کلمه جو
صفحه اصلی

سلطان


مترادف سلطان : امیر، پادشاه، خدیو، خلیفه، شاه، شهریار، فرمان روا، ملک، سلطه، فرمان روایی، قدرت، سروان، صاحب منصب، بزرگ، سرور، سرکرده، رئیس

برابر پارسی : پادشاه، شهریار

فارسی به انگلیسی

emir, king, monarch, shah, sovereign, sultan, throne


king, sultan, feminine proper name, emir, monarch, shah, sovereign, throne, [old word for]

sultan, king, [old word for]


فارسی به عربی

ملک

فرهنگ اسم ها

اسم: سلطان (پسر) (عربی)
معنی: پادشاه، به صورت پیشوند و پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند سلطان مراد، سلطانعلی، سکینه سلطان

مترادف و متضاد

sovereign (اسم)
طرفدار، فرمانروا، سایس، پادشاه، سلطان، شهریار

king (اسم)
خسرو، پادشاه، شاه، سلطان، شهریار

monarch (اسم)
فرمانده، خسرو، فرمانروای مطلق، خدیو، پادشاه، سلطان، شهریار، مرد کلاه دار

sultan (اسم)
امیر، خسرو، سلطان

potentate (اسم)
پادشاه، سلطان، فرمانروای مقتدر، شخص توانا

امیر، پادشاه، خدیو، خلیفه، شاه، شهریار، فرمان‌روا، ملک


سلطه، فرمان‌روایی، قدرت


سروان، صاحب‌منصب


بزرگ، سرور، سرکرده، رئیس


۱. امیر، پادشاه، خدیو، خلیفه، شاه، شهریار، فرمانروا، ملک
۲. سلطه، فرمانروایی، قدرت
۳. سروان، صاحبمنصب
۴. بزرگ، سرور، سرکرده، رئیس


فرهنگ فارسی

ابن مرشدامام مسقط (مقت. ۱۱۵۴ ه . ق. ) وی در دوره نادر شاه افشار از اطاعت ایران سر پیچید و در جنگ با سپاه ایران بفرماندهی کلبعلیخان کوسه احمد لو در مسقط کشته شد و پسرش سیف بامر نادر بحکومت مسقط و عمان منصوب شد .
حجت، برهان، قدرت، تسلط، فرمانروایی، سلاطین جمع
۱ - ( اسم ) تسلط فرمانروایی . ۲ - ( اسم ) قدرت قوت . ۳ - حجت برهان . ۴ - ( صفت ) پادشاه ( مستقل ) فرمانروای مقتدر جمع : سلاطین . ۵ - فرمانده قشون . ۶ - صاحب منصبی که صد تن سپاهی در زیر فرمان وی بود ( قاجاریه ) در عهد پهلوی این عنوان بدل به سروان شده. ۷ - دولت حکومت . یا سلطان روز . خورشید یا سلطان اختران . خورشید . یا سلطان شب . ماه قمر . یا سلطان فلک . خورشید . یا سلطان معشوقان . ذات حق تعالی . یا سلطان وقت . پادشاهی که فرمانروایی میکند . یا سلطان یک اسبه . خورشید . یا سلطان یک سواره . ( گردون ) خورشید .
ابن مرشد امام مسقط مقتول در ۱۱۵۴ ه.ق . وی در دوره نادر شاه افشار از اطاعت افسران سر پیچید

فرهنگ معین

(سُ ) [ ع . ] ۱ - (اِمص . ) تسلط ، فرمانروایی . ۲ - (اِ. ) قدرت . ۳ - حجت ، برهان .۴ - (ص . ) پادشاه .

لغت نامه دهخدا

سلطان. [ س ُ ]( ع اِ ) ملک. ( منتهی الارب ). والی. ( آنندراج ) ( غیاث ).پادشاه. والی. ( ناظم الاطباء ). فرمان ده. ( مهذب الاسماء ) : بیکث ، قصبه چاچ است و شهری بزرگ است و آبادان و خرم و مستقر سلطان اندر وی است. ( حدود العالم ). قرطبه ، قصبه اندلس است و مستقر سلطان است و پادشاه وی امویان راست. ( حدود العالم ). و [ مردم روس ] ده ویک همه غنیمتها و بازرگانی های خویش هر سالی به سلطان دهند. ( حدود العالم ). از سلطان نصیحت بازنگیرم که خیانت کرده باشم. ( تاریخ بیهقی ). آنچه معلوم شماست با سلطان بازگویند و پادشاه از حق شناسی در حق این خاندان قدیم ترتیب فرماید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360 ). من بجای خود بایستادم و علامت چتر سلطان پیش آمد. ( تاریخ بیهقی ). اصحاب سلطان... همیشه این مراتب را منظور نداشته اند. ( کلیله و دمنه ). در سه کار اقدام نتوان کرد مگر برفعت همت عمل سلطان. ( کلیله و دمنه ). لشکر سلطان و اتباع زید بهم فراز آمدند چون روز شداز آن چهل هزار دویست ماندند. ( کتاب النقض ص 408 ).
روبهی میدوید از غم جان
روبهی دیگرش بدید چنان
گفت خیر است بازگوی خبر
گفت خرگیر می کند سلطان.
انوری.
مگو شاه و سلطان اگر مرد دردی
ز رندان وقت آشنایی طلب کن.
خاقانی.
سلطانش امیر خواند و من برجهان فضل
سلطان شناسمس نه به سلطان شناسمش.
خاقانی.
از صبح و شام هم به زر شام و سیم صبح
سلطان چرخ را بغلامی خریده ایم.
خاقانی.
شاه ملت پاسبان را بر فلک
هفت سلطان پاسبان بینی بهم.
خاقانی.
به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزارمرغ بسیخ.
سعدی.
او رفت و جانم میرود تن جامه بر خود میدرد
سلطان چو خوابش میبرد از پاسبانانش چه غم.
سعدی.
|| خلیفه زمان. ( خاندان نوبختی ص 68 ) :
خدای طاعت خویش و رسول و سلطان خواست
نکرد فرق دراین هر سه امر در فرقان.
عنصری.
- سلطان شرع :
سلطان شرع و خادم و لالای او بلال
من سر بپای بوسی لالا برآورم.
خاقانی.
خواهی ره مراد گشادن بهر دو ره
اول گشاد نامه سلطان شرع گیر.
خاقانی.
|| حجت. ( غیاث ) ( آنندراج ) ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ). حجت روشن. ( ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 59 ) : بسلطان مبین سوگند یاد کرد که این هدهد که بی فرمان غایب شده هرآینه وی را عذاب کنم سخت یا بکشم او را یا حجتی آورد هویدا. ( قصص الانبیاء ص 164 ). || قدرت.( آنندراج ) ( غیاث ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). سلطان کل شی ٔ؛ شدت و قوت هرچیزی. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). قدرت ملک. ( منتهی الارب ) :

سلطان . [ س ُ ](ع اِ) ملک . (منتهی الارب ). والی . (آنندراج ) (غیاث ).پادشاه . والی . (ناظم الاطباء). فرمان ده . (مهذب الاسماء) : بیکث ، قصبه ٔ چاچ است و شهری بزرگ است و آبادان و خرم و مستقر سلطان اندر وی است . (حدود العالم ). قرطبه ، قصبه ٔ اندلس است و مستقر سلطان است و پادشاه وی امویان راست . (حدود العالم ). و [ مردم روس ] ده ویک همه ٔ غنیمتها و بازرگانی های خویش هر سالی به سلطان دهند. (حدود العالم ). از سلطان نصیحت بازنگیرم که خیانت کرده باشم . (تاریخ بیهقی ). آنچه معلوم شماست با سلطان بازگویند و پادشاه از حق شناسی در حق این خاندان قدیم ترتیب فرماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360). من بجای خود بایستادم و علامت چتر سلطان پیش آمد. (تاریخ بیهقی ). اصحاب سلطان ... همیشه این مراتب را منظور نداشته اند. (کلیله و دمنه ). در سه کار اقدام نتوان کرد مگر برفعت همت عمل سلطان . (کلیله و دمنه ). لشکر سلطان و اتباع زید بهم فراز آمدند چون روز شداز آن چهل هزار دویست ماندند. (کتاب النقض ص 408).
روبهی میدوید از غم جان
روبهی دیگرش بدید چنان
گفت خیر است بازگوی خبر
گفت خرگیر می کند سلطان .

انوری .


مگو شاه و سلطان اگر مرد دردی
ز رندان وقت آشنایی طلب کن .

خاقانی .


سلطانش امیر خواند و من برجهان فضل
سلطان شناسمس نه به سلطان شناسمش .

خاقانی .


از صبح و شام هم به زر شام و سیم صبح
سلطان چرخ را بغلامی خریده ایم .

خاقانی .


شاه ملت پاسبان را بر فلک
هفت سلطان پاسبان بینی بهم .

خاقانی .


به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزارمرغ بسیخ .

سعدی .


او رفت و جانم میرود تن جامه بر خود میدرد
سلطان چو خوابش میبرد از پاسبانانش چه غم .

سعدی .


|| خلیفه ٔ زمان . (خاندان نوبختی ص 68) :
خدای طاعت خویش و رسول و سلطان خواست
نکرد فرق دراین هر سه امر در فرقان .

عنصری .


- سلطان شرع :
سلطان شرع و خادم و لالای او بلال
من سر بپای بوسی لالا برآورم .

خاقانی .


خواهی ره مراد گشادن بهر دو ره
اول گشاد نامه ٔ سلطان شرع گیر.

خاقانی .


|| حجت . (غیاث ) (آنندراج ) (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). حجت روشن . (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 59) : بسلطان مبین سوگند یاد کرد که این هدهد که بی فرمان غایب شده هرآینه وی را عذاب کنم سخت یا بکشم او را یا حجتی آورد هویدا. (قصص الانبیاء ص 164). || قدرت .(آنندراج ) (غیاث ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). سلطان کل شی ٔ؛ شدت و قوت هرچیزی . (آنندراج ) (منتهی الارب ). قدرت ملک . (منتهی الارب ) :
برکت عمر تو و مال تو و جان تو باد
امر امر تو و سلطان همه سلطان تو باد.

منوچهری .


ز من معزول شد سلطان شیطان
ندارم نیز سلطان را بسلطان .

ناصرخسرو.


ترا بر دگر زندگان زمینی
چه گویی ز بهر چه داده ست سلطان .

ناصرخسرو.


آواز حسنت ای جان هفت آسمان بگیرد
سلطان عشقت ای بت هردو جهان بگیرد.

خاقانی .


|| قهرمان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
- سلطان الدم ؛ جوشش و هیجان خون . (آنندراج ) (منتهی الارب ).
|| (اصطلاح نظام ) صاحب منصبی که صدتن سپاهی در زیر فرمان وی بود (قاجاریه ). در عهد پهلوی این عنوان بدل به «سروان » شد. (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء). || لقبی بود که ابتدا به محمود غزنوی داده شده است . و کان ابنه [ ابن سبکتکین ] محمود اول ملقب بالسلطان و لم یلقب احد قبله . (ابن اثیر در وقایع سنه ٔ 187). لقبی است که بار اول امیر خلف آنگاه که در حبس غزنین بود بسلطان محمود غزنوی داد و گفته [ محمود سلطان است ] و نخست نام سلطنت بر پادشاهان از لفظ امیر خلف ملک سیستان رفت چون محمود او را بگرفت و بغزنین آورد گفت محمود سلطان است و از آن پس این لقب مستعمل شد. (مجمل التواریخ والقصص ).
- سلطان شهید ؛ سلطان مسعود : رجوع به سلطان شهید شود.
- سلطان ماضی ؛ منظور سلطان محمود : مرا خداوند سلطان ماضی فرزند خواند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 355). این علی تکین دشمنی بزرگ است از بیم سلطان ماضی آرمیده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350).

سلطان . [ س ُ ] (اِخ ) ابن مرشد، امام مسقط مقتول در 1154 هَ .ق . وی در دوره ٔ نادرشاه افشار از اطاعت ایران سرپیچید و در جنگ با سپاه ایران بفرماندهی کلبعلیخان کوسه احمدلو در مسقط کشته شد و پسرش سیف بامر نادر بحکومت مسقط و عمان منصوب شد. (فرهنگ فارسی معین ).


سلطان . [ س ُ ] (اِخ ) اسمش سلطان محمد پسر رئیس بهاءالدین قمی معمایی بوده گویند بجمال باطنی و ظاهری آراسته آخرالامر کلانتر آنجا شده این چند بیت و رباعی از اوست :
خاک کویت دم مردن همه در چشم کشم
تا بمرگم نفشاند دگری بر سر خویش .
ایضاً:
شرمندگی ز قاتل خود کشته ٔ مرا
روز جزا میان شهیدان نشانه ای است .
ایضاً:
آن دل که بعیش سرفرازی میکرد
بر هجر نظر به ترکتازی میکرد
دی در خم آن دو زلف پرتاب و خمش
دیدم که نشسته بود و بازی میکرد.

(از آتشکده ٔ آذرص 238).


ورجوع به مجمع الخواص ص 272 شود.

فرهنگ عمید

۱. فرمانروا، پادشاه.
۲. حجت، برهان.
۳. (اسم مصدر ) قدرت، تسلط.
۴. [قدیمی] در دورۀ صفویه، فرماندهِ قشون.
۵. [قدیمی] در دورۀ قاجار، صاحب منصبی که عده ای سرباز به فرمان او بودند.

دانشنامه عمومی

سلطان عنوانی است با معانی تاریخی مختلف. ریشه آن از لغت سلطه در عربی به معنای قدرت و فرمانروایی گرفته شده است. بعدها این عنوان به فرمانروایانی اطلاق می شد که دارای قدرت کامل (اینکه زیر حکم فرمانروایی دیگر نیستند) در زمان خویش بوده اند.

دانشنامه آزاد فارسی

سُلطان
بزرگ ترین منصب حکومتی ایران. این واژه را نخستین بار محمود غزنوی، از حاکمان مسلمان اوایل قرن ۵ هجری، در معنای اقتدار سیاسی به کار برد. در دوران غزنوی، سلطان در صدر تشکیلات اداری و سازمانی دربار قرار داشت. در تشکیلات اداری سلجوقیان، کلیه نهادهای سیاسی و نظامی کشور زیر نظر سلطان اداره می شد. در آغاز این دوره، مقام سلطان از جانب خلفا تأیید می شد تا به نیابت وی، حکمران سلجوقی در منطقۀ تحت نفوذ خود به قدرت خویش تداوم بخشید. در عصر خوارزمشاهیان، نیز سلطان در رأس امور کشوری و لشکری بود و ریاست عالیه قوای نظامی را برعهده داشت. وی در دوره تیموریان فرمانده کل قوا بود و امور اداری و لشکری، تحت نظارت نهایی او در دو گروه مستقل اما مرتبط تشکل می یافت. در دوره های صفویه، افشاریه و زندیه سلطان، لقبی بود که در سلسله مراتب القاب پس از مرتبۀ «بیگی» قرار می گرفت و این لقب معمولاً به صورت جزئی از نام شخص در می آمد. اما در دورۀ قاجار واژه سلطان، مخصوص شاه بود که در صدر القاب او، در مکاتبات نوشته می شد. همچنین سلطان، لقب عمومی پادشاهان عثمانی بود. در زمان صفویه که کدورت سیاسی و مذهبی شدیدی میان دو دولت پدید آمد، دولتمردان ایرانی و به تبعیت از آن ها بسیاری از مردم کشور، برای توهین و تحقیر پادشاهان عثمانی، مأموران جزء و خدمتکاران زن را به لقب سلطان خطاب می کردند، چنانچه در عثمانی نیز کارمندان دون پایه و برخی فرماندهان نظامی را «پاشا» که مخفف پادشاه است می نامیدند.

فرهنگ فارسی ساره

پادشاه، شهریار


نقل قول ها


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] سلطان‏ به معنای تسلط دارنده و در اصطلاح به حاکم و سرپرست یک جامعه گفته می شود.
سلطان دارنده به معنای ولایت و سلطنت بر مردم می باشد.
مالک حقیقی سلطنت
ولایت و سلطنت حقیقی بر خلق از آنِ خداوند است و همه موجودات مقهور قدرت اویند. به جهت بروز و ظهور این صفت الهی در پیامبران و جانشینان آنان، عناوین سلطان، سلطان عادل و سلطان حق در کلمات فقها بر رسول خدا صلّی اللَّه علیه وآله و امامان معصوم علیهم السّلام و نیز نایبان عام ایشان (فقهای واجد شرایط)اطلاق شده است.


[ویکی الکتاب] معنی سُلْطَانٌ: شخص یا چیزی که دارای سلطه و سلطنت باشد - برهان - دلیل (حجت عقلیهای که بر عقل بشر چیره میگردد و عقل را ناگزیر از پذیرفتن مدعای طرف مقابل میسازد)
معنی الم: از حروف مقطعه و رموز قرآن (در روایتی از امام صادق علیه السلام آمده که الم معنایش " انا الله الملک " است . یعنی منم خداوند سلطان )
معنی یَعْرِشُونَ: بر افراشته می سازند - بنا می کنند (معانی عرش عبارتند از :داربست و آلاچیق - سقفی که بر روی پایههائی زده میشود ، تا بوتههای مو را روی آن بخوابانند - چیزی که سقف داشته باشد-هودج - کجاوه - تخت سلطان (از جهت بلندیش))
معنی کُرْسِیُّهُ: تختش (کلمه کرسی از ماده کاف - راء - سین گرفته شده که به معنای به هم وصل کردن اجزای ساختمان است و اگر تخت را کرسی خواندهاند به این جهت بوده که اجزای آن به دست نجارو یا صنعتگر دیگر ، در هم فشرده و چسبیده شده است ، و بسیاری از مواقع این کلمه را کنایه ا...
معنی عَرْش: داربست و آلاچیق - سقفی که بر روی پایههائی زده میشود ، تا بوتههای مو را روی آن بخوابانند - چیزی که سقف داشته باشد-هودج - کجاوه - تخت سلطان (از جهت بلندیش) -( کلمه عرش در قرآن به معنای مقامی است موجود که جمیع سر نخهای حوادث و امور در آن متراکم و جمع اس...
ریشه کلمه:
سلط (۳۹ بار)

«سلطان» در اصل، از مادّه «سَلاطة» (بر وزن مقاله) به معنای قدرت بر مقهور ساختن دیگری، گرفته شده است. کلمه «سلطان» معنای اسم مصدری را دارد و به هر گونه «تسلط» اطلاق می شود، و به همین جهت به «دلیل» که باعث تسلط انسان بر دیگری است نیز «سلطان» گفته می شود.
و گاهی به صاحبان قدرت نیز «سلطان» گفته می شود; ولی در سوره «نساء»، «سلطان» به همان معنای دلیل و حجت است.
و از آنجا که دلیل و برهان، باعث پیروزی می شود، گاهی به آن «سلطان» گفته می شود. و در سوره «انعام» به همین معناست یعنی هیچ گونه دلیلی بر اجازه پرستش بت ها وجود ندارد و این در حقیقت مطلبی بود که هیچ بت پرستی نمی توانست آن را انکار کند; زیرا چنین دستوری باید از طریق عقل یا وحی و نبوت اعلام شود و هیچ یک از این دو وجود ندارد.
اما «سلطان» در سوره «یونس» از کلمه «دلیل»، هم پرمعناتر، و هم رساتر است; زیرا دلیل به معنای راهنما است، اما سلطان به معنای چیزی است که انسان را بر طرف مقابل مسلّط می سازد، و متناسب موارد بحث و مجادله و گفتگو، و اشاره به دلیل کوبنده است.
«سُلْطان» که به معنای تسلط است، گاهی در سلطه ظاهری و زمانی در سلطه منطقی به کار می رود. سلطه ای که مخالف را در بن بست قرار دهد، به گونه ای که هیچ راهی برای فرار نیابد!

[ویکی فقه] سلطان (علوم قرآنی). یکی از واژه ای قرآنی که در قرآن هم استعمال شده واژه سلطان است که به معنای توانایی، حجت و برهان می باشد.
واژه سلطان به معنای تسلط و غلبه، توانایی، حجت و دلیل، و حاکم جامعه استعمال می شود. این واژه ۳۷ بار در قرآن تکرار شده است. شیخ طوسی واژه سلطان را در بیشتر آیات قرآن به معنای حجت می داند. فرو نفرستادن سلطان از سوی خداوند بر آنچه مشرکان و بت پرستان می پرستند، نفی سلطان از گفته کسانی که برای خداوند فرزند قائل شده اند، بیان خشم الهی نسبت به مجادله کنندگان در آیات او بدون سلطان و تقبیح عمل آنان، مطالبه سلطان از مشرکان بر ادعای شنیدن سخن فرشتگان و فرستادن موسی علیه السّلام همراه با سلطان به سوی فرعون و پیروان وی از مواردی هستند که غالب مفسران مراد از سلطان را برهان یا حجت قطعی غیر قابل تردید و ابهام دانسته اند.برهان را از آن رو سلطان گویند که زوال ناپذیر و غالب است، یا از آن جهت که تیز و گذراست، یا برای آنکه خصم و مخالف را به گونه ای در بن بست قرار می دهد که هیچ راهی برای فرار نمی یابد، یا چون بر عقول و فهم ها سلطه می یابد. در آیه ۴۵ سوره مؤمنون سلطان به معجزه هم تفسیر شده، از آن جهت که سبب غلبه می گردد.

گویش مازنی

/seltaan/ پادشاه – سلطان

پادشاه – سلطان


واژه نامه بختیاریکا

سُلُو

جدول کلمات

شاه

پیشنهاد کاربران

سلطان در مذهب تشیع نام مونث است ولی در اهل سنت نام مذکر می باشد

زلاتان ( زول آتان ) =زول از فعل زول لاماق ( پرتاب کردن به حالت شدید ) ، داش آتان، ، جاناتان ( جان آتان ) = سربازانی که برای مردن در را کشور و مردمشان جان آتاردیلار ( سامورایی های ژاپنی کشته شدن در راه حق را از جان آتانهای تورکی یاد گرفته اند ) ، سول آتان ( سلطان، سلاطین، بر وزن فیلسطین ( فیلیس آتان ) ، شی آتان ( شیطان، شیاطین )

این واژه تبارانه پارسى ست یعنى خودش پارسى نیست اما سرچشمه اش پارسى ست. واژه ى شاریتا/شاریتاه Sharita/Sharitah در پهلوى : پادشاه ، شاه ، سلطان ، فرمانروا ، تازیان ( اَرَبان ) این واژه را برداشته و معرب ساخته اند ( ش - س ، ر - ل ، ت - ط ) و به صورت سلیط/سلیطة
درآمده سپس آن را بر وزن فعیل تصور کرده ریشه سه حرفى س. ل. ط را از آن بیرون کشیده اند و ساخته اند: سَلَطَ ، یسلط ، تسلط ، مسلط ، تسلیط ، سلطان ، سلطنت و . . . !!!! همتایان دیگر این واژه در پارسى اینهاست: پادشاه Padshah ، شاه Shah ، شاهنشاه Shahanshah ، کِى Key ( شاه )
، مَلکا/مَلکى/مَلکوتا Malka/Malki/Malkuta ( پهلوى: پادشاه ، واژه مَلِک و ملکوت در تازى از همین واژه هست ) ، بَگان Bagan ( پهلوى: خدایگان ، شاهنشاه ) ، شهریار Shahryar ، کامهنجام Kamhanjam ( پهلوى: فرمانروا ، پادشاه ) ، تاگورTagvar ( پهلوى: تاجور ، پادشاه، صاحب تاج
و تخت ) ، خدیو Xadiv ( پهلوى: فرمانروا ، پادشاه ، شهریار )

سلطان= شخصی که بر سرزمین وکشوری تسلط یافته وبر مردمش حکومت میکند سلطان وسیله تسلط هم هست که در مسلط اوردم

پادشاه و کسیکه سلطنترمیکند و بررمنطقه تسلط کامل دارد و از امیر یک کشور بالاتر است و لذا شاه مستعمره را به هیچ وجه نمی توان گفت سلطان مثل کشورهای عربی سلطان و پادشاه نیستند بلکه دست نشانده آنها را می نامند و نام امیر میتوان بر آنها نهاد مثلا در قرن حاضر آمریکا سلطان جهان است

امیر، پادشاه، خدیو، خلیفه، شاه، شهریار، فرمان روا، ملک، سلطه، فرمان روایی، قدرت، سروان، صاحب منصب، بزرگ، سرور، سرکرده، رئیس

در لغت مرشد در اصطلاح:حالاتی که بر طبق مشیت الهی در دل عاشق وارد شود

سُلطان
این واژه می تواند ریشه ی ایرانی - تورانی - اَرَبی داشته باشد بدین سورت که نماد خدا در چشم پیشینیان خورشید بود و در زبان های اروپایی از جمله لاتینی هنوز به خورشید sol می گویند که این واژه به چهر سون در پارسی کهن که اکنون از آن تنها سو مانده مانند : سوسو ، سوی چراغ ، کورسو . و بخش دوم واژه طان / تان که همان تَن یا کَس یا شخص است .
روی هم رفته : سلطان یا سول تان یا سُل تَن = خورتَن ، تاب تَن ، شید کَس .
کَسی که نماد و نماینده ی خدا در گیتی یا جهان مادّی است.

سلطان :یعنی کمی صبور ، آرام ، بی حوصله ، این اسم اسم های دیگری را به دنبال دارد مثلا و. . سلطان مراد، سلطانعلی ، سکینه ، . . .


کلمات دیگر: