مترادف شکاف : تراک، ترک، چاک، درز، شکافتگی، غاز، رخنه، روزن، روزنه، سوراخ، شعاب، شقاق، منفذ، کهف، تفرقه
شکاف
مترادف شکاف : تراک، ترک، چاک، درز، شکافتگی، غاز، رخنه، روزن، روزنه، سوراخ، شعاب، شقاق، منفذ، کهف، تفرقه
فارسی به انگلیسی
split, fissure, gap
chink, cleavage, cleft, crack, cranny, crevice, cut, fission, fissure, flaw, hack, hole, nick, notch, opening, recess, rift, rupture, separation, slash, slit, split, yawn, hiatus
فارسی به عربی
تمزق , خلیع , شاب , شق , فتحة , فجوة , فرض , قطع , کسر , مقدمة , ندبة , هوة , هوس
مترادف و متضاد
تراک، ترک، چاک، درز، شکافتگی، غاز
رخنه، روزن، روزنه، سوراخ، شعاب، شقاق، منفذ
کهف
تفرقه
ترک، تق تق، رخنه، شکاف، کاف، ترق و تروق، انشقاق
ترک، شکاف، شکست، شکستگی، انکسار
وقفه، تفریح، تنفس، شکاف، شکست، شکستگی، فرصت، مهلت، فرجه، انقصال، بادخور
وقفه، فاصله، شکاف، التقای دو حرف با صدا
نقض عهد، نقض عهد کردن، رخنه، شکاف
تخفیف، قطع، برش، جوی، شکاف، کانال، چاک، معبر، بریدگی، مقطع
برش، شکاف، چاک
وقفه، شق، دهنه، رخنه، شکاف، درز، جای باز، اختلاف زیاد
ترک، دیوانگی، شوق، شکاف، شور
ترک، خراش، مرد، شکاف، جوانک، مشتری، چانه، فک
ترک، دو بخشی، انشعاب، رخنه، شکاف، چاک، نفاق
عیب، رخنه، شکاف، درز، خدشه، کاستی، اشوب ناگهانی
رخنه، شکاف، صدای بهم خوردن فلز، جرنگ جرنگ، چاک
شکاف، فرجه، رخ، چاک، غاز، فرج، کلون در، چفت در، شکاف کوچک
شکاف، فرو رفتگی، بریدگی، خش، چوب خط، شکاف چوبخط
ذره، شکاف، شکستگی، کسر، برخه، ترک خوردگی، بخش قسمت، تبدیل بکسر متعارفی کردن
شکاف، شکستگی، دندانه
شکاف، پیشرفت غیرمنتظره، عبور از مانع، رسوخ مظفرانه
خط اتصال، شکاف، درز، بخیه، درز لباس، رگه نازک معدن
روزنه، شکاف، فرجه، رخ، درز، چاک، غاز، بریدگی
برش، ضرب، شکاف، چاک، ضربه سریع، چاک لباس، نشان ممیز
وقفه، شکاف، فرق بسیار، پرتگاه عظیم
شکاف، دره تنگ و باریک، درز، مهره استخوان پشت جانوران، گوشت مازه
شکاف، درز، چاک، بخیه
شکاف، درز
شکاف، چاک
ترک، شکاف، چنگال
هرزه، شکاف، چنگال، چنگک، شیار، خط سیر، فاجر، شیب، جای پا، شن کش
شکاف
ترک، فاصله، شکاف، درز، چاک، سوراخ ریز
شکاف، جای زخم یا سوختگی، اثر گناه
شکاف، چاک، منفذ تنفسی، شکاف دهان
۱. تراک، ترک، چاک، درز، شکافتگی، غاز
۲. رخنه، روزن، روزنه، سوراخ، شعاب، شقاق، منفذ
۳. کهف
۴. تفرقه
فرهنگ فارسی
رخنه، درز، تراک ، کاف هم گفته شده
۱ - ( اسم ) چاک رخنه . ۲ - تفرقه : برای ایجاد شکاف بین دولتها می کوشد . ۳ - ( اسم ) در ترکیب به معنی شکافنده آید : خارا شکاف کوه شکاف . ۴ - ( اسم ) ابریشم کلافه کرده . ۵ - گنجه .
۱ - ( اسم ) چاک رخنه . ۲ - تفرقه : برای ایجاد شکاف بین دولتها می کوشد . ۳ - ( اسم ) در ترکیب به معنی شکافنده آید : خارا شکاف کوه شکاف . ۴ - ( اسم ) ابریشم کلافه کرده . ۵ - گنجه .
شیاری میان سطح زیرین و سطح زبرین بال که هوای پرانرژی را از زیر به روی بال عبور میدهد و باعث کاهش واماندگی و افزایش بَرآر میشود
فرهنگ معین
(ش ) (اِ. ) ۱ - چاک ، رخنه . ۲ - گنجه .
لغت نامه دهخدا
شکاف. [ ش ِ / ش َ ] ( اِ ) چاک و رخنه و شق و ترک و درز و شکافتگی و گسستگی و دریدگی. ( از ناظم الاطباء ). رخنه و چاک. ( برهان ). خرّ. عَق . فُجّة. ( منتهی الارب ). فرجه. چاک. صدع. کاف. دریدگی. فرجه در دیوار و امثال آن. فتق. فلق. ترک. تراک. کفتگی. کافتیدگی. ترکیدگی. غاچ. شکافتگی. شَق . شِق . خرق. درز: از شکاف در؛ از درز در. ( یادداشت مؤلف ) : تا آنکه حق بایستد بر جای خود و بسته شود شکافها. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312 ). از آن جانب که بریده بود انثیین او [بوزینه ] در شکاف چوب آویخته شد. ( کلیله و دمنه ).
فلک شکافد حکمش چنانکه دست نبی
شکاف ماه دوهفت آشکار میسازد.
با وجودی شکاف ناوک توست.
در لحاف فلک افتاده شکاف
پنبه می بارد از این کهنه لحاف.
- شکاف دادن ؛ شکافتن. کافتن. دریدن و پاره کردن. ترکاندن. ( یادداشت مؤلف ).
- شکاف قلم ؛ شق. فاق. فرق. جلفة. فتحه. ( از یادداشت مؤلف ).
- امثال :
هرچه در قرآن کاف است در قبای او شکاف است .
|| رخنه و چاک کوه. || غار و مغاره. ( از ناظم الاطباء ).
- شکاف کوه ؛ سلع [ س َ / س ِ ]. ( منتهی الارب ). فالق. لَهِب. لِهب. قُعبة. شقب [ ش َ / ش ِ ]. شعب [ ش َ / ش ِ ]. ( منتهی الارب ): مغارة؛ شکاف در کوه. کهف. غار. ( دهار ). || کلافه ابریشم. ( از ناظم الاطباء ). ابریشم کلافه کرده را نیزگویند. ( برهان ) ( از لغت فرس اسدی ) ( انجمن آرا ) ( فرهنگ جهانگیری ) :
شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف
مه و خور است همانا به باغ در صراف.
برافشاندم خدوآلود چله درشکاف او
چو پستان مادر اندر کام بچه خرد در چله.
فلک شکافد حکمش چنانکه دست نبی
شکاف ماه دوهفت آشکار میسازد.
خاقانی.
روضه آتشین بلارک توست با وجودی شکاف ناوک توست.
خاقانی.
- شکاف افتادن ؛ رخنه پدید آمدن. دریده شدن. پاره شدن : در لحاف فلک افتاده شکاف
پنبه می بارد از این کهنه لحاف.
؟
- شکاف خوردن ؛ ترک خوردن. ترک برداشتن. ترکیدن. کفیدن. ( یادداشت مؤلف ).- شکاف دادن ؛ شکافتن. کافتن. دریدن و پاره کردن. ترکاندن. ( یادداشت مؤلف ).
- شکاف قلم ؛ شق. فاق. فرق. جلفة. فتحه. ( از یادداشت مؤلف ).
- امثال :
هرچه در قرآن کاف است در قبای او شکاف است .
|| رخنه و چاک کوه. || غار و مغاره. ( از ناظم الاطباء ).
- شکاف کوه ؛ سلع [ س َ / س ِ ]. ( منتهی الارب ). فالق. لَهِب. لِهب. قُعبة. شقب [ ش َ / ش ِ ]. شعب [ ش َ / ش ِ ]. ( منتهی الارب ): مغارة؛ شکاف در کوه. کهف. غار. ( دهار ). || کلافه ابریشم. ( از ناظم الاطباء ). ابریشم کلافه کرده را نیزگویند. ( برهان ) ( از لغت فرس اسدی ) ( انجمن آرا ) ( فرهنگ جهانگیری ) :
شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف
مه و خور است همانا به باغ در صراف.
ابوالمؤید بلخی ( از اسدی ).
|| تفرقه : برای ایجاد شکاف در بین دولتها میکوشد» ( فرهنگ فارسی معین ). || کنایه از سوراخ فرج یا دُبُر. ( یادداشت مؤلف ) : برافشاندم خدوآلود چله درشکاف او
چو پستان مادر اندر کام بچه خرد در چله.
عسجدی.
|| گنجه. ( فرهنگ فارسی معین ). اشکاف. گنجه. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به اشکاف شود. || ( نف مرخم ) شکافنده و رخنه کننده و جداکننده ، و همیشه بطور ترکیب استعمال میشود، مانند: سینه شکاف ؛ چیزی که سینه را می درد و چاک میزند. ناچخ تیز عمرشکاف ؛ یعنی تبرزین تیزی که رشته زندگانی می درد. ( از ناظم الاطباء ). در ترکیب بمعنی شکافنده آید، چون : خاراشکاف. کوه شکاف. گورشکاف. ( فرهنگ فارسی معین ). شکافنده. ( انجمن آرا ) ( از برهان ). به معنی نعت فاعلی در ترکیب ، چون : دل شکاف. موشکاف. کوه شکاف. سندان شکاف. ( یادداشت مؤلف ).شکاف . [ ش ِ / ش َ ] (اِ) چاک و رخنه و شق و ترک و درز و شکافتگی و گسستگی و دریدگی . (از ناظم الاطباء). رخنه و چاک . (برهان ). خرّ. عَق ّ. فُجّة. (منتهی الارب ). فرجه . چاک . صدع . کاف . دریدگی . فرجه در دیوار و امثال آن . فتق . فلق . ترک . تراک . کفتگی . کافتیدگی . ترکیدگی . غاچ . شکافتگی . شَق ّ. شِق ّ. خرق . درز: از شکاف در؛ از درز در. (یادداشت مؤلف ) : تا آنکه حق بایستد بر جای خود و بسته شود شکافها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). از آن جانب که بریده بود انثیین او [بوزینه ] در شکاف چوب آویخته شد. (کلیله و دمنه ).
فلک شکافد حکمش چنانکه دست نبی
شکاف ماه دوهفت آشکار میسازد.
روضه ٔ آتشین بلارک توست
با وجودی شکاف ناوک توست .
- شکاف افتادن ؛ رخنه پدید آمدن . دریده شدن . پاره شدن :
در لحاف فلک افتاده شکاف
پنبه می بارد از این کهنه لحاف .
- شکاف خوردن ؛ ترک خوردن . ترک برداشتن . ترکیدن . کفیدن . (یادداشت مؤلف ).
- شکاف دادن ؛ شکافتن . کافتن . دریدن و پاره کردن . ترکاندن . (یادداشت مؤلف ).
- شکاف قلم ؛ شق . فاق . فرق . جلفة. فتحه . (از یادداشت مؤلف ).
- امثال :
هرچه در قرآن کاف است در قبای او شکاف است .
|| رخنه و چاک کوه . || غار و مغاره . (از ناظم الاطباء).
- شکاف کوه ؛ سلع [ س َ / س ِ ] . (منتهی الارب ). فالق . لَهِب . لِهب . قُعبة. شقب [ ش َ / ش ِ ]. شعب [ ش َ / ش ِ ] . (منتهی الارب ): مغارة؛ شکاف در کوه . کهف . غار. (دهار). || کلافه ٔ ابریشم . (از ناظم الاطباء). ابریشم کلافه کرده را نیزگویند. (برهان ) (از لغت فرس اسدی ) (انجمن آرا) (فرهنگ جهانگیری ) :
شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف
مه و خور است همانا به باغ در صراف .
|| تفرقه : برای ایجاد شکاف در بین دولتها میکوشد» (فرهنگ فارسی معین ). || کنایه از سوراخ فرج یا دُبُر. (یادداشت مؤلف ) :
برافشاندم خدوآلود چله درشکاف او
چو پستان مادر اندر کام بچه ٔ خرد در چله .
|| گنجه . (فرهنگ فارسی معین ). اشکاف . گنجه . (یادداشت مؤلف ). رجوع به اشکاف شود. || (نف مرخم ) شکافنده و رخنه کننده و جداکننده ، و همیشه بطور ترکیب استعمال میشود، مانند: سینه شکاف ؛ چیزی که سینه را می درد و چاک میزند. ناچخ تیز عمرشکاف ؛ یعنی تبرزین تیزی که رشته ٔ زندگانی می درد. (از ناظم الاطباء). در ترکیب بمعنی شکافنده آید، چون : خاراشکاف . کوه شکاف . گورشکاف . (فرهنگ فارسی معین ). شکافنده . (انجمن آرا) (از برهان ). به معنی نعت فاعلی در ترکیب ، چون : دل شکاف . موشکاف . کوه شکاف . سندان شکاف . (یادداشت مؤلف ).
- آهن شکاف ؛ که آهن را بشکافد و سوراخ کند :
سپاهی بهم کرد چون کوه قاف
همه سنگ فرسای و آهن شکاف .
- پهلوشکاف ؛ که پهلوی کسی یا حیوانی را بدرد :
به مقراضه ٔتیر پهلوشکاف
بسی آهو افکند با نافه ناف .
چو فردا علم برکشد بر مصاف
خورد شربت تیغ پهلوشکاف .
- خاراشکاف ؛ که سنگ سخت خارا را بشکند و پاره کند :
ز خاریدن کوس خاراشکاف .
- خفتان شکاف ؛ که زره را بدرد :
سنان سر خشت خفتان شکاف
برون رفت از فلکه ٔ پشت و ناف .
- دل شکاف ؛ شکافنده ٔ دل . که دل را بدرد :
بزد هر دو را نیزه ٔ دل شکاف
بدرّیدشان از گلو تا به ناف .
- زَهره شکاف ؛ که زهره ٔ کسان را بشکافد و بدرد :
ز بس بانگ شیپور زهره شکاف
بدرّید زهره بپیچیدناف .
- گردون شکاف ؛ که آسمان را بدرد و بشکافد :
غریویدن کوس گردون شکاف .
- مغفرشکاف ؛ که زره و کلاه خود را بدرد:
که کشورگشایان مغفرشکاف ...
فلک شکافد حکمش چنانکه دست نبی
شکاف ماه دوهفت آشکار میسازد.
خاقانی .
روضه ٔ آتشین بلارک توست
با وجودی شکاف ناوک توست .
خاقانی .
- شکاف افتادن ؛ رخنه پدید آمدن . دریده شدن . پاره شدن :
در لحاف فلک افتاده شکاف
پنبه می بارد از این کهنه لحاف .
؟
- شکاف خوردن ؛ ترک خوردن . ترک برداشتن . ترکیدن . کفیدن . (یادداشت مؤلف ).
- شکاف دادن ؛ شکافتن . کافتن . دریدن و پاره کردن . ترکاندن . (یادداشت مؤلف ).
- شکاف قلم ؛ شق . فاق . فرق . جلفة. فتحه . (از یادداشت مؤلف ).
- امثال :
هرچه در قرآن کاف است در قبای او شکاف است .
|| رخنه و چاک کوه . || غار و مغاره . (از ناظم الاطباء).
- شکاف کوه ؛ سلع [ س َ / س ِ ] . (منتهی الارب ). فالق . لَهِب . لِهب . قُعبة. شقب [ ش َ / ش ِ ]. شعب [ ش َ / ش ِ ] . (منتهی الارب ): مغارة؛ شکاف در کوه . کهف . غار. (دهار). || کلافه ٔ ابریشم . (از ناظم الاطباء). ابریشم کلافه کرده را نیزگویند. (برهان ) (از لغت فرس اسدی ) (انجمن آرا) (فرهنگ جهانگیری ) :
شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف
مه و خور است همانا به باغ در صراف .
ابوالمؤید بلخی (از اسدی ).
|| تفرقه : برای ایجاد شکاف در بین دولتها میکوشد» (فرهنگ فارسی معین ). || کنایه از سوراخ فرج یا دُبُر. (یادداشت مؤلف ) :
برافشاندم خدوآلود چله درشکاف او
چو پستان مادر اندر کام بچه ٔ خرد در چله .
عسجدی .
|| گنجه . (فرهنگ فارسی معین ). اشکاف . گنجه . (یادداشت مؤلف ). رجوع به اشکاف شود. || (نف مرخم ) شکافنده و رخنه کننده و جداکننده ، و همیشه بطور ترکیب استعمال میشود، مانند: سینه شکاف ؛ چیزی که سینه را می درد و چاک میزند. ناچخ تیز عمرشکاف ؛ یعنی تبرزین تیزی که رشته ٔ زندگانی می درد. (از ناظم الاطباء). در ترکیب بمعنی شکافنده آید، چون : خاراشکاف . کوه شکاف . گورشکاف . (فرهنگ فارسی معین ). شکافنده . (انجمن آرا) (از برهان ). به معنی نعت فاعلی در ترکیب ، چون : دل شکاف . موشکاف . کوه شکاف . سندان شکاف . (یادداشت مؤلف ).
- آهن شکاف ؛ که آهن را بشکافد و سوراخ کند :
سپاهی بهم کرد چون کوه قاف
همه سنگ فرسای و آهن شکاف .
نظامی .
- پهلوشکاف ؛ که پهلوی کسی یا حیوانی را بدرد :
به مقراضه ٔتیر پهلوشکاف
بسی آهو افکند با نافه ناف .
نظامی .
چو فردا علم برکشد بر مصاف
خورد شربت تیغ پهلوشکاف .
نظامی .
- خاراشکاف ؛ که سنگ سخت خارا را بشکند و پاره کند :
ز خاریدن کوس خاراشکاف .
نظامی .
- خفتان شکاف ؛ که زره را بدرد :
سنان سر خشت خفتان شکاف
برون رفت از فلکه ٔ پشت و ناف .
نظامی .
- دل شکاف ؛ شکافنده ٔ دل . که دل را بدرد :
بزد هر دو را نیزه ٔ دل شکاف
بدرّیدشان از گلو تا به ناف .
اسدی (از جهانگیری ).
- زَهره شکاف ؛ که زهره ٔ کسان را بشکافد و بدرد :
ز بس بانگ شیپور زهره شکاف
بدرّید زهره بپیچیدناف .
نظامی .
- گردون شکاف ؛ که آسمان را بدرد و بشکافد :
غریویدن کوس گردون شکاف .
نظامی .
- مغفرشکاف ؛ که زره و کلاه خود را بدرد:
که کشورگشایان مغفرشکاف ...
(بوستان ).
فرهنگ عمید
۱. = شکافتن
۲. شکافنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): خاراشکاف، کوه شکاف.
۳. (اسم ) ‹اشکاف، کاف› چاک، رخنه، درز، تراک.
۴. (اسم ) [قدیمی] کلاف ابریشم: شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف / مه و خور است همانا به باغ در صراف (ابوالمؤید بلخی: شاعران بی دیوان: ۵۹ ).
۲. شکافنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): خاراشکاف، کوه شکاف.
۳. (اسم ) ‹اشکاف، کاف› چاک، رخنه، درز، تراک.
۴. (اسم ) [قدیمی] کلاف ابریشم: شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف / مه و خور است همانا به باغ در صراف (ابوالمؤید بلخی: شاعران بی دیوان: ۵۹ ).
دانشنامه عمومی
شکاف (فیلم). شکاف فیلمی به کارگردانی و نویسندگی کیارش اسدی زاده و تهیه کنندگی علی سرتیپی و منیژه حکمت ساخته سال ۱۳۹۳ است.
«شکاف». وبگاه سی نت. دریافت شده در ۴ ژانویه ۲۰۱۵.
این فیلم در تاریخ ۹ دی ۱۳۹۴ در سینماهای ایران اکران شد.
این فیلم داستان زوج جوانی است که ناخواسته برای مدت کوتاهی از فرزند دوست خود نگهداری می کنند اما حادثه ای برای کودک باعث می شود که زندگی این زوج به بحران کشیده شود.
«شکاف». وبگاه سی نت. دریافت شده در ۴ ژانویه ۲۰۱۵.
این فیلم در تاریخ ۹ دی ۱۳۹۴ در سینماهای ایران اکران شد.
این فیلم داستان زوج جوانی است که ناخواسته برای مدت کوتاهی از فرزند دوست خود نگهداری می کنند اما حادثه ای برای کودک باعث می شود که زندگی این زوج به بحران کشیده شود.
wiki: شکاف (فیلم)
فرهنگستان زبان و ادب
{slot} [حمل ونقل هوایی] شیاری میان سطح زیرین و سطح زبرین بال که هوای پرانرژی را از زیر به روی بال عبور می دهد و باعث کاهش واماندگی و افزایش بَرآر می شود
گویش اصفهانی
تکیه ای: šekâf / darz
طاری: terak / šekâf
طامه ای: tarak / šekâf
طرقی: terak / šekâf
کشه ای: šekâf
نطنزی: šekâf
واژه نامه بختیاریکا
تیز؛ دِقَز؛ دوز؛ لیک
جدول کلمات
یا, درز
پیشنهاد کاربران
خلأ
لا
جر
سوراخ
گسست
گسستگی
افتراق
گسستگی
افتراق
سوزنه
کلمات دیگر: