .

فردوسی .


چنین تا سه مه بود آویخته
همه پوست از تن فروریخته .

فردوسی .


کلاهور با دست آویخته
پی و پوست و ناخن فروریخته .

فردوسی .


نبرّد همی پوست بر تازیان
ز دانش زیان آمدم بر زیان .

فردوسی .


ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست
بصیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ .

فرخی .


نیاید ز دشمن به دل دوستی
و گر چند با او ز یک پوستی .

اسدی .


چون بیکی پاره پوست ملک توانی گرفت
غبن بود در دکان کوره و دم داشتن .

خاقانی .


صد هزاران پوست از شخص بهائم برکشند
تا یکی زآنها کند گردون درفش کاویان .

خاقانی .


دل خاقانی ازین درد برون پوست بسوخت
وز درون غرقه ٔ خون گشت و خبر کس را نی .

خاقانی .


برده ام درپوست بوی دوست من
کی ستانم جامه ای جز پوست من .

عطار.


اطلس و اکسون لیلی پوست است
پوست خواهد هر که لیلی دوست است .

عطار.


چون قضا آمد نبینی غیر پوست
دشمنان را بازنشناسی ز دوست .

مولوی .


نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست
چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست .

سعدی (بوستان ).


مورچگان را چو بود اتفاق
شیر ژیان را بدرانند پوست .

سعدی (گلستان ).


که مردم نه این استخوانند و پوست
نه هر صورتی جان و معنی دروست .

سعدی (بوستان ).


شنیدم که نامش خدا دوست بود
ملک سیرت و آدمی پوست بود.

سعدی (بوستان ).


با دوست چنانکه اوست می باید داشت
خونابه درون پوست می باید داشت .

سعدی .


گر خود ز عبادت استخوانی در پوست
زشتست گر اعتقاد بندی که نکوست .

سعدی .


ای در دل من رفته چو جان در رگ و پوست
هرچ آن بسرم آید از دوست نکوست .

سعدی .


در آن حال پیش آمدم دوستی
ازو مانده بر استخوان پوستی .

(بوستان ).


از بس که بیازرد دل دشمن و دوست
گویی بگناه مسخ کردندش پوست .

سعدی .


نه هر که بصورت نیکوست سیرت زیبا دروست کار اندرون دارد نه پوست . (گلستان ).
بهشت و دوزخت با تست در پوست
چرا بیرون زخود میجویی ای دوست .

پوریای ولی .


مجرود؛آنکه پوست از وی دور کرده باشند. سمحاق ، لبس ؛ پوست تنک سر. ادیم . مسلوم ؛ پوست پیراسته ُ ببرگ سلم . کیمخت ؛ پوست ترنجیده . منیئة؛ پوست تر نهاده جهت دباغت . هنبر؛ پوست هیچکاره ... رق ؛ پوست و کاغذ نازکی که بر آن نویسند. (لغت محلی شوشتر ذیل رق ). قفیل ، قافل ؛ پوست خشک . لصف ؛ خشک شدگی پوست . هتک ؛ پوست پاره که بر روی بچه در کشیده از شکم برآید. ماعز؛ پوست بز. قد؛ پوست بزغاله . طبة؛ پوست دراز مشنة؛ پوست بازرفتگی از اندام بزدن . ممحلة؛ پوست بره ٔ شیرخواره که در آن شیر نهند. سحاة؛ پوست هر چیزی . کرثی ٔ، کرفئة؛ پوست بیرون بیضه . اسحیة؛ پوست که بر استخوان گوشت باشد. نغلة؛ تباهی پوست . (منتهی الارب ). غرف ؛ پوست بغرف تراشیدن . تقوب ؛ پوست بشدن . (تاج المصادر). مرق ؛ پوست بوی گرفته . مسک ؛ پوست بزغاله . صفن ؛ پوست خایه ٔ مردم . صلة؛ پوست خشک ناپیراسته . سفن ؛ پوست درشت مانند پوست نهنگ . سلف ؛ پوست کم پیراسته . سلفة؛ پوست تنک که در آستر موزه ها و جز آن بکار برند. سرومط؛ پوست گوسفند که در آن خیک می نهند. قؤبة؛ زن پوست برکنده . مسلاخ ؛ پوست مار،پوست بز. منجوب ؛ پوست پیراسته ٔ بپوست درخت یا بپوست تنه ٔ طلح . غمین ؛ پوست تر زبر چیزی نهاده تا پشم بریزد. سلی ؛ پوستی که جنین در آن بود بفارسی یارک گویند. جربة؛ پوست پاره و مانند آن که بر کنار چاه اندازند یا آن پوست پاره که در نهر اندازند تا آب بر آن رود. عین ؛ چند دائره ٔ تنک بر پوست . (منتهی الارب ). تزلیع؛ پوست پا از گوشت جدا شدن . لصب ؛ پوست در تن گرفتن از نزاری . اجلاب ؛ پوست تر بر پالان یا بر زمین کردن تابروی خشک شود. و پوست فراهم آوردن جراحت . (تاج المصادر). مراق البطن ، پوست شکم . (ذخیره خوارزمشاهی ). صفاق ؛ همه ٔ پوست شکم . استعلاج ؛ درشت گردیدن پوست . مستعلج ؛ مرد درشت پوست . فَق ْء، فقاءة، فقاة، فاقیاء؛ پوست که با بچه بیرون آید از رحم . یا پوست پاره ٔ تنک که بر بینی بچه باشد و دور ناکردنش در حال موجب هلاکی بچه باشد. جنبة؛ پوست پهلوی شتر. ارتخ ؛ پوست خشک . مُنَیَّر، پوست گنده و سطبر. جبلة؛ پوست روی . جخو؛ فراخی پوست و استرخای آن . فاثور؛ پوست شتر باز کرده . نصع؛ هر پوست سفید. میثرة؛ پوست . هلال ؛ پوست مار که اندازد.جحس ، جحش ؛ پوست باز کردن ، پوست باز بردن . غاضر؛ پوست نیکو پیراسته . غضبة؛ پوست بز کوهی کلانسال . و سپر مانندی از پوست شتر. عرعرة؛ پوست سر. جنبة، پوست پهلوی شتر. صحیح الأدیم ؛ پوست نابریده . ضرح ؛ پوست تنک . ادلم ؛ پوست سیاه . دارش ؛ پوست سیاه کأنه فارسی الأصل .سالم ؛ پوست میان بینی و چشم . خلة؛ پوست با نقش و نگار. خام ؛ پوست دباغت یافته . امشق ؛ پوست پاره پاره شده . (منتهی الارب ).
- امثال :
بدرد نار چون پر گرددش پوست .

(ویس و رامین ).


پوست خرس نزده فروختن ؛ بدشت آهوی ناگرفته بخشیدن .
پوست سگ بر وی کشیدن ؛ بی شرم و خجلتی گفتن سخنی یا کردن کاری .
پوست شتر بار خر است .
دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین .

سعدی .


گاه چون مزید مؤخری آید و معنی خاص دهد چون : هم پوست (فردوسی )، یک پوست (فردوسی )، گاوپوست . (فردوسی )، تنک پوست :
نوک تیر مژه از جوشن جان میگذرانی
من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی .

سعدی .


|| مقابل مغز. قشر نازک یا ستبر که بر روی میوه ها و دانه ها کشیده است چون پوست زردآلو و پوست هلو و بادرنگ و خیار و لوبیا و جو و گندم و نخود و ماش و خربزه و هندوانه و جز آن :
چنین گفت کآنکس که دشمن ز دوست
نداند مبادا ورا مغز و پوست .

فردوسی .


بشهرم یکی مهربان دوست بود
که با من ز یک مغز و یک پوست بود.

فردوسی .


تو با چرخ گردون مکن دوستی
که گه مغز یابی و گه پوستی .

فردوسی .


بدشمن همی ماند و هم بدوست
گهی مغز یابی از او گاه پوست .

فردوسی .


سپهبد نگهبان زندان اوست
کزو داشتی بیشتر مغز و پوست .

فردوسی .


پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش
خونشان کرد بخم اندر و پوشید سرش .

منوچهری .


با آن دوست که از روی معنی همه مغز بی پوست بود از پوست بدر آمد و مقصود در میان نهاد. (مرزبان نامه ).
بی قلم از پوست برون خوان تویی
بی سخن از مغز درون دان تویی .

نظامی .


گزیدم ز هر نامه ٔ نغز او
ز هر پوست برداشتم مغز او.

نظامی .


هزار قطره ٔ خونین بجای دل در بر
درو کشیده ز غم پوستی بسان انار.

کمال اسماعیل .


پوست بی مغز بضاعت را نشاید. (گلستان ). من و دوستی چون دو مغز در پوستی صحبت داشتیم . (گلستان ).
اگر ز مغزحقیقت بپوست خرسندی
تو نیز جامه ٔ ازرق بپوش و سر متراش .

(بوستان ).


دو تن در جامه ای چون پسته در پوست
بر آورده دو سر از یک گریبان .

سعدی .


چو خرما بشیرینی اندوده پوست
چو بازش کنی استخوانی دروست .

(بوستان ).


کرم ورزد آن سر که مغزی دروست
که دون همتانند بی مغز و پوست .

(بوستان ).


عبادت باخلاص نیت نکوست
و گرنه چه آید ز بیمغز پوست .

(بوستان ).


زن و مرد با هم چنان دوستند
که گویی دو مغزند و یک پوستند.

(بوستان ).


ندادند صاحبدلان دل بپوست
وگر ابلهی داد بیمغز اوست .

(بوستان ).


هست نیک و بد عالم همه پوست
آنچه مغزست درو نام نکوست .

جامی .


قشر رمان ؛ پوست انار. لیف ؛ پوست درخت خرما. (منتهی الارب ). قطمار و قطمیر؛ پوست خرما یا پوست تنک دانه ٔ خرما. (منتهی الارب ) (دهار). سلیخة؛ پوست شاخه های درختی است خوشبو. شغف ؛ پوست درخت غاف . شکیر، قرافة؛ پوست درخت . قشرة؛ پوست درخت و جز آن . نذر؛ پوست درخت مقل . قصر، قصرة؛ پوست بالای دانه . نجب ؛ پوست درخت هر چه باشد یا پوست بیخ آن یا پوست سلیخه یا پوست درخت درشت . همل ؛ پوست برکنده از درخت خرما. سلب ؛ پوست نی ، پوست درخت مقل ، پوست درختی به یمن که از آن رسن سازند. غلفق ؛ پوست خرمابن . (منتهی الارب ). سحالة؛ پوست گندم و جو و مانند آن .
- مثل پوست ؛ سخت سطبر.
- مثل پوست پیاز ؛ سخت باریک ، بسیار نازک .
- مثل پوست خر، مثل پوست کرگدن ؛ سخت محکم و سطبر، آنکه دیر متأثر شود، سخت بی شرم .
- مثل پوست خربزه ؛ کفشی سخت بی دوام .
|| هریک از طبقات تشکیل دهنده ٔ پیاز :
پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست
که پنداشت چون پسته مغزی دروست .

(بوستان ).


آنکه چون پسته دیدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچو پیاز.

(گلستان ).


|| غلاف سبز غنچه ٔ گل :
نشسته هر یکی چون دوست با دوست
نمی گنجیدکس چون غنچه در پوست .

نظامی .


نازک بدنی که می نگنجد
در زیر قبا چو غنچه در پوست .

سعدی .


جهاندار از نسیم گیسوی دوست
چو غنچه خواست بیرون افتد از پوست .

امیرخسرو.


|| لاک سنگپشت : مسک ؛ پوست باخه که از آن شانه سازند. (منتهی الارب ). رق . (لغت محلی شوشتر). || غلاف سخت و شکننده بیضه طیور . || چیزی خشک که بر روی قرحه و جراحت بندد. دله . جلبه . (منتهی الارب ). کترمه . اجلاب ؛ پوست فراهم آوردن جراحت . (زوزنی ). ادمال ؛ پوست بر سر آوردن . || غشائی تنگ که بر روی برخی مایعات یا نیم مایعات پدید آید چون سرشیر و زرده ٔ تخم مرغ و جز آن : قیقة؛ پوست تنگ اندرون تخم مرغ زیر قیض . مستمیث ؛ پوست تنگ چسبیده بسپیده خایه ٔ مرغ . قئقی ٔ؛ پوست تنک چسبیده بسپیده ٔ تخم مرغ . طهافة؛ پوست تنک مانند سرشیر. (منتهی الارب ). || قسمتی از درخت که بر روی چوب است . لحاء. (دهار). نجب . خشکبازه . (برهان ) . هبایة. خُب ّ. (منتهی الارب ). شَذَب . شَذَبةَ. قلافة. (منتهی الارب ). || جلد کتاب : مجلد؛ بپوست کرده . || جلد تنگ که بر روی کاسه ٔ تار و سازهای مانند آن کشند. || جلد آش کرده و پشم سترده ٔ مهیای برای جامه و کفش و تجلید کتاب وغیره . چرم . صرم . (منتهی الارب ). ادیم . || کلاه پوستی . کلاه که ابره ٔ آن پوست بره است با پشم . مقابل کلاه ماهوتی که ابره ای از ماهوت دارد. || کوکنار. || افیون . تریاک :
ربط همچون پینکی و پوست با هم داشتیم
خورد بر تریاک او چون خوردم از تریاک او.

واله هروی .


- آب زیرپوستش رفتن ؛ کمی فربه شدن پس از لاغری .
- از پوست برآمدن ؛ کنایه از کشف راز و احوال خود کردن و ترک دنیا نمودن و از خودی و نفسانیت شکفتگی و شادی باز آمدن و خندان بودن . بمقصود رسیدن . (برهان ) (غیاث ).
- از پوست برآمدن یا بدر آمدن (با کسی ) ؛ با او گستاخ شدن . رو دربایستی را با او کنار گذاشتن . رک و راست با او گفتن : با آن دوست که از روی معنی همه مغز بی پوست بود از پوست بدر آمد و مقصود ... در میان نهاد. (مرزبان نامه ).
پیش تو از بهر فزون آمدن
خواستم از پوست برون آمدن .

نظامی .


- از پوست بیرون آمدن (با کسی ) ؛ با وی خالص و مخلص و یگانه و گستاخ شدن ، شرم یکسو نهادن :
یکی از پوست بیرون آی چون گل
که بر من پوست زندان مینماید.

سید حسن غزنوی .


مأمون به استقبال ابوعلی بیرون آمد و در اجلال قدر و بتجلیل محل و تعظیم مکان و اقامت رسم تواضع و تفصی از عهده ٔ حق رفادت او از پوست بیرون آمد وبأنزال وافر و اقامات بسیار و بخششهای کامل بدو تقرب نمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چاپی ص ، 130 و نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 161).
با تو خصم از پوست گر بیرون نیاید چون پیاز
گردش گردون بگرزش سر فروکوبد چو سیر.

سلمان ساوجی .


در ادای درد دل چندانکه امشب پیش یار
همچو اشک از پوست بیرون آمدم باور نداشت .

عبدالرزاق فیاض .


- از پوست بیرون آوردن ؛ پوست کندن :
غنچه زد لاف لطافت با دهان تنگ دوست
زآن صبا تند آمد و آورد بیرونش ز پوست .

ثنائی (از آنندراج ).


- از پوست دررفتن و از پوست بدر رفتن ؛ پوست انداختن . رجوع به پوست انداختن شود.
- بپوست کردن ؛ در غلاف کردن : دست من سست شد و زفان گنگ ، شمشیر بپوست کردم . (تاریخ سیستان ).
- پوست از سر (فرق ) کشیدن ؛ نوعی از تعذیب و سیاست مقرر :
به یک ساغرم گر کنی شیر گیر
کشم پوست از فرق این گرگ پیر.

ظهوری . (از آنندراج ).


- پوست از سر یا کله ٔ کسی کندن یا پوست کسی را کندن ؛ تعذیبی سخت کردن .
- پوست بر تن سبز شدن ؛ کنایه از کبود شدن اندام است (آنندراج ) :
چون غنچه پوست بر بدنش سبز میشود
هر کس گره کند بدل تنگ خورده را(؟).

صائب (از آنندراج ).


پوست بر تن خضر را از آب منت سبز شد
حفظ آب روی خود از آب حیوان خوشتر است .

صائب .


- پوست دریدن کسی را ؛ سخت عیب جوئی او کردن . سخت بد او گفتن :
جهاندیده را هم بدرند پوست
که سرگشته و بخت برگشته اوست .

(بوستان ).


رجوع به پوستین دریدن شود.
- در پوست کسی افتادن ؛ غیبت او کردن . بد او در غیاب او گفتن . در پوستین کسی افتادن .
- در پوست نگنجیدن ؛ نهایت مسرور و شادان بودن . در پیراهن نگنجیدن :
نشسته هر یکی چون دوست با دوست
نمی گنجید کس چون غنچه در پوست .

نظامی .


ندانم از چه سبب می نگنجد اندر پوست
مگر ز خوردن خون منش برآمد کام .

رفیع الدین لنبانی .


- || نهایت لطیف بودن :
نازک بدنی که می نگنجد
در زیر قبا چو غنچه در پوست .

(بوستان ).


- دست و پای کسی را توی پوست گردو گذاشتن ؛ عرصه بر او تنگ کردن .
- یک پوست و بیک پوست و در یک پوست بودن با ؛ بسیار یگانه و گستاخ بودن با:
بشهرم یکی مهربان دوست بود
تو گفتی که با من به یک پوست بود.

(بوستان ).


همه را رفیق طریق و یار غار و دوست یک پوست ... یافتم . (مقامات حمیدی ).
|| غیبت . (انجمن آرا). غیبت که بدگویی و مذمت باشد. (برهان ).

فرهنگ عمید

۱. جلد، غلاف، قشر.
۲. (زیست شناسی ) آنچه روی عضلات بدن انسان و جانوران را پوشانده و اعمال آن عبارت است از احساس حرارت، برودت، درد، و لمس: پوست بدن.
۳. (زیست شناسی ) آنچه روی تنه و شاخۀ درخت و گیاه و میوه را می پوشاند: پوست درخت، پوست میوه.
* پوست انداختن: (مصدر لازم )
۱. پوست از تن به در کردن.
۲. بدل کردن پوست: پوست انداختن مار.
۳. [مجاز] کار بسیارسخت انجام دادن و از خستگی به ستوه آمدن.
* پوزش افکندن: (مصدر لازم ) [قدیمی] = * پوست انداختن

۱. جلد؛ غلاف؛ قشر.
۲. (زیست‌شناسی) آنچه روی عضلات بدن انسان و جانوران را پوشانده و اعمال آن عبارت است از احساس حرارت، برودت، درد، و لمس: پوست بدن.
۳. (زیست‌شناسی) آنچه روی تنه و شاخۀ درخت و گیاه و میوه را می‌پوشاند: پوست درخت، پوست میوه.
⟨ پوست انداختن: (مصدر لازم)
۱. پوست از تن به‌در کردن.
۲. بدل کردن پوست: پوست انداختن مار.
۳. [مجاز] کار بسیارسخت انجام دادن و از خستگی به ستوه آمدن.
⟨ پوزش ‌افکندن: (مصدر لازم) [قدیمی] = ⟨ پوست انداختن


دانشنامه عمومی

پوست (به انگلیسی: Skin) بخشی از دستگاه پوششی بدن است. بخش های دیگر این دستگاه مو، ناخن و غشاء مخاطی هستند
روپوست (اپیدرم) که لایهٔ نازک تر خارجی می باشد.
درم که لایه ضخیم تر داخلی است.
هیپودرم که پوست را به بافت های ماهیچه ای متصل میکند
پوست متشکّل از سه لایهٔ اصلی است:
روپوست لایه های ضخیمی از سلولهای مسطح می باشد.
پوست با دارا بودن سطح متوسطی حدود ۲ متر مربع (۲٫۵ یارد مربع)، یکی از بزرگ ترین اعضا بدن است. پوست یک سد محافظتی بین محیط جهان اطراف با عضلات، اعضای درونی و رگهای خونی و اعصاب بدن تشکیل می دهد. مو و ناخنها از پوست منشأ گرفته و یک حفاظت اضافی ایجاد می کنند. ظاهر پوست به طور گسترده ای تغییر می کند؛ که این تغییر نه تنها به دلیل عواملی همچون افزایش سن بوده، بلکه، نمایش دهنده نوسانات هیجانی و سلامت عمومی، نیز می باشد.

پوست (ابهام زدایی). پوست ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
پوست (ترانه ریانا)
پوست (فیلم ۱۹۹۵)
پوست (فیلم ۲۰۰۸)
پوست (نوشت افزار)

پوست (ترانه ریانا). اسکین (به انگلیسی: Skin) نام ترانه ای استودیویی اثر ریانا است. این ترانه در آلبوم بلند قرار داشت.

پوست (فیلم ۱۳۹۷). پوست سینمایی فیلمی با کارگردانی بهمن ارک و بهرام ارک، با تهیه کنندگی محمدرضا مصباح محصول سال ۱۳۹۷ هجری خورشیدی است.
پس از چند فیلم ویدیویی، این نخستین فیلم ترکی سینمای ایران است که به صورت حرفه ای تولید و اکران می شود.
فیلم پوست نخستین اثر بلند سینمایی برادران ارک است. سال ۱۳۹۶ نیز فیلم کوتاه حیوان با کارگردانی این دو برادر، جوایز متعدد جهانی و ملی ایران از جمله جایزه سینه فونداسیون فستیوال کن و سیمرغ بلورین جشنواره فجر را از آن خود کرده است.
موضوع این فیلم عشق، جادو و خرافه پرستی است و دربارهٔ خانواده ای است که شامل یک مادر و پسر هستند و زندگی آن ها به دلیلی دچار مشکل می شود.فیلم برداری این فیلم، در روستای باویل شهرستان اسکو انجام می گیرد.

پوست (فیلم ۱۹۹۵). پوست (انگلیسی: Skin) فیلمی کوتاه است که در سال ۱۹۹۵ منتشر شد.

پوست (فیلم ۲۰۰۸). پوست (انگلیسی: Skin) فیلمی در ژانر زندگینامه ای است که در سال ۲۰۰۸ منتشر شد. از بازیگران آن می توان به سوفی اوکوندو، سام نیل و الیس کریج اشاره کرد.
۷ سپتامبر ۲۰۰۸ (۲۰۰۸-09-۰۷) (جشنواره بین المللی فیلم تورنتو)
۲۴ ژوئیه ۲۰۰۹ (۲۰۰۹-07-۲۴) (بریتانیا)

پوست (فیلم). پوست (انگلیسی: Skin) فیلمی کوتاه به کارگردانی گای ناتیو است. این فیلم در نود و یکمین دوره جوایز اسکار برنده جایزه اسکار بهترین فیلم کوتاه شد. فیلم بلند گای نیتیو به همین نام، ارتباطی به این فیلم کوتاه ندارد.

پوست (نوشت افزار). پوست (انگلیسی: Parchment) جانورانی نظیر گوساله، بز و گوسفند در گذشته و مخصوصاً پیش از اختراع کاغذ، برای نوشتن اسناد، یادداشت، نسخه خطی، دفترنامه، نامه و کتاب استفاده می گردید.

دانشنامه آزاد فارسی

پوست (skin)
پوشش بدن مهره داران. در پستانداران، لایۀ خارجی (اپیدرم) مرده است و یاخته های آن متناوباً کنده و با بخش های زیرین جایگزین می شوند. اپیدرم (بشره) بدن را در برابر عفونت و ازدست رفتن آب حفاظت می کند. لایۀ پایینی (درمیس یا جلد) حاوی رگ های خونی، اعصاب، ریشه های مو، و غدد عرق و غدد چربی است که با شبکه ای از یاخته های رشته ای و یاخته های قابل ارتجاع پشتیبانی می شود. تخصص پزشکی مرتبط با بیماری های پوستی درماتولوژی است. پوست از خشک شدن بدن جلوگیری می کند، ضد آب است، و با یاخته های خشک مرده پوشیده شده است. بنابراین، میزان بسیار کمی آب از طریق یاخته های پوست ازدست می رود. به هر حال، انسان در هنگام تعرق آب بدن را از دست می دهد. پوست به تنظیم درجۀ حرارت بدن نیز کمک می کند. درجۀ حرارت بدن را مرکز تنظیم حرارت در مغز نظارت و کنترل می کند. این مرکز یاخته های مخصوصی (گیرنده) دارد که به درجۀ حرارت خونی که از مغز می گذرد حساس اند. گیرنده های حرارتی در پوست نیز پیام های عصبی را به این مرکز ارسال می کنند و بدین ترتیب، حرارت پوست را به این مرکز اطلاع می دهند. اگر حرارت بدن بسیار بالا رود، رگ های خون رسان به مویرگ های پوست متسع می شوند و بدین ترتیب، خون بیشتری در مویرگ ها جریان می یابد و حرارت بیشتری دفع می شود. همچنین، غدد عرق، عرق بیشتری آزاد می کنند و با تبخیر آن بدن خنک می شود. اگر حرارت بدن بسیار پایین برود، رگ های خون رسان به مویرگ های پوست منقبض می شوند که باعث کاهش جریان خون در مویرگ های پوست می شود. علاوه بر اندازه گیری حرارت، پوست از چند راه دیگر نیز محیط را حس می کند. برخی گیرنده های پوست به تماس و فشار حساس اند. هرگاه این گیرنده ها تحریک شوند، پیام های عصبی حاوی اطلاعات به مغز ارسال می شوند. همچنین، پوست از بدن در برابر عوامل بیماری زا محافظت می کند. این عوامل به سختی قادر به عبور از پوست اند.پیوند پوست. پیوند پوستعبارت است از بازسازی پوست مجروح، با قرار دادن قطعاتی از پوست سایر نقاط بدن بر روی آن.
پوست مصنوعی. در ۱۹۹۵، یک شرکت امریکایی فناوری زیستی درخواست اجازۀ تولید انبوه پوست انسان را به ادارۀ غذا و داروی امریکا تسلیم کرد. ورقه های پوست با منشأ سلول های فیبروبلاست ختنه گاه نوزادان ختنه شده بر روی داربست پلیمرهای قابل تجزیه زیستی رشد داده می شوند. اکنون این نوع پوست و نوعی پوست مصنوعیدیگر، متشکل از شبکۀ پیچیدۀ کلاژن گاوی و غضروف کوسه ماهی، تولید می شوند. در ۱۹۹۷، اداره غذا و داروی امریکا پوست مصنوعی را تأیید کرد.

فرهنگستان زبان و ادب

[کشاورزی- علوم باغبانی] ← دارپوست

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] لایۀ رویین تن آدمی، حیوان و گیاه را پوست گویند. از آن در بابهایی نظیر طهارت، صلات، زکات، حج، تجارت، اطعمه و اشربه، قصاص و دیات سخن رفته است.
احکامی که به پوست انسان در باب طهارت بار می شود:

← پوست انسان بعد از مرگ
احکامی که به پوست انسان در باب قصاص بار می شود:

← رساندن آسیب عمدی به پوست کسی
احکامی که به پوست انسان در باب دیات بار می شود:

← دیه خراش پوست سر یا صورت
...

[ویکی فقه] پوست (قرآن). پوشش سطحی بدن را گویند.
پوست متشکل از سه لایه است که بخشی از آن بی جان و بخشی زنده و دارای فعالیت های زیستی است. محافظت از بافت های زیرین در برابر میکروب ها، اشیای خارجی و گرما و سرما، تعیین رنگ بدن و انتقال داده های حسی از کارکردهای پوست است. پوست را در عربی «جِلْد» گویند و «جَلْد» مصدر اشتقاقی از آن به معنای ضربه زدن به پوست است. بخش ظاهری پوست، «بَشَره» و باطن آن «اَدَمَه» نامیده می شود. به انسان نیز چون پوست بدنش دیده می شود، و مانند دیگر جانداران پوشیده از مو و پشم نیست، «بَشَر» می گویند. برخی دیگر بر این باورند که معنای اصلی این ماده شادی و خوشحالی است و چون اثر این حالات نفسانی بر پوست ظاهر می شود. بَشَره برای دلالت بر آن به کار رفته است.
در قرآن
در قرآن تنها از واژه جلد برای پوست استفاده شده است. در کنار آیات پوست، گروه دیگری از آیات با تعابیری مانند لمس ، مسّ و مسح به حس بساوایی اشاره دارد که در ارتباط مستقیم با پوست است. اختلاف رنگ پوست در قرآن از آیات خداوند شناخته می شود: «و مِن ءایـتِهِ خَلقُ السَّمـوتِ والاَرضِ واختِلـفُ اَلسِنَتِکُم واَلونِکُم اِنَّ فی ذلِکَ لاَیـت لِلعــلِمین». تفاوت انسان ها در رنگ پوست و اختلاف زبان ها حاکی از توانایی خداوند بر آفرینش گونه های متفاوت است. آیه ۸۰ نحل نیز استفاده از پوست حیوانات برای سکونت را از نعمت های خداوند قلمداد می کند: «واللّهُ... جَعَلَ لَکُم مِن جُلودِ الاَنعـمِ بُیوتـًا تَستَخِفّونَها». افزون بر این نگاه نشانه شناختی، در وصف ایمان خداترسان، و در برخی احکام فقهی مانند تازیانه زدن، و در ارتباط با رستاخیز و چهره بدکاران در آن روز نیز از موضوع پوست یاد شده است؛ قرآن برای بیان حال خداترسان به توصیف حالت ظاهری پوست آنان می پردازد: «تَقشَعِرُّ مِنهُ جُلودُ الَّذینَ یَخشَونَ رَبَّهُم ثُمَّ تَلینُ جُلودُهُم وقُلوبُهُم اِلی ذِکرِ اللّه». هنگام ترس پوست بدن سخت و کشیده و موهای آن راست می شود. آرامش و اطمینان نفس سبب می شود دوباره پوست بدن نرم و لطیف گردد. قرآن با تشبیهی ظریف پوست خداترسان را هنگام شنیدن آیات خدا و ترس از خشم و غضب او سخت و کشیده وصف می کند و این توصیف نشان احساس مسئولیت مؤمنان در جلب رضای خداوند است. پس از آن یاد خداوند موجب نرم شدن پوست و قلب آنان گشته، آرامش و اطمینان به وجودشان باز می گردد. آرامش و اطمینان با شنیدن آیات رحمت خداوند و تصدیق و عمل به محتوای کتاب او حاصل می شود. ضربه زدن با شلاق بر پوست کیفری است که در آیاتی چند برای خطاکاران در نظر گرفته شده است. حد زناکار از جمله این کیفرهاست که در قرآن ۱۰۰ ضربه تعیین شده است: «الزّانِیَةُ والزّانی فَاجلِدوا کُلَّ واحِد مِنهُما مِائَةَ جَلدَة». و ۸۰ ضربه نیز برای کسانی است که به زنان پاکدامن تهمت زده و نتوانند ۴ شاهد بر ادعای خود بیاورند: «والَّذینَ یَرمونَ المُحصَنـتِ ثُمَّ لَم یَاتوا بِاَربَعَةِ شُهَداءَ فَاجلِدوهُم ثَمـنینَ جَلدَةً». برخی مفسران استفاده از «فَاجلدوا» را بدان دلیل دانسته اند که ضربه ها باید بر پوست زده شود بدون اینکه گوشت بدن آسیب ببیند.
← بررسی فقهی در آیات
در بین مفسران ۴ دیدگاه عمده درباره تکلم پوست وجود دارد:۱. اعضا و قوای انسان دارای شعورند و گناهان صاحب خود را در دنیا فهمیده و در قیامت به آن شهادت می دهند ۲. خداوند آنها را موجودی زنده و باشعور ساخته، قدرت تکلم می دهد.۳. اصوات را برای این اعضا خلق می کند که در این صورت اسناد تکلم بر اعضا مجاز خواهد بود.۴. در آنها حالت هایی پدید می آورد که حاکی از گناهکاری است و در این صورت تکلم اعضا مجازی است. مجرمان پس از رودررویی با این حالت استیصال و سرگشتگی، به طوری که همه شواهد را بر ضدّ خود یافته اند و دیگر راه چاره و گریزی باقی نمانده است، از پوست های خود سبب شهادت دادنشان را می پرسند: «و قالوا لِجُلودِهِم لِمَ شَهِدتُم عَلَینا قالوا اَنطَقَنَا اللّهُ الَّذی اَنطَقَ کُلَّ شَیء». برخی مفسران درباره اختصاص پرسش گناهکاران از پوست گفته اند که چشم و گوش مانند سایر شاهدان بر گناه اعضای دیگر شهادت می دهند، حال آنکه پوست بر گناهی که خود بدان دست یازیده و به طور مستقیم در آن شرکت داشته اعتراف می کند. در جایی دیگر با رویکردی علمی چنین به توجیه این اختصاص پرداخته شده است که همه اندام های حسی (چشم، گوش، پوست، مغز و...) در ابتدا از لایه ای پوستی تشکیل شده است، از این رو می توان بر همه آنها عنوان جلود اطلاق کرد.
بیان نوع عذاب
...

گویش اصفهانی

تکیه ای: pus(s)
طاری: püs(s)
طامه ای: püs(s)
طرقی: pös(s)
کشه ای: püs(s)
نطنزی: pus(s)


واژه نامه بختیاریکا

پُر پوست بیدِن
تو

جدول کلمات

جلد, قشر, غلاف

پیشنهاد کاربران

We can protect our face by sunscreen ✔

Peel:The outside part of a fruit or vegetable
پوست میوه peel

پوست بر تن دریده شدن : استعاره تمثیلی است از برتافتن رنج و درد بسیار
چو بشنید بر تنش ، بدرید پوست ؛
ز دشمن نهان داشت آن هم ز دوست
یعنی درد و رنجش بسیارش را از دوست و دشمن پنهان ساخت.
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۲۳۲.

از پوست در آمدن: ترک زادگاه کردن، ترک خانه کردن
پیش تو از بهر فزون آمدن
خواستم از پوست برون آمدن
یعنی: بخاطر بیشی و فزونی که در محضر تو نصیبم می شد خواستم زاد و بوم خود را ترک گویم.
شرح مخزن الاسرار نظامی، دکتر برات زنجانی، ۱۳۷۲، ص۲۳۲.

پوست از چیزی برگشادن: آن را آشکار کردن
من که جان دوستم نه جانان دوست
با تو از عیبه برگشادم پوست
( هفت پیکر نظامی، تصحیح دکتر ثروتیان، ۱۳۸۷ ، ص 521 )

بخش اول پو به معنی پشم و مو می باشد و ست هم محل رویش و نشستن است پس پوست معنی محل رویش پشم و مو را می دهد


پوست : [اصطلاح صنعت چوب] قسمتی از ساقه‏ است که استوانه مرکزی را احاطه کرده و از بیرون به داخل دارای سه قسمت می‏باشد : پوست , بشره ـ برون پوست ـ و درون . در چوب‏شناسی , کلیه بافت ‏هایی را که از بافت زایا به طرف خارج قرار گرفته ‏اند , جزء پوست به شمار می ‏آورند .


پوست ، پوستن ، پوشتن ، پوشاننده تن ، در کلمه لباس بخش دوم کلمه باس همان پوست است و لباس معنی لو ، لایه ، پوشاننده معنی می دهد


کلمات دیگر: