مترادف فارسی : ایرانی، عجم، پارسی، دری، فرس
برابر پارسی : پارسی
Persian(language)
فارسي , ايراني
ایرانی، عجم
پارسی، دری
فرس
۱. ایرانی، عجم
۲. پارسی، دری
۳. فرس
(ص نسب .) 1 - پارسی ، ایرانی . 2 - زبان مردم ایران . ؛ ~ امروز فارسی رایج زمان حال . ؛ ~ باستان زبان دورة هخامنشیان . ؛~ دَری زبان سده های سوم تا ششم هجری و زبان رایج افغانستان . ؛ ~ میانه زبان فارسی دورة اشکانی و ساسانی . 3 - نوعی بُرش چوب در نجاری .
فارسی . (اِ) در اصطلاح بنایان ، مقسمی . (از یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به مُقَسَّمی شود.
- فارسی بریدن ؛ مقابل راسته بریدن . بریدن آهن و تیر است بطوری که مقطع عمود بر طول آن نباشد. مورب بریدن .
فارسی . (اِخ ) ابراهیم بن علی ، مکنی به ابواسحاق . از اعیان علم لغت و نحو بود. وی به بخارا آمد و مورد احترام واقع شد. فرزندان بزرگان و کاتبان به شاگردی نزد او رفتند و او تا پایان عمر در بخارا بود و در دیوان رسائل نیز سمتی داشت . شعر نیز میگفت . این شخص را ابومنصور ثعالبی در میان شعرای قرن چهارم و پنجم هجری نام برده و از تاریخ زندگانی او دقیقاً سخنی نگفته است . رجوع به یتیمة الدهر چ مصر ج 4 ص 75 شود.
فارسی . (اِخ ) ابوالحسن عبدالغافربن اسماعیل . از علمای زبان عرب ، تاریخ و حدیث ، و اصلاً فارسی واز اهل نیشابور بود، سپس به خوارزم کوچ کرد و از آنجا به غزنین و هندوستان رفت و در نیشابور بسال 529 هَ . ق . درگذشت . از کتابهای او المفهم لشرح غریب مسلم ، السیاق در تاریخ نیشابور و مجمعالغرایب در حدیث های نادر و غریب مشهور است . (از اعلام زرکلی ج 2 ص 531).
فارسی . (اِخ ) حسن بن احمدبن عبدالغفار، مکنی به ابوعلی . اصلاً فارسی و در علم عربیت یکی از پیشوایان بود. در شهر فسا به سال 288 هَ . ق . متولد شد. در سال 307به بغداد آمد و از آنجا به شهرهای دیگر رفت و در 341 به حلب وارد شد و در آنجا مدتی در نزد سیف الدوله ماند. سپس به فارس بازگشت و از دوستان عضدالدوله ٔ دیلمی شد و نحو را به او آموخت و کتاب الایضاح را در قواعد زبان عرب برای او نوشت و بار دیگر به بغداد رفت وتا پایان زندگی در آنجا بود. و در سال 377 درگذشت . معروف و متهم به اعتزال بود. کم وبیش شعر میگفت . از کتابهای او التذکره ، المقصور و الممدود، و العوامل المئة معروف است . (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 221). بیست وشش کتاب از آثار او در هدیةالعارفین ص 272 یاد شده است .
فارسی . (اِخ ) دهی است از دهستان آل حرم بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 105 هزارگزی جنوب خاوری کنگان و 5 هزارگزی راه فرعی کنگان به لنگه واقع است . جلگه ای گرمسیر، مالاریایی و دارای 100 تن سکنه میباشد. آب آنجا از چاه تأمین میشود و محصول عمده ٔ آن غلات ، خرما، تنباکو و شغل اهالی زراعت است . راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
(مرآةالخیال چ بمبئی ص 36).
فارسی . (اِخ ) مولای کنده . تابعی است . رجوع به ابوعمر الفارسی شود.
فارسی . (اِخ ) نام قسمت اول از سه قسمت گُتی که تیره ای از شعبه ٔ شیبانی ایل عرب فارس است . رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص 87 شود.
فارسی . (اِخ ) (خلیج ...) رجوع به خلیج فارس و فارس و پارس شود.
فارسی . (اِخ ) رجوع به سلمان فارسی شود.
فارسی . (ص نسبی ) منسوب به فارس که فارسیان و ممالک آنها باشد. (منتهی الارب ). معرب پارسی . || ایرانی . (حاشیه ٔ برهان چ معین : پارس ). فارس . عجم . رجوع به عجم وفارس شود. || پارسی . زبان فارسی ، که شامل سه زبان است : پارسی باستان ، پارسی میانه (پهلوی و اشکانی )، و پارسی نو (فارسی بعد از اسلام )، و چون مطلقاً فارسی گویند مراد زبان اخیر است . (حاشیه ٔ برهان چ معین : پارس ). رجوع به فارسی باستان ، فارسی جدید و فارسی میانه و زبان فارسی شود. || ابن الندیم از عبداﷲبن مقفع حکایت کند که لغات فارسی شش است : فهلویه (پهلوی )، دریه (دری )، فارسیه (زبان مردم فارس )، خوزیه (زبان مردم خوزستان )، و سریانیه . فهلویه منسوب است به فهله (پهله ) نامی که بر مجموع شهرهای پنجگانه ٔ اصفهان و ری و همدان و ماه نهاوند و آذربایجان دهند . دریه لغت شهرهای مداین است و درباریان پادشاه بدان سخن کنند و غالب آن لغت مردم خراسان و مشرق ایران و اهل بلخ است . فارسیه لغت موبدان و علما و امثال آنان است و آن زبان اهل فارس باشد. خوزیه زبانی است که ملوک و اشراف در خلوت خانه ها و بازی جایها و عیش گاهها و با حواشی بدان تکلم کنند. سریانی زبان ویژه ٔ اهل دانش و نگارش است . (از الفهرست چ مصر ص 19).
- تمر فارسی ؛ نوعی از خرمای خوب است .
- خط فارسی ؛ خطی که امروز در نوشتن بوسیله ٔ ایرانیان بکار میرود و الفبای آن با الفبای بسیاری از کشورهای اسلامی و بخصوص ممالک عربی تقریباً یکی است . در تداول عام در برابر خط لاتین (اروپایی )، فارسی گفته میشود.
|| (اِخ ) یکی از مردم فارس . (حاشیه ٔ برهان ). مقابل ترک و عرب . || زردشتی ، مخصوصاً زردشتی مقیم هند. (حاشیه ٔ برهان ). به دین .
پارس