مترادف شوی : جفت، زوج، شو، شوهر، مرد، همسر
متضاد شوی : زن، زوجه، عیال
جفت، زوج، شو، شوهر، مرد، همسر ≠ زن، زوجه، عیال
[ په . ] (اِ.) شوهر.
(اِ.) گوشت کباب کرده ، گوشت بریان .
(شَ) (اِ.) پیراهن .
شوی ٔ. [ ش ُ وَی ْءْ ] (ع اِ مصغر) لغت ردی ٔ است درتصغیر «شی ٔ» از ادریس بن موسی نحوی . (منتهی الارب ).
شوی . (اِ) شوربا و آهاری را گویند که بر روی تار پارچه ای که می بافند مالند. (برهان ). آهار جولاهان بود و آن را بت نیز گویند. (یادداشت مؤلف ). پت . رجوع به پت و شوی مال شود. || شوربا و آش . (جهانگیری ) (انجمن آرا). شوربا. (رشیدی ) (فهرست مخزن الادویه ).
رودکی .
بدایعی بلخی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فرخی .
منوچهری .
اسدی .
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
نظامی .
مولوی .
سعدی .
سعدی .
سعدی .
نزاری .
منوچهری .
ناصرخسرو.
نظامی .
منجیک .
نظامی .
شوی . (نف مرخم ) شو. بشورنده . شوینده . (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا). شوینده . آنکه چیزی را شستشو میکند. (ناظم الاطباء). مخفف شوینده . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شوینده و شوییدن و شستن شود. || (اِمص ) شستن . || (فعل امر) امر به شستن . (برهان ) (جهانگیری ). رجوع به شستن شود.
در ترکیبات ذیل کلمه ٔ شوی گاه معنی وسیله ٔ شستن دارد و گاه شوینده :
ترکیب ها:
- تن شوی (هر دو معنی ). جاشوی . جامه شوی . چشم شوی (ظرفی برای محلول اسید بریک و مانند آن که چشم را در آن باز کنند). خودشوی . دست شوی . رخت شوی (گل ...). روشوی (سفیداب قرص کرده ). ریگ شوی . سرشوی . طلاشوی . قاب شوی (جل ...). قالی شوی . قلیان شوی . کهنه شوی . گربه شوی . گلیم شوی . مرده شوی .
شوی . [ ش َ ] (اِ) پیراهن است و به عربی قمیص گویند. (برهان ). شبی . رجوع به شبی شود.
شوی . [ ش َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان درونگر بخش نوخندان شهرستان دره گز و 446 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شوی . [ ش َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سردشت بخش سردشت شهرستان دزفول و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شوی . [ ش َ وا ] (ع ص ، اِ) کار سهل و اندک از هر چیز. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || ستور ریزه . (منتهی الارب ). مال پست . (از اقرب الموارد). || اطراف دستها و پایها و سرهای مردم . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). کرانه ها، یعنی دست و پای . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). || هر عضو که نه جای قتل باشد. یقال : رماه فأشواه ؛ اذا لم یصب المقتل و یقال : لاتشوی ولکن تقتل . || گوسپندان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || پوست سر. (منتهی الارب ). شواة یکی . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ).
شوی . [ ش َ وا] (ع اِ) ج ِ شاة. (منتهی الارب ). رجوع به شاة شود.
منوچهری .
سوزنی .
شوی . [ ش َ وی ی ] (ع اِ) ج ِ شاة. (منتهی الارب ). رجوع به شاة شود.
شوی . [ ش ِ ] (اِ) شبت و آن رستنیی باشد که آن را ریزه کنند و در طعام و ماست ریزند.(برهان ). شبت . (جهانگیری ). مخفف شوید. || دهلیز و دالان خرد و کوچک . (برهان ) (ناظم الاطباء).
۱. = شُستن
۲. شوینده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): رختشوی، مردهشوی.
شوهر#NAME?
آنچه از گوشت که بریان شده؛ گوشت کبابکرده؛ بریان.