بام . (اِ) برسوی سقف که بر از آن سقف دیگر نباشد. طرف بیرونی سقف خانه . (غیاث اللغات ). طرف بیرونی سقف خانه ، و بعضی طرف درونی خانه را گفته اند به قرینه ٔ پشت بام . (برهان قاطع) (آنندراج ). ظاهر سقف از برسوی . سقف خانه از بیرون سو.(یادداشت مؤلف ). برسوی سقف خانه که برآن سقفی دیگرنباشد. (یادداشت مؤلف ). بان . (فرهنگ لغات شاهنامه ). جانب وحشی سقف . (یادداشت مؤلف ). برسوی پوشش خانه .در شیراز بان گویند. (انجمن آرای ناصری ). حصه ٔ بالایی خانه . در اوستا باموه آمده است و لفظ بان مبدل بام است . (از فرهنگ نظام ). طرف بیرونی یا درونی سقف . (ناظم الاطباء)
: در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرت ببینم به بام بر.
شهید.
بامها را فرسب خرد کنی
از گرانیت گر شوی بر بام .
رودکی .
چون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و شدش مویگان زرد
کابوک را نشاید و شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گرد گرد.
بوشکور.
سوی باغ گل باید اکنون شدن
چه بینیم از بام و از پنجره .
بونصر (از فرهنگ اسدی نخجوانی ).
افزار خانه از زمی و بام و پوششش
هرچم بخانه اندر سر شاخ و تیر بود.
کسائی .
بفرمودتا ناودان ها ز بام
بکندند و شد او بدان شادکام .
فردوسی .
فرودآمد از بام بندوی شیر
همیراند با نامداران دلیر.
فردوسی .
خورشید زد علامت دولت ببام تو
تا گشت دولت از بن دندان غلام تو.
منوچهری .
آب ازحوض روان شدی و بطلسم بر بام خانه شدی . (تاریخ بیهقی ). امیرمسعود به طلب ایشان (طاووس ها) بر بامها آمدی ، و بخانه ٔ ما در گنبدی دو سه جای خایه و بچه کرده بودند. (تاریخ بیهقی ). امیر برنشست و بخانه ای زرین آمد بر بام که مجلس شراب آنجا راست کرده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
523). فضل کنیزک را گفت شیخ کجاست ؟گفت بر این بام . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
524).
هر روز به مذهب دگر باشی
گه در چه ژرف و گاه بر بامی .
ناصرخسرو.
ز بهر کردن بیدار جمع مستان را
یکی منادی بر طرف بام باید کرد.
ناصرخسرو.
اندر صفتت نیست ، چه نامی و چه ننگی
بر بام خرابات چه جغدی چه حمامی .
سنائی .
صواب آن است که بر بامها و صحراها چشم اندازی . (کلیله و دمنه ). به یک حرکت به بام رسیدمی . (کلیله ودمنه ).
هر خانه ای که نجم کله دوز من دروست
از صحن خانه ماه برآید بطرف بام .
سوزنی .
همت تو از بلندی بام عرشست از مثل
گر سپهر برترین را سایه ٔ عرشست بام .
سوزنی .
آن طعن دشمن است ترا دوستی عظیم
کو نردبان تست ببام کمال بر.
خاقانی .
کاه دیوار و گل بام به خون میشویم
پس در این حال چه درهای بطر بازکنم .
خاقانی .
دیدبان بام چارم چرخ را
نعل اسبش کحل عیسی سای باد.
خاقانی .
زحل بر بام او از پاسداران
فلک بردرگهش از روزبانان .
نظامی .
در نتوان بست از این کوی در
برنتوان کرد از این بام سر.
نظامی .
آتش انگیخت خود بدود افتاد
دیر بر بام رفت و زود افتاد.
نظامی .
آن مخنث دید ماری را عظیم
جست همچون باد بر بامی ز بیم .
عطار.
و لشکر مغول در حصار رفتند و او را بر بام پیچیدند. (جهانگشای جوینی ).
چون غلام هندویی کو کین کشد
از ستیزه ٔ خواجه ، خود رامیکشد
سرنگون می افتد از بام سرا
تا زیانی کرده باشد خواجه را.
مولوی .
چون ز صدپایه دوپایه کم بود
بام راکوشنده نامحرم بود.
مولوی .
نردبان آسمان است این کلام
پایه پایه برتوان رفتن به بام
نی ببام چرخ کان اخضر بود
بل به بامی کز فلک برتر بود.
مولوی .
ماه یک شب که در برو بستند
مردم او را ز بامها جستند.
اوحدی .
چو سرو است آنکه بر بام است لکن
سهی سروی به بامی برنیاید.
خواجو (از شرفنامه منیری ).
|| تمام پوشش خانه را بام میگویند. (برهان قاطع). سقف و پوشش خانه . (ناظم الاطباء). مطلق بام خانه چه از برون سو و چه از درون سو
: بام کسان را چه عمارت کنی
چونکه نبندی خود دیوار خویش .
ناصرخسرو.
چاردیوار خانه شد روزی
بام بنشست و آستان برخاست .
خاقانی .
-
امثال :
این سر بام گرما، آن سر بام سرما قربان برم خدا را، یک بام و دو هوا را . (فرهنگ نظام )؛ در مقابل تبعیض آرند.
خدا برف بقدر بام میدهد .
سگی به بامی جسته ، گردش بما نشسته ؛ در موردی است که جرم نکرده عقوبت آن دامنگیر آدمی شود.
یکی از بام افتاد دیگری را گردن شکست . (جامع التمثیل ). ضرب المثل برای کسی که جرم نکرده سزا بناحق بدو رسد.
عاشقم لکن تا کنار بام . (از مجموعه ٔ امثال فارسی چ هند).
هرکه بامش بیش برفش بیشتر .
-
آفتاب بر لب بام یا آفتاب لبه بام ؛ کنایه از واپسین ایام عمر است . مجازاً پیر کهنسال . سالخورده .
-
از بام خواندن و از در راندن ؛ کسی را بظاهر دور کردن و به باطن خواستن . مترادف به دست پیش کردن و با پا راندن . بزبان راندن و بدل خواستن .
-
بام آسمان (خانه ٔ ...) ؛ که از آسمان بام دارد و آن کنایه از خانه ٔ بی سقف است . خانه خرابه ای که سقف نداشته باشد. آن خانه که آسمانش سقف بود
: دید دلم وقف عشق خانه ٔ بام آسمان
خانه فروشی بزد دل ز کنارم ببرد.
خاقانی .
خانه ٔ بام آسمان که سینه ٔ من بود
قفل غمش هجر یار غار برافکند.
خاقانی .
تا غمت را بر در من نامزد کرد آسمان
حصن صبرم هر شبی بام آسمان است از غمت .
خاقانی .
-
بام بام رفتن و بام ببام رفتن ؛ کنایه از پیوستگی شهرها و خانه ها بهم در نتیجه ٔ آبادی و عدالت
: آباد گشت گیتی از خلق او چنان
کز شرق تا به غرب توان رفت بام بام
شود ز عدل تو گیتی چنان که بام ببام
به بیت مقدس بتوان شدن ز چین و طراز.
سوزنی .
-
بام ببام رفتن ؛ یا بام ببام گریختن مرغ ،گریختن وی بیدرنگ و بیم زده .
-
بام بدیع ؛کنایه از فلک . عرش . (فرهنگ ضیاء). عرش عظیم که آسمان نهم باشد. (آنندراج ). آسمان نهم . (ناظم الاطباء).
-
بام برین ؛ بام بالایین . بام آخرین طبقه ٔ ساختمان
: دوستی دشمنان دینت زیان داشت
بام برین کژ شود ز کژی بنلاد.
ناصرخسرو.
- || مکان عالیشأن . (آنندراج ). عمارت مرتفع. (ناظم الاطباء).
-
بام بلند ؛ بام مرتفع. بلند پایه . رفیع.
- || کنایه از فلک عرش . (فرهنگ ضیاء). کنایه از آسمان . (آنندراج ).
-
بام چشم ؛ پلک زبرین چشم . (مهذب الاسماء). پلک . جفن . لحاف چشم . (یادداشت مؤلف ). پلک چشم . (از شعوری ) (برهان قاطع) (آنندراج ): الحص ؛ سخت آژنگ ناکی بام چشم . (منتهی الارب ). الخص ؛ مرد گوشت گرفته بام چشم . (منتهی الارب )
: چون بوم بام چشم به ابرو برد ز خشم
وز کینه گشته پرده ٔ بینیش پیلوار.
سوزنی .
از راستی بخشم شوی دانم
بر بام چشم سخت بود آژخ .
کسائی .
-
بام خضرا ؛ کنایه از فلک است که رنگ سبز دارد. آسمان . (هفت قلزم ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء)
: به صور صبحگاهی برشکافم
صلیب روزن این بام خضرا.
خاقانی .
-
بام دژ ؛ بالای قلعه . فراز باره . فراز ارگ و حصن . فراز باروی دژ
: بکشتند اسپان و چندی بره
کشیدند بر بام دژ یکسره .
فردوسی .
بدان بام دژ بود چشمش به راه
بدان تا که آید ز ایران سپاه .
فردوسی .
چنین تیزتیز آمد از بام دژ
که از بخت گرم است آرام دژ.
فردوسی .
-
بام دنیا ؛ اصطلاحی است جغرافیایی پامیر را در آسیا. فلات تبت ، از جهت برتری ارتفاع بر نواحی اطراف آن ناحیه .
-
بام رفیع ؛ بام بلند. عرش عظیم که آسمان نهم باشد. (آنندراج ). آسمان نهم . (ناظم الاطباء).
-
بام رواق بدیع ؛ کنایه از فلک عرش و کرسی باشد. (برهان قاطع).
-
بام زمانه ؛ آسمان . کنایه از آسمان اول است که فلک قمر باشد. (برهان قاطع). فلک اول . (انجمن آرا). فلک قمر. (از آنندراج ) (ناظم الاطباء).
-
بام سپهر ؛ فلک . کنایه از آسمان است
: خاقانی و روی دل به دیوار سیاه
کز بام سپهر ملک بیرون شد ماه .
خاقانی .
-
بام سدره ؛ کنایه از آسمان است :
بر بام سدره تا در ادنی فکنده رخت
روح القدس دلیلش و معراج نردبان .
خاقانی .
-
بام عرش ؛ کنایه از آسمان است . (یادداشت مؤلف ). برترین قسمت آسمان کنایه از فلک الافلاک
: همت تو از بلندی بام عرشست از مثل
گر سپهر برترین را سایه ٔعرشست بام .
سوزنی .
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
ز بام عرش می آید صفیرم .
حافظ.
-
بام فراخ ؛ بام وسیع و پهناور.
- || عرش عظیم آن آسمان نهم باشد. (آنندراج ). آسمان نهم . (ناظم الاطباء).
- بام قصراندای
: درم به جورستانان زر به زینت ده
بنای خانه کنانند و بام قصراندای .
سعدی .
-
بام کاشانه ٔ کسی بر فلک بودن ؛ بام او به کیوان رسیدن . حشمت و جلال و دستگاه بسیار یافتن
: گر برفلکست بام کاشانه اش
چون دشت شمار پست بامش را.
ناصرخسرو.
-
بام کسی به کیوان رسیدن یا بام کاشانه ٔ کسی بر فلک بودن و یا بام برفلک بودن ؛ کنایه ازترقی کردن ، کاخ و مستقر او سر به آسمان سودن ، با چرخ پهلو زدن و رفعت و جاه جلال یافتن است . دستگاه و حشمت و جاه یافتن
: نگوید کس که ناکس جز به چاهست
اگر چه برشود بامش به کیوان .
ناصرخسرو.
-
بام کسی را کوتاه دیدن ؛ ستم بر او روا دیدن . اجحاف روا داشتن . تحمیل روا داشتن
: گرچه کوتاه دیده ای بامم
دور کن سنگ طعنه از جامم .
اوحدی .
-
امثال :
بامی از بام ماکوتاهتر ندیده ای ؛ زورت به ما میرسد.
-
بام گردون ؛ کنایه از آسمان است
: بام گردون بتوانیم شکست از تف آه
راه غم را نتوانیم که در بربندیم .
خاقانی .
-
بام گشاده رفیع ؛ کنایه از فلک عرش و کرسی است . (برهان قاطع).
-
بام گشاده رواق ؛ کنایه از آسمان . فلک . (فرهنگ ضیاء).عرش عظیم که آسمان نهم باشد. (آنندراج ). آسمان نهم .(ناظم الاطباء).
-
بام لاجوردی ؛ کنایه از آسمان
: جایی است برین بام لاجوردی
کانجای ترا جاودان مکان است .
ناصرخسرو.
-
بام مسیح ؛ کنایه از آسمان است . فلک عرش . (فرهنگ ضیاء). فلک چهارم . (شرفنامه ٔ منیری ). کنایه از آسمان چهارم است که فلک آفتاب باشد به اعتبار بودن عیسی علیه السلام در آسمان چهارم . (برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
-
بام نسیان ؛ طاق نسیان . (آنندراج )
: جاه را کوس بلندآوازگی
بر فراز بام نسیان می زنم .
عرفی .
-
بام نشستن و نشستن بام ؛ کنایه از خراب شدن و ویران گردیدن است . (از هفت قلزم ) (برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری ). فرود آمدن بام . فروریختن سقف خانه . منهدم شدن خانه . (آنندراج ) (از ناظم الاطباء)
: چاردیوار خانه روزن شد
بام بنشست و آستان برخاست .
خاقانی .
-
بام نه ایوان ؛ کنایه از آسمان . کنایه از فلک است که نه باشد
: چون مشبک خان زنبوران ز آه عاشقان
بس دریچه کاندرین بام نه ایوان آمده .
خاقانی .
-
بام نهم ؛ عرش مجید. (شرفنامه ٔ منیری ). کنایه از آسمان نهم . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). فلک الافلاک .
-
بام و بر ؛ گرداگرد از سوی فراز و جوانب . هرسو
: خونشان کرد به خم اندر و پوشید سرش
پس به ساروج بیندود همه بام و برش .
منوچهری .
-
بام و برزن ؛ کوی و بام . بام و کوی
: و یا اندر تموزی مه ببارد
جراد منتشر بر بام و برزن .
منوچهری .
-
بام و در ؛ کنایه است از همه ٔ جوانب و اطراف خانه . در و بام . همه سوی . اطراف :
به هر بام و در مردم شهر بود
فردوسی .
وین دوتن دور نگردند ز بام و در ما
نکند هیچکس این بی ادبان را ادبی .
منوچهری .
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت .
سعدی .
می کن ار بینی از خرد نورش
به نصیحت ز بام و در دورش .
اوحدی .
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هردم پیام یار و خط دلبر آمدی .
حافظ.
-
بام و سرای ؛ فراز خانه و فرود آن . خانه و بام . کنایه از همه جا. همه سو. همه جانب
: جهان گشت پرسبزه و چارپای
در و دشت گل بود و بام و سرای .
فردوسی .
-
بام وسیع ؛ بام نهم . کنایه از عرش باشد. (آنندراج ) (برهان قاطع).
-
بام هفت آسیا ؛ کنایه از آسمان ، فلک
: چو جغد ار برون راندم آسیابان
بر این بام هفت آسیا می گریزم .
خاقانی .
-
بر بام شدن ؛ برشدن ببام . پشت بام رفتن . بالا رفتن بر بام . فراز بام شدن
: دگر روز بندوی بر بام شد
به دیوار برسوی بهرام شد.
فردوسی .
بالخاصه کنون کز قبل راندن درویش
بر بام شود هرکس با سنگ و فلاخن .
خسروانی .
بکوشم تا ز راه طاعت یزدان
ببامت برشوم روزی از این پستی .
ناصرخسرو.
- || خود را نمایان ساختن . خود را نشان دادن .
-
بر بام و به در شدن ؛ از خانه برآمدن . از پرده برون شدن . آفتابی شدن . هرجا رفتن . دَدَری شدن
: دختری بودی و بر بام و به در گشتی
تا چنین باشکمی پر چو سپر گشتی .
منوچهری .
-
پشت بام ؛ در تداول عامه برسقف برونی بام اطلاق شوددر برابر زیر بام یا سقف درونی که از اتاق دیده شود.
-
خر بر بام بردن ؛ کار شاق و بی فایده کردن چنانکه دیگران از آن عاجز باشند و این اشاره به داستان نظامی است در بهرام نامه که گوید جوانی چارپایی برپشت می کشید و ببام میبرد و باز می آورد و دیگران از آن عاجز بودند
: به نادانی خری بردم برین بام
بچالاکی فرود آرم سرانجام .
نظامی .
و مثل عوام چنان که هرکس خر بر بام برد فرود تواند آورد. (تاریخ سلجوقیان و غز چ باستانی پاریزی ص
180).
-
دار بام ؛ چوبی که بدان بام خانه پوشند. شاه تیر. (یادداشت مؤلف ). و رجوع به دار شود.
-
در و بام ؛ بام و در. فراز خانه و برابر یا گرداگرد آن
: جهان شد پر از شادی و خواسته
در و بام هر برزن آراسته .
فردوسی .
ز آن می که یاقوت سرخ گردد
در خانه از عکس او در و بام .
فرخی .
-
در و بام و کوی ، و در و کوی و بام ؛ همه جانب . اطراف . هرسوی . همه جا
: چو آمد به ترمد در و بام و کوی
بسان بهاران پر از رنگ و بوی .
فردوسی .
تکاپوی ترکان و غوغای عام
تماشا کنان بر در و کوی و بام .
سعدی (بوستان ).
زن بی خرد بر در و بام و کوی
همی کرد فریاد و می گفت شوی .
سعدی (بوستان ).
-
طرف بام ؛ گوشه ٔ بام . کران بام
: سر ما و در میخانه که طرف بامش
به فلک برشد و دیوار بدین کوتاهی .
حافظ.
-
طشت از بام افتادن کسی را ؛ رسوا شدن . راز او فاش شدن . کوس رسوایی او بر سر بازار زده شدن . رسوایی ببار آمدن او را
: مرا ز عشق تو طشت ای پسر ز بام افتاد
چه راز ماند طشتی بدین خوش آوازی .
سوزنی .
نقش تن را تا فتاد از بام طشت
پیش چشم کل آت ِآت گشت .
مولوی .
بر رغم دشمنان منم از جانت دوستدار
وین طشت مدتی است که از بام اوفتاد.
ابن یمین .
چه زنی طشت من از بام افتاد.
؟.
-
گوشه ٔ بام ؛ کناربام . طرف بام . کران بام
: از گوشه ٔ بام دوش رازی
با من بگشاد بس نهانی .
ناصرخسرو.
چو آن بدر منیر از گوشه ٔ بام
شه انجم به بامی برنیاید.
خواجو.
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه ٔ بامی که پریدیم پریدیم .
وحشی بافقی (دیوان چ نخعی ص 112).
-
نرد بام ؛ پلکان که بدان بر بام شوند. رجوع به نردبان و نردبام و امثال و حکم دهخدا ص
1070 شود.
-
هفت بام ؛ هفت طبقه ٔ فلک . کنایه از هفت آسمان
: از بسکه دود آه حجاب ستاره شد
بر هفت بام بست گذرها چو ششدرش .
خاقانی .
هرهفته هفت عید و رقیبان هفت بام
آذین هفت رنگ ببندند بر درش .
خاقانی .
-
هندوی بام ؛ پاسبان . نگهبان بام سرا. شبگرد که بربام پاسبانی کند. غلام سیاه که شب پاسداری بام سرای کند:
مهر به زوبین زرد دیلم درگاه تست
ماه به لون سیاه هندوی بام تو باد.
خاقانی .