کلمه جو
صفحه اصلی

رهبر


مترادف رهبر : امام، پیشوا، راهبر، راهنما، زعیم، سرکرده، سلسله جنبان، قدوه، قیادت، مراد، مقتدا، هادی

فارسی به انگلیسی

head, leader, pilot, standard-bearer, torchbearer


head, leader, pilot, standard-bearer, torchbearer, guide, conductor

leader, guide, conductor


فارسی به عربی

خوری , رائد , رییس الوزراء , زعیم , طیار

مترادف و متضاد

head (اسم)
سر، عنوان، سالار، نوک، رئیس، سرصفحه، رهبر، متصدی، کله، راس، دماغه، انتها، سار، موی سر، ابتداء

pilot (اسم)
خلبان، رهبر، لیدر، پیلوت، خلبان هواپیما، راننده کشتی، چراغ راهنما، اسباب تنظیم و میزان کردن چیزی

leader (اسم)
فرمانده، راهنما، سالار، رئیس، رهبر، پیشوا، راس، سرور، قائد، سر دسته، سر کرده، سرمقاله، پیشقدم

guide (اسم)
راهنما، رهبر، هادی، کتاب راهنما

bellwether (اسم)
رهبر، پیش اهنگ گله، گوسفند زنگوله دار، پیشوا

rector (اسم)
رهبر، پیشوا، رئیس دانشگاه، کشیش بخش

premier (اسم)
رئیس، رهبر، نخست وزیر، هنرپیشه برجسته

premiere (اسم)
رئیس، رهبر، نخست وزیر، هنرپیشه برجسته، نخستین نمایش یک نمایشنامه

steerer (اسم)
رهبر، هادی، شراعبان

fuehrer (اسم)
رهبر، لیدر، پیشوا و شخص مقتدر

fuhrer (اسم)
رهبر، لیدر، پیشوا و شخص مقتدر

skipper (اسم)
رهبر، کاپیتان، فرمانده یا خلبان هواپیما، ناخدای کشتی، فرمانده کشتی بازگانی، جست و خیز کننده

امام، پیشوا، راهبر، راهنما، زعیم، سرکرده، سلسله‌جنبان، قدوه، قیادت، مراد، مقتدا، هادی


فرهنگ فارسی

راهبر، راهنما، راهنمایی، هدایت
( اسم ) آنکه کسی را در راهی هدایت کند هادی دلیل راهنما .
ره برنده . رهزن . راهزن

فرهنگ معین

(رَ بَ ) (ص فا. ) پیشوا.

لغت نامه دهخدا

رهبر. [ رَ ب َ ] ( نف مرکب ) راهبر. قائد. دال. راهنما. رهنما. هادی.مرشد: قلاووز. قلاوز. پیشرو. پیشوا. قدوه. امام. لیدر. ( یادداشت مؤلف ). خفر. هادی. رهنما. بدرقه. ( ناظم الاطباء ). رهنما. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) :
به شاه جهان گفت پیغمبرم
ترا سوی یزدان همی رهبرم.
دقیقی.
مگر به ْ شود هیچ بهتر نشد
کسی سوی آن درد رهبر نشد.
فردوسی.
بخت من رهبری خجسته پی است
کس ندارد چو بخت من رهبر.
فرخی.
ازیرا نظیرم همی کس نیابد
که بر راه آن رهبر بی نظیرم.
ناصرخسرو.
دو رهبر به پیش تو استاده اند
کز ایشان یکی عقل و دیگر هواست.
ناصرخسرو.
چون صدهزار لام الف افتاده یک بیک
از دور دست و پای نجیبان رهبرش.
خاقانی.
رهبر جانت در این تاریک جای
جوهر علم است علمت جان فزای.
عطار.
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتااگر بدانی هم اوت رهبر آید.
حافظ.
رجوع به راهبر شود.
- رهبر پیشاهنگی ؛ فرمانده پیشاهنگان. ( فرهنگ فارسی معین ).
|| لیدر. راهبر حزب. رهبر حزب. ( یادداشت مؤلف ). || برهان و حجت و دلیل. ( ناظم الاطباء ). به معنی دلیل و برهان باشد. ( برهان ).
- رهبر خردی ؛ برهانی که عقل پسندد. ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ).

رهبر. [ رَ ب ُ ] ( نف مرکب ) ره برنده. رهزن. راهزن. راهبر. قاطع طریق. قطاع الطریق. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به راهبُر شود. || برنده راه. راه سپار. رهسپر. رهنورد :
زلزله در زمین فتاد و خروش
از تکاپوی آن کُه رهبر.
فرخی.
رهبر و شخ شکن و شاددل و تیزعنان
خوشرو و سخت سم و پاک تن و جنگ آغاز.
منوچهری.
شکیب آوری رهبر و تیزگام
ستوری کش و کم خور و پرخرام.
اسدی.
رجوع به راهبر شود.

رهبر. [ رَ ب ُ ] (نف مرکب ) ره برنده . رهزن . راهزن . راهبر. قاطع طریق . قطاع الطریق . (یادداشت مؤلف ). رجوع به راهبُر شود. || برنده ٔ راه . راه سپار. رهسپر. رهنورد :
زلزله در زمین فتاد و خروش
از تکاپوی آن کُه رهبر.

فرخی .


رهبر و شخ شکن و شاددل و تیزعنان
خوشرو و سخت سم و پاک تن و جنگ آغاز.

منوچهری .


شکیب آوری رهبر و تیزگام
ستوری کش و کم خور و پرخرام .

اسدی .


رجوع به راهبر شود.

رهبر. [ رَ ب َ ] (نف مرکب ) راهبر. قائد. دال . راهنما. رهنما. هادی .مرشد: قلاووز. قلاوز. پیشرو. پیشوا. قدوه . امام . لیدر. (یادداشت مؤلف ). خفر. هادی . رهنما. بدرقه . (ناظم الاطباء). رهنما. (آنندراج ) (انجمن آرا) :
به شاه جهان گفت پیغمبرم
ترا سوی یزدان همی رهبرم .

دقیقی .


مگر به ْ شود هیچ بهتر نشد
کسی سوی آن درد رهبر نشد.

فردوسی .


بخت من رهبری خجسته پی است
کس ندارد چو بخت من رهبر.

فرخی .


ازیرا نظیرم همی کس نیابد
که بر راه آن رهبر بی نظیرم .

ناصرخسرو.


دو رهبر به پیش تو استاده اند
کز ایشان یکی عقل و دیگر هواست .

ناصرخسرو.


چون صدهزار لام الف افتاده یک بیک
از دور دست و پای نجیبان رهبرش .

خاقانی .


رهبر جانت در این تاریک جای
جوهر علم است علمت جان فزای .

عطار.


گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتااگر بدانی هم اوت رهبر آید.

حافظ.


رجوع به راهبر شود.
- رهبر پیشاهنگی ؛ فرمانده پیشاهنگان . (فرهنگ فارسی معین ).
|| لیدر. راهبر حزب . رهبر حزب . (یادداشت مؤلف ). || برهان و حجت و دلیل . (ناظم الاطباء). به معنی دلیل و برهان باشد. (برهان ).
- رهبر خردی ؛ برهانی که عقل پسندد. (از انجمن آرا) (از آنندراج ).

فرهنگ عمید

۱. کسی که دیگری را راهنمایی کند، راهنما، راهبر.
۲. (سیاسی ) بالاترین مقام در جمهوری اسلامی ایران، ولی فقیه.

دانشنامه عمومی

رهبر (ابهام زدایی). رهبر ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
رهبر (روزنامه)
رهبر (موسیقی)

واژه نامه بختیاریکا

( رَه بَر ) ( ● ) ؛ راه بر؛ فهمیده
سَر چوپِه؛ کائد؛ درارا

جدول کلمات

امام

پیشنهاد کاربران

رهبر مخفف راه بر=راهبر است.
عربی آن : قائِد - إمام - وَلیّ - صاحِب - مالِک

کسی که مشور را اداره می کند

لاور

رهبر به معنی راهنما و همیار هستش

رهبر به معنای امام و پبشوا هستش.

قاید

قائد

ولی امر

- سَرِ اَنجُمَن ؛ بزرگ. سرور. پیشوا. رهبر و رئیس قوم :
تن آسان نگردد سر انجمن
همه بیم جان باشد و رنج تن.
فردوسی.
بزاری همی گفت پس پیل تن
که شاها دلیرا سر انجمن.
فردوسی.
بدان کان گرانمایه فرزند من
همی بود خواهد سر انجمن.
فردوسی.

رهبر یعنی پیشوا ولایت
من نمیدونم کسی از رهبر ایران متنفره و دوست نداره
اینهمه رهبر کشور داریم جز رهبر ما توهین میکنن؟

سردمدار


کلمات دیگر: