برف . [ ب َ ] (اِ) یکی از ریزشهای آسمانی و نیز نام پوششی که از آن بر
زمین تشکیل می گرددو اگرچه در عرف این کلمه هم به آنچه می بارد و هم برآنچه بر زمین نشسته است اطلاق می گردد اما ساختمان برف در این دو حالت متفاوت است . برفی که می بارد مرکب از
یخ متبلور یا نیمه متبلور است ولی این بلورها پس ازنشستن بر زمین ساختمان ظریف خود را از دست می دهند وبه شکل دانه های نسبتاً مدوری درمی آیند و بدین جهت برف نشسته معمولاً عبارت از توده ای از دانه های ریز یخ می باشد. بلورهای برف در واقع بلورهای یخ می باشند که در دمائی پائین تر از نقطه ٔ انجماد
آب بسبب تراکم
بخار آب بر ذرات ریز موجود در جوّ تشکیل می گردند. این تراکم بصورت انجماد مستقیم بخار آب است یعنی بخار آب بی آنکه مایع شود منجمد می گردد، نیز اینچنین است مه های یخ که در اقلیمهای شمالگانی دیده می شود و نیز ابرهای نوع سیروس در ارتفاعات زیاد مرکب از این بلورها هستند. اندازه های آنها
1/4 میلیمتر میباشد و صورت شش پهلو دارند که بطور کلی مشخِّص بلورهای یخ می باشند. وقتی که این ذرات خرد در هوای مرطوب معلق بمانند در نتیجه ٔ تراکمهای متوالی بخار آب بر آن ها بلورهای برف تشکیل می گردد. بلورهای برف معمولاً مانند شیشه شفافند و قطر آنها از حدود
12 تا
1/2 میلیمتر تغییر میکند، با وجود کوچکی ابعاد اگر در هوای سرد بر پارچه ٔ سیاهی قرار گیرند شکل و ساختمان آنها را می توان با چشم غیرمسلح مشاهده کرد. بلورهای برف زیباترین بلورهای قابل مشاهده در طبیعت هستند و از حیث تنوع در شکل بیشمار ولی جملگی شش پهلو هستند. (دایرة المعارف
فارسی ).
آب منجمد که بصورت بلورهایی بشکل منشور مسدس القاعده متبلور می گردد و در فصل سرما از
ابرها بر زمین می بارد و رنگ آن سفید است . یخ ریزه که زمستان از هوا بارد. یخ و آن به زمین سردسیر از ابر می بارد. (شرفنامه ٔ منیری ). جمد. فرق میان برف و یخ آنست که برف چون عبیر سفید و مثل
غبار می بارد ویخ چون موم گداخته قطره قطره می چکد و انجماد می پذیردو مثل سنگ سپید می گردد. (غیاث ) (آنندراج ) (منتهی الارب ). جلید. ثلج . هلهل . خشف و خشیف . (از منتهی الارب ).بخاری که از زمین متصاعد شده و بشکل ابر در هوا متراکم گشته و در زمستان در هوا بسته میشود و شبیه ریزه های پنبه بر زمین فرودمی آید. (قاموس کتاب مقدس ). برف با لفظ باریدن و ریختن و گداختن و ماندن و دمیدن مستعمل است . (آنندراج )
: بهوا درنگر که لشکر برف
چون کنند اندرو همی پرواز.
آغاجی .
بنفشه زار بپوشید روزگار ببرف
چنار گشت دوتا و زریر شد شنگرف .
کسایی .
بگفتند کاین برف و باد دمان
ز ما بود کآمد شما را زیان .
فردوسی .
ویحک ای ابر بر گنهکاران
سنگک و برف باری و
باران .
عنصری .
برنشست روزهای سخت صعب سرد و برف نیک قوی و بشکارگاه رفت . (تاریخ بیهقی ).
کوه چون سرسپید گشت از برف
چرخ زلفش بنفشه تاب کند.
خاقانی .
نانْشان چو برف لیک سخنْشان چو زمهریر
من زاده ٔ خلیفه نباشم گدای نان .
خاقانی .
هرگز کسی ندیده بدینسان نشان برف
گویی که لقمه ای است زمین در دهان برف
از بس که سر به خانه ٔ هر کس فروکند
سرد و گران بیمزه شد میهمان برف .
کمال اسماعیل .
چونکه هوا سرد شود یک دو ماه
برف سپید آورد ابر سیاه .
نظامی .
-
برف افتادن ؛ در تداول ، برف باریدن
: ز بعد هفتاد یک برفی افتاد
بحق این پیر بقد این تیر.
-
برف انبار ؛ انباشته و متراکم و توده .
-
برف انبار کردن ؛ کنایه از بر روی هم انباشتن چیزی بدون ترتیب و نظم بی فایدتی فراهم کردن . در کارهایی بی رسیدگی مماطله کردن . (یادداشت مؤلف ).
- || نیاموختن درسهای روزانه مدرسه و برای روزهای امتحان گذاشتن . (یادداشت مؤلف ).
-
برف انداختن ؛ فروریختن برف از پشت بام پس از باریدن برف .
-
برف انداز ؛ جایی برای ریختن برف در آن
: چهار چاه در حفر آورد... یکی جهت تناول شرب از آب زلال و در پهلوی آن جهت برف انداز و غسالات و ابوال . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).
- || پارو. (یادداشت مؤلف ).
- || کسی که در روزهای برف به کار فروریختن برفهای پشت بامها اشتغال می ورزد و با صدای بلند در کوی و برزن فریاد می کند «آی برف انداز!».
-
برف انگیز (باد...) ؛ باد که برفها از جا برانگیزاند و بهر سو بپراکند
: از بسی بویهای عطرآمیز
معتدل گشته باد برف انگیز.
نظامی .
-
برف باریدن ؛ فروریختن برف . آمدن برف .
-
برف باریدن بر سر (پر زاغ ) ؛ کنایه از سپید شدن موی . پیر شدن
: مرا برف بارید بر پرّ زاغ
نشاید چو بلبل تماشای باغ .
سعدی .
-
برف بازی ؛ بازی کردن بابرف . به دو گروه شدن مردمان و با گلوله های برف بیکدیگر حمله کردن .
-
برف پهنه ؛ ناحیه ای پوشیده از برف دائمی . (دایرة المعارف فارسی ).
-
برف پیری ؛ کنایه از سپید شدن موی سر
: چو کوهی سفیدش سر از برف موی
روان آبش از برف پیری بروی .
سعدی .
-
برف دان ؛ جایی برای نگهداری برف . مثلجه . محل نگاهداری برف مانند یخچال .
- || حلقوم . (ناظم الاطباء).
-
برف ریز ؛ برف ریزنده
: بنفشه نکرده سر غنچه تیز
چو برگ بهار
آسمان برف ریز.
نظامی .
-
برف ِ ریز ؛ برف ریزه . ریزه برف .
-
برفساب ؛ فرسایش ناشی از اثر برف . (دایرة المعارف فارسی ).
-
برف کردن ؛ برف آمدن
: قریب بیست روز از بهمن ماه گذشته بود که بنشابور یک برف کرده بود چهار انگشت و همه ٔ مردمان از این حال بتعجب مانده بودند. (تاریخ بیهقی ص
451).
-
برفگیر ؛ جایی که برف آنجا بسیار افتد و دیر پاید.
-
برفمرز ؛ خطی بر دامنه ٔ یک کوه با تپه که نماینده ٔ پایین ترین حد برف دائمی است . (در زیر برفمرز،برفها در تابستان آب میشوند). (دایرة المعارف فارسی ).
-
برف موی ؛ سپیدی موی
: چو کوهی سفیدش سر از برف موی
روان آبش از برف پیری بروی .
سعدی .
-
برفناک ؛ برفی . بابرف : روزی برفناک ؛ روزی که برف بارد. روز برفی .
-
برف نمای ؛ نشان دهنده ٔ برف
: نکهت خوبش ز عشق مشک فشان از فقاع
شیبت مویش بصبح برف نمای از سداب .
خاقانی .
-
مثل برف ؛پاک و سفید
: دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست .
مولوی .
-
مثل برف و خون ؛ سپید وسرخ .