کلمه جو
صفحه اصلی

زیرکی


مترادف زیرکی : بصارت، بصیرت، چاره گری، دها، شطارت، فراست، فطنت، کیاست، هشیاری، هوش، هوشمندی، هوشیاری

متضاد زیرکی : پخمگی

فارسی به انگلیسی

acumen, astuteness, canniness, gumption, penetration, policy, sagacity, smart, wit, cleverness, ingenuity, keenness, savvy

cleverness, ingenuity, sagacity, keenness


acumen, astuteness, canniness, gumption, penetration, policy, sagacity, smart, wit


فارسی به عربی

استخبارات , تالق , خداع

مترادف و متضاد

بصارت، بصیرت، چاره‌گری، دها، شطارت، فراست، فطنت، کیاست، هشیاری، هشیاری، هوش، هوشمندی، هوشیاری ≠ پخمگی


intelligence (اسم)
اگاهی، فراست، زیرکی، ذکاوت، فهم، هوش، خرد، جاسوسی، بینش، روح پاک یا دانشمند

agility (اسم)
چابکی، زیرکی، مهارت، ظرافت، چالاکی، عیاری، تردستی

sagacity (اسم)
فراست، زیرکی، ذکاوت، هوش، ژرفی، دانایی، هوشمندی

acuteness (اسم)
زیرکی، ذکاوت، حدت یا شدت، تیزی

brilliance (اسم)
زیرکی، استعداد، درخشندگی، تابش، برق

cunning (اسم)
زیرکی، عیاری، خاتوله، خبی، مکاری، حیله، خدعه، حیله گری، حیله باز

subtlety (اسم)
زیرکی، نرمی، لطافت، باریک بینی، تیزبینی و مهارت

astuteness (اسم)
زیرکی، هوشیاری، موشکافی

penetration (اسم)
فراست، زیرکی، کاوش، نفوذ، سرایت، نفوذ کاوش، حلول، کیاست

perspicuity (اسم)
زیرکی، روشن بینی، وضوح، روشنی، صراحت، تیز بینی، شفافی، روش فکری

cogency (اسم)
زیرکی، اجبار، قدرت عقیده

insinuation (اسم)
اشاره، زیرکی، نفوذ، پیچ، تاب، دخول غیر مستقیم، رخنه یابی، خود جاکنی، دخول تدریجی

perspicacity (اسم)
فراست، زیرکی، کیاست، شخص تیزبین

فرهنگ فارسی

با هوش بودن هوشیاری صاحب فراست بودن .
دهی از دهستان سبزواران است که در بخش مرکزی شهرستان جیرفت واقع است و ۱۹۵ تن سکنه دارد .

فرهنگ معین

(رَ ) (حامص . ) هوشیاری .

لغت نامه دهخدا

زیرکی . [ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان سبزواران است که در بخش مرکزی شهرستان جیرفت واقع است و 195 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


زیرکی. [ رَ ] ( حامص ) بصیرت. فطانت. دهاء. فطنت. تیزی خاطر. ذکاء. ذکاوت. کیاست. کیس. ثقافت. ثقف. بزاعت. مهارت. ظرافت. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). عقل و دانش و ادراک. ( آنندراج ). فراست و ادراک و کیاست و تیزفهمی و چالاکی. ( ناظم الاطباء ). باهوش بودن. هوشیاری. صاحب فراست بودن. ( فرهنگ فارسی معین ) :
به هنگام برنایی و کودکی
به دانش توان یافتن زیرکی.
فردوسی.
زبان آوری راستی خواندش
بلنداختری زیرکی داندش.
فردوسی.
با همه زیرکی و رندی و پردانی
نخل این کار بر آورد پشیمانی.
منوچهری.
کی پسندد عاقل از ما در مقام زیرکی
کاسب تازی مانده بی جو، که به پیش خر نهیم.
سنائی.
آنکه دعوی زیرکی کردی گفت چه قسمت کنیم. ( کلیله و دمنه ).
روزی ز آسمان به سر کلک تو رسد
تا تو به سیر کلک ببخشی بزیرکی.
سوزنی ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
شنیده ام که به شطرنج در فزود کسی
یکی شتر ز سر زیرکی و دانائی.
مجیر بیلقانی.
تحفه فرستی ز شعر سوی عراق اینت جهل
هیچکس از زیرکی زیره به کرمان برد.
جمال الدین اصفهانی.
گیرم ز روی عقل همه زیرکیش هست
با کید روزگار بجز ابلهیش نیست.
خاقانی.
دخت او نیز در کنار آورد
زیرکی بین که چون بکار آورد.
نظامی.
آن فرشته که آدمی لقب است
زیرکانند و زیرکی عجب است.
نظامی.
با همه زیرکی که در خرد است
بیخود است از تو و بجای خود است.
نظامی.
رجوع به زیرک شود.

زیرکی. [ رَ ] ( اِخ ) دهی از دهستان سبزواران است که در بخش مرکزی شهرستان جیرفت واقع است و 195 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8 ).

زیرکی . [ رَ ] (حامص ) بصیرت . فطانت . دهاء. فطنت . تیزی خاطر. ذکاء. ذکاوت . کیاست . کیس . ثقافت . ثقف . بزاعت . مهارت . ظرافت . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). عقل و دانش و ادراک . (آنندراج ). فراست و ادراک و کیاست و تیزفهمی و چالاکی . (ناظم الاطباء). باهوش بودن . هوشیاری . صاحب فراست بودن . (فرهنگ فارسی معین ) :
به هنگام برنایی و کودکی
به دانش توان یافتن زیرکی .

فردوسی .


زبان آوری راستی خواندش
بلنداختری زیرکی داندش .

فردوسی .


با همه زیرکی و رندی و پردانی
نخل این کار بر آورد پشیمانی .

منوچهری .


کی پسندد عاقل از ما در مقام زیرکی
کاسب تازی مانده بی جو، که به پیش خر نهیم .

سنائی .


آنکه دعوی زیرکی کردی گفت چه قسمت کنیم . (کلیله و دمنه ).
روزی ز آسمان به سر کلک تو رسد
تا تو به سیر کلک ببخشی بزیرکی .

سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


شنیده ام که به شطرنج در فزود کسی
یکی شتر ز سر زیرکی و دانائی .

مجیر بیلقانی .


تحفه فرستی ز شعر سوی عراق اینت جهل
هیچکس از زیرکی زیره به کرمان برد.

جمال الدین اصفهانی .


گیرم ز روی عقل همه زیرکیش هست
با کید روزگار بجز ابلهیش نیست .

خاقانی .


دخت او نیز در کنار آورد
زیرکی بین که چون بکار آورد.

نظامی .


آن فرشته که آدمی لقب است
زیرکانند و زیرکی عجب است .

نظامی .


با همه زیرکی که در خرد است
بیخود است از تو و بجای خود است .

نظامی .


رجوع به زیرک شود.

فرهنگ عمید

۱. زیرک بودن.
۲. هوشیاری.

دانشنامه عمومی

زیرکی (جماعت). زیرکی جماعت و شهرکی در جنوب غربی کشور تاجیکستان است که در ناحیهٔ کولاب ولایت ختلان قرار دارد. جمعیت این جماعت ۲۱۵۲۲ است.
فهرست جماعت های تاجیکستان

نقل قول ها

زیرکی
• «در روزگاری بسر می بریم که بیشترِ مردم آن بی وفایی را زیرکی دانند، و نادانان آن مردم را حیله گر و چاره اندیش خوانند.»

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] زیرکی از عناوینی است که در کودک وقتی که می خواهد در اموال خود تصرف کند مطرح می شود.

زیرکی تیز فهمی و باهوشی است.

← کاربرد زیرکی در فقه
۱. ↑ جواهر الکلام ج۲۶، ص۵۱.
فرهنگ فقه مطابق مذهب اهل بیت، ج۴، ص۳۳۷.
...

جدول کلمات

رندی

پیشنهاد کاربران

نکرا

هنر

نکته بینی

دها. . .


کلمات دیگر: