کلمه جو
صفحه اصلی

ناودان


مترادف ناودان : آب ریز، میزاب، جوی، نهر

فارسی به انگلیسی

downpipe, rain - (water) pipe, [mil.] hopper, feeder


chute, drain, drainpipe, gutter, hopper, trough, downpipe, down-spout, rain - (water) pipe, [mil.] hopper, feeder

chute, drain, drainpipe, gutter, hopper, trough


فارسی به عربی

تدفق , طاعم

مترادف و متضاد

۱. آبریز، میزاب
۲. جوی، نهر


آب‌ریز، میزاب


جوی، نهر


spout (اسم)
دهانه، جوش، لوله، ناودان، فوران، شیر آب، فواره

flume (اسم)
قنات، مجرا، کاریز، ناودان، دره تنگ، جوی اسیاب

tube (اسم)
مجرا، نای، نی، لوله، دودکش، ناودان، لامپ، تونل، لوله خمیر ریش و غیره

dale (اسم)
ماهور، ناودان، دره کوچک، خلیج و غیره

kennel (اسم)
جوی، کانال، ناودان، مجرایاب خیابان، مجرای کوچک، لانه سگ یا روباه

downpipe (اسم)
ناودان

waterspout (اسم)
ناودان، گرداب، سیاه باد، گردباد دریایی

feeder (اسم)
خورنده، چرنده، ناودان، خوراک دهنده، رود فرعی، چارپایان پرواری، بطری پستانک دار

rainspout (اسم)
ناودان

فرهنگ فارسی

لولهای که آب باران ازروی بام داخل آن میشود
( اسم ) ۱ - جایی که در آن ناو ( ممرسفالین آب ) گذارند( رشیدی ).۲ - ممر آب ( اطلاق محل به حال ) ۳ - ممرخروج آب پشت بام که ازسفال یا آهن سفید سازند: نقل است که یک روز جماعتی آمدندکه یاشیخ باران نمی آید.شیخ سرفروبردگفت : هین ناودانها راست کنیدکه باران آمد.۴ - جوی نهر.۵ - مجرایی که گندم ازدول بگلوی آسیارود. ۶ - چوب درازمیان خالی که آب از آن بچرخ آسیامیریزد و آنرا بگردش درمیاورد.

فرهنگ معین

(اِمر. ) ۱ - مجرایی که آب را از بام خانه به پایین هدایت می کند. ۲ - مجرای آب ، نهر.

لغت نامه دهخدا

ناودان . (اِ مرکب ) (از: ناو + دان ، پسوند ظرف ) گنابادی : نودون ، کردی : نوین ، نوینا (راه آب سنگی )، ناو (ناودان ، راه آب )، و نیز کردی : نودان (مجرای آب )، جائی که در آن ناو (ممرّ سفالین آب )،گذارند، مجازاً ممرّ آب (اطلاق محل به حال )، ممرّ خروج آب پشت بام که از سفال یا آهن سفید سازند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). آب رو که از سفال ساخته شود ناو است و جای کار گذاشتن آن ناودان و مجازاً ممرّ آب هم ناودان گفته میشود. راه بیرون ریختن آب پشت بام که در سابق هم از چوب میان خالی بشکل ناو (کشتی ) بود،در اصل به معنی جای کار گذاشتن راه آب مذکور بوده . (فرهنگ نظام ). میزاب . (بهار عجم ) (صراح ) (دهار) (منتهی الارب ). مثغب . (دهار) (صراح ). راه بدررو آب بام . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). میزاب و ناوی که بدان آب باران از بام خانه روان میگردد. (ناظم الاطباء). آب خیز. (برهان قاطع). بیب . شلکک . سلک . سول . ناو :
مرغ سپید شند شد امروز ناودان
گر زابرت (؟) مرغ شد آن مرغ سرخ شند.

عماره (از لغت فرس ص 91).


چو باران بدی ناودانی نبود
به شهر اندرون پاسبانی نبود.

فردوسی .


بفرمود تا ناودان ها ز بام
بکندند و شد از بدان شادکام .

فردوسی .


که او گربه از خانه بیرون کند
یکایک همه ناودان برکند.

فردوسی .


عمر تو چو آب است در نشیبی
وین آب ترا مرگ ناودان است .

ناصرخسرو.


هرکه از شهوات طعام بگریزد و اندر شهوت ریا افتد چنان باشد که از باران حذر کند به ناودان افتد. (کیمیای سعادت ).
هر آن پناه که گیرد امید جز تو همی
ز پیش باران در زیر ناودان آید.

مختاری .


بجای باران از ابر طبع درافشان
دُرِ خوشاب چکاند ز ناودان سخن .

سوزنی .


سیل خون از جگر آرید سوی بام دماغ
ناودان مژه را راه گذر بگشائید.

خاقانی .


ناودان مژه ز بام دماغ
قطره ریز است و آرزو خضر است .

خاقانی .


همت کفیل تست کفاف از کسان مجوی
دریا سبیل تست نم از ناودان مخواه .

خاقانی .


ای تشنه ٔ ابر رحمت تو
چون من لب ناودان کعبه .

خاقانی .


کنون در خطرگاه جان آمدیم
ز باران سوی ناودان آمدیم .

نظامی .


نقل است که یک روز جماعتی آمدند که یا شیخ ! باران نمی آید. شیخ سر فرودبرد، گفت : هین ناودانها راست کنید که باران آمد. (تذکرة الاولیاء عطار).
باران فتنه بر در و دیوار کس نبود
بر بام من ز گریه ٔ خون ناودان برفت .

سعدی .


ناودان چشم رنجوران عشق
گر فروریزند خون آید به جوی .

سعدی .


- امثال :
از باران به ناودان گریختن ، نظیر: از چاه به چاله افتادن ، یا از مار به اژدها پناه بردن .
بردار ببر زیر ناودان ؛ به قصد تخفیف و توهین یا بر سبیل شوخی و مزاح به کسی که مشغول خوردن غذائی است گویند، چه ، سگ استخوان را به دندان گرفته می برد زیر ناودان میخورد.
|| آبریز و نهر و جوی و آبگذر و مجرای آب . (ناظم الاطباء). ناو. رجوع به ناو شود. || مجرائی که بدان گندم از دول به گلوی آسیا میریزند. (ازناظم الاطباء). ناو. رجوع به ناو شود. || چوب دراز میان خالی که آب از آن به چرخ آسیا ریخته و آن را به گردش می آورد. (ناظم الاطباء). رجوع به ناو شود. || تیرها که در زندگی بدوی سوراخ کنندو در آن حبوب و آرد و امثال آن ریزند و ذخیره نهند.(یادداشت مؤلف ) :
بعد از این تان برگ و رزق جاودان
از هوای خود بود نز ناودان .

مولوی .



ناودان. ( اِ مرکب ) ( از: ناو + دان ، پسوند ظرف ) گنابادی : نودون ، کردی : نوین ، نوینا ( راه آب سنگی )، ناو ( ناودان ، راه آب )، و نیز کردی : نودان ( مجرای آب )، جائی که در آن ناو ( ممرّ سفالین آب )،گذارند، مجازاً ممرّ آب ( اطلاق محل به حال )، ممرّ خروج آب پشت بام که از سفال یا آهن سفید سازند. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). آب رو که از سفال ساخته شود ناو است و جای کار گذاشتن آن ناودان و مجازاً ممرّ آب هم ناودان گفته میشود. راه بیرون ریختن آب پشت بام که در سابق هم از چوب میان خالی بشکل ناو ( کشتی ) بود،در اصل به معنی جای کار گذاشتن راه آب مذکور بوده. ( فرهنگ نظام ). میزاب. ( بهار عجم ) ( صراح ) ( دهار ) ( منتهی الارب ). مثغب. ( دهار ) ( صراح ). راه بدررو آب بام. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ). میزاب و ناوی که بدان آب باران از بام خانه روان میگردد. ( ناظم الاطباء ). آب خیز. ( برهان قاطع ). بیب. شلکک. سلک. سول. ناو :
مرغ سپید شند شد امروز ناودان
گر زابرت ( ؟ ) مرغ شد آن مرغ سرخ شند.
عماره ( از لغت فرس ص 91 ).
چو باران بدی ناودانی نبود
به شهر اندرون پاسبانی نبود.
فردوسی.
بفرمود تا ناودان ها ز بام
بکندند و شد از بدان شادکام.
فردوسی.
که او گربه از خانه بیرون کند
یکایک همه ناودان برکند.
فردوسی.
عمر تو چو آب است در نشیبی
وین آب ترا مرگ ناودان است.
ناصرخسرو.
هرکه از شهوات طعام بگریزد و اندر شهوت ریا افتد چنان باشد که از باران حذر کند به ناودان افتد. ( کیمیای سعادت ).
هر آن پناه که گیرد امید جز تو همی
ز پیش باران در زیر ناودان آید.
مختاری.
بجای باران از ابر طبع درافشان
دُرِ خوشاب چکاند ز ناودان سخن.
سوزنی.
سیل خون از جگر آرید سوی بام دماغ
ناودان مژه را راه گذر بگشائید.
خاقانی.
ناودان مژه ز بام دماغ
قطره ریز است و آرزو خضر است.
خاقانی.
همت کفیل تست کفاف از کسان مجوی
دریا سبیل تست نم از ناودان مخواه.
خاقانی.
ای تشنه ابر رحمت تو
چون من لب ناودان کعبه.
خاقانی.
کنون در خطرگاه جان آمدیم
ز باران سوی ناودان آمدیم.
نظامی.

فرهنگ عمید

لوله ای که آب باران از روی بام داخل آن می شود و به زمین می ریزد.

دانشنامه عمومی

ناودان به نام های دیگر چون نودون , ناویدان , نوین، نونیا (درزبان کردی) , راه آب، آبرو و میزاب خوانده می شود.
ناودان از دو کلمه «ناو» به معنای هر چیز دراز و میان تهی که یک طرف آن باز باشد (۱) و "دان" به معنی جای، ظرف یا مکان تشکیل شده است.
از نظر عملکردی ناودان محل عبور آب است که به وسیله آن انتقال و هدایت آب از پشت بام به سطح زمین (گذر یا حیاط) صورت می گیرد.
آب برف و باران پس از جمع شدن به صورت نقطه ای یا خطی به خارج انتقال می یابد و هرچه بنا با مواد و مصالح آسیب پذیرتری ساخته شود، حساسیت و اهمیت ناودان در آن افزایش پیدا می کند. از آن جا که بیشترین حجم آب حاصل از نزولات آسمانی از ناودان عبور می کند، ناودان آسیب پذیرترین بخش ساختمان است به ویژه در بناهای گلی؛ و تخریب ناودان در کمترین زمان این بناها را به توده ای از گل تبدیل می کند.

واژه ناودان به از دو بخش ناو + دان ساخته شده اما "دان" به معنی پسوند ظرف نیست. با پوزش در فرهنگ شما نادرست نوشته شده. دان ریشه اوستایی دارد و به معنی آب میباشد ....from wiktionary aboutناودان Etymology From ناو (nâv) +‎ دان (dân, “water”). From Proto-Iranian (compare Ossetian дон (don, “water, river”), from Proto-Indo-Iranian (compare Avestan [script needed] (dānu-, “river”)[script needed], Sanskrit धुनी (dhuni, “river”)), from Proto-Indo-European *dā- (“fluid; river; to flow”). Compare Persian دنیدن (danidan, “to run”)....also in this book:"An Etymological Dictionary of Persian, English and other Indo-European Languages" by ali nourai on page 79 is mentioned about ناودان under "danu" avestan word meaning water and river


گویش اصفهانی

تکیه ای: sül
طاری: nowdun / sül
طامه ای: nowdun
طرقی: sül
کشه ای: nowdun
نطنزی: nowdun


واژه نامه بختیاریکا

بو تلا

جدول کلمات

سول

پیشنهاد کاربران

ناودان، زهکش ( Gutter way ) [اصطلاح دریانوردی] :مسیر خروج آب در طول پایین ترین عرشه کشتی های ماهیگیری از نوع تورکش.

تنبوشه!

میزاب

ناودان: هنگامی که آب از گذر گاه سفالی، چوبی و آهنی در قدیم می آمده سدا ناو نااو ناااو می داده و دان به معنی جای و جایگاه ناو و هم سدای بر خورد زمین از ناودان است که گزینه درستر دومی می باشد. پس سدای ناو بر اساس گذر آب بر ممر آب گذاشته شده و دان بر اساس خوردن آبهای چکه چکهبر زمین گذاشته شده است.

شلکک

در گویش کرمانی ، ناسار

در گویش محلی بیرجند


کلمات دیگر: