کلمه جو
صفحه اصلی

استان


مترادف استان : ( آستان ) آستانه، پیشگاه، جناب، حضرت، حضور، درگاه، عتبه، محضر

فارسی به انگلیسی

division, province, state, supine


threshold, sill, court, [fig.] audience, [lit.] threshold, division, province, state, (large) province, supine

(large) province


فارسی به عربی

محافظة , هالة

مترادف و متضاد

state (اسم)
ایالت، حالت، چگونگی، حال، کشور، جمهوری، استان، دولت، کیفیت، دولتی حالت

province (اسم)
ایالت، استان، ولایت

shire (اسم)
ایالت، ناحیه، استان

eparchy (اسم)
شهرستان، استان

فرهنگ فارسی

( آستان ) ( صفت ) بر پشت خفته ستان .
درگه آستانه
استانها کشور ایران را در ۱۳۱۶ ه . ش . به ۱٠ استان واخیرابه ۱۴ استان تقسیم کرده اند ازین قرار: ۱ - استان مرکزی : تهران کرج قزوین دماوند محلات ساوه قم تفرش شهر ری شمیرانات گرمسار وخمین.۲ - استان اول : رشت بندر پهلوی لاهیجان رود سر طوالش فومن زنجان اراک لنگرود رودبار صومعه سرا. ۳ - استان دوم : ساری بهشهر شاهی شهسوار نوشهر بابل آمل گرگان کاشان شاهرود سمنان دامغان نطنز. ۴ - استان سوم : تبریز مرند خلخالاردبیل میانه سراب مشکین شهر اهر مراغه هشت رود آستارا. ۵ - استان چهارم : رضائیه نقده ماکو خوی مهاباد شاهپور میاندو آب . ۶ - استان پنجم : کرمانشاه قصر شیرین ایلام ملایر نهاوند توسیرکان شاه آباد پاوه همدان . ۷ - استان ششم : اهواز آبادان دشت میشان دزفول شوشتر بهبهان کهکیلویه رامهرمز مسجدسلیمان خرمشهر خرم آباد بروجرد گلپایگان الیگودرز. ۸ - استان هفتم : شیراز آباده کازرون فیروز آباد جهرم فسا نیریز اصطهبانات داراب لار بوشهر بندر لنگه دشتستان . ۹ - استان هشتم : کرمان رفسنجان جیرفت سیرجان بم . ۱٠ استان نهم : مشهد سبزوار تربت جام گناباد بیرجند کاشمر قوچان تربت حیدریه نیشابور در گز فردوس بجنورد. ۱۱ - استان دهم : اصفهان فریدن شهرضا اردستان نائین نجف آباد یزد.۱۲ - بلوچستان وسیستان : زاهدان ایرانشهر چاه بهار زابل سراوان . ۱۳ - استان کردستان : سنندج مریوان سقز بانه قروه بیجار. ۱۴- فرمانداری کل بنادر و جزایر وبحر عمان : بندر عباس میناب ( بحرین هم جزو استان چهاردهم محسوب می شود ) .
( اسم ) هر یک از نواحی بزرگ کشور ایران در تقسیمات اداری که از مجموع. چند شهرستان تشکیل میشود و توسط یک استاندار اداره میگردد ایالت . توضیح این کلمه در عهد ساسانی بصورت استان معمول بوده و آن هریک از ایالات ایران اطلاق میشده و در دور. اسلامی نیز برخی نواحی بهمین نام خوانده میشدند مانند : ( استان البهقباذ الاعلی ) ( استان البهقباذ الاسفل ) از کوره های جانب غربی سواد و ( استان سو ) ناحیه ای در جبل و ( استان العال ) کوره ای بمغرب بغداد فرهنگستان ایران این کلمه را احیا کرده بهریک از بخشهای دهگان. ( و سپس چهارده گان. ) کشور اطلاق کرده است .
چهار کوره اند ببغداد

فرهنگ معین

( اَ ) (اِ.) جای خواب ، آرامگاه .


( اِ ) (ص .) به پشت خوابیده .


( اُ ) [ په . ] (اِ.)بخشی از کشور که شامل چندین شهرستان می شود.


( آستان ) ( اِ. ) ۱ - درگاه ، پیشگاه . ۲ - کفش کن .
(ص . ) ستان ، به پشت خوابیده .
( اَ ) (اِ. ) جای خواب ، آرامگاه .
( اِ ) (ص . ) به پشت خوابیده .
( اُ ) [ په . ] (اِ. )بخشی از کشور که شامل چندین شهرستان می شود.

لغت نامه دهخدا

استان . [اُ ] (اِخ ) سومین پسر داریوش دوم بقول پلوتارک . (کتاب اردشیر بند 1). رجوع به ایران باستان ص 991، 995، 1121، 1122، 1449 شود.


استان . [ اَ ] (اِ) جای خواب و آرامگه را گویند که بمعنی آستانه باشد. (جهانگیری ). || (ص ) ستان . مؤلف آنندراج گوید: به پشت باز افتاده : ستیزه جویان بر آستان اجل ، استان میخوابیدند. (ملاّمنیر).


استان . [ اَ ] (ع اِ) بیخ درخت پوسیده . استن . (منتهی الارب ).


استان . [ اِ ] (اِ) مزید مقدّم بعض امکنه ، مانند: اِستان البهقباذ الاسفل . اِستان ُالبهقباذ الاعلی . اِستان ُالبهقباذ الاوسط. اِستان ُ سُو. اِستان ُالعال . (معجم البلدان ). آقای پورداود در نامه ٔ فرهنگستان آورده اند: و آن در پارسی باستان و در اوستا ستانه و در سانسکریت ستهانه یعنی جایگاه و پایگاه آمده ، بهمین معنی در پارسی باستان جداگانه بکار رفته و یک بار در کتیبه ٔ خشیارشاه در وان دیده میشود. در اوستا چندین بار با واژه های دیگر ترکیب یافته چون اسپوستانه ، اشتروستانه ، گئوستانه که مطابق است با اوستهانه و اشترستهانه و گستهانه در سانسکریت یعنی اسبستان و اشترستان و گاوستان . ستانه از مصدر ستا آمده که در پارسی باستان و اوستا بمعنی ستادن و ایستادن است . در زبان پهلوی غالباً بنامهای سرزمینها و کشورها پیوسته است ،چون چینستان و سورستان (سوریه ) و زاولستان و جز اینها. (نامه ٔ فرهنگستان سال اول شماره ٔ اول «کلمه ٔ فرهنگستان » بقلم پورداود). || (پسوند) مزید مؤخر امکنه و یا ازمنه . استان (یا ستان ) در امکنه گاهی دلالت بر مکان اقامت دائمی و موطن و مملکت و ناحیت کند، همچون : انگلستان ، غرجستان . و گاه دال بر مکان موقت است ، مانند: بیمارستان ، کودکستان و دبیرستان و هنرستان و شبستان . و گاه دلالت بر مکانی کند که چیزی در آن فراوان باشد: گلستان ، موستان . استان بصورت مزید مؤخر ازمنه (ظرف زمان )در تابستان و زمستان دیده میشود. اینک کلمات مرکبه ای با استان (ستان ) بصورت مزید مؤخر بترتیب حروف تهجی در ذیل نقل می شود: آجارستان (در قفقاز). آرناودستان . آلوستان . اردستان . ارمنستان . ازبکستان . ازگیلستان . اسپیددارستان . افغانستان . انارستان . انجیرستان (انجیلستان ). انگلستان . ایراهستان . باب شورستان . باغستان (به اصطلاح مردم قزوین ). بجستان . بستان (مخفف بوستان ). بغستان (بیستون ). بلغارستان . بلوچستان . بوستان . بهارستان (اسم خانه ٔ سپهسالار قزوینی که امروز مجلس شورای ملی است ). بهستان (بیستون ). بیدستان . بیمارستان . پاکستان . تابستان . تاجیکستان . تاکستان . تخارستان . ترکستان . ترکمنستان . تنگستان . توتستان . توسستان . تیفستان (در زرگنده ). تیمارستان . جادوستان . (شاهنامه . رجوع به فهرست ولف شود). جوردستان . چمستان . چیرستان . چینستان . چین استان . حبشستان . خارستان . خجستان . (تاریخ سیستان ). خرماستان . خلجستان . خلخستان . (شاهنامه ). خُمستان . خندستان (مجلس و معرکه ٔ مسخرگی ، فسوس و سخره ، لب و دهان معشوق ). (برهان ). خوالستان خودستان (شاخ تازه که از تاک انگور سر زند). (برهان ). خوردستان (شاخ تازه را گویند و آن که از تاک انگور سر زند و آنرا بسبب ترش مزگی خورند و شاخهای تازه ٔ درختان دیگر و نهال گل و ریاحین را نیز گفته اند). (برهان ). خوزستان . دادستان . داغستان . دالستان . دبستان . دبیرستان . دروازه ٔ کوهستان . دستستان . دشتستان . دورقستان . دهستان . دیلمستان . رام شهرستان . رزستان . ریگستان . زابلستان . زمستان . سارستان . سجستان . سکستان . سیستان . شامستان . شبستان . شهرستان (شهرستانه ٔ مرز). صربستان . طبرستان . طخارستان . طمستان . عربستان . غرجستان . غرشستان . (تاریخ سیستان ). فارسستان . فرنگستان . فرهنگستان . فغستان . فیلستان (نام قریه ای به ورامین ) (؟) قبرستان . قزاقستان . قلمستان . قهستان . کابلستان . (معجم البلدان ). کاجستان . کارستان . کافرستان . کردستان . کلاع استان . کودکستان . کوهستان . کهستان . کهورستان . گرجستان . گلستان . گورستان . لارستان . لرستان . لوالستان . (تاریخ سیستان ).لهستان (پلنی ). مجارستان (هنگری ). مغلستان . موردستان . موستان . مهلستان . نارنجستان . نخلستان . نگارستان . نورستان . (تاریخ سیستان ). نیرنگستان . نیستان . والستان . (تاریخ سیستان ). وزیرستان . هندستان . هندوستان . هنرستان . هوجستان واجار (بازار خوزستان . سوق الاهواز).
گاه بجای استان ، سان آید چنانکه : گورسان ، شورسان ، بیمارسان ، خارسان ، شارسان بجای گورستان ، شورستان و غیره . آقای پورداود در مقاله ٔ فرهنگستان نوشته اند: استان - برخی پنداشته اند که فرهنگ اسم معنی است و ستان به اسم معنی ملحق نمیشود بنابراین فرهنگستان ترکیب غلطی است . این اشتباه از اینجا برخاسته که معمولاً ستان را بنام شهرستانها و کشورها پیوسته دیده اند چون هندوستان و سیستان (سکستان )، یا به اسم ذات چون فغستان و از این چند مثال خواسته اند یک قاعده ٔ کلی بسازند در صورتی که در ادبیات و زبان معمولی ما شواهد فراوان موجود است که ستان بدون امتیاز بهر اسمی پیوسته چه اسم ذات و چه اسم معنی . اگر بزبان پهلوی بپردازیم ، زبانی که فارسی ما از آن درآمده ، به اندازه ای مثال فراوان است که مجال ایراد بکسی نمیدهد. از برای نمونه چندمثال یاد میکنیم . خود واژه ٔ فرهنگستان بی کم و بیش بهمین هیئت در زبان پهلوی رایج بوده و در کارنامک ارتخشیر پاپکان در فصل 2 درفقرات 21 - 20 بکار رفته : اینچنین «اردوان » اردشیر را به آخور ستوران فرستاد و به او فرمود هش دار که هیچگاه ، نه در روز نه در شب از نزدیک ستوران دور نگشته به نخجیر و چوگان بازی و فرهنگستان نروی . چنانکه پیداست در اینجا فرهنگستان بمعنی دانشگاه یا دبستان است . گویا خود لغت دبستان از ادب و ستان ترکیب یافته است . ادب در زبان عربی مطابق میافتد با فرهنگ فارسی . میتوان گفت دبستان که مصغر ادبستان است بجای فرهنگستان آورده شده است (؟) دیگر از اینگونه اسماء ذات که با ستان ترکیب یافته نیرنگستان و ائرپتستان (= هیربدستان ) است که نام دو کتاب پهلوی است . نیرنگ و ائرپت بمعنی دعا و تعلیم دینی است داتستان دینیک که یکی از کتابهای معروف پهلوی است با واژه ٔ دات (= قانون ) و ستان ترکیب یافته یعنی احکام دینی ، ماتیگان هزار داتستان نام کتابی است بسیار گرانبها، در حقوق مدنی روزگار ساسانیان . این نام یعنی کتاب هزارقانون در کتاب پهلوی دینکرد در سخن از نسکها (کتابها) قانونی اوستا که متأسفانه از دست رفته برخی از فصول آن در پهلوی چنین خوانده شده ، پتکار ردستان . قوانینی بوده در حکمیت . زتینشستان ، قوانینی بوده در زنش یا ضربت . هم مالیستان ، قوانینی بوده در موضوع ادعا. و خشستان ، قوانینی بوده در ربح ، و رستان ، قوانینی بوده در سوگند و جز اینها اگر باز نسنجیده گفته شود که این کلمات پهلوی است و ربطی بفارسی ندارد، مثالهائی در فارسی داریم که ستان به اسماء معنی پیوسته و هرگونه شبهه را از میان برمیدارد. از کارستان و شکارستان گذشته شبستان در ادبیات ما بمعنی حرمسرای یا حرمخانه آمده .فردوسی گوید:
شبستان مر او را برون از صد است
شهنشاه زن باره باشد بد است .
در مثنوی جلال الدین واژه ٔ داد که ذکرش گذشت و کلمات حیات و غیب و عیب با ستان ترکیب یافته ،اینچنین :
من شکستم حرمت ایمان او
پس یمینم برد دادستان او
چون بود آن چون که از چونی رهد
در حیاتستان بیچونی رسد
زآنکه نیم او ز عیبستان بده ست
وآن دگر نیمش ز غیبستان بده ست .
در انجام ، دو مثال دیگر را که همیشه در سر زبانهای ماست یادآورد میشویم : تابستان و زمستان . در این دو واژه هم ستان به اسماء معنی گرما و سرما پیوسته است . تاب از مصدر تابیدن بمعنی گرم کردن است . تَپ در اوستا و مشتقات آن تفت (تبدار) و تفنو (تب ) در این نامه ٔ مینوی بسیار است . در فارسی ناخوشی تب وجزء دومی واژه ٔ آفتاب و تابه و تابش و تافتن و تافته و تفسیدن و تفتیدن و جز آنها از همین بنیاد است چنانکه زم در زبانهای ایران باستان مشتقات بسیار دارد و در شاهنامه جداگانه بدون ستان بمعنی باد سخت زمستانی بکار رفته است . (نامه ٔ فرهنگستان سال اول شماره ٔ اول «کلمه ٔ فرهنگستان » بقلم پورداود صص 61 - 63).


استان . [ اِ ] (ع مص ) بسال قحط درآمدن . در سال قحط درآمدن . (منتهی الارب ). اِسنات . اِجداب .


استان . [ اِ ] (نف مرخم ) مخفّف استاننده . گیرنده :
من زکوةاِستان و او در قحطسال
هم بصاعی باد می پیمود و بس .

خاقانی .


|| (اِمص ) در دادو استان ، بمعنی داد و ستد آمده : اوفوا الکیل و المیزان بالقسط... (قرآن 152/6). اوفوا الکیل ؛مکیال و میزان راست کنید یعنی آنچه پیمائی و آنچه سنجی تمام بدهی ... ایفا در متاع باشد و ایفا تمام بدادن باشد و استیفا تمام بستدن باشد و وفا تمامی باشد و وافی تمام باشد. بالقسط؛ ای بالعدل ؛ بداد و استان و راستی . (تفسیر ابوالفتوح رازی چ 1 ج 2 ص 351، 355 و 356).

استان . [ اُ ] (اِخ ) چهار کوره اند ببغداد: عالی و اعلی و اوسط و اسفل ، و هبةاﷲ استانی بن عبدالصّمد منسوب به یکی از آنهاست . (منتهی الارب ).


( آستان ) آستان. ( اِ ) درگاه. درگه. آستانه. وصید. فِناء. سُدّه. کفش کن. جناب. عتبه. ساحت. حضرت. کریاس ( بفارسی ). اُسکفه. گذرگاه. و آن قسمت پیشین خانه باشد پیوسته بدر :
چو آن شیرپیکر علامت به بندد
کند سجده بر آستانش دوپیکر.
ناصرخسرو.
کز ندیمان مجلس ار نشود
از مقیمان آستان باشد.
انوری.
وآنکه چون آستان فتد در پای
پیش او سر به آستان ننهند.
مجیر بیلقانی.
از خانه اختیار خصمت
چون پرده برون آستان باد.
سیف اسفرنگ.
راست شو تا به راستان برسی
خاک شو تا بر آستان برسی.
اوحدی.
سود کس بر زیان او مپسند
فتنه بر آستان او مپسند.
اوحدی.
مشو یک زمان غایب از آستانش
که هر کس که غایب شد او هست خایب.
سلمان ساوجی.
بر آستان تو غوغای عاشقان نه عجب
که هر کجا شکرستان بود مگس باشد.
حافظ.
از آستان پیر مغان سر چرا کشم
دولت در این سرا و گشایش در این در است.
حافظ.
- آستان بوس ؛ آستان بوسی :
پادشاها همه شاهان که بخواب آمده اند
آستان بوس تو در خواب تمنا کردند.
امیرخسرو.
- آستان بوسی ؛ اصطلاحی است در زبان ادب و احترام مترادف تشرف و بخدمت رسیدن ، یعنی نزد بزرگی رفتن.
|| ( ص ) ستان. برپشت خفته :
در تنگنای بیضه زتأثیر عدل او
نقاش صنع پیکر مرغ آستان نهاد.
سلمان ساوجی.

استان. [ اِ / اُ ] ( پهلوی ، اِ ) کوره. رستاق. روستا. در عهد ساسانیان ، ایالات را به أجزائی چند تقسیم کرده هر یک را یک استان می گفته اند ( پاذکستپان ) ظاهراً در اصل عنوان نایب الحکومه یک استان بوده است. ( ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستنسن ترجمه یاسمی ص 86 ). قال یزیدبن عمر الفارسی ، کانت ملوک فارس تَعدّ السواد اثناعشر استاناً و تحسبه ستین طسوجاً و تفسیرالأستان اجارة و ترجمة الطسوج ناحیة. ( معجم البلدان در کلمه سواد ). قال العسکری مالاستان مثل الرستاق. ( معجم البلدان ذیل الاستان العال ). مُقاسمه. ( مفاتیح العلوم ، در مواضعات دیوان خراج ). || در زمان رضاشاه مملکت ایران را به 10 بخش تقسیم کردند و هر بخش را استان خواندند. یاقوت گوید: الاِستان العال ، هو طساسیج الانبار و بادوریا و قطربل و مسکن ، لکونها فی اعلی السواد، والاستان بمنزلة الکورة و الرستاق ، و اصله بالفارسیة الموضع کقولهم طبرستان و شهرستان. ( معجم البلدان ).

استان . [ اِ / اُ ] (پهلوی ، اِ) کوره . رستاق . روستا. در عهد ساسانیان ، ایالات را به أجزائی چند تقسیم کرده هر یک را یک استان می گفته اند (پاذکستپان ) ظاهراً در اصل عنوان نایب الحکومه ٔ یک استان بوده است . (ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستنسن ترجمه ٔ یاسمی ص 86). قال یزیدبن عمر الفارسی ، کانت ملوک فارس تَعدّ السواد اثناعشر استاناً و تحسبه ستین طسوجاً و تفسیرالأستان اجارة و ترجمة الطسوج ناحیة. (معجم البلدان در کلمه ٔ سواد). قال العسکری مالاستان مثل الرستاق . (معجم البلدان ذیل الاستان العال ). مُقاسمه . (مفاتیح العلوم ، در مواضعات دیوان خراج ). || در زمان رضاشاه مملکت ایران را به 10 بخش تقسیم کردند و هر بخش را استان خواندند. یاقوت گوید: الاِستان العال ، هو طساسیج الانبار و بادوریا و قطربل و مسکن ، لکونها فی اعلی السواد، والاستان بمنزلة الکورة و الرستاق ، و اصله بالفارسیة الموضع کقولهم طبرستان و شهرستان . (معجم البلدان ).


فرهنگ عمید

( آستان ) ۱. درگاه.
۲. جلو در، کفش کن.
۳. [مجاز] دربار و بارگاه: راست شو، تا به راستان برسی / خاک شو، تا به آستان برسی (اوحدی: ۵۶۶ ).
۴. مقبرۀ امامان و امام زادگان.
۵. [قدیمی، مجاز] در حضور پادشاهان و بزرگان.
بزرگ ترین واحد تقسیمات کشور ایران که شامل چند شهرستان است و به وسیلۀ یک استاندار اداره می شود.

بزرگ‌ترین واحد تقسیمات کشور ایران که شامل چند شهرستان است و به‌وسیلۀ یک استاندار اداره می‌شود.


دانشنامه عمومی

آستان. آستان یک روستا در ایران است که در دهستان رودبار (دامغان) واقع شده است. آستان ۳۰۵ نفر جمعیت دارد.
فهرست شهرهای ایران

واژه نامه بختیاریکا

( آستان ) آستُو؛ دَر آستُو
آستُو

جدول کلمات

ایالت

پیشنهاد کاربران

بتازگی به جای کلمه ریشه شناسی، ریشه سازی باب شده.

مثل تورکی است،
سخن بگو بلکه از خامی فک ات در بیایی!!!!!
دانیئش تا اَنگیوین خامی چیئخسین!!!!!

آستانیدن، آستاناندن، آستاندم، آستانشتن، آستاندندن و نهایتأ آستانگیگیرم!!!!!!!

مکان زندگی

در زبان فارسی قابل تصور نیست که لغات آستین لباس، آستان خدا ، آستانه حیاط ، آستر کت و شلوار، آهسته راه یافتن بتوانند فرزندان یک خانواده باشند. اصلا معنا و مفهمومی در زبان فارسی ندارند. لیکن در ترکی این لغات دانه های یک تسبیحند. فرزندان یک خانواده هستند که پدرشان "آست" است. آست در ترکی یعنی "پایین" ( اکنون ترکان همدان این لغت را استفاده می کنند و ما "آلت" می گوییم ) . آست یان ( سمت پایین ) ، آست یئن ( پایین رو ) ، آست ان ( مربوط به فرودست ) ، آست ان ا ( مربوط به فرودست ) ، آست ار ( زیرین ) ، آست ا ( آستا یا آهسته! آرام و پایین و کم ) .
البته خود واژک " آس" نیز در ترکی به معانی آویزان ساختن و آویختن در معنی دیگر، بار گذاشتن است.
مثال: پالتار آستادی: لباس آویخت.
آش آسدی:آش بار گذاشت.
البته اتیمولوژی مانند ورزش، سیاست را نمی پذیرد و یافتن کنه و ریشه لغات به معنای اسائه ادب به زبانی دیگر نیست چنانکه بخاطر همین اتیمولوژی قدرتمند ترکی می توان لغات دخیل را در این زبان شناسایی کرد مانند اوروج که بسیار متداول است. اوروج در اصل اوروز یا همان روزه است که ترکان "ابتدا به راء" را اجتناب می کنند و می گویند: ایرضا ( رضا )

واژه ( آستان ) ، واژه کهن پارسی است که در زیر به شکل باستانی آن اشاره شده است:
آستانَک= �st�nak آستانه
آستُبان= �stob�n فروتن، متواضع، افتاده
آستَوان= �stav�n ـ 1ـ معترف، مقر، اقرارکننده 2ـ متدین، متقی، مؤمن
آستَوانیْه= �stav�nih ـ 1ـ اعتراف، اقرار 2ـ تدین، تقوا، ایمان، ثبات عقیده
نمونه هایی از واژه های کهن پارسی که با ( آست ) آغاز گردیده اند را می آورم:
آستار= �st�r جرم، گناه، بزه
آستاریتَن= �st�ritan رواج ـ گسترش دادن جرم یا گناه
آستاریدَن= �st�ridan ( = آستاریتَن )
آستارین= �st�rin ( = آستاریتَن )
آستارینیتَن= �st�rinitan علت جرم شدن
آستیشْن= �stishn پافشاری، اصرار
واژه آستر که کاربر بالا اشاره کرده و گفته این واژه معنی و چم ندارد، باید بگویم واژه ( آستر ) کوتاه شده واژه ( آنسوتر ) هست که فردوسی نیز این واژه را در همین مانا بکار برده است:
بمرو آیم و ز آستر نگذرم
نخواهم که رنج آید از لشکرم.

اَستان بود نه اُستان. اما استان را آورد

بعضیاشون که واقعن ریشه سازهای خوبی هستند آمازون =آما اوزون =چقد درازه ( واقعن هم رود بزرگ و درازیه ) آکادمی=آک آدمی=آدم سفید ( چون فقط سفیدپوستا حق دارن آکادمی برن ) تازه طبق آخرین تحقیقات آدم هم تورک بوده. قوم آزتک در مکزیک هم از قوم آز و ترک بودند و قاره جدید را قاره آزالیا نامیدند نشون به اون نشون که آزتکها هم مث ترکای واقعی چشم بادومی بودند و با گذر از تنگه برینگ از آسیا خود را به آمریکا و مکزیک رساندند و شاید تا برزیل و آمازون هم رفتند و آخرش هم چشم آبیای از خدا بیخبر با کلک زدن کلک اونا را کندند. لعنت الله علی قوم آزلمین

آستان=درگاه
در زبانهای هند و اروپایی، پیشوند ( - Sta ) ، برای ساخت مفهومِ جا و مکان به کار می رود. State=اُستان، ایالت/ Stand=ایستادن، جایگاه، ایستگاه
Stay=ماندن، توقف /Static=ایستا، ساکن/ و . . .
همچنین در پارسی پسوند - ِ ستان برای ساخت همین مفهوم به کار می رود ( دبیرستان، کوهستان ) و نیز واژه های آستان و آستانه که در همین گروه واژگانی جای دارد.
آستین: در پهلوی به ریخت آدَستینه ( دستینه ) بوده و معنا را به روشنی می رساند.
آهسته: آه=مراقب بودن، پاییدن/استه=گرفته ( استن=گرفتن - بِستان=بگیر ) پس، آهسته=حرکت با مراقبت، آرام و با حواس جمع.
آهو: آه=مراقب بودن، پاییدن و ( پسوند فاعلی مانند ترسو، شکمو، شاشو ) پس آهو یعنی جانداری که همیشه مراقب خود است.

ریشه ی واژه ی #آستانه #آهسته #آسان #آسایش✅

این واژه ها از آسماق و از بن آست به معنی زیر است.
در آذربایجان و ترکیه واژه ی آلت را بجای آست استفاده میکنند ولی اکثرا در آسیای میانه به صورت آست استفاده میشود.
آستانه دقیقا به معنی منطقه ی پایین ، زیر و کلا به چنین تفسیر هایی استفاده میشود.
واژه ی آستا از همین کلمه ی آست است و همان کلمه ی آهسته است. 🛑
آستا آستا گتمه
آهسته آهسته نرو

در شهر های آذربایجان مانند آستارا دیده میشود.
این واژگان هم مفهوم با آسلانماق ، آسماق است.
آسلانا آسلانا گلیر و چنین استفاده هایی دارد. ♨️

این واژگان در حالت هایی همراه با *ه* و *ن* دیده شدند همانند آن'سات ( آسان ) و آه'سته
احتمالا شکل سابق واژه آنیسماق بوده و عموما آنماق و آنلاتماق به نقل کردن گفته میشود.
که بن این واژه همانند دیگر واژگان ترکی که قبل *ن* دارای *غ* است. ( ساغینماق در اورخون و سانماق امروزی )
آخینماق ^ از بن آخماق
ن - غ - گ - ه
اکثرا تبدیل شونده هستند. 💢
k�n�l
g�ğ�l
qağırmaq
qaharmaq
yahalmaq
yanılmaq

در کل برای راحتی رساندن منظور چنین مبحثی بیان شد .
واژه ی آسایش هم کاملا عیان است.

واژهٔ �اوستن� از ایرانی باستان با تلفظ ( ه ) اوشتانَه� به معنی �با جایگاه و وضعیت خوب� است. این نام در پارسی نو به گونهٔ �آستان� یا �آستانه� بازمانده است و به همان معنی پیشین یعنی �جایگاهی نیکو� به کار می رود. این نام در منابع ایلامی و بابلی نیز بازتاب یافته است. در یونانی به صورت �Οστάνης� ( اوستانوس ) و در زبان های اروپایی ( اُستانس ) گفته می شود.


کلمات دیگر: