مترادف رگ : آوند، پی، حبل، عصب، وتر، ورید، وعا، عرق، حمیت، غیرت
رگ
مترادف رگ : آوند، پی، حبل، عصب، وتر، ورید، وعا، عرق، حمیت، غیرت
فارسی به انگلیسی
blood-vessel, vein, nerve, zeal, strain, vein
blood vessel, streak
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
آوند، پی، حبل، عصب، وتر، ورید، وعا
عرق، عصب
حمیت، غیرت
۱. آوند، پی، حبل، عصب، وتر، ورید، وعا
۲. عرق، عصب
۳. حمیت، غیرت
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - مجرای لوله مانندی که مایعات حیاتی بدن ( خون و لنف ) در آن جاری است و آن به سه قسم سرخ رگ ( شریان ) سیاه رگ ( ورید ) و سپید رگ ( رگ لنفی ) تقسیم میشود . رگها در انساج نباتی هم جهت عبور مواد غذایی وجود دارد و بنام آوند خوانده میشود عرق . ترکیبات اسمی : رگ جان شریان . یا رگ جنبان شریان . یا رگ جنبنده شریان . یا رگ خون ایستاده ورید . ترکیبات فعلی : به رگ زدن حقه سوار کردن . یا به رگ غیرت کسی برخوردن تحریک شدن حس حسادت و حفظ آبروی وی . یا رگ باز گرفتن کاهلی کردن سستی کردن یا رگ بسمل خاریدن کردن کاری که بسب آن خود را بکشتن دهد . یا رگ به رگ شدن انعطاف و حرکات شدید بیش از حد یک مفصل که در نتیجه یک فشار یا ضربه ناگهانی حاصل شود در این عارضه سطوح مفصلی و کپسول مفصل در نتیجه فشار یا ضربه وارد و همچنین رباطهای مفصلی صدمه میبیند پیچیدگی عضو . یا رگ خواب کسی را پیدا کردن بنقاط ضعف او پی بردن . یا رگ خوابانیدن کاهلی کردن سستی کردن یا رگ خود را زدن بحق خویش قانع بودن ادعایی زیادی نداشتن . یا رگ در تن برخاستن قهر کردن غضب کردن . ۲ - استیلا . ۳ - اصل نسب . ۴ - ( قالی ) یک سلسله گله یا گند یاگره .
یکی از شانزده کشور اوستائی است همان ری مشهور است
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
خشک شد کلب سگ و بتفوز سگ
آنچنان کو را نجنبید ایچ رگ.
چه طوس فرومایه پیشم چه سگ.
چونکه بر خویشتن امروز نبخشایی
رگ اوداج به نشتر ز چه میخاری.
از خانه تسلیم منه بیرون پی.
رگ آنجا زن کز آن خونی گشاید.
بزخم نشتر خورشید از رگش خونی.
کی فرار از خویشتن آسان بود.
نه رگهای گردن به حجت قوی.
چو خون در رگانند و جان در جسد.
- دست بررگ کسی نهادن ؛ به چاپلوسی کسی را مطیع اراده و خواهش خود کردن : باد تخت و ملک در سر برادر ما شده بود... و نیز کسانی که دست بر رگ وی نهاده بودند و دست یافته نخواستند که کار ملک به دست مستحق افتد. ( تاریخ بیهقی ). یک چند میدان خالی یافتند و دست بر رگ وزیری عاجز نهادند. ( تاریخ بیهقی ).
ما را که دست بر رگ صد دل نهاده ایم
دل بسته ای به زلف و رگ جان گشاده ای.
کهنسالی آمد به نزد طبیب
خشک شد کلب سگ و بتفوز سگ
آنچنان کو را نجنبید ایچ رگ .
رودکی .
نه در سرش مغز و نه در تنش رگ
چه طوس فرومایه پیشم چه سگ .
فردوسی .
چون چشم افشین بر من [ احمدبن ابی دؤاد ] فتاد سخت از جای بشد و از خشم زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست . (تاریخ بیهقی ).
چونکه بر خویشتن امروز نبخشایی
رگ اوداج به نشتر ز چه میخاری .
ناصرخسرو.
گر ز آنکه بر استخوان نماند رگ و پی
از خانه ٔ تسلیم منه بیرون پی .
خاقانی .
چَه آنجا کن کز آن آبی برآید
رگ آنجا زن کز آن خونی گشاید.
نظامی .
چنان ز جود تو کان تیره شد که برناید
بزخم نشتر خورشید از رگش خونی .
کمال الدین اسماعیل .
می گریزم تا رگم جنبان بود
کی فرار از خویشتن آسان بود.
مولوی .
دلایل قوی باید و معنوی
نه رگهای گردن به حجت قوی .
سعدی .
تراشهوت و حرص و کین و حسد
چو خون در رگانند و جان در جسد.
سعدی .
صاحب آنندراج آرد: آهن رگ و آهنی رگ و پولادرگ و بدرگ و سست رگ از مرکبات آن است و بریده و نشترزده و نشترگزین و فسرده از صفات ، و کمند و کوچه از تشبیهات اوست .
- دست بررگ کسی نهادن ؛ به چاپلوسی کسی را مطیع اراده و خواهش خود کردن : باد تخت و ملک در سر برادر ما شده بود... و نیز کسانی که دست بر رگ وی نهاده بودند و دست یافته نخواستند که کار ملک به دست مستحق افتد. (تاریخ بیهقی ). یک چند میدان خالی یافتند و دست بر رگ وزیری عاجز نهادند. (تاریخ بیهقی ).
ما را که دست بر رگ صد دل نهاده ایم
دل بسته ای به زلف و رگ جان گشاده ای .
مجیر بیلقانی .
- دست به رگ برنهادن ؛ نبض کسی را گرفتن :
کهنسالی آمد به نزد طبیب
ز نالیدنش تا به مردن قریب
که دستم به رگ بر نه ای نیک رای
که پایم همی برنیاید ز جای .
سعدی .
- رگ بسمل ؛ نام رگی در گردن که در ذبح قطع می گردد. (ناظم الاطباء).
- رگ بسمل خاریدن ؛ کنایه از کردن کاری است که خود را بسبب آن به کشتن دهند. (برهان ). کردن کاری که در آن خطر جان باشد. (فرهنگ نظام ) :
مرغ چو بر دام و بر چنه نظر افکند
بخت بد آنگه بخاردش رگ بسمل .
ناصرخسرو.
- رگ پای ؛ صافن . (منتهی الارب ) (المنجد). رگی است در قسمت زیرین ساق که فصد کنند. (المنجد).
- رگ جان ؛ شریان و آن رگی است که به دل تعلق دارد. (غیاث اللغات ). شریان و حبل الورید. (آنندراج ). شاهرگ . (فرهنگ نظام ) :
ای گشته دلم بی توچو آتشگاهی
وز هر رگ جان من به آتش راهی .
عطار.
گوئی رگ جان می گسلد زخمه ٔ ناسازش
ناخوشتر از آوازه ٔ مرگ پدر آوازش .
سعدی .
- رگ جان گرفتن ؛ میرانیدن . (ناظم الاطباء) :
بیدادگری پنجه فروبرده به جانم
بگرفته حریفی رگ جانم چه توان گفت .
لسانی (از آنندراج ).
- رگ جنبان ؛ شرائین . (منتهی الارب ).
- رگ جنبنده ؛ شریانها که جنبنده اند. (التفهیم ).
- رگ جهنده ؛ شریان . (منتهی الارب ). رافز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). سرخ رگ . (رگ شناسی تألیف امیراعلم و دیگران ).
- رگ چیزی گرفتن ؛ آن را مغلوب و منقاد خود کردن .(آنندراج ) :
نشتر ناله ظهوری همه در سینه شکست
به سرانگشت نفس تا رگ تأثیر گرفت .
ظهوری (از آنندراج ).
- رگ حجامت ؛ اخدع . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). رجوع به اخدع شود.
- رگ خوابانیدن ؛ به معنی رگ بازگرفتن است که کنایه از کاهلی و سستی کردن در کاری باشد. (برهان ).
- رگ خواب کسی را گرفتن و به دست داشتن ؛ سر رشته و چم کسی را به دست آوردن و مطیع خود ساختن . (آنندراج ). مجازاً کسی را در امری تابعخود کردن و این مجاز از آنجا برخاسته که گویند در انسان رگی هست که اگر آن را فشار دهند به خواب می رود.(فرهنگ نظام ).
- رگ در تن برخاستن ؛ کنایه از قهر و غضب و خشم باشد. (برهان ).
- رگ دست ؛ عجاوه . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ).
- رگ دل ؛ وتین . (مهذب الاسماء)(منتهی الارب ). ابهر. (منتهی الارب ).
- رگ ران ؛ نسا. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ).
- رگ زدن ستور ؛ ودج . (تاج المصادر) (منتهی الارب ).
- رگ سر ؛ قیفال . (منتهی الارب ).
- رگ غضب برخاستن ؛ سخت به خشم آمدن و از جای بشدن .
- رگ فلان چیز نداشتن ؛ استعداد آن چیز نداشتن . (آنندراج ) :
اگر لیلی وش من مایل تسخیر می گردد
رگ مردی ندارد هرکه بی زنجیر می گردد.
عطائی حکیم (آنندراج ).
- رگ قیفال ؛ رگ سر. (منتهی الارب ) :
رگ قیفال بهر پای مزن .
سنایی .
- رگ کردن ؛ تحریک شدن و به هیجان آمدن رگها: رگ کردن پستان . رگ کردن فرج .
- رگ کردن پستان ؛ به هیجان آمدن پستان و شیر از آن سرازیر شدن . (ناظم الاطباء).
- رگ گردن ؛ ودج . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). ورید. (دهار) (مهذب الاسماء). رگ گردن در غیاث اللغات و آنندراج به معنی غرور و سرکشی آمده است ولی ظاهراً در شعر زیر که به عنوان شاهد آمده است کنایه از خشمگین شدن است :
جدل از خصم هنر باشد و از من عیب است
چون رگ لعل ز دانا رگ گردن عیب است .
محمدقلی سلیم (از آنندراج ).
- رگ گردن قوی کردن ؛ کنایه است از اصرار کردن بر دعوی خود. (آنندراج ).
با زور بخت کج رگ گردن قوی مکن
از ذوالفقار باطن اهل سخن بترس .
ملازمانی (از آنندراج ).
- رگ گردن نرم کردن ؛ کنایه از ترک دعوی و سرکشی کردن . (آنندراج ) :
نرم کن نرم رگ گردن خود را زنهار
تا سر خویش به بالین سنان نگذاری .
صائب (از آنندراج ).
- رگ مردی یا مردانگی داشتن ؛ از صفت مردی و مروت برخوردار بودن .
- رگ میانگی دست ؛ میزاب البدن . (منتهی الارب ).
- رگ میانه ٔ انگشت بنصر وخنصر ؛ اسیلم . (منتهی الارب ).
- رگ و پی ؛ فضول گوشت : رگ و پی ها را بگیر و بعد بکوب .
- || عِرق و عصب .
- رگهای برناجهنده ؛ اَورده . (منتهی الارب ).
- رگهای چشم ؛ شؤون . (منتهی الارب ).
- رگهای درون بازو ؛ رواهش . (منتهی الارب ).
- رگهای درون شکم ؛ بجر. (از منتهی الارب ).
- رگهای گوش ؛ وشائج . (اقرب الموارد).
- رگ هفت اندام ؛ اکحل . (منتهی الارب ).
|| اصل و نسب . (برهان ) (ناظم الاطباء). گوهر. نژاد. تبار. رگه . رجوع به رگه شود :
سپهبد سیاوخش را خواند و گفت
که خون رگ و مهر نتوان نهفت .
فردوسی .
هرگز به مال و جاه نگردد بزرگ نام
بدگوهری که خبث طبیعیش در رگ است .
سعدی .
- بدرگ ؛ بداصل . بدنهاد. بدذات :
که من زآن سگ بدرگ تیره جان
بگیرم همه مرز هاماوران .
فردوسی .
- رگ و ریشه ؛ اقارب . خویشاوندان . اقوام ونزدیکان .
- امثال :
رگ به ریشه می کشد ؛ فرزندان حالات و صفات خود را از پدر و مادر و اجداد خود به ارث می برند.
|| (اِمص ) با خود از روی خشم و قهر سخن گفتن . (برهان ). رجوع به رگیدن و ژکیدن شود. || (اِ) شاخه های پیوسته و دراز معدنی از فلز وجز فلز در روی زمین . (یادداشت مؤلف ). رشته های کان در زمین . رگه : و گروهی [ از مردم سودان ] گردنده اند هم اندر این ناحیت خویش و هر جائی که رگ زر بیشتر یابند فرودآیند. (حدود العالم ). همچنانکه درسنگها رگهاست از لعل و یاقوت و زر و نقره و سرب و نمک و نفت و سیماب . (کتاب المعارف ).
- رگ زر ؛ سام . سامه . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ).
|| رگ ابر؛ خطی که از ابر نمایان باشد، و پاره ٔ ابر سیاه بدرازا که بصورت رگ باشد. (آنندراج ) :
شب بیاد سر زلف تو کشیدم آهی
رگ ابر سیهی گشت و بروزم بگریست .
خالص (از آنندراج ).
- رگ دارشدن شراب ؛ شراب رگدار شرابی باشد که به انداختن آب اندک در آن مانند رگها پیدا آید و رگدار شدن شراب موصوف به این وصف شدن باشد. (آنندراج ).
- رگ رگ ؛ شاخه شاخه . رشته رشته :
رگ رگ است این آب شیرین و آب شور
در خلایق می رود تا نفخ صور.
مولوی .
|| فقره . شق . وجهه :
عزیمت تو دورگ داشت از شتاب و درنگ
چنانکه داشت دو رگ ذوالفقار از آتش و آب .
مسعودسعد.
|| هر طبقه از طبقات آجر یا خشت در بنا. رج . (یادداشت مؤلف ). طبقه .
- رگ کردن ؛ رج کردن . ردیف کردن . پهلوی هم قرار دادن .
|| خط ترک یا برجستگی خفیف بر شیشه و امثال آن . || غیرت . حمیت : فلانی بی رگ است ؛ یعنی غیرت و حمیت ندارد.
- به رگ غیرت کسی برخوردن ؛ سخنی یا عملی بر او ناگوار آمدن .
رگ . [ رَ گ َ ] (اِخ ) یکی از شانزده کشور اوستائی است . (ایران باستان ). همان ری مشهور است . رجوع به ری شود.
فرهنگ عمید
۲. [مجاز] نسب، اصل، نژاد.
* رگ به رگ شدن: (زیست شناسی ) دردناک شدن عضوی از بدن به واسطۀ حرکت شدید و ناگهانی و پیچیده شدن یا از جا دررفتن رگ و پی در مفصل.
* رگ جان: (زیست شناسی ) [قدیمی] شاهرگ، ورید، حبل الورید.
* رگ زدن: (مصدر لازم ) سوراخ کردن ورید با نشتر برای کم کردن مقداری از خون بدن، رگ گشادن، فصد، فصد کردن، خون گرفتن از رگ.
* رگ نهادن: (مصدر لازم ) [قدیمی، مجاز]
۱. تسلیم شدن، گردن نهادن.
۲. فروتنی کردن.
۳. فرمان بردن.
۱. (زیستشناسی) مجرای خون در بدن؛ لولۀ باریک غشایی در بدن انسان و سایر جانداران که خون در آن جریان دارد.
۲. [مجاز] نسب؛ اصل؛ نژاد.
〈 رگبهرگ شدن: (زیستشناسی) دردناک شدن عضوی از بدن بهواسطۀ حرکت شدید و ناگهانی و پیچیده شدن یا از جا دررفتن رگ و پی در مفصل.
〈 رگ جان: (زیستشناسی) [قدیمی] شاهرگ؛ ورید؛ حبلالورید.
〈 رگ زدن: (مصدر لازم) سوراخ کردن ورید با نشتر برای کم کردن مقداری از خون بدن؛ رگ گشادن؛ فصد؛ فصد کردن؛ خون گرفتن از رگ.
〈 رگ نهادن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
۱. تسلیم شدن؛ گردن نهادن.
۲. فروتنی کردن.
۳. فرمان بردن.
دانشنامه عمومی
رگ خونی
رگ (خوسف)
رگ (تالش)
این روستا در دهستان قلعه زری قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۲۳ نفر (۱۳ خانوار) بوده است.
دانشنامه آزاد فارسی
رَگ
لوله ای که در جانوران پریاخته خون را از قلب دور می کند یا به آن می رساند. انواع اصلی رگ های خونی عبارت اند از سرخ ر گ ها که خون را از قلب دور می کنند، سیاه رگ ها که خون را به طرف قلب هدایت می کنند، و مویرگ ها که خون را از سرخ رگ به سیاه رگ منتقل می کنند. سرخ رگ ها همیشه خون اکسیژن دار و سیاه رگ ها خون بدون اکسیژن حمل می کنند؛ به استثنای سرخ رگ ششی که خون بدون اکسیژن را از قلب به شش ها می برد و سیاه رگ ششی که خون اکسیژن دار را از شش ها به قلب حمل می کند.
دانشنامه اسلامی
۱. ↑ جواهرالکلام، ج۵، ص۳۵۴.
فرهنگ فقه مطابق مذهب اهل بیت علیهم السلام، ج۴، ص۱۳۵.
...
گویش اصفهانی
تکیه ای: rag
طاری: rag
طامه ای: rag
طرقی: reg
کشه ای: reg
نطنزی: reg
گویش مازنی
۱تکیه دادن موقتی و عاریه ای اشیا به یکدیگر ۲قیم موقت و نامطمئن ...
عروق بدن
دام گذاری
واژه نامه بختیاریکا
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
سرخرگ: artery
سیاهرگ: vein
مویرگ: capillary
سیاهرگ ششی: pulmonary vein
سرخرگ ششی: pulmonary artery