کلمه جو
صفحه اصلی

امیر


مترادف امیر : پادشاه، حاکم، حکمران، خان، خدیو، رئیس، ژنرال، سرلشکر، سلطان، شاه، شیخ، فرمانده، ملک

برابر پارسی : فرمانده، فرمانروا، سردار، سالار

فارسی به انگلیسی

senior officer, top brass


a little for some men, a male name, Amir


emir, prince, chief, commander, sheik, sheikh

emir, sheik, kheikh, prince, chief


prince, sheik, sheikh, emir


عربی به فارسی

شاهزاده , وليعهد , فرمانرواي مطلق , شاهزاده بودن , مثل شاهزاده رفتار کردن , سروري کردن


فرهنگ اسم ها

اسم: امیر (پسر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: amir) (فارسی: امير) (انگلیسی: amir)
معنی: فرمانروا، پادشاه، سردار، حاکم، درجه ای پایین تر از پادشاه، فرمانده ی سپاه، سپهسالار، به صورت پیشوند در ابتدای بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند امیربانو، امیر پویا، و امیرحسین

(تلفظ: amir) (عربی) پادشاه ، حاکم ، درجه‌ای پایین‌تر از پادشاه ، فرمانده ی سپاه ، سردار ، سپهسالار.


مترادف و متضاد

sultan (اسم)
امیر، خسرو، سلطان

emir (اسم)
امیر

kinglet (اسم)
امیر، پادشاه کوچک وبی اهمیت، چکاوک

seigneur (اسم)
امیر، آقا، شاهزاده، سنیور

brass hat (اصطلاح)
شخص مهم، افسر ارشد ارتش، امیر

پادشاه، حاکم، حکمران، خان، خدیو، رئیس، ژنرال، سرلشکر، سلطان، شاه، شیخ، فرمانده، ملک


فرهنگ فارسی

فرمانده، فرمانروا، میر هم میگویند، امرائ جمع
(صفت اسم ) ۱ - کسی که فرمانروا بر قومی باشد پادشاه . ۲ - درجه ای پایین تر از پادشاه . ۳ - حاکم . ۴ - فرمانده سپاه سردار سپهسالار . جمع : امرائ .
ابن احمر الیشکری عبدالرحمن بن سمره او را در سیستان جانشین خود کرد .

(جمع آن امیران، امرا است) فرمانروا


افسر ارشد


عنوانی که قبل از نام برخی مردان می‌آید


جملات نمونه

برخی از امرای ارتش نیز حضور داشتند

some of the senior army officers were also present


امیر حسین پسر عموی من است

Amir hossein is my cousin


فرهنگ معین

( اَ ) [ ع . ] (اِ. ) فرمانده ، فرمانروا.

لغت نامه دهخدا

امیر. [ اَ ] ( ع اِ ) میر . پادشاه. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). فرمانروا. ( مهذب الاسماء ). کسی که فرمانروا بر قومی باشد. ( ازناظم الاطباء ) ( از فرهنگ فارسی معین ). راعی. ( منتهی الارب ). سلطان. خلیفه. این کلمه با الف و لام تعریف یابدون آن در روی سکه های عربی و اسلامی دیده می شود. اصلاً برای خلفا وضع شده است بخصوص وقتی که بالفاظ «المؤمنین » یا «المسلمین » اضافه شود. سپس برؤسای سپاه وحکام و ارباب سیاست اطلاق شده و الفاظی از قبیل «الاجل » و «الجلیل » و «السید» و المظفر» و «المؤید» بدان الحاق شده است. ( از نقودالعربیه ص 134 ) :
اندی که امیر ما بازآمد پیروز
مرگ ازپس دیدنْش روا باشد و شاید.
رودکی.
بسا که مست در این خانه بوده ام شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیرو بیوک.
رودکی.
آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن دگر نتواند فراز کرد.
ابوشکور.
به ابر رحمت ماند همیشه کف امیر
چگونه ابر، کجا توتکیش باران است.
عماره.
گو ای گزیده ملک هفت آسمان
ای خسرو بزرگ و امیر بزرگوار.
منوچهری.
چون بمیان سرای برسید حاجیان دیگر پذیره آمدند و او را پیش امیر بردند. ( از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 151 ). امیرفرمود تا کمر شکاری آوردند. ( تاریخ بیهقی ص 139 ). یک روز چنان اتفاق افتاد که امیر مثال داده بود... ( تاریخ بیهقی ص 141 ). امیر خداوند پادشاهست هرچه فرمودنیست بفرماید. ( تاریخ بیهقی ص 178 ) .
گر خطیر آن بُوَدی کش دل و بازوی قویست
شیر بایستی بر خلق جهان جمله امیر.
ناصرخسرو ( دیوان چ مینوی - محقق ص 218 ).
خلل از ملک چون شود زایل
جز برای وزیر و تیغامیر؟
ناصرخسرو ( ایضاً ص 198 ).
دستم رسید بر مه ازیرا که هیچ وقت
بی من قدح بدست نگیرد همی امیر.
ناصرخسرو ( ایضاً ص 102 ).
ای پسر پیش جهل اسیری تو
تا نگردد سخن بپیشت امیر.
ناصرخسرو ( ایضاً ص 198 ).
اگرچه بر دل مردم خرد امیر شده ست
ضمیر روشن تو بر خرد شده ست امیر.
امیر معزی ( دیوان چ اقبال ص 397 ).
میرمیرت بر زبان بینند پس در وقت ورد
یا مخوان فوّضت امری یا مگو کس را امیر.
سنایی ( دیوان چ امیرکبیر ص 164 ).

امیر. [ اَ ] (اِخ ) پسر قارن که عمزاده ٔ موسی (پیغمبر بنی اسرائیل ) وبر دین او بود. (از تاریخ گزیده چ امیرکبیر ص 59).


امیر. [ اَ ] (اِخ ) ابن احمر (الاحمر) الیشکری . عبدالرحمان سمره اورا در سیستان جانشین خود کرد. (از تاریخ سیستان ص 84). و رجوع به همین کتاب ، و عبدالرحمان بن سمره شود.


امیر. [ اَ ] (اِخ ) محمدبن محمدبن احمد عبدالقادر سنباوی ازهری ، معروف به امیر. (1154 - 1232 هَ .ق ./ 1742-1817 م .).وی از دانشمندان عرب و از فقیهان مالکی بود. در ناحیه ٔ سنبو در مصر تولد یافت و در ازهر درس خواند و درقاهره درگذشت . بر بسیاری از کتب مشهور شرح یا حاشیه نوشته است . رجوع به اعلام زرکلی چ 1 ج 3 ص 974 شود.


امیر. [ اَ ] (اِخ ) مولانا... شاعر ترک و متقدم بر امیرعلیشیر نوایی (در گذشته به سال 906 هَ .ق .) است و اشعار ترکی خوبی دارد. در شعر فارسی تتبع شیخ کمال کرده است . از اوست :
روز قسمت هر کسی از عیش بخش خود ستاند
غیر زاهد کو ریاضتها کشید و خشک ماند.
و قبر او در بدخشانست . (از مجالس النفائس ص 193).


امیر. [ اَ ] (اِخ ) نام نخستین و هفتمین پادشاه از بریدشاهیان دکن (قرن دهم و یازدهم هجری ) بود. (از معجم الانساب زامباور ج 2 ص 439). و رجوع به بریدشاهیان شود.


امیر. [ اَ ] (اِخ )در کتاب مقدس بدو تن بدین نام اشاره شده : 1 - امیر (متکلم )، یکی از افراد خانواده ٔ کهانت . 2 - مردی که از تل نمک و تل حرشا برآمد. (از قاموس کتاب مقدس ).


امیر. [ اَ ] (ع اِ) میر . پادشاه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). فرمانروا. (مهذب الاسماء). کسی که فرمانروا بر قومی باشد. (ازناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ). راعی . (منتهی الارب ). سلطان . خلیفه . این کلمه با الف و لام تعریف یابدون آن در روی سکه های عربی و اسلامی دیده می شود. اصلاً برای خلفا وضع شده است بخصوص وقتی که بالفاظ «المؤمنین » یا «المسلمین » اضافه شود. سپس برؤسای سپاه وحکام و ارباب سیاست اطلاق شده و الفاظی از قبیل «الاجل » و «الجلیل » و «السید» و المظفر» و «المؤید» بدان الحاق شده است . (از نقودالعربیه ص 134) :
اندی که امیر ما بازآمد پیروز
مرگ ازپس دیدنْش روا باشد و شاید.

رودکی .


بسا که مست در این خانه بوده ام شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیرو بیوک .

رودکی .


آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن دگر نتواند فراز کرد.

ابوشکور.


به ابر رحمت ماند همیشه کف ّ امیر
چگونه ابر، کجا توتکیش باران است .

عماره .


گو ای گزیده ٔ ملک هفت آسمان
ای خسرو بزرگ و امیر بزرگوار.

منوچهری .


چون بمیان سرای برسید حاجیان دیگر پذیره آمدند و او را پیش امیر بردند. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 151). امیرفرمود تا کمر شکاری آوردند. (تاریخ بیهقی ص 139). یک روز چنان اتفاق افتاد که امیر مثال داده بود... (تاریخ بیهقی ص 141). امیر خداوند پادشاهست هرچه فرمودنیست بفرماید. (تاریخ بیهقی ص 178) .
گر خطیر آن بُوَدی کش دل و بازوی قویست
شیر بایستی بر خلق جهان جمله امیر.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 218).
خلل از ملک چون شود زایل
جز برای وزیر و تیغامیر؟

ناصرخسرو (ایضاً ص 198).


دستم رسید بر مه ازیرا که هیچ وقت
بی من قدح بدست نگیرد همی امیر.

ناصرخسرو (ایضاً ص 102).


ای پسر پیش جهل اسیری تو
تا نگردد سخن بپیشت امیر.

ناصرخسرو (ایضاً ص 198).


اگرچه بر دل مردم خرد امیر شده ست
ضمیر روشن تو بر خرد شده ست امیر.

امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 397).


میرمیرت بر زبان بینند پس در وقت ورد
یا مخوان فوّضت امری یا مگو کس را امیر.

سنایی (دیوان چ امیرکبیر ص 164).


چون تمام برخواند [ فرخی ] امیر[ ابوالمظفر چغانی ] شعرشناس بود... از این قصیده بسیار شگفتیها نمود. (چهارمقاله چ معین چ هفتم ص 63). گفت امیر [ ابوالمظفر چغانی ] بداغگاه است و من میروم پیش او. (چهارمقاله ص 59). قصیده ای گوی لایق وقت ...تا ترا پیش امیر برم . (چهارمقاله ص 60).
اسیران خاکند امیران اول
که چون خاک عبرت فزایی نیابی .

خاقانی .


هر فریقی مر امیری را تبع
بند گشته میر خود را از طمع.

مولوی .


نهاد بد نپسندد خدای نیکوکار
امیر خفته و مردم ز ظلم او بیدار.

سعدی .


نکونام را کس نگیرد اسیر
بترس ازخدا و مترس از امیر.

(بوستان ).


بدست آهن تفته کردن خمیر
به از دست برسینه پیش امیر.

(گلستان ).


عراق ایران است این امیر ایران است
گشاده گردد ایران امیر ایران را.

؟(از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).


|| درجه ای پایین تر از پادشاه [ یا خلیفه ] . (از فرهنگ فارسی معین ). چنانکه از تاریخ سیستان مستفاد میشود امیر بالاترین درجه ٔ نظام و درجه ٔ پایین تر از فرمانروای کل (پادشاه ) بوده است : یعقوب مهتران ایشان [ خوارج ] را خلعت داد و نیکویی گفت که از شما هرکه سرهنگ است امیر کنم و هرکه یک سوار است سرهنگ کنم و هرچه پیاده است شما را سوار کنم . (از تاریخ سیستان ص 205). گفتم [ احمدبن ابی دوآد ] یا امیر [ افشین ] خدا مرا فدای تو کناد من ازبهر قاسم عیسی را آمده ام . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172). || فرمانده سپاه . سردار. سپهسالار. (از فرهنگ فارسی معین ) :
چو من پادشاه تن خویش گشتم
اگرچند لشکر ندارم امیرم .

ناصرخسرو.


پای دارد با مصافی از مصافش یک غلام
دست دارد با سپاهی از سپاهش یک امیر.

امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 362).


که باشد بی امیر آشفته لشکر. (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان ). || کسی که از طرف پادشاه حکومت ولایتی یا شهری را دارد. حاکم . عامل . (از یادداشتهای مؤلف ). سرور. رئیس . بزرگ قوم یا طایفه وازین معنی القابی همچون امیر الشعراء، امیر مؤمنان یا امیرالمؤمنین و امیرالحاج و جز اینها آمده است .رجوع مواد شود. || عظیم . (منتهی الارب ). || کنکاش کننده . || همسایه . || عصا کش کور. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || پیشکار خلیفه . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ) : در آن روزگار امرا پیشکاران خلیفه را خواندندی هیچکس را امیر نگفتند مگر ایشان را. (فارسنامه ٔابن البلخی ص 171). || شاهزاده . شاهپور. (از یادداشت مؤلف ). || نژاده . (زمخشری ). || در اصطلاح قوم بنی اسرائیل ، رئیس قوم و یاشیخ و پیشوا بود. (از قاموس کتاب مقدس ). ج ، امراء. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
- امیرآباد ؛ جایی که امیر آباد کرده باشد. اسامی عده ای از دهکده ها و قصبات ایران و ممالک فارسی زبان . رجوع به امیرآباد شود.
- امیر سخنان ؛ امیر سخن . شاعر و ادیب :
ای امیر سخنان کز پی نفع حکما
مر ترا قوت تأیید الاهیست وزیر.
سنایی (دیوان چ امیرکبیر ص 161).
ترکیب ها:
- امیرآب .امیر آب حیوان . امیرآخر. امیرآخور. امیرآخر(آخور)باشی . امیرالبحر. امیرالجیش . امیرالجیوش . امیرالحاج . امیرالحج . امیرالسواحل . امیرالمراءة. امیرالمؤمنین . امیر امراء. امیر امیران . امیرانه . امیربار. امیربازار. امیر بحر. امیر توپخانه . امیرتومان . امیر حاج . امیر حج . امیرداد. امیردادی . امیرزاده . امیر سواحل . امیرشکار. امیرشکارباشی .امیر طلایه . امیرکبیر. امیر کردن . امیر لشکر. امیر مجلس . امیر مؤمنان . امیر مؤمنین . امیر نحل . امیروار. امیری .

فرهنگ عمید

۱. فرمانده.
۲. فرمانروا.
۳. (نظامی ) صاحب منصب ارتشی دارای درجات بالاتر از سرهنگ.
۴. [قدیمی] لقب شاهزادگان و بزرگان.

دانشنامه عمومی

شاه، فرمانده، آقای بزرگ، آدم قابل احترام، بزرگوار.


امیر نامی است پسرانه که دارای دو معنی می باشد یکی عربی-عبری است و دیگری پارسی.
امیرکبیر
امیر نادری
امیر کرور سوری
امیر قلعه نویی
امیر کوستوریتسا
امیر خسرو دهلوی
امیر کریمی
امیر عشیری
امیر باقری
منشه امیر
امیر خرم
امیر صمصامی
امیر محبیان
امیر فرشاد ابراهیمی
امیر شاهی
خان امیر
امیر ارسلان نامدار
امیر عزتی
امیر جوادی فر
امیر بن مستعلی
امیر نصرت منقح
امیر صنعتی مهربانی
امیر حسین سجزی
امیر شاهی سبزواری
در عربی امیر است از ریشه «ا-م-ر» به معنای «فرمان دادن» و با «اَمَر» عبری به معنای «گفتن، فرمودن» همخوانی دارد. و در ان به معنای شاه، رئیس، مدیر، رهبر، مرشد، سرور و برتر والقاب سر نام می باشد. در زبان عبری این واژه به معنی درختزار هم به کار رفته است.در معنی پارسی، با همان گفتار مانند عربی، ساخته شده از دو بخش است. بخش نخست "ا" که پیشوند منفی سازی در زبان پارسی است و بخش دوم ان "میر" که بن واژه مردن است. مجموعه این دو بخش به معنی کسی که هرگز نمی میرد می باشد.پس از ورود اعراب واژه امیر در ادبیات کشورهای غیر عرب زبان داخل گردید. امیر کسی بود که فرمانروای کشور یا بخشی است و در سیاست داخلی و خارجی خود خودکفا می باشد. یعنی شاه مستقلی است و بالای خود فرمانروا ندارد.در افغانستان این واژه را شاهان افغانی پس از استعمار انگلیس به کار بردند. مانند امیر دوست محمد خان، امیر شیر علی خان، امیر محمد یعقوب خان امیر محمد اعظم خان امیر عبدالرحمن خان امیر حبیب اله خان و امیر امان اله خان تا ۱۹۱۹ میلادی امیر بود ولی پس از جنگ تل با انگلیس آزادی کشور را بدست آورده و اعلان اعلی حضرت شاه امان اله را کرد و پس از شاه امان اله همه شاهان افغانی پادشاه بودند نه امیر؛ و در ایران می تواند در موارد زیر به کار رود:

دانشنامه آزاد فارسی

عنوان عامی برای پاره ای از صاحب منصبان عالی رتبه کشوری و لشکری. امیر به معنای فرمانده و فرمانروا یا حاکم از ریشۀ «اَمْر» عربی به معنای «فرمان دادن» بوده است. اَمْر عربی با «اَمَر» عِبری به معنای «گفتن و فرمودن » مطابقت دارد. امیر، گاه معادل است با بیگ ، آقا، سالار، زعیم ، والی ، رئیس ، حاکم ، ملک و عامل . کاربرد این واژه به اعراب پیش از اسلام برمی گردد و در اشعار جاهلی به چشم می خورد. در دوران پیغمبر (ص ) این عنوان بر کسانی اطلاق می شد که از جانب آن حضرت به فرماندهی جنگ یا حکمرانی ولایت یا امارت حاجیان منصوب می شدند و در واقع نایب پیغمبر (ص ) بودند. این واژه در قرآن نیامده است ولی در احادیث بسیار دیده می شود. برخی ، عبدالله بن جَحْش (پسرعمۀ پیغمبر (ص ) و فرمانده یکی از سریه ها) را نخستین کسی می دانند که در اسلام «امیر» خوانده شد. بسیاری از پژوهشگران ، امیر صدر اسلام را با «عامل » مترادف دانسته اند، اما شواهد موجود نشان می دهد که پیغمبر (ص ) عاملان را برای گردآوری خراج ، و امیران را به عنوان فرماندهان سپاه همراه آنان گسیل می کرد .

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] امیر بمعنای آمر، پادشاه، فرمانروا، خلیفه و... می باشد.
امیر (جمع آن امَرا) در لغت به معانی زیر آمده است: آمر، پادشاه، فرمانروا، خلیفه،رئیس، بزرگ قوم، کسی که ازطرف پادشاه حکومت ولایتی یا شهری را به عهده دارد و ... به کار رفته است.
معنای اصطلاحی امیر
امیر در اصطلاح به معنای بالاترین درجه نظامی، امّا پایین تر از فرمانروای کل، سپهسالار، سردار، فرمانده سپاه و... استعمال شده است.
استعمال واژه امیر در روایات
«واژه امیر» و مشتقات آن در بسیاری از روایات اسلامی به کار برده شده است.
← در کلام امام صادق
...

[ویکی فقه] امیر (اصطلاحات نظامی). امیر بمعنای آمر، پادشاه، فرمانروا، خلیفه و... می باشد.
امیر (جمع آن امَرا) در لغت به معانی زیر آمده است: آمر، پادشاه، فرمانروا، خلیفه،رئیس، بزرگ قوم، کسی که ازطرف پادشاه حکومت ولایتی یا شهری را به عهده دارد و ... به کار رفته است.
تاج العروس، زبیدی، ج۳، ص۱۸.
امیر در اصطلاح به معنای بالاترین درجه نظامی، امّا پایین تر از فرمانروای کل، سپهسالار، سردار، فرمانده سپاه و... استعمال شده است.
استعمال واژه امیر در روایات
«واژه امیر» و مشتقات آن در بسیاری از روایات اسلامی به کار برده شده است.
وسائل الشیعه، ج۸، ص۴۷.
...

پیشنهاد کاربران

پادشاه. حاکم. فرمانده. سرور فرمانروا . حکمران

یعنی ( ( پادشاه ) ) ( ( سرور ) ) ( ( حاکم ) ) بهتر از این داریم

❤پادشاه❤ اخرین درجه نظامی❤سلطان❤


اسم پادشاهان در قدیم وحاکمان یا بزرگان لشگر، شهر ، کشور و. . .

حاکم , سرور, فرمانده وپادشاه وخیلیا اسمه بچه هاشونو میذارن اسم قشنگیه

فرمانده، مغرور

حکمران ، فرمانده

( سرور ) ( حاکم )

امیر شاید منفرد امیران باشد که معرب انیران است.
انیران هم نام الهه ایست و هم متشکل از دو کلمه ان ایران به معنی غیر ایرانی که در زمان ساسانی به اعراب گفته میشد که بر ایران چیره و حاکم شدند.

پادشاه - حاکم - امیرمقاره

یعنی فرمانروا، پادشاه.

کسی که بر دیگران سلطه داره کسی که دیگران تحت امر اون هستن چرا همش بحث ریشه اسم میشه چرا اصرار دارین برا هر اسمی از شرق و غرب یه ریشه فارسی پیدا کنین خب خیلی کلمات مشترکن تو زبان ها

امیر رضا زیبایی - بهترین مهندس در زمینه وب و روبات های وب در سال 88 شناخته شد - http://amirzibaee. com

پادشاه

این واژه از اساس پارسى ست و همانندى آن با واژه ى امیر در گویش تازى اتفاقى ست. واژه ى " میر" Mir در دوران ساسانیان بسیار به کار رفته مانند میرِ خراسان و مانند آن که منظور والى و فرمانرواى محلى ست. به شوهر در پارسى پهلوى " میرک Mirak " ( پهلوى: شوهر ، زوج )
نیز گفته مى شود که به معناى رئیس و مدیر خانواده است. واژه امیر Amir نیز در پهلوى از ترکیب اَ ( پیشوندِ نفى ) + میر ( از مُردن ) ساخته شده به معناى نامیرا ، شخصى که هرگز نمى میرد ، که از تمجیدهاى رایج درباره فرمانروایان بوده است. پس واژه امیر پارسى ست و جمع بستن
آن به شکل xاُمراءx درست نیست و نکوهیده است.

ب معنای پادشاه و فرمانده هست


پادشاه ، مغرور وخودشیفته

پادشاه مغرور و جذاب

این اسم ریشه فارسی دارد و در عربی نیز به کار میرود و در فرهنگ فارسی به معنا جاودان هم هست

فرمانروا کسی که امری می دهد بزرگ

حاکم

سرور

امیر در زبان عربی ب معنی خلیفه و حاکم هستش

بزرگ, سالار, میر, پادشاه, حکمران, فرمانروا, اقا, سرور, رییس و نام خودم

حاکم . سرور ( مگه داریم اسم از این بهتر )

یک توع اسم که معنیش یه معنا پادشاه است

امیر به معنای پادشاه و فرمانده*
امیر مقاره که واقعا فرمانده گرو ماکان و پادشاه قلب همه ما هست. واقعا اسمش برازندش*

پادشاه، حاکم، فرمانروا

ینی پادشاه سرزمین, فرمانروا بزرگ مغرور وجذاب

ولیعهد. سروری کردن. فرمانروای مطلق

سپهسالار. فرمانروای سپاه. سردار

جذاب، مغرور خودشیفته

امیر یعنی تسخیرکننده قلب

آیرا :/āyrā/ آیرا ( ترکمنی ) 1 - جدا، سوا، دیگری؛ 2 - ( به مجاز ) ممتاز و برجسته. اسم آیرا مورد تایید ثبت احوال کشور برای نامگذاری دختر است .

امیر ریشه در پارسی دارد و به معنای پادشاه است و بعد یونانیان و عرب ها از ان به عنوان فرمانروا و . . . استفاده کردند و در حال حاضر یک نام اینترنشنال میباشد.

سلطان

در زبان آدینه به معنای پادشاه

حاکم وفرمانروا

فرمانده , \پادشاه

@Rohamir. offical
کماکان باماکان.
امیر مقاره خواننده خوش صدای ایرانی که در ماکان بند فعالیت داردⓂ

امیر یعنی یه پسر خوش قلب یه فرمانده ی عالی یه فرزند خوب برای پدر و مادر یه ادم مهربان با وجدان و. . . هرچی بگم کم گفتم همه ی این هاویژگی های یه پسر واقعامرد به اسم امیر مقاره

امیر یعنی من

بزرگ

چرا در مورد هر اسمی بحث درباره ی ریشه اونه. وقتی هر اسمی از عبری و عربی تا یونانی و اروپایی میزاریم این حرفا چیه. پادشاه باشه تو عربی یا نامیرا تو فارسی که چی . معنیش مهمه

سرور، پادشاه، ملکه

سلطان ، پادشاه، سرور ، بزرگ، حاکم ، فرمانروا، فرمانده، مغرور، جذاب، خودشیفته ، آخرین درجه ی نظامی، فرمانروای سپاه ، سپهسالار، سروری کردن ،

پادشاه جهان در عین حال سخت کوش و مهربان

یعنی پادشاه. خودشیفته. و مغرور و جذاب. ما یه همسایه ایی داریم اسمش امیره و واقعا همه این چیز هایی که گفتم و داره. ولی خیلی جذابه لعنتی و البته مغرور

به نظر من امیر یعنی فرمانروا خونه و اینکه به فکر خانواده است و به اونا کمک میکنه
خیلی خوبه چون لقب امام علی هم امیرالمومنین هست


👑امیر 👑
یعنی 🦅
پادشاه سرزمین رویاها


کلمات دیگر: