کلمه جو
صفحه اصلی

انبوه


مترادف انبوه : پرپشت، مجعد، بسیار، فراوان، کثرت، متراکم، متعدد، توده

متضاد انبوه : تنک

فارسی به انگلیسی

avalanche, close , cloud, cluster, dense, exuberant, horde, thick, luxuriant, mass , opulent, overgrown, prodigal, rank, scores, superabundant, thickset, throng


crowded, numerous, thick, bushy, exuberant, multitude, mob, large number, mass production, rampant, avalanche, close, cloud, cluster, dense, horde, luxuriant, mass, opulent, overgrown, prodigal, rank, scores, superabundant, thickset, throng, colony

crowded, numerous, thick, bushy


فارسی به عربی

جماعی , دراجة , رتبة , سمیک , فاخر , کتلة , کثیف , کومة , مجموع اجمالی ، أَثِیث

مترادف و متضاد

۱. پرپشت، مجعد
۲. بسیار، فراوان، کثرت، متراکم، متعدد
۳. توده ≠ تنک


بسیار، فراوان، کثرت، متراکم، متعدد


توده


mass (اسم)
توده، جمع، انبوه، گروه، جرم، حجم، توده مردم، کپه، قسمت عمده، مراسم عشاء ربانی

heap (اسم)
توده، انبوه، گروه، جمعیت، پشته، کومه، کپه

aggregation (اسم)
توده، تراکم، انبوه، تجمع، اجتماع، گرد امدگی

clump (اسم)
انبوه، دسته، مشت، ضربه سنگین

bike (اسم)
انبوه، جمعیت، دوچرخه، کندوی زنبو عسل، مخفف دوچرخه

congeries (اسم)
توده، تراکم، انبوه، کومه، کپه

riffraff (اسم)
توده، انبوه، تفاله، اشغال، زیادی، ته مانده

tump (اسم)
توده، انبوه، تپه، توده درختان واقع بر روی تپه

rank (صفت)
انبوه، جلف، ترشیده، طلب شده

multitudinous (صفت)
انبوه، بی شمار، متعدد، کثیر

thick-set (صفت)
انبوه، کلفت، پر پشت، تنگ، قطور، تنگ هم

floccose (صفت)
انبوه، کاکل دار، کلاله ای، دارای دسته های کرک یا پشم

thick (صفت)
سفت، انبوه، گل الود، چاق، کلفت، ستبر، ضخیم، تیره، غلیظ، پر پشت، چاق و چله، گرفته، ابری، زیاد، صخیم

bushy (صفت)
انبوه، پر پشت

voluminous (صفت)
فراوان، بزرگ، انبوه، مفصل، جسیم، حجیم

collective (صفت)
انبوه، بهم پیوسته، اجتماعی، جمعی، اشتراکی، مشاع

gross (صفت)
زشت، درشت، بزرگ، انبوه، وحشی، بی تربیت، ستبر، زمخت، شرم اور

luxuriant (صفت)
وافر، انبوه، پربرکت، مجلل

aggregate (صفت)
جمع شده، متراکم، انبوه، بهم پیوسته، جمع امده

dense (صفت)
سفت، متراکم، محکم، انبوه، احمق، غلیظ، پر پشت، چگال، خنگ، متکاثف

پرپشت، مجعد ≠ تنک


فرهنگ فارسی

انبه: پر، بسیار، پیچیده ودرهم، یکجاجمع شده وبهم پیوسته ، انبوهی: فراوانی، کثرت
۱ - ( صفت ) یکجا جمع شده و بهم پیوسته. ۲ - بسیار متعدد کثیر. ۳ - پر مملو. ۴ - پر جمعیت . ۵ - ( اسم ) کثرت : انبوه جمعیت .

فرهنگ معین

( اَ ) (ص . ) ۱ - بسیار، زیاد. ۲ - پر، مملو.

لغت نامه دهخدا

انبوه . [ اَم ْ ] (ص ) بسیار، خواه بسیاری مردم و خواه چیزی دیگر. (از برهان قاطع). بسیار و متعدد. (ناظم الاطباء). بسیار. (انجمن آرا). بسیار. متعدد. کثیر. (فرهنگ فارسی معین ) : بر مقدمه ٔ او احنف قیس بود و سپاهی انبوه با او بودند. (تاریخ سیستان ). احمدبن سمن را با لشکر انبوه کاری آنجا فرستاد. (تاریخ سیستان ). این روز بوالحسن دررسید با لشکری انبوه و آراسته . (تاریخ بیهقی ).جاسوسان رسیدند که علی تگین لشکری انبوه آورده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349). باید که بدیوان ننشینی که آنجا قوم انبوه است . (تاریخ بیهقی ). دانشمند نبیه و حاکم لشکر نصربن خلف را گفت [ مسعود ] مردم انبوه بر کار باید کرد تا... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257).
ای برادر چشم من زینها و زین عالم همه
لشکری انبوه بیند در رهی پر جوی و جر.

ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق 173).


زین الدین علی با لشکری آراسته و انبوه برسید و بدر بغداد آمد. (راحةالصدور راوندی ).
ارکان دولت و انیاب مملکت و اعوان و انصار خویش را جمع کرد و با لشکری انبوه روی بدیار اسلام آورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
چون بدر که سر برآرد از کوه
صف بسته ستاره گردش انبوه .

نظامی .


موسی علیه السلام درویش را دید از برهنگی بریگ اندر شده ... دعا کرد... پس از چند روزی ... مرو را دید گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده . (گلستان ).
گهرهای مبیّن دید انبوه
نه در دریا شود حاصل نه در کوه .

امیرخسرو (از آنندراج ).


خضم ؛ جماعت انبوه . (منتهی الارب ). جمّه ؛ جماعتی انبوه از مردمان که دیت خواند. (منتهی الارب ). || پر ومملو. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ). پر. (انجمن آرا) :
یکی قلعه بالای آن کوه بود
که آن حصن ازمردم انبوه بود.

فردوسی .


|| از بسیاری بهم پیوسته . (مؤید الفضلاء). پیچیده و درهم . (ناظم الاطباء). یک جا جمعشده و بهم پیوسته . (فرهنگ فارسی معین ). کثیف و غلیظ. (آنندراج ) (انجمن آرا). متکاثف . ملتف ّ. درهم . مقابل تُنُک . (یادداشت مؤلف ) :
بابر اندر آمد ز هر سو غریو
بسان شب تار و انبوه دیو.

فردوسی .


وزآن دشت گریان سر اندرکشید
بانبوه گردان ترکان رسید.

فردوسی .


بازارها همه ناچیز شد و آب تا زیر انبوه زره قلعت آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262).
درختی کشن شاخ بر شخ ّ کوه
از انبوه شاخش ستاره ستوه .

اسدی (گرشاسب نامه ص 115).


از خلایق که گشته بود انبوه
بی عمارت نه دشت ماند و نه کوه .

نظامی .


انبوه و گران و زشت وناخوش
ماننده ٔ ابر مهرجانی .

کمال (از آنندراج ).


عیکة؛ انبوه از هر درخت . غمیس ؛ هر چیز درهم و انبوه . جثل ؛ انبوه و درهم شده . دیجور؛ انبوه از نبات خشک . (منتهی الارب ).
- انبوه ابرو ؛ آنکه ابروی پرپشت دارد. (یادداشت مؤلف ).
- انبوه دم ؛ حیوانی که دم پرمو دارد: اهلب ؛ اسب انبوه دم . (منتهی الارب ).
- انبوه ریش ؛مردم ریش پهن و ریش بزرگ . (ناظم الاطباء): الکثاثة؛ انبوه ریش شدن . (تاج المصادر بیهقی ). کث اللحیة؛ مرد انبوه ریش . (منتهی الارب ).
- انبوه گن ؛ بهم پیوسته و درهم : اَشِب ؛ درختستانی انبوه گن . (دستوراللغه از یادداشت مؤلف ).
- انبوه موی ؛ آنکه موی بسیار و درهم شده دارد: امراءة فنواء؛ زن بسیار و انبوه موی . (منتهی الارب ).
|| کثرت . (فرهنگ فارسی معین ). بسیاری . فراوانی :
بدو هفته در پیش درگاه شاه
از انبوه بخشش ندیدند راه .

فردوسی .


که هر کس که دید آن دوال و رکیب
نپیچد دل اندر فراز و نشیب
نترسد از انبوه مردم کشان
گر از ابر باشد بر او سرفشان .

فردوسی .


کز انبوه دشمن نترسد بجنگ
بکوه از پلنگ و به تاب از نهنگ .

فردوسی .


ز دروازه ٔ شهر بیرون شدیم
ز انبوه مردم بهامون شدیم .

فردوسی .


خویشتن را بمیان سپه اندر فکنَد
نه ز انبوهش اندیشه نه از خصم حذر.

فرخی .


بدشت آمد از قیروان لشکری
که بگرفت از انبوهشان کشوری .

اسدی (گرشاسب نامه ).


وزآن سو شد آگه بهو از نهان
کز انبوه جنگی سیه شد جهان .

اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 84).


خضراء؛ سیاهی قوم و انبوه آنها. دحبه ؛ انبوه گوسفند. (منتهی الارب ).
- بانبوه اندیشه نشستن (اندرنشستن ، درنشستن ) ؛ فکرهای بسیار و گوناگون از خاطر گذشتن . در بحر تفکر غرق شدن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
دبیر بزرگ آن زمان لب ببست
بانبوه اندیشه اندرنشست .

فردوسی .


در شارسان را بآهن ببست
بانبوه اندیشگان درنشست .

فردوسی .


|| پرجمعیت . (فرهنگ فارسی معین ). بسیارمردم : دینور، شهرزور شهرهایی اند انبوه و بسیارنعمت و مردمانی آمیزنده . (حدود العالم ). خواکند، رشتان ، زندرامش شهرهایی اند انبوه با کشت و برز بسیار. (حدود العالم ). و او را [ بردع را ] سوادیست خرم و کشت و برز و میوه های بسیار و انبوه و آنجا درختان تود سبیل است . (حدود العالم ). ساوه ، آوه ، بوسته ، روده شهرکهایی اند انبوه و آبادان و با نعمت بسیار و خرم . (حدود العالم ). کرمانشاهان ، مرج شهر کهاییند بر ره حجاج انبوه و آبادان و بانعمت . (حدود العالم ). || مجمع و جمعیت . (ناظم الاطباء). مردم بسیار. (فرهنگ سروری ). گروه . جمعیت :
چون کَشَف انبوه غوغایی بدید
بانگ و ژخ ّ مردمان خشم آورید.

رودکی (اشعار... چ مسکو ص 226).


وزآن دشت گریان سر اندرکشید
بانبوه گردان ترکان رسید.

فردوسی .


چنان گشت از انبوه درگاه شاه
که بستند بر مور و بر پشّه راه .

فردوسی .


یکی تخت زرین بر آن تیغ کوه
از انبوه یک سوی و دور از گروه .

فردوسی .


دو دل یک شود بشکند کوه را
پراکندگی آرد انبوه را.

فردوسی .


خلق ز هر سو نهاده رو بدر او
راه ز انبوه گشته چون ره بازار.

فرخی .


شبستان پر شد از انبوه ماهان
چو ایوان پر شد از انبوه شاهان .

(ویس و رامین ).


سخت آسانست بر من که این خزانه و فیلان و فوجی قوی از هندوان و از هر دستی پیش کنم و غلام و انبوه که دارم با تبع و حاشیت راه سیستان گیرم . (تاریخ بیهقی ).
پر از چیز و انبوه مردان مرد
سپاهی ّ و شهری یلان نبرد.

اسدی (گرشاسب نامه ص 16).


خدم و حرس با او بمانند و دیگر انبوه و گروه با سر کار و معیشت خود شوند. (تاریخ طبرستان ، نامه ٔ تنسر). و چون انبوه قارن با کثرت و شوکت شد عنان مرکب را تیز کرد و اشارت فرمود که در پس من ... بیارند. (تاریخ طبرستان ). بر در سمنان تاخت و او را آنجا دریافت مصاف دادند قطری از میان انبوه اسب برانگیخت . (تاریخ طبرستان ).
گویی کانبوه حافظان مناسک
گرد در مسجدالحرام برآمد.

خاقانی .


جمع کرد از خلایق انبوهی
برکشید از نظارگان کوهی .

نظامی .


همان کهبد که ناپیداست در کوه
بپرواز قناعت رست از انبوه .

نظامی .


چون مانده شد از عذاب اندوه
سجاده برون فکند از انبوه .

نظامی .


بانبوه می با جوانان گرفت
بخلوت ره کاردانان گرفت .

نظامی .


او بدین دعوت مغرور شد و طمعدر ملک مستحکم کرد و با انبوهی بسیار عزم بخارا مصمم گردانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 83).
تا تو اندر میان انبوهی
روز و شب در عذاب و اندوهی .

اوحدی .


ملول از خود و از همه کس نفور
باندوه نزدیک از انبوه دور.

نزاری قهستانی .


بگفت این و انبوه خرم شدند
بیکباره بی شغل و بی غم شدند.

؟


بنزدیک چاه انبهی یافتند
بدیدار انبوه بشتافتند.

؟


بدیدند انبوه و در انبهی
نشسته ستوده رسول چهی .

؟


- بانبوه ؛ دسته جمعی . با همه ٔ عده . جمعاً. جنگ بانبوه ؛ برابر جنگ تن بتن :
سپه را همه پیش باید شدن
بانبوه زخمی بباید زدن .

فردوسی .


بانبوه رزمی بسازیم سخت
اگر یار باشد جهاندار و بخت .

فردوسی .


بانبوه لشکر بجنگ اندرآر
سخن بگسل از گفته ٔ نابکار.

فردوسی .


بانبوه لشکر بجنگ آورید
بر ایشان جهان تار و تنگ آورید.

فردوسی .


بانبوه جستن نه نیک است جنگ
شکستی بود باد ماند بچنگ .

فردوسی .


شوم خود را بیندازم از آن کوه
که چون جشنی بود مرگ بانبوه .

(ویس و رامین ).


سخنگو سخن سخت پاکیزه راند
که مرگ بانبوه را جشن خواند .

نظامی .


- || بسیار. کثیر. فراوان : از بهر آنکه دانستند که هرچه آبادانی بیشتر ولایت ایشان بیشتر ورعیت بانبوه تر. (نصیحةالملوک غزالی ). موی سیاه داشت [ نبی اکرم صلوات اﷲعلیه ] و گرد روی [ یعنی ریش و محاسن ] بانبوه . (مجمل التواریخ ). موی سیاه خرد و بانبوه رسته . (مجمل التواریخ ). از حشم ترک خلفی بانبوه فراهم آورد و بحدود سمرقند آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 186). از ترکان خلخ جمعی بانبوه و لشکری باشکوه فراهم آورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 246). قلعه ٔ او در واسطه ٔ بیشه های بانبوه بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 415).
درآوردندش از در چون یکی کوه
فتاده از پسش خلقی بانبوه .

نظامی .


- بی انبوه ؛ بدون جمعیت . خلوت :
همیشه جای بی انبوه جستی
که بنشستی به تنهایی گرستی .

(ویس و رامین ).


- || بدون همراهی جمعیت . تنها. منفرد :
همی راند تا بر سر کوه شد
بدیدار رستم بی انبوه شد.

فردوسی .


- پرانبوه ؛ پرجمعیت . بسیارمردم :
پس کوه شهری پرانبوه بود
بسی ده به پیرامن کوه بود.

اسدی (گرشاسب نامه ص 173).


|| فروریختن دیوار. (برهان قاطع) (آنندراج )(انجمن آرا). فروریختگی دیوار خانه . (ناظم الاطباء). || قوت شامه را نیز گفته اند، همچو انبوه کردن به معنی بوییدن . (آنندراج ) . || (اِخ ) گویند نام موضعی است که شراب نیکو دارد. (یادداشت مؤلف ). نام قصبه ایست در بالای کوهی از مضافات دیلمان گیلان ، و انبه مخفف انبوه است در معنی انبوه منسوب به کوه دیلمان ، این بیت معروف است که گفته اند :
گر بنگ خوری بنگ قزل کوه بخور
ور باده خوری باده ٔ انبوه بخور.

؟ (از آنندراج ).



انبوه. [ اَم ْ ] ( ص ) بسیار، خواه بسیاری مردم و خواه چیزی دیگر. ( از برهان قاطع ). بسیار و متعدد. ( ناظم الاطباء ). بسیار. ( انجمن آرا ). بسیار. متعدد. کثیر. ( فرهنگ فارسی معین ) : بر مقدمه او احنف قیس بود و سپاهی انبوه با او بودند. ( تاریخ سیستان ). احمدبن سمن را با لشکر انبوه کاری آنجا فرستاد. ( تاریخ سیستان ). این روز بوالحسن دررسید با لشکری انبوه و آراسته. ( تاریخ بیهقی ).جاسوسان رسیدند که علی تگین لشکری انبوه آورده است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349 ). باید که بدیوان ننشینی که آنجا قوم انبوه است. ( تاریخ بیهقی ). دانشمند نبیه و حاکم لشکر نصربن خلف را گفت [ مسعود ] مردم انبوه بر کار باید کرد تا... ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257 ).
ای برادر چشم من زینها و زین عالم همه
لشکری انبوه بیند در رهی پر جوی و جر.
ناصرخسرو ( دیوان چ مینوی - محقق 173 ).
زین الدین علی با لشکری آراسته و انبوه برسید و بدر بغداد آمد. ( راحةالصدور راوندی ).
ارکان دولت و انیاب مملکت و اعوان و انصار خویش را جمع کرد و با لشکری انبوه روی بدیار اسلام آورد. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
چون بدر که سر برآرد از کوه
صف بسته ستاره گردش انبوه.
نظامی.
موسی علیه السلام درویش را دید از برهنگی بریگ اندر شده... دعا کرد... پس از چند روزی... مرو را دید گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده. ( گلستان ).
گهرهای مبیّن دید انبوه
نه در دریا شود حاصل نه در کوه.
امیرخسرو ( از آنندراج ).
خضم ؛ جماعت انبوه. ( منتهی الارب ). جمّه ؛ جماعتی انبوه از مردمان که دیت خواند. ( منتهی الارب ). || پر ومملو. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از فرهنگ فارسی معین ). پر. ( انجمن آرا ) :
یکی قلعه بالای آن کوه بود
که آن حصن ازمردم انبوه بود.
فردوسی.
|| از بسیاری بهم پیوسته. ( مؤید الفضلاء ). پیچیده و درهم. ( ناظم الاطباء ). یک جا جمعشده و بهم پیوسته. ( فرهنگ فارسی معین ). کثیف و غلیظ. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). متکاثف. ملتف . درهم. مقابل تُنُک. ( یادداشت مؤلف ) :
بابر اندر آمد ز هر سو غریو
بسان شب تار و انبوه دیو.
فردوسی.
وزآن دشت گریان سر اندرکشید
بانبوه گردان ترکان رسید.
فردوسی.
بازارها همه ناچیز شد و آب تا زیر انبوه زره قلعت آمد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262 ).

فرهنگ عمید

۱. پر.
۲. بسیار.
۳. پیچیده، درهم.
۴. یک جاجمع شده، به هم پیوسته.

دانشنامه عمومی

انبوه (به تاتی: انبو) روستایی از توابع بخش عمارلو شهرستان رودبار در استان گیلان ایران است.
فهرست روستاهای شهرستان رودبار
فهرست روستاهای ایران
این روستا در دهستان کلیشم قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۶۱۳ نفر (۱۷۷خانوار) بوده است. مردمان این سرزمین هنوز به زبان تاتی که یکی از گویش های باستانی ایران محسوب می شود، تکلم می کنند.

واژه نامه بختیاریکا

دقل؛ دَگَل؛ دینگلادیز؛ مُست مال؛ تیر کش؛ پوقه یی . مثلا ریش پوغه یی یعنی ریشو

جدول کلمات

متراکم

پیشنهاد کاربران

تاریخی ترین روستای استان گیلان که به ماسوله ی دوم معروف میباشد.
این روستا در بخش عمارلوی شهرستان رودبار گیلان و در مرز استان گیلان و قزوین واقع شده است . و از روستاهای زیبا و تاریخی کشور محسوب میشود.

روستای تاریخی انبوه ماسوله ۲ گیلان
روستای انبوه در استان گیلان بازمانده از دوران کهن و جلوه گاهی از فرهنگ تاریخی مردمان گیل و دیلم است. روستای تاریخی، توریستی و کوهستانی انبوه در 180 کیلومتری جنوب شهر رشت مرکز استان گیلان و در ارتفاع 1320 متری از سطح دریا واقع شده است.
این روستا که در دامنه کوههای البرزشمالی و دردل کوه ودرامتدادگردنه نواخان قراردارد، به دلیل بن بست جغرافیایی
، عدم دسترسی آسان به آن و وفاداری مردمان آن به آئینها و رسوم کهن، هنوز فرهنگ غنی کار، تلاش و زحمت و رسوم و باورداشتهای آئینی در َآن حفظ شده است.
در این روستای تاریخی حدود 220 خانوارمشتمل بر1200 نفر جمعیت زندگی میکنندوکاراصلی آنان باغداری و دامداری است. گفته میشود قدمت سکونت انسان در روستای انبوه به3500سال قبل از میلاد میرسد. این روستا گوشه ای از فرهنگ 4000 ساله اماردهااست که تاریخ مردی و جوانمردی را از آنان به وام گرفته است.
انبوه که ریشه تاریخی مردم سرزمین گیل و دیلم است، همچنین در قلمرو قهرمانان زوبین انداز و ماجراجوی دیلمی واقع است. هنوز صدای چکاچک شمشیر سرداران دیلمی و شیهه های اسبان آنان از میان دره های انبوه به گوش میرسد.
دژهای متعدد منطقه هر انسان ژرف اندیش را به فراخنای تاریخ گذشته این سرزمین فرامیخواند تا همچنان بایستید و هرگونه تهاجم را با شمشیر مقاومتان دفع کنید. براساس مستندات تاریخی پل خشتی طاقی این روستا در زمان حکومت عباسیان ساخته شده است. ومسجد جامع روستای انبوه نیز براساس سنگ قبرهای مکشوفه 1200 سال قدمت دارد.
این روستا همچنین دارای یک قلعه باستانی به نام چسیمارود و یک قبرستان باستانی به نام گروچل است. قدیمیترین سنگ قبر به دست آمده در استان گیلان که متعلق به دوره اسلامی سال 451 ه. ق میباشد. حفظ سنگ نبشته های موجود از مزار جنگ آوران این سرزمیندر روستای انبوه پس از گذشت سالیان دراز، نشانگر عمق احترام مردم این روستابه نیکان و دلاور مردان این سرزمین است.
در میان سنگ نبشته ها در گورستان قدیمی این روستاسنگ نبوشته ای از یک رزمنده مسلمان که در سال 1199 ه. ق در راه دفاع از دین و میهن به شهادت رسیده است به چشم میخورد. بر روی این سنگ نوشته نام شهید آقا حاجی بابا فرزند محمد بیک حک شده است. براین دین و سلوک است که مردم روستای انبوه در روران جنگ تحمیلی 18 شهید ، دو آزاده و حدود 20 جانباز تقدیم انقلاب کردند.
امروز مردمان این روستا همچنان به دور از هرگونه غوغای شهر نشینی و تزویرهای رنگارنگ ، رنگ صداقت برپیشانی دارند. سفره های آنان که دسترنج تلاش جمعی خانواده است، همچنان گسترده و پرنعمت چون خوان نیاکانشان بر روی همگان گشوده است. روستائیان انبوه در حال حاضر نیز بساری از مواد غذائی و شروریات اولیه زندگی چون شیر گوسفند ، ماست ، کره ، گوشت و پشم گرفته تا انار گردو فندق و زالزالک و دهها محصول دیگر را خود تولید میکنند.
اگرچه بخشی از نیروهای جوان این روستا نیز هماننددیگر روستاهای ایران به سبب وجود برخی مسائل و مشکلات و تنگناها دیگر حاضر نیستند مانند پدران و مادران زحمت کش خودبه کار پر زحمت در روستا تن دهندو راهی شهرها میشوند. مادران و پدران روستای انبوه آزرده خاطر از این واقعیت تلخ همواره یعقوب وار چشم به راه هستند تا شاید جوانان آنان روزی به زادگاهشان باز گردند. در این میان جشن زیبای انارچین از آن نوع آئینهایی است که شایدتجدید میثاقی برای بازگشت جوانان به روستا باشد.
مردمان این سرزمین هنوز به گویش تاتی که یکی از گویشهای باستانی ایران محسوب میشود و ریشه در زبان پهلوی دارد تکلم میکنند. چوب بازی ، کشتی محلی و موسیقی سنتی از دیگر جاذبه های این روستاست و حضور اهالی با لباس سنتی بیش از هر نکته دیگری جلب توجه میکند.
مردم نجیب انبوه از ثروتهای مادی این کره خاکی فقط 250 تا 300 هکتار باغ فندوق و حدود 200 هکتار باغ انار دارند.

مقدار خیلی زیاد و بسیار از یک چیز ، پر و مملوه ، برای مثال انبوه غم یعنی مقدار زیادی غم

هم خانواده انبوه

به نظر من کلمه ی
انبوه که می آید یعنی زیاد بودن

انبوه یعنی زیاد، برای مثال :جمعیت انبو یعنی جمعیت زیاد .

به میوه ی زرد رنگی که ترش مزه است و در مناطق شمالی مخصوصا گیلان رشد میکند گفته میشود
نام اصلی این میوه ازگیل ژاپنیه

پرپشت، مجعد، بسیار، فراوان، کثرت، متراکم، متعدد، توده

انبوه : انبوه در پهلوی همبوه hambūh می توانسته است بود .

luxuriant hair
موی انبوه،
موهای پرپشت
Her luxuriant hair fell around her shoulders
موهای پرپشت این دختر رو شونه هاش افتادند

علاوه بر معانی آورده شده نام درخت ومیوه ای به همین نام هست.
انبوه دار درخت جنگلی وخود رو است.
قابلیت تکثیر از طریق دانه، نهال، پیوند را نیز دارد.
عده ای به اشتباه به ان از گیل گویند.
از گیل در گیلکی کونوس نام دارد که رنگ پوست درخت، میوه، برگ، کاملا با انبوه فرق دارد. ودارای خار نیز هست اما انبوه درختی بدون خار است.
میوه ان در ابتدا سبزوپس از رسیدن زردو بسیار اب دار، شیرین، خوش مزه، دارای سه تاچهار هسته درشت وقهوای رنگ می باشد.
که در حین تلفظ عده زیادی نیز به ان امبو می گویند. که با انبه نیز از لحاظ شکل ظاهری درخت ومیوه تفاوت دارد.


کلمات دیگر: