کلمه جو
صفحه اصلی

شیخ


مترادف شیخ : مراد، مرشد، آخوند، معمم، ملا، پیر، سالخورده، کهنسال، مسن، امیر، پیشوا، قاید

متضاد شیخ : شاب

برابر پارسی : پیر

فارسی به انگلیسی

doyen, elder, patriarch, sage, sheik, superior, emir, chieftain, sheikh, sheik(h):venerable old man, learned man, chieftain [used asa title]

doyen, elder, patriarch, sage, sheik, sheikh, superior, emir


sheik(h):venerable old man, elder, learned man, chieftain [used asa title]


فارسی به عربی

اب

عربی به فارسی

بزرگتر , ارشد , ارشد کليسا , شيخ کليسا


مترادف و متضاد

sheik (اسم)
سالار، رئیس، رئیس قبیله، شیخ، رئیس خانواده

sheikh (اسم)
سالار، رئیس، رئیس قبیله، مرشد، شیخ، رئیس خانواده

hierarch (اسم)
سرپرست، شیخ، رئیس روحانی، سرکشیش، اسقف بزرگ، شیخ قبله

patriarch (اسم)
سالار، شیخ، رئیسه خانواده، ایلخانی، بزرگ خاندان، پدرسالار، ریش سفید قوم، پدرشاه، رئیس خانواده

۱. مراد، مرشد
۲. آخوند، معمم، ملا
۳. پیر، سالخورده، کهنسال، مسن
۴. امیر، پیشوا، قاید ≠ شاب


مراد، مرشد ≠ شاب


آخوند، معمم، ملا


پیر، سالخورده، کهنسال، مسن


امیر، پیشوا، قاید


فرهنگ فارسی

ملقب به موید ششمین ار ممالیک برجی ( مصر ) ( جل. ۸۱۵ ه.ق ./ ۱۴۱۲ م . - ۸۲۴ ه.ق ./ ۱۴۲۱ م . )
مردپیر، بزرگ، دانشمند، شخص بزرگوار، مرشد
( صفت اسم ) ۱ - مرد پیر . ۲ - مرد بزرگ خواجه . ۳ - مرد عالم دانشمند . ۴ - مرشد . ۵ - رهبر دسته ای از عشایر عرب ۶ - رهبر یکی از فرقه های مذهبی جمع : شیوخ جمع الجمع : مشایخ .
پیر گردیدن یا خواجه شدن .

فرهنگ معین

(شَ یا ش ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - مرد پیر. ۲ - مرد بزرگوار. ۳ - مرشد، عالم . ۴ - رییس طایفه . ج . شیوخ .

لغت نامه دهخدا

شیخ. [ ش َ / ش ِ] ( از ع ، اِ ) آنکه سالمندی و پیری بر او ظاهر گردد و یا عبارتست از سن چهل یا پنجاه یا پنجاه ویک تا پایان عمر، یا تا سن هشتاد، و یا آنکه دوران شباب او بپایان رسیده باشد. ج ، شیوخ [ ش ُ / شیو ]، اَشْیاخ ، شَیْخة، شیَخة، شیخان ، مَشْیَخة، مَشْیِخة، مَشْیوخاء،مَشایِخ ( الا آنکه مشایخ در عربی صحیح جمع مَشْیَخة است و آن جمع شیخ باشد و یا آنکه اسم جمع است ). ( از اقرب الموارد ). مرد مُسن که سن در او هویدا و آشکارگردیده باشد یا از پنجاه یا از پنجاه ویک تا آخر عمریا تا هشتادسالگی. شیخون مثله. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). پیر. عبارتست از سن پنجاه یا پنجاه ویک یا شصت ویک سالگی تا آخر عمر. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). پیر. ( مهذب الاسماء ) ( غیاث ). پیرمرد. ( ترجمان علامه جرجانی ). مردی وشکرده. ( مهذب الاسماء ). زر. مقابل شاب.( یادداشت مؤلف ). بزرگتر از کهل و کوچکتر از هرم است ، و آن از چهل سالگی تا چهل وهفت سالگیست. ( مسعودی ).
- شیخ و شاب ؛ پیر و جوان :
بیا و کشتی ما در شط شراب انداز
خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز.
حافظ.
نشسته پیر و صلایی به شیخ و شاب زده.
حافظ.
- شیخ الانبیاء؛ پیر انبیاء. لقب نوح نبی است :
خانه ای ساخته بود که پا در آنجا توان کردن. گفتند ای شیخ الانبیاء چگونه است که در این مدت عمر هرگز مقام نساختی ؟ ( قصص الانبیاء ص 87 ).
- شیخ المرسلین ؛ نوح پیغمبر. ( مهذب الاسماء ) ( ناظم الاطباء ). شیخ الانبیاء.
- شیخ فانی ؛ کسی که سن او از پنجاه تجاوز کرده باشد، و سبب تسمیه او به فانی بواسطه فنای نیروهای ظاهری طبیعی او یا بواسطه آنکه نیروهای او نزدیک به فناست می باشد. و در بیرجندی از نهایه نقل کرده گوید شیخ فانی از آن هنگام که نیروهای بدن آدمی روی به سستی مینهد و امید آن نیست که دیگر بکیفیت اولی بازگشت کند آدمی را بدین صفت موصوف سازند، و اگر جز این باشد استعمال شیخ فانی درباره آدمی صادق نیاید. ( کشاف اصطلاحات الفنون ).
- شیخ نجدی ؛ لقب شیطان است زیرا که چون قریش در دارالنّدوه برای قتل رسالت پناه ( ص ) جمع شدند و تأکید کردند که بیگانه درنیاید ناگاه شیطان بصورت پیری درآمد. چون پرسیدند که کیستی گفت که من شیخم که ازملک نجد آیم و در این مشورت با شما شریکم. ( از غیاث ) ( برهان ) ( رشیدی ). شیطان بود. ( از فرهنگ خطی ). شیطان. ابلیس. عزازیل. ابومرة. بلاز. ابولبینی. ابوالعیزار. دیو. ( یادداشت مؤلف ) :

شیخ . [ ش َ ] (اِخ ) ملقب به مؤید. ششمین از ممالیک برجی (مصر) از سال 815 هَ .ق . تا 824 هَ . ق . رجوع به طبقات سلاطین اسلام شود.


شیخ . [ ش َ ] (اِخ ) ابن احمد اول ابن محمد اول .ششمین از شرفای حسنی مراکش از سال 1012 تا 1016 هَ . ق . با برادران خود ابوفارس و زیدان کشاکش داشت . رجوع به طبقات سلاطین لین پول و فرهنگ فارسی معین شود.


شیخ . [ ش َ ] (اِخ ) ابن حسام الدین معروف به منقی . او راست : رسالة فی المهدی . (از کشف الظنون ).


شیخ . [ ش َ ] (اِخ ) ابن لال احمدبن علی همدانی شافعی (متوفی 398 هَ . ق .) او راست : معجم الصحابه . (از کشف الظنون ). و نیز رجوع به احمدبن علی همدانی شود.


شیخ . [ ش َ ] (اِخ ) ابن نورالدین رومی . از اوست : تفسیرفاتحة. (محتمل است کلمه ٔ «ابن » در عنوان صاحب ترجمه در نسخه ٔ کشف الظنون زائد باشد). (یادداشت مؤلف ).


شیخ . [ ش َ ] (اِخ ) رجوع به ابوالحسن الصایغ (شیخ ...) شود.


شیخ . [ ش َ ] (اِخ ) لقب محمد المهدی رئیس حکومت شرفای سعدیین در مغرب (مراکش ). (از دائرةالمعارف اسلامی ).


شیخ . [ ش َ ] (اِخ ) لقب محمد رئیس عشیره ٔ بنی وطاس در مغرب (مراکش ). (از دائرةالمعارف اسلامی ).


شیخ . [ ش َ ] (ع مص ) پیر گردیدن . شیوخة [ ش ُ /شیو خ َ ]. شَیْخوخة. شَیْخوخیّة. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). پیر شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). || خواجه شدن . (منتهی الارب ).


شیخ . [ ش َ / ش ِ] (از ع ، اِ) آنکه سالمندی و پیری بر او ظاهر گردد و یا عبارتست از سن چهل یا پنجاه یا پنجاه ویک تا پایان عمر، یا تا سن هشتاد، و یا آنکه دوران شباب او بپایان رسیده باشد. ج ، شیوخ [ ش ُ / شیو ]، اَشْیاخ ، شَیْخة، شیَخة، شیخان ، مَشْیَخة، مَشْیِخة، مَشْیوخاء،مَشایِخ (الا آنکه مشایخ در عربی صحیح جمع مَشْیَخة است و آن جمع شیخ باشد و یا آنکه اسم جمع است ). (از اقرب الموارد). مرد مُسن که سن ّ در او هویدا و آشکارگردیده باشد یا از پنجاه یا از پنجاه ویک تا آخر عمریا تا هشتادسالگی . شیخون مثله . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). پیر. عبارتست از سن پنجاه یا پنجاه ویک یا شصت ویک سالگی تا آخر عمر. (کشاف اصطلاحات الفنون ). پیر. (مهذب الاسماء) (غیاث ). پیرمرد. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). مردی وشکرده . (مهذب الاسماء). زر. مقابل شاب .(یادداشت مؤلف ). بزرگتر از کهل و کوچکتر از هرم است ، و آن از چهل سالگی تا چهل وهفت سالگیست . (مسعودی ).
- شیخ و شاب ؛ پیر و جوان :
بیا و کشتی ما در شط شراب انداز
خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز.

حافظ.


نشسته پیر و صلایی به شیخ و شاب زده .

حافظ.


- شیخ الانبیاء؛ پیر انبیاء. لقب نوح نبی است :
خانه ای ساخته بود که پا در آنجا توان کردن . گفتند ای شیخ الانبیاء چگونه است که در این مدت عمر هرگز مقام نساختی ؟ (قصص الانبیاء ص 87).
- شیخ المرسلین ؛ نوح پیغمبر. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). شیخ الانبیاء.
- شیخ فانی ؛ کسی که سن او از پنجاه تجاوز کرده باشد، و سبب تسمیه ٔ او به فانی بواسطه ٔ فنای نیروهای ظاهری طبیعی او یا بواسطه ٔ آنکه نیروهای او نزدیک به فناست می باشد. و در بیرجندی از نهایه نقل کرده گوید شیخ فانی از آن هنگام که نیروهای بدن آدمی روی به سستی مینهد و امید آن نیست که دیگر بکیفیت اولی بازگشت کند آدمی را بدین صفت موصوف سازند، و اگر جز این باشد استعمال شیخ فانی درباره ٔ آدمی صادق نیاید. (کشاف اصطلاحات الفنون ).
- شیخ نجدی ؛ لقب شیطان است زیرا که چون قریش در دارالنّدوه برای قتل رسالت پناه (ص ) جمع شدند و تأکید کردند که بیگانه درنیاید ناگاه شیطان بصورت پیری درآمد. چون پرسیدند که کیستی گفت که من شیخم که ازملک نجد آیم و در این مشورت با شما شریکم . (از غیاث ) (برهان ) (رشیدی ). شیطان بود. (از فرهنگ خطی ). شیطان . ابلیس . عزازیل . ابومرة. بلاز. ابولبینی . ابوالعیزار. دیو. (یادداشت مؤلف ) :
بر نجد شدی ز تیزوجدی
شیخانه ولی نه شیخ نجدی .

نظامی .


- رستاق الشیخ ؛ از شهر اصفهان ، و وجه تسمیه چنین است که چون شهر براز که سپهدار لشکر ایران و خود پیرمردی بود به جنگ بالشکریان اسلام درآمد عبداﷲبن ورقاء او را بکشت و مردم اصفهان منهزم گردیدند و از این جهت مسلمانان آنجا را رستاق الشیخ خواندند. (از معجم البلدان ).
|| خواجه . (کشاف اصطلاحات الفنون ) (دهار) (مهذب الاسماء) (نصاب ) (غیاث ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) : امیر ابونصر صنیعه ٔ سلطان و رقیب دولت و شیخ مملکت بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 240). || رهبر دسته ای از عشایر عرب را در جاهلیت بدین لقب میخواندند و بنابه گفته ٔ ابن بطوطه (سفرنامه ج 2 ص 288 و 289) حاکم شهری را شیخ میگفتند. (از دائرةالمعارف اسلامی ). کبیر قوم . (اقرب الموارد). شیخ قبیله . بزرگ قبیله .
- شیخ الائمه ؛ بزرگ پیشوایان (از القابی است که در سابق مرسوم بود) :
شیخ الائمه عمده ٔ دین قدوه ٔ هدی
صدرالشریعه حجت حق مفتی انام .

خاقانی .


- شیخ الشیوخ ؛ رئیس علما و حکما. (ناظم الاطباء).
- شیخ المراءة؛ شوی زن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
- شیخ النار؛ کنایه از شیطان . (ازاقرب الموارد).
|| صاحب رأی صائب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || مردم کثیرالعلم را گویند بواسطه ٔ تجربه و آزمایش بسیاری که در طول عمر اندوخته وبواسطه ٔ دانستنیهای فراوانی که در آن مدت فراگرفته .(کشاف اصطلاحات الفنون ). عالم فقیه . نحوی و غیره : شیخ حسن . شیخ علی . شیخ محمد. (یادداشت مؤلف ). دانشمند. (منتهی الارب ). عالم . (اقرب الموارد). || شیخ و امام و محدث ، کسی را گویند که جامع شرایط استادی باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون ). معلم . استاد. آموزگار. (از اقرب الموارد) : و کان شیخه فی العربیة خلیل بن احمد. (عیون الانباء، از یادداشت مؤلف ).شیخ و مشایخ معروف است و اینان در زمان سابق مثل ایام حالیه در نزد مردم بعضی بواسطه ٔ تقدم سن و برخی بواسطه ٔ تقدم رتبه و علم اعتبار تمام میدانستند و همواره اهل مجلس و اهل مشورت و مصلحت بودند و علاوه بر مشایخی که در هر شهر و قصبه و دهی می بود حضرت موسی برحسب امر الهی مجلس مخصوصی مرکب از هفتاد شیخ تشکیل داد. (قاموس کتاب مقدس ). || در اصطلاح محدثان بر کسی اطلاق گردد که راوی حدیث باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون ). آنکه از او روایت کنی از حدیث یا علوم دیگر. (یادداشت مؤلف ). آنکه از وی حدیث فراگرفته اند. معلم کسی در حدیث . استاد روایت . شیخ روایت . راویی ازروات : ابوبکر برقانی از شیوخ روایت خطیب بغداد است .(یادداشت مؤلف ).
- شیخ الاجازه ؛ آنکه اجازه ٔ روایت به کسی دهد و شیوخ اجازه ٔ او به یکی از صحابه رسد.
|| (اصطلاح صوفیه ) برای شیخ تعریفهای متعددی شده که عبارتست از: انسان کاملی که در علوم شریعت و طریقت و حقیقت تمام و بحد تکمیل رسیده باشد و به آفات نفوس و بیماریها و داروها و چاره ٔ دردهای آن آگاه و بینا بود و به شفای آنها آشنا باشد ودر حقیقت شیخ در اصطلاح صوفیه کسی باشد که بپایه ٔ ولایت رسیده باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون ). مرشد. پیر طریقت . دستگیر. و گویند کسی است که قدسی الذات و فانی الصفات باشد. شیخ قطب بختیار اوشی گوید: شیخ آنست که بقوت نظر باطن زنگار دنیا و جز آن از دل مرید بزداید تا هیچ کدورتی از غل و غش و فحش و آلایش دنیا در سینه ٔ او نماند. سیدمحمدحسین گیسودراز گوید: آنکه بر آب یا هوا رود و آنچه گوید همان شود، نه طعام خورد و نه شراب . شیخ آن باشد که بر او کشف ارواح و قبور شود وملاقات ارواح انبیاء شود و تجلی افعال و صفات و ظهورذات بود از عقبات گذشته . صاحب مجمع السلوک گوید: شیخ نزد ما همان باشد که مستقیم بر شرع باشد آنچه قطب الدین و سیدمحمد میگویند باشد یا نباشد. و نیز گویند شیخ کسی است که رسوم کیش و آیین شریعت در دلهای مریدان استوار تواند داشت . و نیز گفته اند شیخ کسی است که دوستی آفریننده را در دلهای بندگان و دوستی بندگان را نسبت به آفریننده ٔ مطلق سبب شود. و نیز در اصطلاح سالکان کسی را گویند که راه حق پیماید و مخاوف و مهالک این راه بشناسد و توانایی ارشاد مرید داشته باشد و سود و زیان مریدان را بدیشان بنماید. (کشاف اصطلاحات الفنون ) :
شیخ مهندس لقب پیر دروگر علی
کآزر و اقلیدسند عاجز برهان او.

خاقانی .


شیخ کامل بود و طالب مشتهی
مرد چابک بود و مرکب درگهی .

مولوی .


ساقی چو یار مهرخ و از اهل راز بود
حافظ بخور تو باده و شیخ و فقیه هم .

حافظ.


هر صباحی که از منزل بیرون می آیم میگویم شاید که طالبی سر بر آستان نهاده باشد همه عالم شیخ است مرید نیست .(انیس الطالبین ص 31).
- امثال :
از کرامات شیخ ما اینست
شیره را خورد و گفت شیرین است
از کرامات شیخ ما چه عجب
پنجه را باز کرد و گفت وجب
از کرامات شیخ ما چه عجب
برف را دید گفت می بارد.
شیخ را ببین و بازار را بچاپ .
شیخ زنگوله بپا . رجوع به زنگوله شود.
در اصطلاح صوفیه شیخ را مراتب و درجات مختلف بوده است که در هنگام اطلاق درجه ٔ مورد نظر را بر کلمه ٔ شیخ اضافه مینمودند از قبیل :
- شیخ الارادة؛ یکی از بزرگترین مراتب شیخوخت و مناصب ارشاد بوده است که آن عبارتست از امتزاج حکم خدا با اراده ٔ شیخ که شیخ از روی تأثیر آن ، مرید را ارشاد میکند. (از دائرةالمعارف اسلامی ).
- شیخ الاقتداء؛ شیخ مراد سالک است و بایستی مریددر قول و فعل از او دستور بگیرد. (از دائرةالمعارف اسلامی ).
- شیخ الانتساب ؛ آنکه مرید بدو انتساب یابد و بمنزله ٔ فرزند و خادم او شود و دستور دنیوی را از وی گیرد. (از دائرةالمعارف اسلامی ).
- شیخ التبرک ؛ آن شیخ که مریدان برای کسب تبرک نزد وی آیند. (از دائرةالمعارف اسلامی ).
- شیخ التربیة؛ آن شیخ که رهبری و هدایت سالکان مبتدی بدو تفویض گردد. (از دائرةالمعارف اسلامی ).
- شیخ التلقین ؛ شیخ و معلم روحانی که برای هر یک از مریدان اوراد و اذکار مخصوص بدو را معین سازد. (از دائرةالمعارف اسلامی ).
- شیخ حقانی ؛ در اصطلاح صوفیه آنکه صلاحیت مشیخت و ارشاد را داشته باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- شیخ طریقت ؛ پیر طریقت و مرشد کامل . (ناظم الاطباء). رجوع به طریقت شود.
|| لقبی روباه را: شیخ روباه ؛ شاید برای پوست پشمینه و زرق و حیله بازی او. (یادداشت مؤلف ).
- شیخ کردن کسی را؛ در تداول عوام ، با اکرام و تجلیل دروغین او را فریفتن و سودی ناروا از او بردن . (یادداشت مؤلف ).
|| در عبارت زیر بمعنی عابد مقلد است : عابدی در سبیل تقلید منکر حال درویشان بود و بی خبر از درد ایشان ... گفتم ای شیخ سماع در حیوانی اثر کرد و ترا هم چنان تفاوتی نمیکند. (گلستان ). || نام درختی است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (اِخ ) آنگاه که نام از فقهای متقدم برند مراد شیخ ابوجعفر طوسی است . شیخ مرتضی انصاری در کتاب متأخر خود همیشه کلمه ٔ «شیخ » را بر شیخ طوسی اطلاق نماید. || در اصطلاح متأخرین از فقها اگر این کلمه را به طور مطلق آرند مراد شیخ مرتضی انصاری مؤلف مکاسب در فقه و الفرائد در اصول فقه است . (از روضات الجنات ص 665). || در اصطلاح شعرا و اهل ادب چون شیخ مطلق گویند مراد مصلح الدین سعدی است . (یادداشت مؤلف ). || در اصطلاح اطبا و حکما این کلمه را چون مطلق آرند مراد بوعلی سیناست . (یادداشت مؤلف ). || وقتی که صاحب تاج العروس شیخ المصنف یا شیخنا گوید مراد محمدبن عثمان بن قایماز است . رجوع به تاج العروس در ماده ٔ ذهب (ذهبیون ) شود. || مخاطبه ای است که به خواجه عبدالصمد دادند وزیر سلطان مسعود و سلطان مودود غزنوی . «شیخی و معتمدی » مخاطبه ٔ عبدالصمد است : بخواجه عبدالصمد مخاطبه ٔ شیخی و معتمدی کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360). بخط خویش چیزی بنویس و خطاب شیخی و معتمدی که دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).

فرهنگ عمید

۱.دانشمند دینی، عالم دین.
۲. (موسیقی ) مرشد، پیر.
۳. [قدیمی] سالخورده، پیر.
۴. [قدیمی] رئیس طایفه، بزرگ.
* شیخ المرسلین: [عربی: شیخ المرسلین] [قدیمی] حضرت نوح.

۱.دانشمند دینی؛ عالم دین.
۲. (موسیقی) مرشد؛ پیر.
۳. [قدیمی] سالخورده، پیر.
۴. [قدیمی] رئیس طایفه؛ بزرگ.
⟨ شیخ‌المرسلین: [عربی: شیخ‌المرسلین] [قدیمی] حضرت نوح.


دانشنامه عمومی

شیخ یکی از لقب های عربی و اسلامی و به معنی پیر است.
در زمان جاهلیت، در نظام شیخوخیت، به رئیس و ریش سفید یک قبیله یا اتحادی از چند قبیله گفته می شده است.در ایران قدیم یکی از اصطلاحات صوفیان نیز بوده است.در تمدن اسلامی، شیخ لقبی ویژه برای برخی از عالمان بزرگ مسلمان مانند شیخ الاسلام غزالی یا شیخ اعظم انصاری بوده است.امروزه در ایران شیخ یک عنوان رسمی نیست و به هر کسی که در مدارس دینی (حوزه علمیه) درس خوانده باشد و لباس روحانی بر تن کند و عمامه بر سر بگذارد و سید نباشد شیخ می گویند.بعضی از شیخ های اهل سنت ایران (مولانا عبدالحمید، شیخ محمدصالح پردل)

دانشنامه آزاد فارسی

(در لغت به معنی پیر) در اسلام عنوان علمای دین، ازجمله فقیه، نحوی و مُحَدِّث. به مرد سالخورده، بزرگ قوم و قبیله، حاکم شهر (در روزگاران قدیم) و رئیس دهکده یا خانواده در نزد عرب نیز گفته می شود. در اصطلاح عارفان، انسان کاملی که در علوم شریعت و طریقت و حقیقت به حدّ کمال رسیده و به مقام ولایت نایل آمده باشد. شماری از عارفان که توانایی هدایتِ دیگر سالکان را دارند، به مرتبۀ شیخی می رسند. از این رو، شیخ باید هم امراضِ قلبی سالک را به وسیلۀ بصیرت قلبیِ خود بازشناسد، و هم از داروی آن امراض آگاه باشد، و هم توان راهبریِ سالک از مرحلۀ نقص به مرحلۀ کمال را داشته باشد. مشایخ برای رسیدن به مرحلۀ شیخی شرایط دشواری تعیین کرده اند. مولانا به دوگونه مشایخ اشاره دارد؛ یکی مشایخی که در میان خلق شناخته شده اند (شیخ مشهور) و دیگر مشایخی که از نظر عموم مردم محجوب اند (شیخ مستور). در میان شیوخ، «شیخ الشیوخ» یا «شیخ العارفین»، کسی است که بالاترین مقاماتِ معرفت را داراست و از نزدیک ترین مسیر، سالک را به کمال مطلوب راهبر می شود. عارفانِ مکتب شرق اسلامی این لقب را به جنید بغدادی و عارفان مکتب غرب اسلامی آن را به ابن عربی اطلاق کرده اند.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] شیخ، عنوانی برای بزرگان و رؤسای اقوام، قبایل و گروههای حرفه ای در جهان اسلام است.
شیخ در لغت به معنای کسی است که سال های زیادی از عمرش سپری شده و علائم پیری، مانند سفیدی موها، در او ظاهر گردیده یا کسی است که جوانی را پشت سر گذاشته و جسمش فرسوده شده و قوایش رو به ضعف نهاده و به تعبیری سن او به پنجاه سال رسیده باشد.
← سن شیخ
در اصطلاح، به استاد ، دانشمند ، شخص خبره در هر فن و حرفه ای و به طور کلی به بزرگان و کسانی که از نظر فضیلت و مقام و امثال این امور در نظر مردم بزرگ جلوه می کردند، شیخ می گفتند.
← دیگر اصطلاحات
در بعض ابواب فقهی عنوان شیخ موضوع حکم واقع شده است.
← وقف
...

[ویکی الکتاب] معنی شَیْخٌ: پیر و سالخورده
معنی تَحْمِلَهُمْ: تا مرکبشان دهی - تا وسیله سفر به آنان بدهی (کلمه حمل به معنای این است که به کسی مرکبی از قبیل اسب و یا شتر و امثال آن بدهی ،و "حمله ، یحمله ، حملا " معنایش این است که فلانی به فلان کس مرکبی داد که بر آن سوار شود ، شاعر عرب گفته است : ألا فتی عنده خفا...
ریشه کلمه:
شیخ (۴ بار)

پیر. به قولی از پنجاه و به قولی از پنجاه و یک تا عمر آخر عمر است و به قولی تا هشتاد است (اقرب) . جمع آن در قرآن شیوخ آمده .

[ویکی اهل البیت] شیخ (علم الحدیث). «شیخ» استاد حدیث و کسی است که راوی از وی حدیث را فرامی گیرد و مراد از «شیخ» در کتب حدیث امامیه، «شیخ طوسی» است.
علم الحدیث، کاظم مدیر شانه چی،دفتر انتشارات اسلامی، ص 245.

گویش مازنی

از طوایف و تیره های ساکن در منطقه ی کتول


/sheyKh/ از طوایف و تیره های ساکن در منطقه ی کتول

واژه نامه بختیاریکا

( ال ) ؛ نام تیره ای که هنگام بکاربری اسم هر یک ازافراد آن تیره می توان این پیشوند بکار برده می شود؛ پیشوندی مذهبی
از قرن 8 بزرگترین واحد ایل بختیاری از تیره تبدیل به طایفه گردید. چهارلنگ و هفت لنگ تعریف شد و از آن تاریخ تحولات زیادی در زمینه جغرافیا، تقسیمات بصورت مداوم بوجود آمد. بدین سبب هنوز اجماعی بر روی چارت بختیاری وجود ندارد. برآیند نظریات متعدد از میان کتب و ماخذ شفاهی بدین گونه می باشد. ( تش ) ( ت ) آرپناهی؛ ( ط ) بابادی عمدتا با لقب اسکندری و رحیمی
از قرن 8 بزرگترین واحد ایل بختیاری از تیره تبدیل به طایفه گردید. چهارلنگ و هفت لنگ تعریف شد و از آن تاریخ تحولات زیادی در زمینه جغرافیا، تقسیمات بصورت مداوم بوجود آمد. بدین سبب هنوز اجماعی بر روی چارت بختیاری وجود ندارد. برآیند نظریات متعدد از میان کتب و ماخذ شفاهی بدین گونه می باشد. ( تش ) ( ت ) بلی وند؛ شاخه علاءالدین وند؛ ( ط ) بهداروند
از قرن 8 بزرگترین واحد ایل بختیاری از تیره تبدیل به طایفه گردید. چهارلنگ و هفت لنگ تعریف شد و از آن تاریخ تحولات زیادی در زمینه جغرافیا، تقسیمات بصورت مداوم بوجود آمد. بدین سبب هنوز اجماعی بر روی چارت بختیاری وجود ندارد. برآیند نظریات متعدد از میان کتب و ماخذ شفاهی بدین گونه می باشد. ( تش ) ( ت ) شهنی؛ شاخه بابادی باب

پیشنهاد کاربران

شیخ به معنای بزرگ، صاحب قدرت ، ریش سفید، در بین اعراب رییس قبیله یا بزرگ خاندان، شمشیر زن ماهر، انسان بزرگ، پیشوا.

پیروار


کلمات دیگر: