کلمه جو
صفحه اصلی

وطن


مترادف وطن : اقامتگاه، زادگاه، مسقطالراس، موطن، میهن

برابر پارسی : میهن، زاد و بوم، زادگاه

فارسی به انگلیسی

country, fatherland, home, homeland, motherland, soil, mother country

mother country, fatherland, home


country, fatherland, home, homeland, motherland, soil


فارسی به عربی

ارض الاجداد , بیت

مترادف و متضاد

home (اسم)
موطن، خانه، شهر، اقامت گاه، میهن، وطن

fatherland (اسم)
موطن، کشور، میهن، وطن

اقامتگاه، زادگاه، مسقطالراس، موطن، میهن


فرهنگ فارسی

محل اقامت شخ وجائی که در آن متولدشده، میهن، زاد
۱- (مصدر ) مقیم شدن در جایی . ۲ - اقامت در جایی . ۳- (سم ) محل اقامت جای باش : (( هفتصدوپنجاه وچارازهجت خیرالبشر مهررا چوزامکان وماه راخوشه وطن . ) ) ( حافظ ) ۴ - شهر زاد : (( و این ضعیف مصنف ترجم. ابوالشرف ناصح ... بوقتی که از وطن خویش بسبب حوادث روزگار منزعج بود و باصفهان مقیم ... ) ۵- کشوری که شخص در یکی از نواحی آن مولد شده و نشو و نما کرده میهن . یا وطن اصلی . ۱ - زادگاه اصلی : (( در زمن نواب سکندرشان رخصت انصراف یافته متوجه وطن اصلی گردید. ) ) ۲- آسمان. یا وطن مالوف . جایی که شخص بسکونت در آن الفت و انس گرفته .

فرهنگ معین

(وَ طَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - زادگاه ، میهن . ج . اوطان . ۲ - (اِمص . ) اقامت در جایی .

لغت نامه دهخدا

وطن . [ وَ ] (ع مص ) جای گرفتن و مقیم شدن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (اِ) جای باش مردم . (منتهی الارب ). رجوع به ماده ٔ بعد شود.


وطن . [ وَ طَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رامیان شهرستان گرگان . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


وطن . [وَ / وَ طَ ] (ع اِ) جای باش مردم . (منتهی الارب ). جای باشش مردم . (کشاف اصطلاحات الفنون ). جای باشش . جای اقامت . محل اقامت . مقام و مسکن . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جائی که شخص زاییده شده و نشوونما کرده و پرورش یافته باشد. شهر زادگاه . میهن و نشیمن . (ناظم الاطباء). میهن . (فرهنگ اسدی ). سرزمین که شخص در یکی از نواحی آن متولد شده و نشوونما کرده باشد. ج ، اوطان . رجوع به میهن شود :
مرغان و ماهی در وطن آسوده اند الا که من
بر من جهانی مرد و زن بخشوده اند الا که تو.

خاقانی .


چون مرا در وطن آسایش نیست
غربت اولیتر اوطان چه کنم ؟

خاقانی .


تو فکندی ز وطن دورمرا دستم گیر
که چنین بی دل و بی صبر ز حب الوطنم .

عطار.


در سفر گر روم بینی یا ختن
از دل تو کی رود حب الوطن ؟

مولوی .


این وطن مصر و عراق و شام نیست
این وطن جایی است کاو را نام نیست .

شیخ بهائی (مثنوی نان و حلوا ص 11).


سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است درست
نتوان مُرد به سختی که من اینجا زادم .

سعدی .


صائب از هند مجو عشرت اصفاهان را
فیض صبح وطن از شام غریبان مطلب .

صائب .


در فارسی با لفظ دادن ، بستن ، داشتن ، ساختن ، کردن ، گرفتن مستعمل است . (آنندراج ).
- ترک وطن کردن ؛ ترک دیار و مقام خود کردن . (ناظم الاطباء).
- حب الوطن ؛ میهن پرستی . میهن دوستی . حدیث : حب الوطن من الایمان . (از اقرب الموارد).
- وطن اصلی ؛ مقام اصلی . (ناظم الاطباء). زادگاه مرد و شهری که او در آن است . (تعریفات ).
- || آسمان . (ناظم الاطباء).
- وطن بستن ؛ وطن گرفتن .
- وطن پرست ؛ وطن دوست و با حمیت و غیرت . (ناظم الاطباء). کسی که وطن خود را دوست دارد. میهن پرست . وطنخواه . (فرهنگ فارسی معین ).
- وطن پرستی ؛ وطن دوستی . میهن پرستی . وطنخواهی . (فرهنگ فارسی معین ).
- وطن حقیقی ؛ مقام اصلی .
- || آسمان . (ناظم الاطباء).
- وطن خواه ؛ وطن دوست . وطن پرست .
- وطن خواهی ؛ وطن پرستی . وطن دوستی .
- وطن دادن ؛ اقامت گزیدن :
بس که ناهمواری از خلق زمانه دیده اند
همچو سیمرغی وطن در قاف عزلت داده اند.

ملا فوقی یزدی (از آنندراج ).


- || اقامت دادن . مقیم کردن . جای دادن :
در او به حکم روان کرده هفت سیاره
به لطف داده وطن شان دوازده جوسق .

انوری (آنندراج ).


- وطن داشتن ؛ وطن گرفتن . اقامت داشتن .
- وطن دشمن ؛ خاین . (ناظم الاطباء). کسی که به وطن خود خیانت کند. در مقابل وطن دوست .
- وطن دشمنی ؛ عمل وطن دشمن . مقابل وطن دوستی . دشمنی با میهن .
- وطن دوست ؛ باحمیت و باغیرت . (ناظم الاطباء). وطن پرست .
- وطن ساختن ؛ وطن گرفتن . میهن گزیدن . اقامت کردن :
من از دل آزمایی دست شستم
که او در زلف آن دلبر وطن ساخت .

خاقانی .


تا به دلها ز ره دیده وطن ساخته ای
هیچ دل نیست که در دیده ندارد وطنی .

هروی (از آنندراج ).


در بحر هرکه ساخت وطن چون حباب اسیر
دردسر خرابه ٔ ساحل چه میکند.

اسیر (از آنندراج ).


- وطن کردن ؛ وطن گرفتن . اقامت کردن :
به سیر عالم صورت دوباره آمد پیش
ز دیگران که وطن کرده اند عقبی را.

واله هروی (از آنندراج ).


- || جایی را به عنوان وطن انتخاب کردن .
- وطن گاه ؛ به معنی مطلق نشستنگاه نیزآمده . (آنندراج ). بودباش و مقام و جایی که در آن سکونت میکنند. (ناظم الاطباء) :
نوازشگری را به او راه داد
به نزدیک تختش وطن گاه داد.

نظامی (شرفنامه ص 274).


غلامان به اقطاع خود تاخته
وطنگاهی ازبهر خود ساخته .

نظامی .


سرانجام کآشفته شد راه او
دَم اژدها شد وطن گاه او.

نظامی .


- وطن گرفتن ؛ مقام و مسکن گرفتن و منزل اختیار کردن . (ناظم الاطباء). جای ساختن :
چنین بینم غریبی بر سر کوی تو میترسم
که دامنگیر خاک است آن مباد آنجا وطن گیرد.

ملا شانی تکلو (از آنندراج ).


مرا روشن روان پیر خردمند
ز روی عقل و دانش داد این پند
که از بی دولتان بگریز چون تیر
وطن در کوی صاحب دولتان گیر.

سعدی .


- وطن گه ؛ وطن گاه :
تو سرو جویباری چشم من جوی
وطن گه بر کنار جوی من جوی .

(ویس و رامین ).


چون سوی وطن گه آمد از راه
بودش طمع وصال آن ماه .

نظامی .


- وطن مألوف ؛ جایی که شخص به سکونت در آن انس گرفته باشد. (ناظم الاطباء).
- هم وطن ؛ مُواطن . کسی که با دیگری در یک شهر و یایک کشور سکونت دارد.
|| آرامگاه . (مهذب الاسماء) (دهار). || جایگه . (نصاب ). جایگاه . خانه . خانمان . (مجمل اللغة) : غوکی در جوار ماری وطن داشت . (کلیله و دمنه ). || جای باش گاوان و گوسفندان . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ج ، اوطان . (منتهی الارب ). || (اصطلاح فقه ) وطن بر چند گونه است ، اول وطن اصلی که به اهلی و وطن فطرت و قرار نیز نام برده میشود و آن عبارت است از محل تولد و قرارگاه خانواده و جایگاه نشوونمای آدمی کما فی المضمرات ، و این معنی نیکوتر از معنیی باشد که در محیط و غیره ذکر کرده اند و به اختصار وطن را منحصر به قرارگاه خانواده و فرزندان منحصر داشته اند، چه در معنی مذکور اختلاف را راهی نباشد چنانکه در آخر کتاب ظهیریه گفته که از مردی پرسیدند اهل کجایی ، گفت به قول ابوحنیفه اهل بصره ام و به قول ابویوسف اهل کوفه ، و این پاسخ مشعر است که آن مرد در بصره زاییده شده و در کوفه نشوونما یافته ، چه ابوحنیفه در وطن محل تولد را معتبر دانسته و ابویوسف محل نشوونما را و مانند وطن اصلی است هر جایی که آدمی با خانواده و متاع خود بدانجاانتقال یابد در این صورت اگر از محل انتقالی به وطن اصلی بازگردد و نیت اقامت در آنجا نکند آنجا وطن اصلی او محسوب نشود. وطن دوم وطن اقامت است که به وطن سفر و وطن عاریت و حادث نیز مستعمل است و آن جایی باشد که حداقل به قصد اقامت پانزده روز در آنجا از وطن اصلی خارج شده باشد. کذا فی جامعالرموز. و در درر گفته هر جا مسکن دائمی شخص باشد آنجا وطن اصلی است اما وطن اقامت محلی است که شخص به نیت پانزده روز یا بیشتر در آنجا اقامت کند اما اراده ٔ اقامت دائم در آنجا نداشته باشد. سوم وطن سکنی و آن جایی است که شخص نیت کند کمتر از پانزده روز در آنجا اقامت گزیند. (کشاف اصطلاحات الفنون ). وطن اقامت جایی که نیت میکند که در آن پانزده روز یا بیشتر مستقر گردد بدون آنکه آن را به عنوان مسکن انتخاب کند. (تعریفات ).

وطن. [ وَ ] ( ع مص ) جای گرفتن و مقیم شدن. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || ( اِ ) جای باش مردم. ( منتهی الارب ). رجوع به ماده بعد شود.

وطن. [وَ / وَ طَ ] ( ع اِ ) جای باش مردم. ( منتهی الارب ). جای باشش مردم. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). جای باشش. جای اقامت. محل اقامت. مقام و مسکن. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || جائی که شخص زاییده شده و نشوونما کرده و پرورش یافته باشد. شهر زادگاه. میهن و نشیمن. ( ناظم الاطباء ). میهن. ( فرهنگ اسدی ). سرزمین که شخص در یکی از نواحی آن متولد شده و نشوونما کرده باشد. ج ، اوطان. رجوع به میهن شود :
مرغان و ماهی در وطن آسوده اند الا که من
بر من جهانی مرد و زن بخشوده اند الا که تو.
خاقانی.
چون مرا در وطن آسایش نیست
غربت اولیتر اوطان چه کنم ؟
خاقانی.
تو فکندی ز وطن دورمرا دستم گیر
که چنین بی دل و بی صبر ز حب الوطنم.
عطار.
در سفر گر روم بینی یا ختن
از دل تو کی رود حب الوطن ؟
مولوی.
این وطن مصر و عراق و شام نیست
این وطن جایی است کاو را نام نیست.
شیخ بهائی ( مثنوی نان و حلوا ص 11 ).
سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است درست
نتوان مُرد به سختی که من اینجا زادم.
سعدی.
صائب از هند مجو عشرت اصفاهان را
فیض صبح وطن از شام غریبان مطلب.
صائب.
در فارسی با لفظ دادن ، بستن ، داشتن ، ساختن ، کردن ، گرفتن مستعمل است. ( آنندراج ).
- ترک وطن کردن ؛ ترک دیار و مقام خود کردن. ( ناظم الاطباء ).
- حب الوطن ؛ میهن پرستی. میهن دوستی. حدیث : حب الوطن من الایمان. ( از اقرب الموارد ).
- وطن اصلی ؛ مقام اصلی. ( ناظم الاطباء ). زادگاه مرد و شهری که او در آن است. ( تعریفات ).
- || آسمان. ( ناظم الاطباء ).
- وطن بستن ؛ وطن گرفتن.
- وطن پرست ؛ وطن دوست و با حمیت و غیرت. ( ناظم الاطباء ). کسی که وطن خود را دوست دارد. میهن پرست. وطنخواه. ( فرهنگ فارسی معین ).
- وطن پرستی ؛ وطن دوستی. میهن پرستی. وطنخواهی. ( فرهنگ فارسی معین ).
- وطن حقیقی ؛ مقام اصلی.
- || آسمان. ( ناظم الاطباء ).
- وطن خواه ؛ وطن دوست. وطن پرست.
- وطن خواهی ؛ وطن پرستی. وطن دوستی.

فرهنگ عمید

محل اقامت شخص و جایی که در آن متولد شده و پرورش یافته، میهن، زادبوم.

دانشنامه عمومی

وطن به معنی میهن و زادبوم است.
وطن (آزادشهر)
وطن همچنین ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
وطن (تیمورملک)
وطن (فرخار)

دانشنامه اسلامی

[ویکی شیعه] وطن در اصطلاح فقهی، به محل تولد یا محل زندگی شخص اطلاق می شود. فرد در هنگام اقامت در وطن باید نماز را به صورت کامل بخواند و در ماه رمضان روزه بگیرد. در خارج از وطن، فرد درباره نماز و روزه باید از احکام مسافر تبعیت کند. بر اساس فقه شیعه فرد می تواند از وطن خود صرف نظر کند و وطن جدید انتخاب کند و نیز هر شخص می تواند بیش از یک وطن داشته باشد.
وطن در اصطلاح فقهی محل تولد (روستا یا شهر) یا محل زندگی دائم شخص است. تعیین وطن برای شناخت وظیفه هنگام سفر مهم است. هر فرد در وطن خودش باید نمازش را تمام بخواند و روزه بگیرد حتی اگر در حال مسافرت از جای به جای دیگر از وطن خود گذری عبور کند و قصد اقامت نداشته باشد. در متون فقهی شیعه، وطن را به سه قسم تقسیم کرده اند. هر یک از این اقسام حکم خاص خود را دارند.
وطن اصلی شخص، وطن پدر و مادری و جایی است که در آن به دنیا آمده و مدتی نیز در آن زندگی کرده است.

[ویکی الکتاب] معنی جَلَاءَ: ترک وطن
معنی مَوَاطِنَ: موطنها - عرصه ها (کلمه مواطن جمع موطن و بمعنای جائی است که انسان در آن سکونت نموده ، و آن را وطن خودش قرار میدهد . )
معنی مَکَّةَ: مکه (شهری که مسجدالحرام و کعبه در آن قرار دارد و وطن رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) می باشد. این شهر پس از اقامت حضرت هاجر و اسماعیل علیهما السلام در کنار کعبه و پدید آمدن معجزه وار چشمه ی زمزم به تدرج شکل گرفته است)
تکرار در قرآن: ۱(بار)
(بروزن فلس) اقامت. چنانکه در قاموس و اقرب هست «وَطَنَ بِالْمَکانِ وَطْناً: أَقامَ» وطن (به فتح و - ط) محل اقامت انسان و مقر انسان، و هر مکانیکه انسان برای کاری در آن مانده است جمع آن مواطن می‏باشد . مراد از مواطن مشاهد و مواقف جنگهاست. خداوند شما را در بسیاری از مواضع مخصوصا در روز حنین (جنگ معروف حنین) یاری کرد. در سفینة البحار «وطن» می‏نویسد: حر عاملی رحمه الله در مقدمه کتاب امل الآمل نوشته: خواستیم اول حالات علماء جبل عامل را بنویسیم زیرا روایت شده: «حب الوطن من الایمان» این لفظ فقط یکبار در قرآن مجید ذکر شده است.

واژه نامه بختیاریکا

دا وار

جدول کلمات

میهن

پیشنهاد کاربران

دیار

کشور

اقامتگاه، زادگاه، مسقط الراس، موطن، میهن، کشور، سرزمین، دیار

بهترین جایگزینِ انگلیسی برای واژه ی "وطن" homeland هست
Motherland و Fatherland هم میتونید بگید
هموطن هم میشه Countryman
هموطنان میشه countrymen

هموطن : Compatriot

جای باش

native country



کلمات دیگر: