کلمه جو
صفحه اصلی

شاه


مترادف شاه : امپراطور، امیر، پادشاه، حاکم، خدیو، سلطان، شاهنشاه، شهریار، ملک، والی

متضاد شاه : رعیت

فارسی به انگلیسی

king, monarch, rex, royalty, shah, sovereign, throne

shah, king[especially at chess]


king, monarch, Rex, royalty, shah, sovereign, throne


فارسی به عربی

ملک

مترادف و متضاد

king (اسم)
خسرو، پادشاه، شاه، سلطان، شهریار

shah (اسم)
خسرو، پادشاه، شاه

امپراطور، امیر، پادشاه، حاکم، خدیو، سلطان، شاهنشاه، شهریار، ملک، والی ≠ رعیت


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - کسی که بر کشوری سلطنت کند پادشاه سلطان صاحب تاج و تخت تاجور . یا شاه انجم . آفتاب خورشید . یا شاه خاور . خورشید . یا شاه خراسان . ۱ - پادشاه خراسان . ۲ - عنوان هر یک از پادشاهان سلسله سامانی امیر مشرق . یا شاه خرگاه مینا . خورشید . یا شاه زنگ. شب لیل . یا شاه ستارگان . خورشید . یا شاه سیارات . خورشید . یا شاه عرش . خورشید . یا شاه طارم فلک . خورشید . یا شاه گردون . خورشید . یا شاه گویندگان . حضرت رسول ص . یا شاه مثلث بروج . خورشید . یا مثلثی شاه . شاه مثلث بروج . یا شاه مربع نشین . خانه کعبه . یا شاه مشرق . خورشید . یا شاه نیمروز . ۱ - خورشید . ۲ - پادشاه سیستان . ۳ - داماد . ۴ - هر چیز بزرگ و مهم و برتر از نظایر خود و آن در ترکیب آید : شاه بیت شاهپر شاهراه . ۵ - عنوانی است عارفان و درویشان را : شاه نعمه الله ولی مشتاق علی شاه . ۶ - مهمترین مهره شطرنج . ۷ - در بازی ورق ( گنجفه ) ورقی که بر آن تصویر شاه است . ۸ - خدا الله
ال ... وسیله ایکه بدان از نخل خرما بالا روند .

فرهنگ معین

[ په . ] (اِ. )۱ - سلطان ، فرمانروا. ۲ - هر چیز مهم و بزرگ . ، ~رخ زدن کنایه از: الف - فرصت را غنیمت شمردن . ب - غلبه یافتن . ،با ~پالوده نخوردن کنایه از: خود را برتر از دیگران پنداشتن .

لغت نامه دهخدا

شاة. (ع اِ) الَ ... وسیله ای که بدان از نخل خرما بالا روند. (از ذیل اقرب الموارد).


شاه. ( اِ ) پادشاه و ملک بود. ( لغت فرس اسدی ). پادشاه. ( صحاح الفرس ).پادشاه را گویند. ( معیار جمالی ) ( از مؤید الفضلاء ).آنکه بر کشوری پادشاهی و سلطنت کند. تاجور. تاجدار.سلطان. ملک. صاحب تاج. شه. خدیو. شهریار. خدیش. خسرو. میر. امیر. شاهنشاه. حکمران یک مملکت که نامهای دیگرش : ملک و سلطان و پادشاه است. این لفظ در پهلوی هم شاه بوده و ریشه اش در سنسکریت «شاس » بمعنی حکومت کردن است و در اوستا «ساستر» بوده از همان ریشه ، و «تر» در اوستا و سنسکریت ملحق به لفظ شده است و معنی فاعل در ماده آن لفظ احداث میکند پس معنی ساستر حکم راننده است. در اوستا لفظ خشتره هم برای شاه است که از ریشه کشتره سنسکریت است به معنی کسی که از نژاد کشتری هندوست و پادشاه هم از این فرقه میشده و کشتری نام یکی از نژادهای چهارگانه هندو بوده که کارهای لشکری و سلطنت مخصوص او بوده است و چون همیشه پادشاه از این نژاده بوده در سنسکریت کشتره و در اوستا خشتره مبدل کشتره مجازاً بمعنی پادشاه استعمال شده و معنی کشتره محافظت کننده از خرابی است چه کشه بمعنی خرابی و «تر» از «تری » بمعنی محافظت کردن است چه پادشاه محافظ ملک از خرابی بوده است. در فارسی هخامنشی خشتره بمعنی سلطنت و خشی تهیی بمعنی پادشاه از همان ریشه کشتره سنسکریت است و سترپ هم که یونانیها بمعنی حاکم در تاریخ ایران استعمال کردند محرف «خشتریا» فارسی هخامنشی است بمعنی حاکم و از همان ریشه است. ( از فرهنگ نظام ) :
روز ارمزدست شاها شاد زی
بَر کَت ِ شاهی نشین و باده خور.
ابوشکور.
چو بیند ترا کی کند کار بد
خود ازشاه ایران بدی کی سزد.
فردوسی.
بگیتی درون سال سی شاه بود
بخوبی چو خورشید بر گاه بود.
فردوسی.
چو شب روز شد بامدادان پگاه
تبیره برآمد ز درگاه شاه.
فردوسی.
اگر شاه با شاه جوید نبرد
چرا باید این لشکر و دار و برد.
فردوسی.
جشن سده آیین جهاندار فریدون
بر شاه جهاندار فری باد و همایون.
عنصری.
گروهشان همه در دست شاه کشته شده
سپاهشان دل پرکین و شهرشان ابتر.
عنصری.
چو از معسکر میمون برفت رایت شاه
فتاد زلزله اندر مصاف آن عسکر.
عنصری.
شاه چو دل برکَنَد ز بزم و گلستان
آسان آرد بچنگ مملکت آسان.

شاه . (اِخ ) (چشمه ٔ...) مزرعه ای است از ناحیه ٔ فشارود قاینات و بلاسکنه میباشد. (مرآت البلدان ج 4 ص 236).


شاه . (اِخ ) دهی است از دیههای لاریجان . (سفرنامه ٔ رابینو ترجمه ٔ فارسی ص 155 و بخش انگلیسی ص 115) : و در هشتم جمادی الاخره ٔ آن سال به شاه درآمد و جمعی را بکشت . (جامع التواریخ رشیدی ).


شاه . (ع اِ) شاة و بزبان عربی گوسفند را گویند وشیاة جمع آن است . (برهان قاطع). رجوع به شاة شود.


شاه . (ع ص ) رجل شاه ُ البصر؛ به معنی رجل شائه البصر است ، یعنی مرد تیز بینایی . (از منتهی الارب ).


شاة. (ع اِ) گوسپند نر و ماده . (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). ج ، شاه ، شیاه ، شِواه ، اشاوِه ، شَوی ْ، شیه ،و شیِّه و این سه قسم اخیر اسم جمعند. (اقرب الموارد). || و اصل شاة، شاهة است چه تصغیر آن شُوَیهَة و جمع شیاة آمده است . هاء برای تخفیف حذف گردیده و اصل شاهة نیز شَوهَة است ، الف بدل از واو آمده . در ادنی عدد جمع گویند: ثلاث شاة تا ده و چون از ده تجاوز کرد بتاء آورند و گویند: احدی عشرة شاة و چون کثیر اراده کنند گویند: هذه شاة کثیرة. (منتهی الارب ). و گویند «فلان کثیر الشاة» و آن در معنای جمع است چه «ال » برای جنس است و نسبت به شاة را شاوی ّ آورند چنانکه نسبت به سماء را سماوی . (از اقرب الموارد).
- آذان الشاة ؛ گیاهی است که آن رالصیقی نامند. (منتهی الارب ).
- شاة اذراء ؛ گوسپندی که گوش وی سیاه و سپیدبود و تن سیاه . (مهذب الاسماء).
- شاة ثولاء؛ گوسپندی دیوانه . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ).
- شاة جماء ؛ گوسپندی بی سرو . (مهذب الاسماء). گوسفند بی شاخ . (منتهی الارب ).
- شاة خوصاء ؛ گوسپند که یک چشم وی سیاه باشد و دیگر سپید. (منتهی الارب ). در نسخه ٔ خطی مهذب الاسماء کتابخانه ٔ مولف شاة خوصاء، گوسپندی یک چشم سبز و دیگر سیاه . ج ، خوص . و در نسخه ٔ دوم خطی کتابخانه ٔ مؤلف : شاة خوضاء و در نسخه ٔ سوم شاة خورات ، گوسفندی یک چشم سیاه و دیگر چشم سبز ذکر شده است و این اخیرظاهراً بر اساسی نیست .
- شاة رأساء ؛ گوسپند سرسیاه و تن سفید. (مهذب الاسماء).
- شاة رُبّی ؛ گوسفندی که نوزاده بود. ج ، رُباب .(مهذب الاسماء). و در نسخه ٔ خطی دیگری از مهذب الاسماء «زبی » آمده که مبنای درستی ندارد.
- شاة رثماء ؛ گوسفندی سر بینی سیاه . (مهذب الاسماء).
- شاة رخماء ؛ گوسپند سپیدسر سیاه بدن . (منتهی الارب ). گوسفندسرسپید و تن سیاه . (مهذب الاسماء).
- شاة مجرة ؛ گوسپند لاغر. (منتهی الارب ).
|| گاو نر دشتی . (مهذب الاسماء). گاو وحشی نر ماده . || غوچ . || بز. || غزال و آهو. || گاو. || شترمرغ . || گورخر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || زن . (منتهی الارب ). کنایه از زن است مانند: «یا شاة ماقنص لمن حلت له ». (از اقرب الموارد). || نام چند ستاره ٔ کوچک . (ناظم الاطباء). جمع تمام معانی بالا شاء که اصل آن شاه َ است . (منتهی الارب ). و شیاة. شَوی ّ. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). شِواه . اَشاوِه . شَیِّه شَیِّه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). شَیه . (منتهی الارب ).


شاه . (اِ) پادشاه و ملک بود. (لغت فرس اسدی ). پادشاه . (صحاح الفرس ).پادشاه را گویند. (معیار جمالی ) (از مؤید الفضلاء).آنکه بر کشوری پادشاهی و سلطنت کند. تاجور. تاجدار.سلطان . ملک . صاحب تاج . شه . خدیو. شهریار. خدیش . خسرو. میر. امیر. شاهنشاه . حکمران یک مملکت که نامهای دیگرش : ملک و سلطان و پادشاه است . این لفظ در پهلوی هم شاه بوده و ریشه اش در سنسکریت «شاس » بمعنی حکومت کردن است و در اوستا «ساستر» بوده از همان ریشه ، و «تر» در اوستا و سنسکریت ملحق به لفظ شده است و معنی فاعل در ماده ٔ آن لفظ احداث میکند پس معنی ساستر حکم راننده است . در اوستا لفظ خشتره هم برای شاه است که از ریشه ٔ کشتره ٔ سنسکریت است به معنی کسی که از نژاد کشتری هندوست و پادشاه هم از این فرقه میشده و کشتری نام یکی از نژادهای چهارگانه ٔ هندو بوده که کارهای لشکری و سلطنت مخصوص او بوده است و چون همیشه پادشاه از این نژاده بوده در سنسکریت کشتره و در اوستا خشتره مبدل کشتره مجازاً بمعنی پادشاه استعمال شده و معنی کشتره محافظت کننده ٔ از خرابی است چه کشه بمعنی خرابی و «تر» از «تری » بمعنی محافظت کردن است چه پادشاه محافظ ملک از خرابی بوده است . در فارسی هخامنشی خشتره بمعنی سلطنت و خشی تهیی بمعنی پادشاه از همان ریشه ٔ کشتره ٔ سنسکریت است و سترپ هم که یونانیها بمعنی حاکم در تاریخ ایران استعمال کردند محرف «خشتریا» فارسی هخامنشی است بمعنی حاکم و از همان ریشه است . (از فرهنگ نظام ) :
روز ارمزدست شاها شاد زی
بَر کَت ِ شاهی نشین و باده خور.

ابوشکور.


چو بیند ترا کی کند کار بد
خود ازشاه ایران بدی کی سزد.

فردوسی .


بگیتی درون سال سی شاه بود
بخوبی چو خورشید بر گاه بود.

فردوسی .


چو شب روز شد بامدادان پگاه
تبیره برآمد ز درگاه شاه .

فردوسی .


اگر شاه با شاه جوید نبرد
چرا باید این لشکر و دار و برد.

فردوسی .


جشن سده آیین جهاندار فریدون
بر شاه جهاندار فری باد و همایون .

عنصری .


گروهشان همه در دست شاه کشته شده
سپاهشان دل پرکین و شهرشان ابتر.

عنصری .


چو از معسکر میمون برفت رایت شاه
فتاد زلزله اندر مصاف آن عسکر.

عنصری .


شاه چو دل برکَنَد ز بزم و گلستان
آسان آرد بچنگ مملکت آسان .

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


شاه چو در کار خویش باشد بیدار
بسته عدو را برد ز باغ بزندان .

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


شاه چو بر خود قبای عجب کند راست
خصم بدردش تا به بند گریبان .

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


شاه چو بر خز و بز نشیند و خسبد
بر تن او بس گران نمایدخفتان .

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


داند از کردگار کار که شاه
نکند اعتقاد بر تقویم .

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


خسرو ایران میر عرب و شاه عجم .

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


هر آن شاه کو خوار دارد شهی
شود زود ازو تخت شاهی تهی .

اسدی .


گنه کار چون بد ببیند ز شاه
دلیری کند بیشتر بر گناه .

اسدی .


تو شاهی وانچه دانی یا ندانی
ز نیکی و بدی گفتن توانی .

(ویس و رامین ).


شاه دینارفشان باید و بدخواه شکن .

قطران .


شاه را کافتاب میغ بود
حرز و تعویذ رمح و تیغ بود.

سنایی .


شاه بددل همیشه خوار بود.

سنایی .


شاه را از رعیت است اسباب
عین دریا ز جوی یابدآب .

سنایی .


شاه را خواب خوش نباید خفت
فتنه بیدار شد چو شاه بخفت .

سنایی .


بعلم تست که چندین هزار نفس نفیس
چه زن چه مرد چه پیر و جوان چه داه و چه شاه .

انوری .


شاه جهان مهدی ظفر یعنی شبان دادگر
ایام دجال دگر گرگ ستم ران پرورد.

خاقانی .


یک رضای شاه شاه آمد عروس طبع را
از کرم کابین عذرا برنتابد بیش از این .

خاقانی .


مگو شاه و سلطان اگر مرد دردی
ز رندان وقت آشنایی طلب کن .

خاقانی .


شاه را باید که باشد خوی رب
رحمت او سبق گیرد بر غضب .

مولوی .


شاه بیدارست حارس خفته گیر
جان فدای خفتگان دل بصیر.

مولوی .


پس بگفتندش به اقبال تو شاه
غالب آییم و شود کارش تباه .

مولوی .


گفت شاه از هر کسی یک سر برید
من از او هر لحظه قربانم جدید.

مولوی .


شاه خفته ست فتنه ٔ بیدار
چشم دولت ز شاه خفته مدار.

اوحدی .


شاه چون مستعد جنگ بود
دشمنان را مجال تنگ بود.

اوحدی .


شاه باید که گیرد از سر هوش
بر جهان چشم و بر رعیت گوش .

اوحدی .


فصل خامس صفت شاه همه عرضه کنم
که ببندی کمرخدمت او عاشق وار.

بسحاق اطعمه .


در دو نوع حکومت مطلقه و مشروطه شاه وجود دارد. نمونه ٔ شاه در حکومت مطلقه ، حکومت سلسله های ایران از قبیل قاجاریه و غیره است و نمودار حکومت مشروطه ٔ سلطنتی حکومت تعدادی از کشورهای جهان است . شاه در تمام ادوار تاریخ ایران قدیم تا پایان دوره ٔ قاجاریه مستبد بوده است و بطوری که از تواریخ به دست می آید شاه در دوره ٔ هخامنشی مالک الرقاب و منبعمقررات و مصدر اوامر و نواهی و بخشنده ٔ امتیازات و افتخارات و داور نهائی در دادن پاداشها و کیفرها و فرمانده ٔ کل قوای بری و بحری و رئیس کل تشکیلات کشوری و لشکری و رئیس مذهب و نماینده ٔ اهورمزد بوده است و سلطنت را موهبت الهی می شمردند. حکومت شاه مطلقه و غیرمحدود بود تا اندازه ای در دوره ٔ اشکانی و بالخصوص در دوران ساسانی تقریباً وضع بهمین منوال بود و شاه حکومت مستبد و مطلقه را در دست داشت ولی بعد از اسلام تشکیلات سلطنتی که وضع مستقلی برای خود داشت بهم ریخت و حکام ایران تحت نفوذ خلفای اسلامی درآمدند، گرچه عنوان «شاه » یا سلطان به ایشان داده میشد ولی هرگز آن استقلال بمعنی حقیقی را نداشتند، تا آنکه رفته رفته نفوذ خلفای اسلامی از میان رفت و مجدداً «شاه » بعنوان مستقل و حکومت مستبد بوجود آمد. و همگی همان حکومت مطلقه و مستبده را داشتند. و شاه فعال مایشاء بود تاآنکه در اواخر دوره ٔ سلطنت مظفرالدین شاه قاجار ایران دارای حکومت سلطنتی مشروطه گردید و چون سلسله ٔ قاجاریه از میان برداشته شد، و خاندان پهلوی با در دست گرفتن سلطنت مشروطه زمام امور را بدست گرفتند. طبق قانون اساسی ایران حکومت ایران سلطنت مشروطه شد. || کلمه ای است فارسی بمعنی آقا و ملک و از القاب شاهان ایرانی و کسانی که خود را به ایشان تشبیه میکردند از قبیل طبقه ٔ اول و مرزبانان و شهرداران دوره ٔ ساسانی و لقب شاهزادگانی که قبل از جلوس بر تخت شاهی حکومت ایالتی را بعهده داشته اند و یا لقب شاهان کوچکی که خود را در پناه شاهنشاهان ایران می کشیدند و شاهنشاه ، در عوض شاهی را در دودمان آنها موروثی میکرد و این لقب گاه با کلمه ٔ دیگر ترکیب میشد از قبیل : شاه ارض ، شاه جهان ، شاه دیار بکر، کرمانشاه ، گیلانشاه ، شاه آتی ، سکانشاه ، میشانشاه و امثال آن . رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص 121، 122، 359 و النقود العربیة ص 135 و الالقاب الاسلامیة ص 352 شود. || لقب مانندی حکام و امراء مستقل نواحی را چنانکه شاه سند و نظیر: رام طراز. قیصر روم . فغفور چین . خان ترکستان . عزیز مصر. خدیو مصر. رای هند. شاه غرجستان .نجاشی حبشه . تبع یمن و غیره . (یادداشت مؤلف ). || بمجاز بر غیر شاه و سلطان اطلاق شود چنانکه امیر و سپهسالار را شاه گویند و مراد تشبیه او در عظمت و بزرگی به شاه باشد؛ فردوسی در تأسف بر حامی خودابومنصور محمدبن عبدالرزاق که از قبل سامانیان سپهسالار خراسان بوده و شاه بمعنی امروزی نبوده است ، فرماید :
ستم باد بر جان آن ماه و سال
کجا بر تن شاه شد بدسگال
یکی پند آن شاه یاد آورم
ز کژی روان سوی داد آورم
باز فرماید :
دریغ آن کمربند و آن گردگاه
دریغ آن کئی برز و بالای شاه .

فردوسی .


ز شاهان برنای سیصد سوار
همی راند با نامور شهریار.

فردوسی .


|| اصل و خداوند بود. چون پادشاه نسبت به سایر مردمان اصل و خداوند بوند ایشان را شاه خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). بمعنی اصل و خداوند باشد و چون پادشاهان نسبت بمردمان اصل و خداوند باشند ایشان را شاه خوانند. (برهان قاطع). اصل و خداوند و مهتر و بزرگ نسبت برعیت اصل و خداوند و بزرگتر است . (از فرهنگ رشیدی ). اصل و خداوند و چون ملوک و سلاطین اصل و خداوند رعایااند ایشان را شاه خوانند. (بهار عجم ). بمعنی اصل و خداوند و بزرگتر ملک نسبت برعیت . (آنندراج ). اصل . (از ناظم الاطباء). || بزرگ و بزرگوار و پاک نژاد واصیل و شریف از هر طبقه . (ناظم الاطباء). || بر هر چیز بزرگ اطلاق کنند. (آنندراج ). بمجاز بر شیئی بزرگ اطلاق شود. (از بهار عجم ). بزرگ و آشکارا و از اینجاست که جهاندار و جهانبان پادشاه را گویند. (مؤید الفضلاء). || بر هر چیزی که آن در بزرگی و خوبی بحسب صورت یا معنی از امثال ممتاز باشد اطلاق کنند، شاه سوار و شاهراه و شاه توت و امثال آن . (فرهنگ جهانگیری ). هر چیز که آن در بزرگی و خوبی بحسب صورت و معنی از امثال خود ممتاز باشد همچو: شاهبازو شاه راه و شاهکار و شاه کاسه و شاه توت و شاه بلوت و شاه تره و شاه سوار و شاه باز و شاهرود و شاه تیر و شاه انجیر و شاه آلو و امثال آن . (برهان قاطع). مردم جنگل گاه در اول نام گونه ای از گیاه کلمه شاه آرند برای نمودن بهتری و فضل آن گونه : شاه بلوط، شاه توت ، شاه بید.شاه میوه و شاهدانه نیز از آن قبیل است و دیگر طبقات مردم نیز برای نمودن همین معنی این کلمه را آرند: شاهکار. شاه آب . شاه تیر. شاهراه . شاه زنان . شاه مردان . شاهانشاه . (از یادداشت مؤلف ). مجازاً هر چیز عمده ٔ جنس خود را مصدر به لفظ شاه میکند مثل : شاه سوار. شاه تره و غیر آنها. (از فرهنگ نظام ). و اینک مثالهای دیگر آن بصورت ترکیب اضافی یا با فک اضافه : شاه امرود، شاه گلابی ، یک نوع گلابیی در خراسان که بعضی آن را ارمود نیز گویند. (دزی ج 1 ص 717). فی بلادنا نوع [ من الکمثری ] یقال له : شاه امرود. (مفردات قانون بوعلی سینا چ تهران ص 202). شاه انجم . شاه انجیر. شاه اولیا. شاه باز. شاه بچه . شاه برج . شاه بزرگ . شاه بلوط. شاه بلوطی .شاه بوف . شاه بوی . شاه بیت . شاه پر. شاه پسر. شاه پیغمبران . شاه توت . شاه تیر. شاه جوی . شاه ددان . شاه دارو. شاه درخت . شاه دیوار. شاه راه . شاه رش . شاه رود. شاه زنبوران . شاه کار. شاه گوهر. شاه گویندگان . شاه نای : یکی یاقوت که از گوهرها قسمت آفتاب است و شاه گوهرهاء ناگدازنده است . (نوروزنامه ). وی [ اسب ] شاه همه ٔ چهارپایان چرنده است . (نوروزنامه ). و مردم از او [ از شراب ] سیر نگردد و طبع نفرت نگیرد که وی شاه همه ٔ شرابهاست . (نوروزنامه ). و رجوع به هر یک از ترکیبات فوق در ردیف خود شود. || بمناسبت ممتازیت فرد عمده و مشخص در نوع یا جنس از دیگر افراد همنوع یاهمجنس خود در مورد آدمیان کلمه معنی سر. برتر. مقدم . فرد. مشخص و ممتاز و متمایز از افراد دیگر و پیشواو سرور و فرمانروا و مهتر بخود گیرد :
او شاه نیکوان جهان است و نیکویی
تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است .

یوسف عروضی .


بشد باربد شاه رامشگران
یکی نامداری شد از مهتران .

فردوسی .


- شاه استاد ؛ استاد ماهر در هنرخود. (از فرهنگ نظام ).
- شاه استادکار ؛ استاد ماهر در هنر خود. (از فرهنگ نظام ).
|| راه فراخ بودو بزرگ . (لغت فرس اسدی ). شاهراه . (صحاح الفرس ). راه فراخ . (شرفنامه ٔ منیری ). راه گشاده را نیز گویند که از آن راهها و شعبها جدا شود. (برهان قاطع). راه بزرگ که عامه ٔ خلق در آن بگذرد. (مؤید الفضلاء). || (اِخ ) خدای (باریتعالی ) :
مجرم شاهیم ما را عفو خواه
ای تو خاص الخاص درگاه اله .

مولوی .


|| (اِ) لقب بعض شیوخ صوفیه و مرشدها. (یادداشت مؤلف ). لقب عام که درویشان و صوفیه به مراد و مرشد و شیخ و پیر که ظاهراً نسب بسادات میرسانیده اند داده اند.و بی شک مأخوذ از معنی سروری و برتری و ممتاز بودن از افراد جنس است : شاه نعمةاﷲ. شاه قاسم انوار. (یادداشت مؤلف ) : خواجه در منزل درویش ایمن شاه میبودند. (انیس الطالبین ص 157). و من و خال من و درویش بیگی شاه باغ ارسلانی در قبض و بار بودیم . (انیس الطالبین ص 159). و شاید کلمه ٔ شاه در نور علیشاه و نیز از این قبیل باشد صفی علیشاه و غیره . || لقبی است که در یکی از افسانه های مربوط به جوانمردی و فتوت به یکی از شیوخ عرب داده شده است . (دزی ج 1 ص 17). || از ترکیب کلمه ٔ شاه با اسامی یا کلمات دیگر برای نامیدن اشخاص اسمهایی ساخته میشود: شاه قلی . شاه حسین . شاه علی . شاه خانم : شاه خانم میزاید ماه خانم درد میکشد. || مزید مؤخر امکنه آید از باب وابستگی شاه به مکان : چون . کرمانشاه . یا وابستگی مکان به شاه چون : بندرشاه . || داماد بود و این لغت غریب است . (لغت فرس اسدی ). داماد و این از همه غریب تر است . (صحاح الفرس ). داماد را گویند. (فرهنگ جهانگیری ). و داماد را نیز شاه گویند که شوهر دختر کسی باشد. (برهان قاطع). داماد و از آن که وی را عزیز و بزرگ دارند. (مؤید الفضلاء). داماد. (فرهنگ رشیدی ). عروس . (ناظم الاطباء). مجازاً در داماد استعمال میشده است و حال «شاه داماد» گفته میشود. (فرهنگ نظام ). در تداول امروز نیز رایج است اما بیشتر همراه با کلمه ٔ داماد گویند: شاه آمد و اراده ٔ آمدن داماد کنند و یا گویند شاه داماد آمد و همین منظور را قصد کنند :
عروس جوان گفت با پیرشاه
که موی سپیدست مار سیاه .

بدایعی بلخی .


شد عروس طاعت ابلیس ز امرش خاکسار
گشت شاه نوبت آدم ز فضلش تاجور.

عتبی کاتب ( لباب الالباب ج 2 ص 287).


نشستند بر گاه بر ماه و شاه
چه نیکو بود گاه را شاه و ماه .

عنصری (از لغت فرس اسدی ).


هم از ره عروس نو و شاه نو
در ایوان نشستند بر گاه نو.

اسدی .


هم از راه در شاه با ماه خویش
در ایوان نشستند بر گاه خویش .

اسدی .


خاطر به پسند من شاهیست
بر عروسان مدحت تو غیور.

مسعودسعد.


داده جان را چنانکه شاه عروس
از نقاب تنک خرد را بوس .

سنایی (از جهانگیری ).


رفته بر کنگره ٔ قصر عروسان بهشت
بتماشاکه همی صدر جهان گردد شاه .

اثیر اخسیکتی .


یک رضای شاه شاه آمد عروس طبع را
ازکرم کابین عذرا برنتابد بیش از این .

خاقانی (از جهانگیری ).


|| شوی :
مرا ویرو برادر هست و شاهست
ببالا سرو و از دیدارماهست .

(ویس و رامین ).


مرا پیوند با وی باشد آنگاه
که آن ماه زمین را من بوم شاه .

(ویس و رامین ).


|| شاه شطرنج . (لغت فرس اسدی ). شاه شطرنج بود. (صحاح الفرس ). مهره ٔ مهین شطرنج . (شرفنامه ٔ منیری ). و یکی از آلات شطرنج را هم شاه می گویند. (برهان قاطع). مهره ٔ مهین شطرنج . (مؤید الفضلاء). مهره ٔ معروف از شطرنج . (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ). به اصطلاح شطرنج بازان حرکت دادن شاه شطرنج است . (فرهنگ نظام ). بزرگتر مهره ٔ شطرنج که پیرامون خود یک خانه تواند رفتن هم اریب به چپ و راست چون پیل و هم غیراریب به چپ و راست مانند رخ . (یادداشت مؤلف ) :
پیاده بدانند و پیل و سپاه
رخ و اسپ و رفتار فرزین و شاه .

فردوسی .


شطرنج فریب را تو شاه و ما رخ
مر اسب نشاط را رکابی یا رخ .

عنصری .


گفتم این و گریختم ز عسس
شاه شطرنج را نگیرد کس .

عنصری .



مگذار شاه دل به در ماتخانه در
زین در که هست در در عزلت فرونشان .

خاقانی .


که شاه ارچه در عرصه زورآور است
چو ضعف آمد از بیدقی کمتر است .

سعدی .


هر بیدقی که براندی برفع آن بکوشیدمی و هر شاهی که بخواندی بفرزین بپوشیدمی . (گلستان سعدی ).
- أعواد الشاه ؛ سواره های شطرنج . (دزی ج 1 ص 717).
- شاه الرقعة ؛ شاه شطرنج .
- || مجازاً بزرگ قوم . (از یادداشت مؤلف ).
|| کشت کردن شاه شطرنج بود. (فرهنگ جهانگیری ). و کشت کردن شاه شطرنج را نیز گفته اند و کشت بکسر کاف به اصطلاح شطرنج بازان آن است که مهره ای گذارند که بحسب حرکت آن مهره شاه در خانه ٔ او نشسته باشد و شاه خوانندیعنی برخیز از خانه ٔ من . (برهان قاطع). کشت کردن شاه شطرنج . (فرهنگ رشیدی ) (از آنندراج ). به اصطلاح شطرنج بازان حرکت دادن شاه شطرنج است . (فرهنگ نظام ) :
شاه نطع آسمان هنگام لعب امتحان
مات کرد و در زمان گر گوید او را شاه شاه .

بهاءالدین زنجانی (از جهانگیری ).


- شاه قام ؛ آن است که کسی خود را در بازی شطرنج زبون بیند حریف را پی در پی کشت گوید و او را فرصت ندهد بازی دیگر کند و بازی قایم شود. (برهان قاطع). بمعنی کشت کردن شاه شطرنج و خانه عوض کردن او باشد :
گفتم : ز شاه هفت تنان دم توان شنید
گفتا: توان ، اگر نشدی شاه شاهقام .

خاقانی .


- قام شاه ؛ خود را بلند کردن و بپا خواستن شاه شطرنج و عوض شدن جای او. (دزی ج 1 ص 717).
|| یک سوی از قاب بازی . (یادداشت مؤلف ). یک روی غاب . کعب . (یادداشت مؤلف ). پشت و زیر در قاب . (یادداشت مؤلف ). قاب یا پژول یا استخوان کعب را چهار جهت است قسمت محدب آن را «بک » و قسمت مقعر آن را «جیک » و یک سوی دیگر آن را که سطح آن اندکی گشاده و وسیعتر است شاه یا «اسب » و جانب مقابل آن را «وزیر» یا «خر» میگویند و همچنین است در قوطی کبریت که چون یکی از دو قاعده ٔ مکعب مستطیل آن بر زمین قرار گیرد شاه اصطلاح شود. || صورتی از صور ورق قمار. (یادداشت مؤلف ). ورقی از قمار که بر آن صورتی از شاه نقش است . (یادداشت مؤلف ). صورتی از صور ورق آس که بر آن نقشی از شاه است . || نام جامه ای و پارچه ای است که از هند آورند. (برهان قاطع) (مؤید الفضلاء). جامه ای است که از هند آرند. (فرهنگ رشیدی ). || هر مردی را گویند که کار خیر او کند. (مؤید الفضلاء). || نام جانوری است که به هندوستان بود. (برهان قاطع) (مؤید الفضلاء). جانوری است در هند. (فرهنگ رشیدی ).

فرهنگ عمید

۱. کسی که بر کشوری پادشاهی می کند، پادشاه، سلطان، شهریار، صاحب تاج وتخت، تاجور.
۲. بهترین (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): شاه بیت.
۳. مهم ترین، اصلی، بزرگ ترین (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): شاهراه، شاه پر، شاه تیر.
۴. (ورزش ) در شطرنج، مهم ترین مهرۀ بازی که تنها یک خانه حرکت می کند.
۵. [قدیمی] داماد.
* شاه انجم: [مجاز] شاه ستارگان، خورشید، شاه سیارات، شاه خاور، شاه خرگاه مینا، شاه گردون.
* شاه زنگ: [مجاز] شب، تاریکی شب.

۱. کسی که بر کشوری پادشاهی می‌کند؛ پادشاه؛ سلطان؛ شهریار؛ صاحب تاج‌وتخت؛ تاجور.
۲. بهترین (در ترکیب با کلمۀ دیگر): شاه‌بیت.
۳. مهم‌ترین؛ اصلی؛ بزرگ‌ترین (در ترکیب با کلمۀ دیگر): شاهراه، شاه‌پر، شاه‌تیر.
۴. (ورزش) در شطرنج، مهم‌ترین مهرۀ بازی که تنها یک خانه حرکت می‌کند.
۵. [قدیمی] داماد.
⟨ شاه انجم: [مجاز] شاه ستارگان؛ خورشید؛ شاه سیارات؛ شاه خاور؛ شاه خرگاه مینا؛ شاه گردون.
⟨ شاه زنگ: [مجاز] شب؛ تاریکی شب.


دانشنامه عمومی

شاه، عنوانی است که به پادشاه و فرمانروای در حال حکومت اطلاق می شود و معادل زنانه آن ملکه است.
پرنس و پرنسس
کنت و کنتس
شاه (ورق). شاه یک ورق از ورق های بازی است که تصویری از شاه بر روی خود دارد. رتبه شاه در بازی هایی که با این ورق ها انجام می شود ۱۳ یا 14 ) است که بالاتر از ورق ملکه قرار دارد. در برخی از بازی هایی که با ورق انجام می شود ، کارت شاه بالاترین رتبه را دارد. در باقی بازی ها ورق آس (ACE) بیشترین رتبه را دارد. در بازی های ( pinochle ) ، ( schnapsen ) یا خیلی از بازیهای اروپایی ورق آس (ACE) و ورق های شماره دار دیگر از ورق شاه رتبه بالاتری دارند. شاه دل بخاطر آنکه شمشیر خود را در سر فروبرده است گاهی اوقات "شاه خودکشی کننده" نام دارد ، گرچه بر سر این موضوع که وسیله در دست پادشاه شمشیر است یا خیر ( شمیر پادشاه است یا شخص دیگری آن شمشیر را به سمت پادشاگرفته است ) بحث وجود دارد ، بنظر می رسد که کسی در حال کشتن پادشاه است. شاه دل تنها شاهی از شاه های ورق است که سبیل ندارد. همینطور شاه خشت تنها شاهی است که در کارت بدون شمشیر نشان داده شده و بجای آن تبر بدست دارد ، از این رو به وی مردی با تبر گفته می شود. شاه پیک تنها شاهی است که به سمت راست نگاه می کند. همچنین شاه گشنیز تنها شاهی است که سلاحش بر روی زمین قرار گرفته است.در سری ورق های بازی فرانسوی ، هر کارت نام مخصوصی دارد. بخاطر آنکه تولید ورق های بازی در دوره حکومت چارلز یکم انگلستان تا چارلز دوم انگلستان در بریتانیا غیرقانونی بود ، تا زمان شروع بازسازی انگلیسی اشکال در ورق های بازی انگلیسی برگرفته شده از اشکال در ورق های بازی فرانسوی بود. در طول دوره ای که از قرن یازدهم شروع شد تا قرن نوزدهم ، شرکت های ساخت کارت فرانسوی به هر کارت اسمی برگرفته از تاریخ یا اسطوره ها دادند.
در خیلی از از بازی هایی که با ورق های بازی انجام می شود ، وقتی تمامی کارت ها به وسیلهٔ یک بازیکن جمع می شود اصطلاحاً به آن "چهار اسب سوار" میگویند.

واژه نامه بختیاریکا

مدفن شاه از دوره ساسانی تا قرن هشتم احتمالا در ادوار مختلف عنوان محل دفن افراد بزرگی از بختیاری ( و درگذشته شاید هم ایران ) بوده است. هر چند بقعه آن مربوط به سده های میانی هجری است. گمان می رود شاه هر نامی که داشته باشد پیشوا، پیر و نیای بسیاری از طایفه بابادی بوده است.

پیشنهاد کاربران

کی ، جمعش کیان

تاجور ، تاجدار : کنایه از پادشاه است

غریب شاه درمنطقه فارغانات شاه بوده بنام رییس غریب شاه بزرگ درکتاب نبی السارقین وپیامبر دزذان محمد ابراهیم بوستانی پاریزی صفحه 118 امده است

شاه رکن الدین شاه بوندون در فارغان سایت فارغان کهن ودیرینه

گوسفند
شاهد:
الشاةُ نظیفةٌ و الفیلُ جیفةٌ
گلستان سعدی

این کاربر تورک چی مصرف کرده خدا داند!
20هزار کلمه ترکی در فارسی؟؟ جوک نگویید خواهشا
شاه یک واژه ایرانی است که وارد زبان بدویتان شده است مانند هزاران واژه دیگر

کسی که بر قلمرو ها حکومت کند

شهریار، پادشاه، سلطان و شاهنشاه ( نام یک نوع از کارت های چهارگانه ۵۲ عددی پاسور )

شاه عرفان

شاه:
دکتر کزازی در مورد واژه ی " " می نویسد : ( ( شاه با همین ریخت در پهلوی به کار می رفته است و در شمار واژه های هُزْوارش بوده است. هزار وارش ها کمابیش ششصدواژه بوده اند که در متن های پهلوی به آرامی نوشته می شده اند و به پهلوی خوانده می شده اند همتای آرامی شاه ملکاmlka بوده است . ) )
( ( بگفتند پیشش یکایک مهان
سخنهای شاهان و گشت جهان ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 215. )
شاه و شا گویشهای دیگر واژه اوستایی خشاxšā به معنای توانا ، فرمانروا ، خداوندگار ، هستند.


شاه: هنگامیکه دسته ای از مردم که همه یکدیگر را می شناسند از میان خود کسی را به عنوان سردسته شان برگزینند و آن سر دسته با چند سر دسته ی دیگر که به همین روش برگزیده شده است باهم به توافق برسند که کسی هست که از آنها ( سردسته ها ) دانا تر و آگاه تر است و او را به برتری برگزینند، فرد برگزیده را شاه می نامند. حال آنکه پادشاه کسی است که چند سر دسته را وادار ساخته از او پیروی کنند. پس شاه مفهومی صلح آمیز و پادشاه مفهومی ستم بار است.

( شاه یا شها ) شاعر بجای کلمه شاه از شها استفاده نموده است برای درست شدن وزن شعر . چنانکه می بینیم "طاهر بگ" شاعر نامی کرد در
( اقلیم کردستان - عراق ) کلمه ( شها ) بهکار گرفته و مجاز از ( معشوق ) است
"طاهر" زکات حسن طلب می کند از آن
همچون گدای خسته، شها بر در آمده
غزل ( زکات حُسن )

🤴 شاه
《واژه ای فارسی است. 》

پارسی باستان: خشایاثیا
پارسی پهلوی: شاه
پارسی نوین: شاه

دین و فلسفه و زبان و فرهنگ جهان باستان و جهان امروز به کلی بر پایه های میتراپرستی استوار است و واژه هایی که امروز به کار می بریم یادآور اندیشه های میترایی هستند. واژه شاه در زبان پارسی باستان "خشایاثیا" گفته میشد که از دو بخش خشا ( =پرتوی نور ) و یاثیا ( =ایزد میترا ) ساخته شده است و به معنی پرتویی از میترا یا نماینده خدا روی زمین است. تاجی که شاهان بر سر می گذارند نیز نشان از برگزیده شدن شاه بدست میترا ( خورشید ) است و کنگره های تاج نماد پرتوهای خورشید هستند. در نگاره های ایران باستان هم بارها دیده ایم که شاهان پروانه شاه شدن خود را به صورت حلقه ای از میترا می ستانند.
.
👈نام "هوخشتره" پادشاه ماد نیز از دو بخش هو ( =خوب ) و خشتره ( =شهریار ) ساخته شده و به معنی "شهریار خوب" می باشد!
.
👈 واژه "پادشاه" نیز از دو بخش پاد ( =پاسدار ) و شاه ( =شهریار ) ساخته شده و به معنی نگهبان شهر ( کشور ) می باشد.
.
👈 پارسیان 2578 سال پیش نخستین و بزرگترین شاهنشاهی جهان را بنیانگذاری کردند، در حالی که اروپاییان 530 سال بعد امپراتوری روم را بنا نهادند. پس بهتر است بجای واژه های بیگانه امپراتور و امپراتوری واژگان پارسی شاهنشاه و شاهنشاهی را به کار ببریم. "شاهنشاه" به معنی "شاه شاهان" و "نگهدار همه سرزمین ها" می باشد؛ در حالی که اروپایی ها به آن "امپراتور" می گویند که از واژه لاتین imperare به معنی "دستور دادن" آمده است؛ چنانکه هم اکنون در زبان انگلیسی هم به جمله های امری و دستوری imperative گفته می شود. همانگونه که ایرانیان سامانه پادشاهی را به جهان شناساندند، واژه پارسی "شاه" نیز به زبان های گوناگون راه یافته است:

انگلیسی: shah ( king of Iran ) i
تورکی: şah
آذری: şah
ازبکی: shoh
قرقیزی: padışa
قزاقی: patşa
اردو: بادشاه
پشتو: بادشاه
اربی: شاه ( در چترنگ )

شاه خودش واژه ای پارسی است

( شاه ) در اوستایی ( - XSHAYATI، XSHAYO، XSHI )
و در پارسی باستان ( KSHATHRA، XSHAYTHIYA )
و در پهلوی ( SHAH، SHATHR ) بوده است.
( کِی ) نیز به همین معناست که در اوستایی همانطور که در بالا آمده بگونه ی ( _XSHI ) و در سانسکریت به گونه ی ( _KSI ) بوده است. برای نمونه: کِیخسرو، کِیقباد، کِی کاووس و. . .
همچنین است: کیان ( شاهان )


کلمات دیگر: