کلمه جو
صفحه اصلی

نظم


مترادف نظم : آراستگی، آراستگی، انتظام، انضباط، ترتیب، تنظیم، سازماندهی، سامان، قاعده، قانون، نسق، نظام، شعر

متضاد نظم : نثر

برابر پارسی : آراستن، آرایش، دهناد، سامان، هماهنگی

فارسی به انگلیسی

disposition, method, order, regularity, system, trim, verse


good order, arrangement, regularity, disposition, method, system, trim, verse, poetry

good order, verse, poetry


فارسی به عربی

انضباط , ترتیب , رتبة , شعر , قافیة , قصیدة , متر

عربی به فارسی

طرح رقص يا بالت را ريختن , درحال رقص يا بالت بودن , تعديل کردن , ميزان کردن , بمايه دراوردن , زيرو بم کردن , برابري کردن , يک پرده يا مقام , تحرير دادن , تنظيم کردن , ملايم کردن , نرم کردن , اواز خواندن , سازمان دادن , تشکيلا ت دادن , درست کردن , سرو صورت دادن


مترادف و متضاد

۱. آراستگی، آراستگی، انتظام، انضباط، ترتیب، تنظیم، سازماندهی، سامان، قاعده، قانون، نسق، نظام
۲. شعر ≠ نثر


order (اسم)
سامان، ساز، امر، سیاق، دسته، ترتیب، نظم، ارایش، انجمن، حواله، خط، دستور، فرمان، نوع، مقام، صنف، زمره، رسم، ارجاع، فرمایش، ضابطه، ردیف، رتبه، امریه، انتظام، ایین، سفارش، طرز قرار گیری، راسته، نظام، ایین و مراسم، فرقهیاجماعت مذهبی، گروه خاصی، دسته اجتماعی، درمان

arrangement (اسم)
قرار، تنظیم، تصفیه، ترتیب، نظم، مقدمات، ارایش، تمهید، طبقه بندی

discipline (اسم)
ترتیب، نظم، تادیب، انضباط، انتظام

system (اسم)
دستگاه، جهاز، ترتیب، نظم، رشته، سبک، سلسله، روش، منظومه، اسلوب، نظام، سیستم، همست، همستاد، قاعده رویه

array (اسم)
ارایه، صف، نظم، ارایش، رژه

rank (اسم)
صف، ترتیب، نظم، پایه، رشته، مقام، سلسله، شکل، ردیف، رتبه، شان، قطار

regularity (اسم)
ترتیب، نظم، نظم و قاعده، با قاعدگی

verse (اسم)
نظم، شعر

poetry (اسم)
نظم، شعر، اشعار، فن شاعری، چامه سرایی، لطف شاعرانه

poem (اسم)
نظم، شعر، منظومه، چکامه، چامه

rhyme (اسم)
نظم، شعر، قافیه، سجع، پساوند، سخن قافیه دار، بساوند

collocation (اسم)
ترتیب، نظم، نوبت و ترتیب، باهم گذاری

meter (اسم)
نظم، اندازه، مقیاس، اندازه گیر، وسیله اندازه گیری، مصرف سنج، وزن شعر، متر، کنتور

rime (اسم)
نظم، شعر، یخ زدگی، سرما ریزه، شبنم یخ زده، قافیه، سجع، سخن قافیه دار، بساوند

آراستگی، آراستگی، انتظام، انضباط، ترتیب، تنظیم، سازماندهی، سامان، قاعده، قانون، نسق، نظام ≠ نثر


شعر


فرهنگ فارسی

آراستن، ترتیب دادن، به رشته کشیدن مروارید، مرادف ترتیب، رشته مروارید، کلام موزون وباقافیه، خلاف نثر

فرهنگ معین

(نَ ) [ ع . ] ۱ - (مص م . ) آراستن ، ترتیب دادن . ۲ - به رشته کشیدن مروارید. ۳ - (اِ. ) کلام موزون و با قافیه .

لغت نامه دهخدا

نظم . [ ن ُ ظُ ] (ع اِ) ج ِ نظام . رجوع به نِظام شود.


نظم . [ ن َ ] (ع اِ) شعر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کلام موزون . مقابل نثر. (المنجد) (از غیاث اللغات ) (از اقرب الموارد). سخن راست کرده بر وزن . (از مهذب الاسماء). شعر. چامه . پیوسته . سرود. نظام . (یادداشت مؤلف ) :
ز گاه کیومرث تا یزدگرد
به نظم من آید پراکنده گرد.

فردوسی .


نگه کردم این نظم و سست آمدم
بسی بیت ناتندرست آمدم .

فردوسی .


با نظم ابن رومی و با نثر اصمعی
با شرح ابن جنی و با نحو سیبوی .

منوچهری .


سواران نظم و نثر در میدان بلاغت درآیند. (تاریخ بیهقی ص 392).
در باغ و راغ دفتر و دیوان خویش
از نظم و نثر سنبل و ریحان کنم .

ناصرخسرو.


نبیند که پیشش همی نظم و نثرم
چو دیبا کند کاغذ دفتری را.

ناصرخسرو.


ز نظم و نثرش پروین و نعش خیزد و او
بهم نماید پروین و نعش در یک جا.

خاقانی .


آسمان داند که گاه نظم و نثر
بر زمین چون من مبرز کس ندید.

خاقانی .


نبینی جز مرا نظم محقق
نبینی جز مرا نثر مبرهن .

خاقانی .


کسی گیرد خطا بر نظم حافظ
که هیچش لطف درگوهر نباشد.

حافظ.


گردون چو کرد نظم ثریا به نام شاه
من نظم خود چرا نکنم از که کمترم .

حافظ (آنندراج ).


- به نظم آوردن ؛ به شعر گفتن . (یادداشت مؤلف ) :
به نظم آرم این نامه راگفت من
از او شادمان شد دل انجمن .

فردوسی .


به نظم اندرآری دروغ و طمع را
دروغ است سرمایه مر کافری را.

ناصرخسرو.


اگر چه نثر بود خوب خوبتر گردد
چو شاعرش به عبارات خوش به نظم آورد.

مؤیدی .


|| رشته ٔ مروارید. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
گردون چو کرد نظم ثریا به نام شاه
من نظم خود چرا نکنم از که کمترم .

حافظ.


دفتر مدح ترا نظم لاَّلی می دهند
در جواهرخانه ٔ گردون چه برجیس و چه تیر.

طالب (آنندراج ).


|| مروارید به رشته کشیده . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). منظوم .(اقرب الموارد) (المنجد). المنظوم باللؤلؤ و الخرز. (متن اللغة). || نظم الحنظل ؛ حب حنظل در صیصاء آن . (از اقرب الموارد). رجوع به صیصاء شود. || گروه بسیار از ملخ . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). دسته یا صفی از ملخان . (از المنجد). گروهی از ملخ . (از متن اللغة): نظم من جراد؛صف . (از اقرب الموارد). ج ، مناظم . || ترتیب . دهناد. آراستگی . (ناظم الاطباء). نضد. سامان . (یادداشت مؤلف ). پیوستگی . انتظام . به سامانی : از سلک نظم و انخراط منتشر و متفرق گردد. (سندبادنامه ص 5).
کی شود بستان و کشت و برگ و بر
تا نگردد نظم آن زیر و زبر.

مولوی .


|| نظم الطبیعی (در منطق )؛ انتقال از موضوع مطلوب به حد وسط سپس انتقال از آن به محمول تا آنکه از آن نتیجه بدست آید چنانکه در شکل اول از اشکال اربعه چنین است . (از تعریفات جرجانی ). || (اِخ ) سه ستاره ٔ جوزا. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). سه ستاره اند از جوزا. (از تاج العروس ) (از متن اللغة). سه ستاره است نزدیک به جوزا. (مهذب الاسماء). سه ستاره است از جوزاء و آن نطاق جوزاء و فقار جوزاء است و انتظام و بهم پیوستگی این ستارگان مثل است .(از اقرب الموارد). || ستاره ٔ پروین . (از تاج العروس ). ثریا. || دبران . (اقرب الموارد) (المنجد) (از متن اللغة). || (مص ) چیزی را به چیزی ضم کردن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). به هم پیوستن . (آنندراج ). تألیف کردن و منضم کردن چیزی را به چیزی دیگر. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || به هم پیوستن و گره زدن ریسمان را. (از متن اللغة): نظم الحبل ؛ شکه . (تاج العروس )، شکه و عقده . (متن اللغة). || درکشیدن سخن در وزن و ترتیب دادن . (از منتهی الارب ). سخن را وزن و ترتیب دادن . (آنندراج ). در وزن کشیدن سخن را و شعر گفتن . (از ناظم الاطباء). پیوستن بر سخن . (زوزنی ). نظم کردن . به شعر درآوردن : و این کتاب را پس از ترجمه ٔ پسر مقفع و نظم رودکی ترجمه کرده اند. (کلیله و دمنه ). || لؤلؤ را در رشته ای جمع کردن [ به رشته کشیدن ]. (از تعریفات ). درکشیدن جواهر به رشته . (آنندراج ).به رشته درکشیدن مروارید. (از ناظم الاطباء). به هم پیوستن سلک مروارید و درکشیدن جواهر در رشته . (غیاث اللغات ). تألیف کردن و در رشته جمع کردن مروارید را، و از این معنی است نظم شعر چون کلام موزون را بهم پیوند دهند. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (متن اللغة). || آراستن . (از منتهی الارب ). برپای داشتن کاری را. (از المنجد). ترتیب دادن کار را و برپای داشتن آن را. (از ناظم الاطباء): نظم الامر؛ اقامه . (اقرب الموارد). || نظام دار گردیدن ماهی وسوسمار. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و نعت از آن ناظم است . (منتهی الارب ). رجوع به نظام شود. || کشیدن موی فزونی را از باطن پلک به ظاهر آن . (یادداشت مؤلف ). || اصطلاحاً نظم عبارت است از تألیف کلمات و جملاتی که معانی آن مرتب و دلالت آن متناسب بود بر حسب آنچه که عقل اقتضا کند. (از تعریفات ) :
پیشت آرم نظم قرآن را شفیع
کز همه عیبش مبرا دیده ام .

خاقانی .



نظم. [ ن َ ] ( ع اِ ) شعر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). کلام موزون. مقابل نثر. ( المنجد ) ( از غیاث اللغات ) ( از اقرب الموارد ). سخن راست کرده بر وزن. ( از مهذب الاسماء ). شعر. چامه. پیوسته. سرود. نظام. ( یادداشت مؤلف ) :
ز گاه کیومرث تا یزدگرد
به نظم من آید پراکنده گرد.
فردوسی.
نگه کردم این نظم و سست آمدم
بسی بیت ناتندرست آمدم.
فردوسی.
با نظم ابن رومی و با نثر اصمعی
با شرح ابن جنی و با نحو سیبوی.
منوچهری.
سواران نظم و نثر در میدان بلاغت درآیند. ( تاریخ بیهقی ص 392 ).
در باغ و راغ دفتر و دیوان خویش
از نظم و نثر سنبل و ریحان کنم.
ناصرخسرو.
نبیند که پیشش همی نظم و نثرم
چو دیبا کند کاغذ دفتری را.
ناصرخسرو.
ز نظم و نثرش پروین و نعش خیزد و او
بهم نماید پروین و نعش در یک جا.
خاقانی.
آسمان داند که گاه نظم و نثر
بر زمین چون من مبرز کس ندید.
خاقانی.
نبینی جز مرا نظم محقق
نبینی جز مرا نثر مبرهن.
خاقانی.
کسی گیرد خطا بر نظم حافظ
که هیچش لطف درگوهر نباشد.
حافظ.
گردون چو کرد نظم ثریا به نام شاه
من نظم خود چرا نکنم از که کمترم.
حافظ ( آنندراج ).
- به نظم آوردن ؛ به شعر گفتن. ( یادداشت مؤلف ) :
به نظم آرم این نامه راگفت من
از او شادمان شد دل انجمن.
فردوسی.
به نظم اندرآری دروغ و طمع را
دروغ است سرمایه مر کافری را.
ناصرخسرو.
اگر چه نثر بود خوب خوبتر گردد
چو شاعرش به عبارات خوش به نظم آورد.
مؤیدی.
|| رشته مروارید. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) :
گردون چو کرد نظم ثریا به نام شاه
من نظم خود چرا نکنم از که کمترم.
حافظ.
دفتر مدح ترا نظم لاَّلی می دهند
در جواهرخانه گردون چه برجیس و چه تیر.
طالب ( آنندراج ).
|| مروارید به رشته کشیده. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). منظوم.( اقرب الموارد ) ( المنجد ). المنظوم باللؤلؤ و الخرز. ( متن اللغة ). || نظم الحنظل ؛ حب حنظل در صیصاء آن. ( از اقرب الموارد ). رجوع به صیصاء شود. || گروه بسیار از ملخ. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). دسته یا صفی از ملخان. ( از المنجد ). گروهی از ملخ. ( از متن اللغة ): نظم من جراد؛صف. ( از اقرب الموارد ). ج ، مناظم. || ترتیب. دهناد. آراستگی. ( ناظم الاطباء ). نضد. سامان. ( یادداشت مؤلف ). پیوستگی. انتظام. به سامانی : از سلک نظم و انخراط منتشر و متفرق گردد. ( سندبادنامه ص 5 ).

فرهنگ عمید

۱. آراسته بودن.
۲. ترتیب.
۳. (اسم ) [مقابلِ نثر] (ادبی ) کلام موزون و دارای قافیه، شعر.
۴. (اسم ) [قدیمی] رشتۀ مروارید.
۵. [قدیمی] شعرسرایی.

دانشنامه عمومی

(پیشنهاد کاربران) رایه.


نظم ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
شعر (ادبیات)
نظم (منطق)

دانشنامه آزاد فارسی

نَظم (order)
الگوی رفتار اعضای جامعه ای که به ثبات و هم زیستی منجر شود. همان گونه که از عبارت «نظم و قانون» پیداست، نظم معمولاً با مجموعه ای از مقررات همراه است و، مانند عدالت، از موضوع های اصلی تحلیل های سیاسی به شمار می رود، اما در عمل ممکن است گاهی نظم و عدالت هدف هایی متعارض باشند.

فرهنگ فارسی ساره

دهناد، سامان، هماهنگ


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] نظم در لغت، کلام موزون مقابل نثر تعریف شده است.

[ویکی اهل البیت] «نظم» در لغت به معنای آراستن، برپا داشتن، ترتیب دادن کار و...و در اصطلاح نظامی به معنای پیروی کامل از دستورهای نظامی است. انضباط نیز به معنای نظم و انتظام، ترتیب و درستی، عدم هرج و مرج، سامان پذیری و آراستگی است.
آفرینش بر اساس نظم استوار است و در دستگاه خلقت، هر پدیده ای جای خاصی دارد و مأموریت و کار ویژه ای به عهده دارد. کرات آسمانی در مدار معینی حرکت می کنند، فصول سال و گذشت شب و روز نظم خاصی دارد و خلقت اشیا از اندازه، حدّ و میزان خاصی برخوردار است. خدای تعالی می فرماید: «إِنَّا کُلَّ شَیْءٍ خَلَقْنَاهُ بِقَدَرٍ»
ما هر چیزی را به اندازه (و روی حساب) آفریدیم. حکمت خداوندی در هر چیز تجلی یافته و موجودات عالم نیز روی حساب و نظم دقیق و نیز بر اساس هدف معینی قدم به عرصه هستی نهاده اند. جهان چون خط و خال و چشم و ابروست که هر چیزی بجای خویش نیکوست. نظم شگفت و محیرالعقولی که در همه مخلوقات، حرکت سیاّره ها و ستارگان، گیاهان، موجودات دریایی و صحرایی، بدن انسان، گردش خون و... وجود دارد، همه و همه معلول تدبیر خداوند حکیم، مدبر و تواناست.
الف ـ نظم در اوقات شبانه روز
نظم در زندگی یک مسلمان بر محور عبادت خدا ـ که هدف از زندگی است ـ پدید می آید. یک مسلمان هنگام اذان صبح برای نماز برمی خیزد و پس از نماز به تلاوت آیاتی از قرآن می پردازد، سپس اقدام به ورزش مناسب یا مختصری استراحت، پس از صرف صبحانه بکار روزانه می پردازد، نزدیک اذان ظهر دست از کار برداشته برای نماز ظهر و سپس عصر آماده می شود، پس از نماز به صرف غذا و مقداری استراحت پرداخته، دوباره کار را آغاز می کند، نماز مغرب و عشا را به موقع ادا کرده و پس از دیدار با دوستان، بستگان، گفتگو با خانواده یا هر تفریح و جلسه مشروع دیگر وقتی به خواب می رود که بتواند نماز صبح خود را سر وقت بخواند. این است که معنای سخن حضرت موسی بن جعفر علیه السلام که به پیروانش سفارش می کند: «بکوشید که اوقات خود را چهار قسمت کنید: بخشی برای مناجات با خدا، دیگری برای امرار معاش، سوّم برای معاشرت با برادران و معتمدانی که عیوبتان را به شما می گویند و قلباً به شما اخلاص دارند. چهارم برای لذتها و کامیابی های مشروع. با این بخش (چهارم) است که بر سه بخش دیگر نیرو می گیرید».
اگر انسان زندگی خود را طبق بینش اسلامی نظم بدهد و بکوشد گفتار، رفتار و حرکاتش منظم و مطابق برنامه دقیق اسلام باشد، نظم فکری پیدا می کند و هیچگاه دچار تزلزل فکری و عقیدتی نمی شود. حضرت امام خمینی در این باره می فرماید: «اگر در زندگیمان، در رفتار و حرکاتمان نظم بدهیم، فکرمان هم بالطبع نظم می گیرد، وقتی فکر نظم گرفت یقیناً از آن نظم فکری الهی هم برخوردار خواهد شد».
نظم در مصرف به معنای داشتن حساب و برنامه دقیق در دخل و خرجها و مصرفهاست که در این امور، اعتدال را رعایت کرده و از زیاده روی و اسراف بپرهیزند. چنانکه قرآن کریم بندگان خوب خود را این گونه می ستاید: «وَالَّذِینَ إِذا أَنْفَقُوا لَمْ یُسْرِفُوا وَلَمْ یَقْتُرُوا وَ کانَ بَیْنَ ذلِکَ قَواماً»؛ (بندگان خدای رحمان) کسانی هستند که هرگاه انفاق (هزینه) کنند، نه اسراف کنند و نه تقتیر (دست خشکی) و (هزینه زندگی آنان) بین این دو در شرایط متعادل است.
خدای توانا و حکیمی که نظم را در دستگاه پهناور و عظیم خلقت قرار داده است، همین نظم را در زندگی انسانها و روابط اجتماعی آنان می پسندد. از این رو، شایسته است که انسان در زندگی فردی و اجتماعی خویش، نظم و ترتیب و تدبیر در امور را مراعات کند؛ زیرا به گفته روانشاسان: «احتیاج به نظم و ترتیب، جزء احتیاجات اساسی روانی محسوب می گردد، رنگ و شکل و خاصی به زندگی می دهد. افراد میل دارند زندگی فردی و جمعی خود را تحت نظم و قاعده مشخصی درآورند».

[ویکی فقه] نظم (ابهام زدایی). واژه نظم ممکن است در معانی ذیل به کار رفته باشد: • نظم و انضباط، نظم به معنای آراستن، بر پا داشتن، ترتیب دادن کار و انضباط نیز به معنای نظم و انتظام، ترتیب و درستی، عدم هرج و مرج، سامان پذیری و آراستگی• نظم (ادبیات)، یکی از اصطلاحات ادبی به معنای کلام موزون مقابل نثر• برهان نظم، یکی از براهین اثبات وجود خداوند از طریق نظم موجود در عالم و نیازمندی نظم به ناظم حکیم
...

[ویکی فقه] نظم (ادبیات). نظم در لغت، کلام موزون مقابل نثر تعریف شده است.
در عرف اهل ادب معمولا شعر و نظم به صورت دو تعبیر مختلف از مفهوم واحد به کار می رود.
شعر و نظم از دیدگاه علمای علم بلاغت
علمای علم بلاغت میان شعر و نظم تفاوت قائل هستند. شعر به معنی خاص کلمه ممکن است منظوم نباشد و هر نظمی نیز از مقوله ی شعر به حساب نیاید. شعر، معانی و مفاهیم خاص خود را دارد که البته در بیشتر موارد با مختصات لفظی کلام بیان می گردد، گاهی نیز می تواند، یا قیود ضوابط نظم را به تمام و کمال بپذیرد یا در آن به اقتضای معنی و مورد تغییراتی بدهد و تصرفاتی داشته باشد. در این صورت اگر نظم حاوی معانی و مفاهیم شعری نباشد، یا گاه از این حد نیز فراتر رفته معانی خاص نثر را به کار برد، نمی توان عنوان شعر را بر آن اطلاق کرد. مثلا با آثاری از قبیل "الفیه ی" ابن مالک یا "منظومه ی" حاج ملاهادی سبزواری یا "نصاب الصبیان" ابونصر فراهی که اولی در قواعد زبان عربی و دومی در فلسفه و سومی در لغات عربی و معادل فارسی آن است و هر سه آن از معانی خاص نثر به شمار می رود، نمی توان عنوان شعر به آن داد، تنها عنوان نظم بر آن ها صادق است، در مقابل، آثار زیادی از آثار منثور در ادب فارسی وجود دارد که از نظر مفهوم و موضوع از مقوله شعر شمرده می شود، در حالی که نام نثر بر آن اطلاق می کنیم.
شعر و نظم از دیدگاه ارسطو
...

واژه نامه بختیاریکا

پِر و پا

پیشنهاد کاربران

این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
یوژ ( اوستایی: یوز )
سارْگ ( سنسکریت: سارگَ )
بِهاپ ( سنسکریت: بْهاوَ )
سِغام ( کردی، لری )
ریکوپ ( کردی: ریکوپیکی )
پیوها pyuhã ( سنسکریت: ویوها )

آیین

در پارسی " راینش " از بن راینیدن به چم نظم دادن ، در نسک : فرهنگ برابرهای پارسی واژگان بیگانه از ابوالقاسم پرتو .

این واژه آریایی است :

لغت شناسان واژه نجم به معنای ستاره، عقد ثریا - خوشه پروین را برگرفته از واژه ایرانی ni - gm* نگم نژم نزم ( ن=زیر ژم=آمدن ) همریشه با واژه زمان - ژمان میدانند. خوشه پروین همانند رشته ای از دانه های مروارید است که بدین سبب بدان عقد ثریا ( گردنبند ثریا ) میگویند. این چند ستاره با ترتیب بسیار کنار یکدیگر چیده شده و برای شاعران پارسی گوی الهام بخش معناهایی مانند زیبایی آراستگی باران اشک و بویژه سامان یافتگی و نظم بوده اند. بر این پایه واژگان نجم ( عقد ثریا ) و نظم ( به رشته کشیدن دانه های مروارید ) همریشه هستند همانطور که ابوالقاسم پرتو ( واژه یاب - فرهنگ برابرهای پارسی واژگان بیگانه ) ثریا=پروین را در برابر نظم آورده است.




گردون چو کرد نظم ثریا به نام شاه۞من نظم دُرّ چرا نکنم از که کمترم �حافظ�



در حالت دوم واژه نظم یک ریشه فرضی است که از لغت ایرانی ندام←نظام به دست آمده است. واژه عربیزه نظام گویش دیگر واژه ایرانی *ni - dām ندام ( نِ=زیر دام=آفرینش ) به معنای اندرسازمان ساخته شده از لغت دام که همریشه با واژه اندام ( هن=هم دام=آفرینش ) به معنای سازمان organ بسامان است. بدل شدن ندام به نظام همانند بدل شدن ظرف به درف در گویشهای ایرانیست. بدینسان روشن میشود که واژگان عربی ناظم منظوم تنظیم نظیم انتظام منظم منظومه مناظمه که هیچکدام در قرآن نیامده اند جعلی هستند.



*پیرس:

Irano - Arabica: Contamination and Popular Etymology. Notes on the Persian and Arabic Lexicons by D. D. Y. Shapira




نظم/تنظیم/ منظم = پیارایی/ پی آرایی
ناظم = پی آرای/ پی آرا


نظم معناهای زیادی دارد یکی از آنها بمعنای یکپارچگی است مانند:
نظم را رعایت کن= یکپارچگی را بهم نریز
نظم زندگی= یکپارچگی در زندگی

در واژگان کهن ایرانی واژه غند کردن غنودن و همچنین سروش نیز ک از هم خانواده های سامان هست ب چم و مانای نظم میباشد

چیدمان، چینش، سازمان

نظم
این واژه اربیدهء : نَزم پارسی است :
نَزم : نَ - زَم
نَ یا نِ : پیش وندی که نمار و اشاره به پایین ، پُشت و عَقَب دارد.
زَم = سورتی دیگر از واژه های : گام ( قَدَم ) ، گامَدَن ( آمَدَن ) ، زَمان ، زِمِستان ، زَمهَریر ، زَمین ، دَمان ، دَم ، دَما ، come ( انگلیسی ) ، kommen ( آلمانی ) است و روی هم رفته می خاهد بگوید پدیده هایی که از گذشته تا به هال آمدند و می آیند و برای همین دارای سامان و آراستمان هستند مانند شب و روز ، زمستان و تابستان. . .
میتوان از این ریشه ء پارسی و با دستور واژه سازی پارسی واژگان خوشه ای بسازیم :
نَزمیدن ، نَزماندن
نِظام = این واژه به درستی برابر است با : نِ - ظام که گام می باشد : نِزام ، نِگام
ناظم = نَزمنده ، نَزماننده
منظوم ، منظومه = نَزمیده
تنظیم = نَزمِش ، نَزمانِش
مُنَظَم = نَزمِشمَند ، نَزمان : باید یارآور شد که به این مینه در پارسی برابر با مُنَظِم فهمیده می شود.
اِنتِظام = نَزمیدگی ، نَزمَندِگی
و واژه های دیگر = نزمه، نزما ، نزمند ، نزمک ، نزماک ، نزمال ، نزمیل ، نزمگر ، نزمگار ، نزمجه ، نزمنگ ، نزمشگاه ، نزمگاه ، نزمکده. . .
هتا می توان از شکل : نزامیدن و نزاماندن هم بهره بُرد.

پشت سر هم بودن ، مرتب بودن ،

این واژه پهلوی است. . . از نزومان و نزومانش به معنی وردست و دقیق گرفته شده

آرایه
بعد یکهفته لشگری آراست - - سیصد و سی هزار موشانا


کلمات دیگر: