کلمه جو
صفحه اصلی

نر


مترادف نر : فحل، مذکر، مرد، نرینه

متضاد نر : ماده

فارسی به انگلیسی

bull, he, jack-, male, tom

male


فارسی به عربی

ثور , زوج , مذکر

مترادف و متضاد

فحل، مذکر، مرد، نرینه ≠ ماده


buck (اسم)
خود ستایی، جفتک، نر، دلار، قوچ، جنس نر اهو و حیوانات دیگر

male (اسم)
نر، جنس نر

bull (اسم)
نر، گاو نر، حیوانات نر بزرگ، برج ثور

tom (اسم)
نر، گربه نر، جانور نر، جنس نر، مخفف اسم توماس

فرهنگ فارسی

انسان یاحیوان که دارای آلت رجولیت باشد، ضدماده
(صفت )۱ - گیاه جانوریاانسانی که دارای آلت رجولیت وماده تولیدمثل است مذکر مقابل ماده .توضیح ( اسم ) جنسی از موجودات زنده که قادربتولیدسلولهای جنسی نروتلقیح آنهابجنس مقابلش ( ماده ) میباشد موجود زنده ای که توانایی عمل آمیزش و تلقیح نطفه نربجنس ماده دارد.۲ - آلت رجولیت نره .۳ - چاه آب گیر.۴ - درشت و خشن نره :[ نرگدا]. ۵ - مبرزفحل : [ ملای نر] [ واعظ نر] یانرولاس .یانروماده .یانروموک .
نام پدر سام است و او را نریم و نریمان هم میگویند .

فرهنگ معین

(نَ ) [ په . ] (اِ. ) مذکر، مقابل ماده .

لغت نامه دهخدا

نر. [ ن َ / ن َرر ] ( ص ، اِ ) ایرانی باستان : نر ، پهلوی : نر ، اوستا: نر ( مرد )، هندی باستان : نر ، افغانی : نر ، اُسِّتی : نله ، نل ( نرینه جانوران )، بلوچی : نر ، سنگلیجی : نرک ، ازهمین کلمه است نریان ( اسب تخمی )، کردی : نر ، ( نر، شتر نر )، نیر . ( از حاشیه برهان قاطع چ معین ). نقیض ماده. ( برهان قاطع ). ضد ماده. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( انجمن آرا ). مذکر. ( ناظم الاطباء ). ذَکَر. ( ترجمان القرآن ). مرد. فحل. ( ناظم الاطباء ). جاندار یا گیاهی که دارای ماده تولید مثل است مثل انسان نر ( مرد ) و گوسفند نر و گاو نر و نخل نر، مقابل ماده که گیرنده ماده تولید است. ( از فرهنگ نظام ). مقابل ماده به معنی انثی. ذَکَر. فحل. مذکر. نرینه. گشن. کل. ( یادداشت مؤلف ). مذکر از انسان و جانوران :
چو فرزند باشد به آئین و فر
گرامی به دل برچه ماده چه نر.
فردوسی.
اندر هر سال صد بنده بخریدندی از پانصد درم تا چهارصد درم و آزاد کردندی نر و ماده. ( تاریخ سیستان ). بای تکین... با خویشتن صدوسی تن طاوس آورده بود نر و ماده. ( تاریخ بیهقی ). فرمود مرا تا از آن طاوسان چند نر و ماده با خویشتن آرم. ( تاریخ بیهقی ).
نگویم که طاوس نرّ است گلبن
که گلبن همی زین سخن عار دارد.
ناصرخسرو.
یکیت گوید کاین خلق بی شمار همه
ز روزگار بزاید ز ماده ای و نری.
ناصرخسرو.
دیده ای هفت نهانخانه چرخ
که در آن خانه چه ماده چه نر است.
خاقانی.
هست از پی برنشست خاصت
امّید خصی شدن نران را.
خاقانی.
چه ماده چه نر شیر روز نبرد.
نظامی.
گه ماده و گاه نر چه باشی
گر مرد رهی نه چون زغن باش.
عطار.
دلاورتر از نر بود ماده شیر.
امیرخسرو.
|| آلت رجولیت. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( انجمن آرا ). نره. ( ناظم الاطباء ). آلتی که در جاندار نر را از ماده تمیز میدهد. در این معنی مخفف نره است به معنی منسوب به نر. نر در این معنی در تکلم خراسان هست. ( فرهنگ نظام ). در فارسی بدین معنی «نره » گویند. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ).نره. ذَکَر. زب. نری. آلت تذکیر. || زشت ناهموار. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). کریه. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). مجازاً، جانداری که در جنس خود بدتر و مهیب تر و بزرگ تر باشد. ( از فرهنگ نظام ). سهمناک. || زبانه. مقابل کُم. مقابل لاس. ( یادداشت مؤلف ). || مجازاً، شخص دانشمند و هنرمند دلیر: ملای نر. واعظ نر. ( از فرهنگ نظام ). دلیر. مردانه. ( ناظم الاطباء ). دلاور. || خنثی و آن شخصی باشد که آلت مردان و زنان هر دو داشته باشد. ( از برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ). || حیوانی که برای گشنی نگه میدارند. ( ناظم الاطباء ). || درخت که ثمر ندهد یا ثمرش نامرغوب باشد. درختی که پیوند نشده باشد. مقابل درخت پیوندی : خرمای نر. توت نر. || شاخ میانین درخت که شاخهای دیگر از اطراف آن برمی آید. ( برهان قاطع ). شاخ میان درخت که بعضی شاخهای دیگر در اطراف او رسته باشد. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). ساقه درخت که شاخه هااز اطراف آن برمی آیند. || خوشه و دسته. || تپه. پشته. ( ناظم الاطباء ). || کوهه و موجه آب. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). موج آب. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). رشیدی به این مصراع عمیدلوبکی استشهاد کرده : «تیغصفت شکافته گنبد آب راه نر» و در جهانگیری و سروری «گنبد آب راه نره » آمده و همان صحیح است. ( حاشیه فرهنگ رشیدی از حاشیه برهان چ معین ).

نر. [ ن َ ] (اِخ ) نام پدر سام است و او را نریم و نریمان هم میگویند. (برهان قاطع) (از جهانگیری ) (از نظام ). مخفف نریمان = نیرم است به معنی نرمنش . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) :
تو آن پادشاهی که گر زنده بودی
زمین بوسه دادی تو را سام ِ بِن نر.

ازرقی هروی (از جهانگیری و رشیدی ).



نر. [ ن َ / ن َرر ] (ص ، اِ) ایرانی باستان : نر ، پهلوی : نر ، اوستا: نر (مرد)، هندی باستان : نر ، افغانی : نر ، اُسِّتی : نله ، نل (نرینه ٔ جانوران )، بلوچی : نر ، سنگلیجی : نرک ، ازهمین کلمه است نریان (اسب تخمی )، کردی : نر ، (نر، شتر نر)، نیر . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نقیض ماده . (برهان قاطع). ضد ماده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). مذکر. (ناظم الاطباء). ذَکَر. (ترجمان القرآن ). مرد. فحل . (ناظم الاطباء). جاندار یا گیاهی که دارای ماده ٔ تولید مثل است مثل انسان نر (مرد) و گوسفند نر و گاو نر و نخل نر، مقابل ماده که گیرنده ٔ ماده ٔ تولید است . (از فرهنگ نظام ). مقابل ماده به معنی انثی . ذَکَر. فحل . مذکر. نرینه . گشن . کل . (یادداشت مؤلف ). مذکر از انسان و جانوران :
چو فرزند باشد به آئین و فر
گرامی به دل برچه ماده چه نر.

فردوسی .


اندر هر سال صد بنده بخریدندی از پانصد درم تا چهارصد درم و آزاد کردندی نر و ماده . (تاریخ سیستان ). بای تکین ... با خویشتن صدوسی تن طاوس آورده بود نر و ماده . (تاریخ بیهقی ). فرمود مرا تا از آن طاوسان چند نر و ماده با خویشتن آرم . (تاریخ بیهقی ).
نگویم که طاوس نرّ است گلبن
که گلبن همی زین سخن عار دارد.

ناصرخسرو.


یکیت گوید کاین خلق بی شمار همه
ز روزگار بزاید ز ماده ای و نری .

ناصرخسرو.


دیده ای هفت نهانخانه ٔ چرخ
که در آن خانه چه ماده چه نر است .

خاقانی .


هست از پی برنشست خاصت
امّید خصی شدن نران را.

خاقانی .


چه ماده چه نر شیر روز نبرد.

نظامی .


گه ماده و گاه نر چه باشی
گر مرد رهی نه چون زغن باش .

عطار.


دلاورتر از نر بود ماده شیر.

امیرخسرو.


|| آلت رجولیت . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). نره . (ناظم الاطباء). آلتی که در جاندار نر را از ماده تمیز میدهد. در این معنی مخفف نره است به معنی منسوب به نر. نر در این معنی در تکلم خراسان هست . (فرهنگ نظام ). در فارسی بدین معنی «نره » گویند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).نره . ذَکَر. زب . نری . آلت تذکیر. || زشت ناهموار. (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کریه . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مجازاً، جانداری که در جنس خود بدتر و مهیب تر و بزرگ تر باشد. (از فرهنگ نظام ). سهمناک . || زبانه . مقابل کُم . مقابل لاس . (یادداشت مؤلف ). || مجازاً، شخص دانشمند و هنرمند دلیر: ملای نر. واعظ نر. (از فرهنگ نظام ). دلیر. مردانه . (ناظم الاطباء). دلاور. || خنثی و آن شخصی باشد که آلت مردان و زنان هر دو داشته باشد. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). || حیوانی که برای گشنی نگه میدارند. (ناظم الاطباء). || درخت که ثمر ندهد یا ثمرش نامرغوب باشد. درختی که پیوند نشده باشد. مقابل درخت پیوندی : خرمای نر. توت نر. || شاخ میانین درخت که شاخهای دیگر از اطراف آن برمی آید. (برهان قاطع). شاخ میان درخت که بعضی شاخهای دیگر در اطراف او رسته باشد. (انجمن آرا) (آنندراج ). ساقه ٔ درخت که شاخه هااز اطراف آن برمی آیند. || خوشه و دسته . || تپه . پشته . (ناظم الاطباء). || کوهه و موجه ٔ آب . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). موج آب . (آنندراج ) (انجمن آرا). رشیدی به این مصراع عمیدلوبکی استشهاد کرده : «تیغصفت شکافته گنبد آب راه نر» و در جهانگیری و سروری «گنبد آب راه نره » آمده و همان صحیح است . (حاشیه ٔ فرهنگ رشیدی از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
- انگشت نر ؛ انگشت ابهام . (ناظم الاطباء) (از دستوراللغة). شصت . شست : اکنون که آوردی همه را بکش یا به من ده تا انگشت های نر ایشان ببرم تا تیر نتوانند انداخت . (زین الاخبار گردیزی ).
- پلنگ نر :
چرا مغز پلنگ نر همی افعی شود در سر
چگونه سر برون آرد در آن سامان که سر دارد.

ناصرخسرو.


- دیو نر :
اگراژدها باشد و دیو نر
بیارمْش بگرفته بند کمر.

فردوسی .


- شیر نر :
زمانه بر او دم همی بشمرد
بباید که بر شیر نر بگذرد.

فردوسی .


شیر نر تنها بود هر جا و خوکان جفت جفت
ما همه جفتیم و فرد است ایزد جان آفرین .

منوچهری .


شیر نر بکشتی و ببستی ز آنجایها باز به غزنین آمدی . (تاریخ بیهقی ).
- گاو نر :
کار هر بز نیست خرمن کوفتن
گاو نر می خواهد و مرد کهن .

سعدی .


- نر آهو ؛ آهوی نر :
دو نرگس چو نر آهوی در هراس
دو گیسو چو از شب گذشته دو پاس .

نظامی .


- نر اژدها ؛ اژدهای نر. اژدهای سهمگین قوی جثه :
پر از شیر و گرگ است و نر اژدها
که از چنگشان کس نیابد رها.

فردوسی .


نگیری تو بدخواه را خیره خوار
که نر اژدها گردد او وقت کار.

فردوسی .


بدین چاره از چنگ نر اژدها
همی خواست یابد ز کشتن رها.

فردوسی .


نه ببر و نه گرگ آمد از وی رها
نه شیر و نه دیو و نه نر اژدها.

اسدی .


- || کنایه از شریرالنفس و مردم خطرناک آزاررساننده :
چنین گفت دژخیم نر اژدها
که از چنگ من کس نیابد رها.

فردوسی .


ز تنگی چو خواهی که گردی رها
از این بدکنش ترک نر اژدها.

فردوسی .


- امثال :
آنقدر هم نر نبود،نظیر : چیزی بارش نبود
مردانگی وقدرت و جسارتی نداشت .
میگویم نر است میگوید بدوش که ماده است ؛ در کاری اصرار می کند که از آن امید هیچگونه نفعی نیست . از کسی چیزی می طلبد که یا مطلقاً ندارد و فاقد آن است یا به غایت ممسک است و نم پس نمی دهد.

فرهنگ عمید

انسان یا حیوانی که دارای آلت رجولیت باشد.

دانشنامه عمومی

در بیشتر موجودات زنده به خصوص موجودات تکامل یافته، دو جنسیت مشاهده می شود: نر (مذکر) و ماده (مونث).وظیفه جنس نر معمولاً بارورسازی جنس ماده است. و جنس ماده نیز وظیفه زایش را برعهده دارد.
نرینگی
شاه نر
مرد
نر (شهر فرانسه). مختصات: ۵۰°۲۳′۰″ شمالی ۰۳°۱۹′۰″ شرقی / ۵۰.۳۸۳۳۳° شمالی ۳.۳۱۶۶۷° شرقی / 50.38333; 3.31667
نُر (به فرانسوی: Nord، تلفظ: nɔʁ) یکی از شهرستان های فرانسه در شمالی ترین نقطهٔ آن کشور و در ناحیه شمال کاله است و نامش نیز به معنای شمالی می باشد. این دپارتمان از نیمه های باختری شهرستان های تاریخی فلاندر و هاینو (نیمهٔ خاوری آنها در بلژیک قرار دارد) و اسقف نشین کامبرایی به وجود آمده است و نشان ملی امروزی آن وام گرفته از نشان فلاندرز است. نور تنها شهرستان در فرانسه است که مردمش علاوه بر زبان فرانسه به عنوان زبان مادری، به گویشی هلندی (فلمنکی فرانسوی) نیز سخن می گویند. این شهرستان همچنین یکی از پرجمعیتترین دپارتمان های کشور فرانسه می باشد.

گویش اصفهانی

تکیه ای: nar
طاری: nar
طامه ای: nar
طرقی: ner
کشه ای: ner
نطنزی: nar


گویش مازنی

/ner/ گوسفندان یا بزی که نازا باشد - گوسفندی که بره اش مرده باشد & میل جنسی گوسفند ماده نسبت به جنس نر & آب بندان

۱گوسفندان یا بزی که نازا باشد ۲گوسفندی که بره اش مرده باشد ...


میل جنسی گوسفند ماده نسبت به جنس نر


آب بندان


واژه نامه بختیاریکا

( نَر ) آلت جنس مذکر
مرد. مثلاً نر ملازه نکردن یعنی هیچ مردی ندیدن یا انها را دست کم گرفتن است
نرینِه

پیشنهاد کاربران

نَرّ ° : به فتح ( ن ) به تشدید ( ر ) به همراهی ضمه به معنی کیر آله تناسلی مردانه لهجه پارسی غور

در زبان لری بختیاری به معنی
مرز زمین.
Nara

نر به ترکی: " اَرکَک "

نَر در زبان مُلکی گالی ( زبان بومیان رشته کوه مکران در جنوب شرق کشور )


کلمات دیگر: