مترادف رق : بردگی، بندگی، عبودیت، غلامی، برگ
رق
مترادف رق : بردگی، بندگی، عبودیت، غلامی، برگ
فارسی به انگلیسی
مترادف و متضاد
۱. بردگی، بندگی، عبودیت، غلامی
۲. برگ
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
( ~. ) [ ع . ] (اِ. ) هر چیز نازک ، پوست نازک که بر آن چیزی نویسند.
(رِ قّ) [ ع . ] (اِمص .) بندگی ، بنده شدن .
( ~.) [ ع . ] (اِ.) هر چیز نازک ، پوست نازک که بر آن چیزی نویسند.
لغت نامه دهخدا
رق . [ رَ ] (از ع ، ص ) هر چیزی که بلند ایستاده باشد. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). || از اتباع شق است : شق و رق ؛ آخته بالا و کشیده قامت .
- رق و شق ؛ در تداول عامه ؛ راست ایستاده . بلندشده . (یادداشت مؤلف ).
- شق و رق ؛صاف و هموار و سخت مانند کاغذ آهاردار. (فرهنگ فارسی معین ).
- || کسی که راست و مستقیم راه رود. (فرهنگ فارسی معین ).
خوبی آهو ز خشن پوستی است
رقش از آن نامزد دوستی است.
ز بس شورش رق رویینه طاس
به گردون گردان درآمد هراس.
رق. [ رُق ق ]( ع اِ ) زمین نرم و فراخ. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || آب تنک در دریا یا رود. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
رق. [ رِق ق ] ( ع مص ) بنده گردیدن یا بنده ماندن. || نرم و لطیف شدن پوست انگور. ( از اقرب الموارد ).
رق. [ رِق ق ] ( ع اِ ) ملک. || بنده. ( فرهنگ نظام ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). بنده زرخرید. عبد. ( یادداشت مؤلف ) :
اگر چه مالک رقی و پادشاه بحقی
همت حلال نباشد ز خون بنده تغافل.
اگر چه مالک رقی و پادشاه بحقی
همت حلال نباشد ز خون بنده تغافل .
سعدی .
|| (اِ) بندگی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ) (لغت محلی شوشتر) (دهار). بندگی و غلامی . (غیاث اللغات ). عبودیت . بندگی . غلامی . (یادداشت مؤلف ). اسم است از استرقاق برای عبودیت . (از اقرب الموارد) :
حشمت او مالک رق رقاب
عصمت او سالک خط جنان .
خاقانی .
به صدر شاه رساندند ناقلان که فلان
گذاشت طاعت این پادشاه رق رقاب .
خاقانی .
عاقبت او پخته و استاد شد
جست ازرق جهان آزاد شد.
مولوی .
با کفش نامستحق و مستحق
معتقان احمقند از بند رق .
مولوی .
هفت چرخ ازرقی دررق اوست
پیک ماه اندر تب و در دق اوست .
مولوی .
|| (اِ) گیاهی است خاردار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برگ درخت یاشاخه های نرم که ستور خوردن تواند. (منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد). || چیزی تنک . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). چیز نازک . (از اقرب الموارد). || زمین نرم و فراخ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زمین نرم و فراخ و به این معنی به «ضم » هم آمده است . (آنندراج ). رجوع به رُق ّ شود. || آب تنک در دریا یا در رود.(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || پوست تنک از آهو و جز آن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پوست لاک پشت دریایی . (لغت محلی شوشتر) (برهان ). لغتی است در رَق ّ در معنی پوست مذکور. (از اقرب الموارد). || بعضی دیگر گفته اند نام لاک پشت صحرایی است و به این معنی به فتح اول هم آمده است . (برهان ). کشف بزرگ . (بحر الجواهر). رجوع به رَق ّ شود.
- رق بحری ؛ در مفردات ابن بیطار این نام در ذیل شرح کلمه ٔ مرارة آمده است . (یادداشت مؤلف ).
|| (ص ) سبکروح . (لغت محلی شوشتر).
|| (اِمص ) ضعف . (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (اقرب الموارد). در لغت به معنی ضعف است و رقةالقلب از همین معنی است . (از تعریفات جرجانی ). || رق : در لغت ضعف است و از آن است رقة قلب به معنی ضعف قلب و در عرف فقیهان آن عجزی است که بر حسب حکم حاکم برای کسی حاصل میشود و علت تشریع چنین عجزی مکافاتی است که شرع برای کفر قائل شده . اما می گوئیم شخص بوسیله ٔحکم شرع عاجز میشود بدان جهت که عاجز در اینمورد مالک آن حقوقی که حر و آزاد است نمی باشد از قبیل حقوق شهادت و قضایی [و جز آن دو] که شخص آزاد دارد. اما می گوئیم این عجز حکمی است بدان دلیل که عبد غالباً دراعمال جسمی از حر قوی تر است و فقط بوسیله ٔ حکم حاکم ضعیف تر آمده است . (از تعریفات جرجانی ). || رق آن است که یکی به دیگری می گوید: اگر پیش از تو بمیرم دارایی من برای تست و اگر پیش از من مردی آن به من بازمی گردد. گویی که هر یک از آن دو در انتظار مرگ دیگری است . (از تعریفات جرجانی ).
رق . [ رِق ق ] (ع مص ) بنده گردیدن یا بنده ماندن . || نرم و لطیف شدن پوست انگور. (از اقرب الموارد).
رق . [ رُق ق ](ع اِ) زمین نرم و فراخ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || آب تنک در دریا یا رود. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
خوبی آهو ز خشن پوستی است
رقش از آن نامزد دوستی است .
نظامی .
|| پوست که بر طبل یا کوس و نظایر آن کشند :
ز بس شورش رق رویینه طاس
به گردون گردان درآمد هراس .
نظامی .
|| صحیفه ٔ روشن از هر چیزی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || سنگ پشت بزرگ . ج ، رقوق . در مصباح سنگ پشت نر. (از اقرب الموارد). سنگ پشت بزرگ . (منتهی الارب ).سلحفاة بحری است . (از اختیارات بدیعی ). سلحفاة بری است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). کشف بزرگ . (دهار). ج ، رقوق . (مهذب الاسماء). کشف بزرگ . جنسی از سنگ پشت که بزرگ است . (یادداشت مؤلف ). لاک پشت صحرایی . (از برهان ). || نوعی از چهارپایان آبی که به تمساح ماند.ج ، رُقوق . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (ص ) ضد غلیظ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
فرهنگ عمید
۲. (اسم ) بنده، برده.
۳. (اسم ) هرچیز رقیق و نازک.
۴. (اسم ) پوست نازک که روی آن چیزی بنویسند.
۵. (اسم ) پوست آهو.
۶. (اسم ) برگ درخت.
دانشنامه عمومی
کف دریا=صدف ماهی مرکب یا سش
دانشنامه اسلامی
رَقّ، به جانوری شبیه تمساح و نیز به لاک پشت بزرگ یا نر گفته می شود.که بنابر تصریح برخی لغویان به کسر «ر» نیز خوانده می شود.
احکام رق
رقّ از مسخ شدگان شمرده شده و از حرام گوشتان است.
ریشه کلمه:
رقق (۱ بار)
واژه «رقّ» از مادّه «رقت» در اصل، به معنای نازک و لطیف بودن است، و به کاغذ یا پوست نازکی که مطلبی بر آن می نویسند نیز گفته می شود.
. رق صفحه پوستی است که در آن مینویسند. طبرسی فرموده: رقّ پوستی است که در آن چیزی نوشته شود و اصل آن از لمعان است گویند: «ترقرق الشییء: اذالمع» صحاح گوید: رقّ آن است که در آن مینویسند و آن پوست نازکی است. راغب و زمخشری پوست بودن را قید نکردهاند. قاموس و اقرب میگویند: پوست نازکی است که در آن مینویسند و نیز به معنی صفحه سفید است. بنظر میآید مراد از طور، سینا و محل نزول وحی بحضرت موسی و مراد از کتاب، تورات موسی است که در صفحه گسترده نوشته شده بود و منظور از بیت معمور کعبه و از سقف مرفوع آسمان است . و از بحر مسجور (دریای گداخته) مطلق دریای گداخته است «وَ اِذَا الْبِحارُ سُجِّرَتْ» و یا دریای گداخته و مذاب مرکز زمین است که در «سجر» خواهد آمد.
گویش مازنی
رگ
۱مدفوع رقیق – اسهال ۲ریگ
شن ماسه ریگ
واژه نامه بختیاریکا
پیشنهاد کاربران
این کاربرد با معنی اصلی کلمه که نازک، ورق کاغذ می باشد نیز همخوانی دارد، زیرا نان محلی تقریبا مثل ورق کاغذ باید نازک شود و به حالت نازک کردن نان محلی می گویند؛ رَقَّ = رَگَّ