کلمه جو
صفحه اصلی

نامور


مترادف نامور : اسمی، بنام، سرشناس، شهره، شهیر، مشهور، معروف، نام آور، نامدار، نامی

متضاد نامور : گمنام

فارسی به انگلیسی

celebrated, famed, famous, legendary, noble, prestigious, storied, well-known

celebrated, famous, illustrated


فارسی به عربی

بعیدالصیت

فرهنگ اسم ها

اسم: نامور (پسر) (فارسی) (تلفظ: nāmvar) (فارسی: نامور) (انگلیسی: namvar)
معنی: نام آور، نامدار، دارای نام، معروف، مشهور، با ارزش، ( = نام آور )، ( به مجاز ) دارای آوازه و شهرت، نفیس، گران بها، ( در قدیم ) نام داده شده، مسما

(تلفظ: nāmvar) (= نام آور) (به مجاز) دارای آوازه و شهرت ، معروف ، مشهور ؛ (در قدیم) (به مجاز) با ارزش، نفیس ، گران بها؛ (در قدیم) نام داده شده ، مسما.


مترادف و متضاد

اسمی، بنام، سرشناس، شهره، شهیر، مشهور، معروف، نام‌آور، نامدار، نامی ≠ گمنام


فرهنگ فارسی

شهریست در بلژیک در ملتقای دو رود موز و سامبر مرکز ایالتی به همین نام که در جنوب بلژیک قرار دارد و محصولش چرم و صنایع فلزی است . این ناحیه را فیلیپ شاه بورگاندی ملقب به نیک در سال ۱۴۲۱ خریداری کرد. به علت موقعیت سوق الجیشی و قلعه ای مستحکم فرانسویها در ۱۶۹۲ آن را متصرف شدند . اما در ۱۶۹۵ دوباره به تصرف هلندیها در آمد . از ۱۷۹۲ تا ۱۸۱۴ ضمیمه فرانسه بود .در جنگ جهانی دوم شدیدا بمباران شد .
نام آور، معروف ومشهور، نامدار
( صفت ) ۱ - دارای نام . ۲ - نام داده مسمی : [ بنزدیک اهل حق اسم ومسمی یکی است نام و نامور.] ۳ - خداوند نام و آوازه مشهودمعروف : هنر در جهان از من آمد پدید چومن نامور تخت شاهی ندید. ۴ - ممتاز ارزنده: نامور تیغم با جوهر نور ظلمت ننگ نگیرم پس ازین . ( خاقانی )
ایالتی است در قسمت جنوب بلژیک

فرهنگ معین

(وَ ) (ص . ) معروف ، دارای نام نیک .

لغت نامه دهخدا

نامور. [ نام ْ وَ ] ( ص مرکب ) ( از: نام + ور، پسوند اتصاف و دارندگی ، از مصدر بر: بردن ). ( حاشیه برهان قاطعچ معین ). نام آور. خداوند نام و آوازه. مشهور. معروف. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ). مخفف نام آور. کسی که به دلیری یا دانش یا نیکی شهرت یافته باشد. ( فرهنگ نظام ). معروف. مشهور. دارای نام نیک و آوازه. ( ناظم الاطباء ). بلندنام. بانام. نامی. شهره. مشتهر :
بر مرکب شاهان نامور یوز
از بس هنر آمد به کوه و صحرا.
ناصرخسرو.
نام قضا خِرَد کن و نام قَدَر سخن
یاد است این سخن ز یکی نامور مرا.
ناصرخسرو.
درویش رفت و مفلس جمشید از جهان
درویش رفت خواهی اگر نامور جمی.
ناصرخسرو.
مفخر شاهان به تواناتری
نامور دهر به داناتری.
نظامی.
هر ناموری که او جهان داشت
بدنام کنی ز همرهان داشت.
نظامی.
حال جهان بین که سرانش که اند
نامزد نامورانش که اند.
نظامی.
بس نامور به زیر زمین دفن کرده اند
کز هستیش به روی زمین یک نشان نماند.
سعدی.
- نامور شدن و نامور گشتن ؛ شهرت یافتن. مشهور و معروف شدن :
خاک روبی است بنده خاقانی
کز قبول تو نامور گردد.
خاقانی.
وگر نامور شد به ناراستی
دگر راست باور ندارند از او.
سعدی.
|| گرامی. ممتاز. ارزنده. باارزش. نفیس. نامدار :
نامور تیغم با جوهر نور
ظلمت ننگ نگیرم پس از این.
خاقانی.
چندین درخت نامور که خدای تعالی آفریده است همه میوه دار. ( گلستان ).
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
آورد حرزجان ز خط مشکبار دوست.
حافظ.

نامور. ( ع اِ ) خون. ( منتهی الارب ). دم. ( المنجد ).

نامور. ( اِخ ) ایالتی است در قسمت جنوبی بلژیک با 365 هزار نفر جمعیت. معادن زغال سنگ و آهن دارد. رود موز از آن می گذرد. کرسی این ایالت نیز نامور نامیده می شود و قریب 32 هزار تن جمعیت دارد.

نامور. (اِخ ) ایالتی است در قسمت جنوبی بلژیک با 365 هزار نفر جمعیت . معادن زغال سنگ و آهن دارد. رود موز از آن می گذرد. کرسی این ایالت نیز نامور نامیده می شود و قریب 32 هزار تن جمعیت دارد.


نامور. (ع اِ) خون . (منتهی الارب ). دم . (المنجد).


نامور. [ نام ْ وَ ] (ص مرکب ) (از: نام + ور، پسوند اتصاف و دارندگی ، از مصدر بر: بردن ). (حاشیه ٔ برهان قاطعچ معین ). نام آور. خداوند نام و آوازه . مشهور. معروف . (برهان قاطع) (آنندراج ). مخفف نام آور. کسی که به دلیری یا دانش یا نیکی شهرت یافته باشد. (فرهنگ نظام ). معروف . مشهور. دارای نام نیک و آوازه . (ناظم الاطباء). بلندنام . بانام . نامی . شهره . مشتهر :
بر مرکب شاهان نامور یوز
از بس هنر آمد به کوه و صحرا.

ناصرخسرو.


نام قضا خِرَد کن و نام قَدَر سخن
یاد است این سخن ز یکی نامور مرا.

ناصرخسرو.


درویش رفت و مفلس جمشید از جهان
درویش رفت خواهی اگر نامور جمی .

ناصرخسرو.


مفخر شاهان به تواناتری
نامور دهر به داناتری .

نظامی .


هر ناموری که او جهان داشت
بدنام کنی ز همرهان داشت .

نظامی .


حال جهان بین که سرانش که اند
نامزد نامورانش که اند.

نظامی .


بس نامور به زیر زمین دفن کرده اند
کز هستیش به روی زمین یک نشان نماند.

سعدی .


- نامور شدن و نامور گشتن ؛ شهرت یافتن . مشهور و معروف شدن :
خاک روبی است بنده خاقانی
کز قبول تو نامور گردد.

خاقانی .


وگر نامور شد به ناراستی
دگر راست باور ندارند از او.

سعدی .


|| گرامی . ممتاز. ارزنده . باارزش . نفیس . نامدار :
نامور تیغم با جوهر نور
ظلمت ننگ نگیرم پس از این .

خاقانی .


چندین درخت نامور که خدای تعالی آفریده است همه میوه دار. (گلستان ).
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
آورد حرزجان ز خط مشکبار دوست .

حافظ.



فرهنگ عمید

نام آور، نامدار، دارای نام، معروف، مشهور.

دانشنامه عمومی

نامور می تواند به موارد زیر اشاره کند:
نامور عباسیان، عکّاس ایرانی
علیرضا نامور حقیقی، تحلیل گر سیاسی و استاد دانشگاه تورنتو

نام آور ، مشهور ، معروف نام فامیلی از مردمان کرد و ساکنان اصیل روستای گلالی قروه سنندج میباشد.


پیشنهاد کاربران

بدان خوشست دلم کآخر این فتوحم بود / که روی خرم مخدوم نامور دیدم ( کمال الدین اسماعیل اصفهانی )

ناموَر
انسان بزرگ ، خردمند ، فرزانه


کلمات دیگر: